سید عباس صالحی- از آقای حسن عباسی در هفتههای پیشین سخنانی نشر یافت که واکنشها و حساسیتهایی را برانگیخته، مهمترین بخشهای این سخنان را در طبقهبندی زیر مشاهده میکنید:
الف) نقد فلسفه: موضوع فلسفه ماده اولیه است؛ فلسفه نه حکمت است و نه عقلانیت؛ فلسفه مسیر هدایت را کند میکند چون از ماده شروع میکند؛ فلاسفه یک حرف متقن نزدهاند.
ب) نقد فلسفه اسلامی: فلسفه اسلامی آکنده از التقاط است؛ حکمت متعالیه هزار و یک اشکال در آن است؛ حکمت متعالیه صرفا جمع کلام و فلسفه وعرفان است؛ تقوای الهی – قرآنی در حکمت متعالیه فراموش شده است؛ فارابی، ابن سینا و ملاصدرا تا فلاسفه امروزی همه اشتباه کردهاند.
ج) انقلاب اسلامی و فلسفه اسلامی: امام خمینی از صدرایی بودن عبور کرده و صدرایی نیست؛ حکومت امکانات و بودجه و تریبون را در اختیار فلاسفه و حکمت متعالیه قرار داده است؛ حجم چند صد هزار دقیقه از تلویزیون به آقای جوادی آملی چه اثری دارد؟ انقلاب ما انقلاب صدرایی نبوده است و هر کس بخواهد آن را جا بیندازد خائن است؛ صدراییها نتوانستهاند حداقل دو صفحه طرح تحول اقتصادی به صورت درست و مفید ارائه دهند.
پیرو نشر این مجموعه دیدگاهها، سخنان و نگاشتههایی در نقد آن در رسانههای مکتوب و مجازی عرضه شد؛ تا آنکه ایشان در ۲۴/۱/۹۱ در سلسله جلساتشان با عنوان «دورهٔ طرحریزی استراتژیک در دانش دکترینولوژی» به اعلان موضع پرداختند. این اظهار نظر مبسوط با عنوان «عبور از سایه» در سایت مرکزی با عنوان «مرکز بررسیهای دکترینال» – که توسط ایشان اداره میشود و اکنون با عنوان اندیشکده یقین هم فعالیت میکند – نشر یافته است.
در مقدمه این توضیحات، ایشان به چند نکته اشاره داشتهاند:
نخست آنکه، این سخنان دو سال قبل نشر یافته است و در محیط علمی عرضه شده است و نبایستی از محیط علمی به فضای ژورنالیستی راه مییافت.
دوم، نکات مطرح شده در قالب پاسخ به پرسش بوده است و نه بحث مستقل.
سوم، مطالبی که در رسانهها به نقل از ایشان آمده است؛ گزینشی بوده است و با تیتر دورغین، جنجالسازی رخ داده است. او این سایتها را «معلومالحال»، «شارلاتان» و… نامیده است.
سپس مطالبی را عرضه میکند که عمدتا در راستای «نقد فلسفه» و «نقد فلسفه اسلامی» و نیز نقد موضع صدرائیان در انقلاب اسلامی است.
نویسنده این سطور از آنجا که متن نخستین از سوی ایشان گزینشی و بیاعتبار قلمداد شده است در نقد و ارزیابی دیدگاههای ایشان به آن استناد نمیکند؛ اما تنها یادآور میشود که سزاوار آن بود که متن واقعی را نشر میدادند تا معلوم شود که تفاوتها در چه سطح و میزانی است؛ گر چه نشر سخنان علمی در رسانههای مکتوب و مجازی بدون بازبینی گوینده، روشی نادرست و غیر اخلاقی است اما پس از نشر، اگر گوینده در عرضه مطالب، سو برداشت و یا عدم امانت را دید، میتواند با نشر کامل سخنان، مانع بد فهمی و سو تفاهم شود. آقای عباسی با عدول از این مسیر و صرفا طرح اتهام گزینشی بودن، هم چنان حقیقت را در پردهای از ابهام و کتمان گذاشتهاند!
اما از این نکته که بگذریم،. ایشان در متن اخیر، بر خلاف متن اول، از تعبیراتی آرام و نرم بهره بردهاند، اما روح همان سخنان را هم چنان پیگیری میکنند، حضور فعال ایشان در مجامع دانشگاهی و غیر دانشگاهی (که به برکت رسانه جمهوری اسلامی پدیدار گشت!) و جذب برخی از نیروهای فعال مذهبی و نیز فضاسازیهای رسانهای اخیر، ایجاب میکند که بازبینی انتقادی در مورد این سخنان صورت گیرد، تا از پارهای از سو تفاهمات و یا القائات جلوگیری شود.
قبل از ورود یادآور میشوم که نقد فلسفه و نیز نقد فلسفه اسلامی و فیلسوفان مسلمان را، نه تنها میمون و مبارک میداند بلکه آن را جزئی از فلسفهورزی میشناسد، همچنین دفاع از فلسفه و فلسفه اسلامی را به معنای پذیرش و باور تمام دعاوی آن نمیداند. منتهی این نقد چونان هر نقد دیگر، بایست همراه با صلاحیت علمی و اخلاقی باشد، اینکه فلسفه در حوزه مفاهیم کلی سخن میگوید مجوز آن نمیشود که با کلی گویی یا کلی بافی، به نقد فلسفه پرداخت. چه اینکه حوزه ورود به مفاهیم عام، صلاحیتهای علمی پیچیدهتری را بر میتابد. در یادکرد این نکته، خردهگیری به نقد آقای عباسی ندارم. چه اینکه از میزان آموزشها، اطلاعات و پژوهشهای ایشان در زمینه فلسفه به طور عام و فلسفه اسلامی به گونهای خاص بیاطلاعم (هر چند در سابقه علمی ایشان چونان سابقه و صبغهای از ایشان ارائه نشده است) و نکته مهم دیگر حفظ ادب علمی نقد و گفتوگوست که گر چه در سخنان منسوب به ایشان رعایت نشده است، اما نگاشته اخیرشان از استاندارد اخلاقی یک نقد علمی بهرهمند است. از این رو، به امید رهبرد به حقیقت، این گفتوگوی مکتوب انجام میشود.
در نوشتار ایشان، چند مدعای اصلی را میتوان دید:
۱. مدعای اول ایشان آن است که ریشه واژه «حکمت» به معرفت مومنانه ادیان ابراهیمی میرسد. این نکته که در این نگرش، تمامی پدیدههای هستی در ظاهر و باطن خود دارای معنایی هستند و این معنا، از طریق نشانهای که در شیء رؤیت میشود، قابل درک است، این نشانهها «آیه» و روند رؤیت و درک آن را «حِکم» و دریافت آیهها و نشانهها را «حکمت» مینامند و «حکیم» را در فرزانهای به کار میبرند که بصیرت درک آیهها را در اشیاء دارد. به مرور «حِکْم» و حکمت از زبانهای سامی شمالی، در مسیر تحول و زایش خود در زبانهای سامی جنوبی به واژههای «حُکم» و «حکومت» رسید که «حُکم» قانونهایی بود که از «حِکم» برمیخاست و حکومت، اعمال فرمانروایی بود که از حِکمهای بر اساس حکمت نشأت میگرفت.
(برای تفصیل به اصل مقاله در سایت اندیشکده یقین مراجعه شود)
به نظر میرسد که این مدعا، در حقیقت با چند ادعا ترکیب شده است. این دعاوی یا در صراحت بیان ایشان و یا در لوازم کلام ایشان حضور دارند.
۱- ریشه کاربرد «حکمت» به ادیان ابراهیمی میرسد.
۲- در زبانهای سامی شمالی، واژههای حِکم و حکمت به معانی یاد شده بودند.
۳- واژههای «حُکم» و حکومت در زبانهای سامی جنوبی با استفاده از معنا و کاربردهای حِکم و حکمت در زبانهای سامی شمالی، معنا و کاربرد یافتهاند.
۴- کاربردهای فوق، در زبانهای سریانی، اَرامی و عبری و… رواج یافت.
۵-زبان عربی ازمعانی وکاربردهای فوق اثر پذیرفت
۶- قرآن کریم نیز در تدوام همان کاربرد و معناشناسی، واژگان حکم، حکومت و حکمت و… را به کار برده است.
همان گونه که مینگرید، دعاوی ششگانه فوق هر یک مدعیات مهم و سنگینی است و نمیتوان به صرف ادعا و بدون حتی ارجاع به یک منبع زبانشناسانه معتبر (و حتی غیر معتبر!) به گزاف مدعی آن شد؟ براستی چگونه میتوان انبوه مدعیات را با تکرار مدعا و در هم پیوست دعاوی، حقیقت نما کرد و نااستوار در واژهشناسی «حکمت» پیش آمد؟
علاوه آنکه در ارتباط با دعوی ششم ایشان (که در لا به لای کلمات ایشان مستور است و در حقیقت لبّ اصلی مدّعای ایشان نیز هست) باید گفت که قرآن کریم، به عنوان اصیلترین متن دینی و زبان عرب، بارها و بارها واژه «حکمت» را در مشتقات مختلف آن به کار برده است؛ کلمه «حکمت» ۲۰ بار، «حکیم» حدود ۱۰۰ بار در وصف خدواند و ۴ مورد در توصیف قرآن و در یک مورد «امر حکیم» به کار رفته است. واژه «حکم»، «حکام»، «محکم» و… نیز از واژگانی است که با این ریشه مرتبطند و در قرآن کریم، مکررا تکرار شدهاند.
گرچه تفاسیر گوناگون لغتشناسانه از واژههای فوق وجود دارد، اما این برداشت لغتشناسان عرب دور از ذهن نمینماید که بنیاد معنایی تمامی این واژگان را در مفهوم «منع» میتوان دید (۱) چه اینکه عرب، دهنه چارپایان را «حَکَمه» مینامد و «حکم» و داوری عادلانه، مانع اجحاف و ستم میشود و شیء و فعل نفوذ ناپذیر که منع از ورود اغیار و اجزاء اخلالگر کند، «محکم» نامیده میشود و «دانشی» که مانع تصورات و باورها و گفتارها و رفتارهای سبکسرانه و نابخردانه باشد، «حکمت» به شمار میرود و خدواند چون از چونان دانشی برخوردار است، «حکیم» خوانده میشود و قرآن کریم، چون از چونان دانشی برخوردار است، «قرآن حکیم» معرفی میگردد و… بنابراین گرچه ریشهشناسیهای زبانی – در فرض صحت اسناد و درستی استناد – میتواند کمک کار باشد، اما ظاهرا در بررسیهای واژگانی نمیتوان به مبدا زبانی بسنده کرد چه اینکه تحولات زبانی (حتی در درون یک زبان تا چه برسد به انتقال از یک زبان به زبان دیگر) چندان است که صرف مراجعه به سرچشمههای زبانی کفایت نمیکند، بلکه یک واژه را در هر دوره کاربرد زبانی، باید مورد مطالعه مستقل قرار داد. از این رو حتی اگر آنچه ایشان در دیرینهشناسی واژه حکمت مطرح کردهاند، مستند و درست هم باشد، نمیتواند دلیل کافی برای معنایابی واژه «حکمت» در اصطلاح قرآنی – روایی قرار گیرد. بله میتوان از سرچشمههای پیشینی، استفادههایی را در برخی از ریزهکاریهای معنایی داشت، اما کار اصلی واژهشناس فهم واژه در زبان متن است.
۲. مدعای دوم ایشان آن است فلسفه در عصر ملطیها و یونانیان، فروکاست حکمت شد و حکمت ابراهیمی به «فلسفه» تنزل یافت. ایشان تعلق این فلسفه را به ماده – که از آن به عنوان آرخه یاد میشد – و فاصلهگیری آن از «آیه» را که مسیر حکمت بود، نقطه اصلی تاریخی فاصله فلسفه از «حکمت» تلقی میکنند، فاصلهای که امتداد آن به فلسفه غربی معاصر ره یافت و کسانی مانند دکارت و… را پروراند. البته ایشان «افلاطون» و جریانی از ایدهآلیسم معاصر (هگل، هوسرل و…) را در برزخ میان «فلسفه» و «حکمت» تلقی میکنند، که گرچه در محدوده «آرخه» نماندند، اما به «آیه» هم نپیوستند بلکه از «ایده» سخن گفتند که فاصلههای فراوان با «آیه» داشت و دارد.
این مدعا نیز با چند ادعا همراه است که بدون دلیل و مستند و ارجاع به منابع، انجام شده است:
نخست آنکه ملطیان و یونانیان، نخستین فیلسوفانی بودند که به «ماده» توجه کردند و آن را از معنا تهی دیدند.
دوم آنکه در فلسفه یونان، تمامی نگرشهای فلسفی و علمی، چونان بودند که ایشان دعوی آن را دارند (یعنی نگرش اصالت به ماده و تهی دیدن آن از معنا)
سوم آنکه دیدگاه افلاطون (نظریه مثل افلاطونی و…) با نگرش آیهای به هستی منافات دارد. به نظر میرسد که در باب هر سه مدعا، میتوان مناقشاتی جدی داشت ولی چون بررسی این سه مدعا، ورود به حوزهای تخصصیتر است، از آن صرفنظر میشود. اما در یک کلام، چگونه این دعاوی بزرگ، به صرف توجه چند فیلسوف به موضوع «ماده» تعمیم مییابد؟ و کل فلسفه یونان محکوم میشود؟
۳. مدعای سوم ایشان آن است که «فلسفه» غیر از «حکمت» است، چه اینکه اگر آن دو را یکی بدانیم، چگونه میتوان گفت که «حکمت» – که خداوند آن را خیر کثیر خوانده است (و من یؤتی الحکمه فقد اوتی خیرا کثیرا) – در اختیار فیلسوفان ملحد و منکر چونان مارکس، فویرباخ، هیوم، و… قرار داده است.
به نظر میرسد که این سخن نتیجه عدم توجه به تعاریفی است که فیلسوفان اسلامی از حکمت و «فلسفه» داشتهاند؛ آنان به درستی متفطّن این نکته بودهاند که هرگونه تلاش ذهنی و تکاپوی عقلی، نام «حکمت» و «فلسفه» را به خود نمیگیرد. از نخستین گامهای فلسفی در تاریخ فلسفه اسلامی، چونان دغدغهای را میتوان دید که «فلسفه را نباید در چارچوب ورزش ذهنی محدود کرد». به عنوان نمونه به چند نقل بسنده میکنیم:
۱- کندی (از پیشگامان فلسفه اسلامی) در رسالهاش به المعتصم باا… به نام فلسفه الاولی مینویسد: «هدف نهایی فیلسوف در علم نظری، کسب حقیقت و در شناخت علم عملی، هماهنگی رفتار با حقیقت است» (۲)
همانگونه که مینگرید «وصول به حق»، «عمل به حق» غایت فلسفهورزی دانسته شده است.
۲- ابن سینا در کتاب «عیونالحکمه» مینویسد: «حکمت، کمالیابی نفس آدمی است که به اندازه توان بشری، میکوشد که امور هستی را تصور کند و به حقایق نظری و عملی هستی تصدیق و باور یابد» (۳)
در تفسیر فوق نیز «حکمت» فلسفی، صرفا تصور مفاهیم (تکاپوی ذهنی) نیست، بلکه باور و تصدیق به حقایق گیتی (اعم از حقایق نظری و عملی) هم بخشی از فلسفه و حیات فیلسوف تلقی شده است.
۳- در حکمت اشراق، تاکیدات روشنتری بر نقش «شهود باطنی» و «تزکیه وجودی» در دستیابی به فلسفه و حکمت میتوان دید، اینکه نیل به درجه حکمت، رهآورد کمال معرفت نظری و تهذیب نفس است. (۴)
۴- ملاصدرا که فلسفه خویش را «حکمت متعالیه» نامید، تاکید بر آن دارد که حکمت و فلسفه، افق گشایی وجودی است (و نه انبوهسازی ذهنی) اینکه انسان باید بتواند در پرتوی آن، جهانی گشوده در درون و مشابه جهان برون پدید آورد و در این مسیر، تهذیب نفس و ریاضتهای وجودی، شرط اصلی و مهم رهروی است. (۵)
نتیجه سخن آنکه گر چه این مدعا که فلسفه در تمام کاربردهای آن، معادل حکمت نیست، سخن درستی است، اما فیلسوفان اسلامی، از فلسفه معنایی را اراده کردهاند که با حکمت مترادف است، چه اینکه در این تعریف «فلسفه» صرفا در محدوده ذهن حرکت نمیکند، بلکه فلسفه در «جان» و «ذهن» میگذرد و هر دو را متحول می سازد. بنابراین، فلسفه در این تفسیر، با قداست حکمت توام میشود و نمیتوان بین این دو واژه تفکیکی قائل شد.
پی نوشت:
۱- به عنوان نمونه: حکم: اصل واحده و هو المنع (مقائیس اللغه) الحکم، القضا و اصله المنع (مصباح المنیر) العرب یقول: حکمت و احکمت و حکّمت: بمعنی منعت (لسان العرب) و…
۲- به نقل از «تاریخ فلسفه در اسلام» به کوشش «م. م. شریف» نشر دانشگاهی، تهران، ۱۳۶۲، ج۱، ص۵۹۶ (مقاله: کندی)
۳- شرح عیون الحکمه متن از: ابن سینا، شرح از فخر رازی، تحقیق احمد حجازی و احمد السقاء، ج۲، ص۳.
۴- ر. ک. مجموعه مصنفات شیخ اشراق (شهابالدین سهروردی) ج۱و۲، با تحقیق هانری کربن و ج۳ با تحقیق سید حسین نصر، موسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، در این مجلدات، که با واژهنامه اصطلاحات همراه است، به وضوح میتوان دریافت که چگونه واژههای حکمت، حکما و… تفسیری خاص دارندو فیلسوف اشراقی، هرگز آن را در سطح تکاپوی عقلی خلاصه نمیکند. جالب اینکه شیخ اشراق در وصیتی که در پایان کتاب حکمه الاشراق مینویسد، یادآوری میشود: این کتاب را کسی فرا بگیرد که شیفته نورا… باشد و قبل از آغاز آنچهل روز ریاضت پیشه کند، گوشت نخورد، خوراک را کم کند و در تاملات اشراقات الهی انقطاع از خلق جوید و… و امید آن را نداشته باشد که اسرار این کتاب را جز با مراجعه به شخصی که خلیفه الهی است و از علمالکتاب بهرهمند است، دریابد (همان، ج۲، ۲۵۸- ۲۵۹)
۵- اسفار، ج۱، ۲۰.
Sorry. No data so far.