باورش برای خودمان هم سخت بود. اینکه بشنویم یکی از رزمندگان دفاع مقدس، بعد از چند سال معلولیت، به یکباره تمام دردهایش از بین برود و بشود یک آدم سالم. آخر فقط معلولیتش که نبود؛ از توفیقات نبرد هشت ساله، یک اعصاب خراب و یک نفس تنگ هم به یادگار داشت. فیلمها و عکسهای قدیمیاش را که نشانمان داد، دلمان کباب شد برای این همه سال رنج و مشقتش؛ و چقدر جوان شده بود وقتی همه دردهایش را کنار ضریح سید الشهداء (ع) گذاشت و برگشت. بدون عصا، بدون خس خس و تنگی نفس. باورمان نمیشد اما انگار شهید دشت کربلا بیش از اینها که ما خیال میکنیم نزد پرودگار ارج و قرب دارد. آنقدر که به یک گوشه چشمش، یک جانباز ۷۰ درصد، شد یک آدم سالم. سالم، مثل من و تویی که چهار ستون بدنمان سالم است اما یک سر داریم و هزار سودا.
کربلایی «علی ماشاء الله گودرزی» زندگی ساده و بیآلایشی داشت. یک خانه کوچک در جنوب شرق تهران و خانوادهای که مثل کوه، پشتش بودند. چه آن وقتی که هفتاد درد کوچک و بزرگ داشت و چه حالا که سالم است و سر حال.
صحبتمان که شروع شد خاطرات زیادی تعریف کرد. از شیطنتهای زمان جنگ گفت تا رشادتها. از ترکشهای یادگاری، از گاز خردل و هر چیزی که یک رزمنده به چشم دیده.گاه و بیگاه به شکرانه این لطف الهی، چشمانشتر میشد و از ته دل میگریست. از آن لحظه چیز زیادی به خاطر نداشت اما شوق را میشد در چشمانش دید.
آنچه در ادامه از نگاهتان میگذرد، مصاحبه ما با رزمندهٔ جانبازی است که پس از تشرف به کربلای معلی و زیارت امام سوم شیعیان، به طرز معجزه آسایی سلامت کامل خود را به دست آورد.
حاج آقا لطفاً خودتون رو معرفی کنید و کمی از سوابق دوران دفاع مقدس برامون بگید.
بسمالله رحمان رحیم. با درود و سلام بر روح شهدای هشت سال دفاع مقدس.
بندهٰ علی ماشاالله گودرزی هستم و ۶۳ سال از خداوند عمر گرفتم. در عملیاتهای زیادی بودم، اما مدرک ندارم. مثلاً در عملیات بیتالمقدس (فکه) تاریخ ۱۳۶۱/۰۱/۱۶ و همین طور عملیات کربلای پنجٰ توفیق حضور داشتم.
از اتفاقات دوران جنگ چیزی به یاد دارید؟
بله. بنده دوستی داشتم به نام احمد گودرزی که مسؤول یکی از مساجد به نام مسجد امام باقر (ع) بودند. تقریباً بهترین دوست من به حساب میآمدند. ایشان واقعاً انسان قاطع و وقتشناسی بود. برای کارها برنامهریزی داشت و اسلام و انقلاب را هم خیلی دوست داشت.
من ۱۱ بار به همراه ایشان به منطقه عملیاتی اعزام شدم ولی شهید گودرزی علاقهای به جمعآوری مدرک و اسناد اطلاعاتی مبنی بر اعزام به مناطق خطرناک نداشت. همیشه بینام و نشان رفت و آمد میکرد.
آخرین عملیاتی که همراه ایشان بودم در جزیره مجنون بود. به محض اعزام خبر رسید که شمال فکه نیرو احتیاج دارند و شما باید به سمت فکه برگردین. ما اعزام شدیم به عملیات بیتالمقدس. در آن عملیات شهید گودرزی برای اولین بار از من خواست اطلاعات اعزام را ثبت کنیم. من پرسیدم دلیلش چیست؟ گفت: چون این بار رفتنمان با خودمان است، اما برگشتن با خداست. خلاصه ما رفتیم مدارک شناسایی را تحویل گرفتیم و اعزام شدیم آنجا. در راه حاج احمد شروع کرد به نوشتن وصیتنامه. بهش گفتیم چه شده حاج احمد؟ چرا وصیتنامه مینویسی؟ گفت من، خواب امام زمان (عج) را خواب دیدم. به من گفت ۱۲ بار آمدی، بعداً با خودم میبرمت و همین طور شد. در عملیات دوازدهم ایشان شهید شد و بنده در اثر اصابت خمپاره مجروح شدم. یک بنده خدایی پایش مجروح شده بود، من میخواستم به او آب بدهم که خودم هم ترکش خوردم، خمپاره ۶۰.
یک خاطره فراموش نشدنی از دوران نبرد برایمان تعریف کنید.
یادش به خیر، شهید گودرزی در یک عملیات حساس ترکش خورد به گردنش و به شدت مجروح شد. عراقیها آمده بودند بالا سرش. آن موقع ایشان هنوز جان داشت ولی خب خیلی بیحال بود. عراقیها گردنش را فشار دادند که ببینند زنده است یا نه. ولی ایشان مقاومت کرد و تکان نخورد آنها هم به خیال اینکه مرده، ولش کردند و رفتند. شانسی که آورد، تیر خلاص را به او نزدند. کمی بعد نیروهای خودی پیدایش میکنند و میآورندش عقب. درمانش کردند و کاملاً خوب شد. تا اینکه مدتی بعد به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
آقای گودرزی! چه حال و هوایی داشتید وقتی به کربلا مشرف شدید؟
این دیگه سؤال کردن ندارد. آنجا اصلاً حالت دست خودت نیست. وقتی حرم آقا امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) و آن حال و هوا را میبینی دیگر اصلاً خودت نیستی. تا وقتی آنجایی خوشحالی. برگشتی ناراحتی. چون میدانی داری میآیی به جایی که چیزی نمیبینی جز دود و دم و سر و صدای ماشین.
از آن لحظه برامون بگید. چی شد که شفا گرفتید؟
شب آخر بود یعنی فردایش قرار بود که برگردیم. من در حرم بودم و پسرم که همراه ما آمده بود مشغول مداحی بود. من کاپشنم را دادم دست خانم و رفتم سمت ضریح. چفیهام را بستم به عصا و تکیه دادم به ضریح. همانجا نشستم. یک جمعیتی آنجا در حال دور زدن و چرخیدن به دور حرم بودند و هرچند دقیقه یک بار به ما میگفتند از اینجا بلند شو. اما من گوش نمیدادم. نمیتوانستم اصلاً بلند شوم. من با عصا به سختی میتوانم راه بروم گاهی برای یک مدت کوتاه میتوانستم از خانه بروم بیرون، یک چند قدم راه بروم اما از عهده هیچ کاری برنمیآمدم. ۲۰ سال بود که با دو ترکش در نخاعم زندگی میکردم.
خلاصه آن شب من خیلی ناراحت بودم که با عصا آمده بودم و حالا باز هم قرار بود با عصا برگردم.
رو به ضریح کردم و گفتم: آقا! با اینها برگردم؟ دو ساعت تمام از ته دلم گریه کردم! دیگر تمام بدنم کوفته شده بود. در حالت خواب و بیداری بودم که یک نوری جلویم ظاهر شد و به من گفت از جایت بلند شو.
دیگر واقعاً از آن لحظه چیزی یادم نمیآید، این واقعاً چه اتفاقی افتاد. فقط میدانم من را بردند به یک اتاقی و وقتی به خودم آمدم و حالم جا آمد دیدم همه با تعجب مرا نگاه میکنند.
میثم گودرزی، تنها پسر کربلایی گودرزی و جوان مهربان و خندانی بود که در کنارمان نشسته و به حرفهای پدر گوش میکرد. از ایشان درباره لحظه وقوع معجزه سوال کردیم:
آن لحظه چه عکس العملی نشان دادید؟
من در آن زمان آنجا حضور نداشتم ولی دو نفر از زائران شاهد بودند و دیدند که پدر به عقب پرت شد انگار یک نفر ایشان را هُل داده باشد؛ فاصله هم گویا زیاد بود. آن دو نفر فکر کردند ازدحام جمعیت باعث شده ایشان از حلقه چرخش جمعیت به دور ضریح، بیرون پرت شده باشد.
آنها پدرم را آوردند سمت یک دفتر. البته برای راه رفتن کمکش نمیکردند. دیدم پدرم دارد بدون عصا راه میرود. من ۲۱ سال دارم. در این مدت هیچ وقت یادم نمیآید پدرم بدون عصا راه رفته باشد. همیشه عصا داشته یا اگر هم عصا دستش نبوده و مثلاً در خانه میخواسته راه برود به کمک من یا مادرم قدم بر میداشت.
باورش هنوز هم برای خود من دشوار است اما فکر میکنم به واسطه عشق به امام حسین (ع) و عزاداریهای طولانیمدتش، امام حسین (ع) ما را قابل دانستند و شفاعتمان را کرد. آن شب غیر از اتوبوسی که ما در آن بودیم ۴۰ اتوبوس دیگر هم حضور داشتند. یعنی اگر هر اتوبوس ۴۰ نفر سرنشین هم داشت، آن شب بیشتر از ۱۶۰۰ نفر شاهد و ناظر ماجرا بودند.
من و مادرم که فقط گریه میکردیم. فقط شکر میکردیم.
خود بابا وقتی حالش جا آمد طوری میدوید که من نمیتوانستم بگیرمش. از بینالحرمین تا حرم آقا ابوالفضل (ع) آنقدر ایشان دوید که ما دیگر خسته شدیم. باورکردنی نبود آدمی که تا چند ساعت قبل با دو تا عصا راه میرفت حالا اُن طور مثل باد میدود.
این روزها هروقت از خانه میخواهند بروند بیرون من به شوخی میگویم «داری میری احساس نمیکنی چیزی کم داری؟ منظورم عصاشون است».
برخورد مردم چطور بود؟ اون لحظه وقتی دیدند یک نفر شفا گرفته؟
آن لحظه که بابا حالشان بد شد اگر نمیبردنشون در اتاق حراست فکر کنم مردم تمام لباسهایشان را از تنش درمیآوردند مردم واقعاً شگفتزده شده بودند.
البته در میان مردم بودند کسانی که باور نکرده بودند. خودم شنیدم که یک نفر میگفت این آدم اصلاً مجروح نبوده الکی عصا به دست گرفته بود.
آقای گودرزی شما علاوه بر معلولیت یادگار دیگری هم از آن دوران دارید؟
بله، من در عملیات کربلای پنج شیمیایی شدم و مشکل اعصاب و روان هم پیدا کردهام. درصدی از جانبازی بنده به خاطر اینها بود. شکر خدا از وقتی از کربلا برگشتم مشکلات ریَوی و عصبی من هم خیلی کمتر شده، قبلاً دو دقیقه هم نمیتوانستم بدون مشکل صحبت کنم. با دستگاه تنفسی، نفس میکشیدم. هنوز آن دستگاه را دارم.
لطفاً از رابطه تون با بنیاد برامون بگید. آنطور که باید به مشکلات شما رسیدگی میکردند؟
تا حدودی بله. سال ۷۲ یک وام مسکن به بنده دادند که خدا خیرشان بدهد. ولی حالا یک وام میخواهم یک کم بازی در میاورند. البته شاید واقعاً نمیتوانند. شاید بودجه ندارند. نمیدانم. به هر حال من هم توقع زیادی ندارم. شکر خدا…
من فقط گاهی میروم بنیاد. جای دیگر هم تا حالا نرفتم از هیچ جای دیگری کمک نخواستم. بنیاد هم اگر وامی داده یا کمکی کرده بعداً از ما پس گرفته است.
بعد از معجزهای که رخ داد از مسؤولان هم کسی به منزل شما آمد؟ یا مثلاً شما را دعوت کنند به جایی؟
بله. در هفته بسیج، رئیس بسیج منطقه به دیدن من آمد.
حاج آقا در آخر، هر حرفی که در دلتان دارید و میخواهید به گوش مردم برسانید، بفرمایید.
امیدوارم همه جانبازانی که در بیمارستان یا در منزل زمینگیر شدهاند، زخم بستر دارند، خدا به حق آبروی حسین (ع) همه را شفا بدهد و اینها برگردند سر زندگی. من دوستانی دارم که همین الآنکه با شما صحبت میکنم، در وضعیت وخیمی به سر میبرند. آقای محمدرضا تقوی و آقای عبدالله روزبهانی که در حال حاضر در بروجرد زندگی میکنند.
Sorry. No data so far.