تریبون مستضعفین- سعید بینیاز (کارشناس ارشد روانشناسی)
نمیدانم جزو کدام دستهاید. آنهایی که آخرین فیلم اسکورسیزی را به صورت دوبعدی روی دیویدی دیدهاید یا جزو آن دسته خوششانس بودهاید که در جشنواره و دورهی کوتاه بعدش نسخهی سهبعدی فیلم را در سالن حرکت مجموعهی ایوان شمس دیدهاند یا از آن دسته که هنوز فیلم را ندیدهاید. این مطلب یک نگاه روانشناختی به فیلمی دراماتیک و ساده است که از روی زندگی واقعی یک آدم واقعی ساخته شده و همیشه زندگی آدمهای واقعی چیزهایی برای آموختن دارد، چه برسد به آدمی مثل جرج ملیس که جادو را به سینما پیوند داده است.
آخرین فیلم اسکورسیزی داستان پسری به نام هوگو را روایت میکند که شیفتهی سینماست و به علت مرگ پدرش مسئول رسیدگی به ساعت یک ایستگاه قطار شده و زندگیاش در محفظهی کوچک همان ساعت میگذرد. اما این همهی داستان نیست. کنجکاویها و پیگیریهای هوگو و تکمیل کار تعمیری که با پدرش شروع کرده بود و آشناییاش با ایزابل، او را به آشنایی با یک کارگردان بزرگ ولی فراموششده میرساند. داستان فیلم از روی یک کتاب اقتباس شده و سرگذشت کارگردانی را روایت میکند که واقعی است.
جرج ملیس، کسی که جادو را با هنر هفتم درآمیخت، در 8 دسامبر 1861 در شهر زیبای پاریس چشم به جهان گشود و 77 سال بعد، در 21 ژوئن 1938 در همان شهر درگذشت. او ابتدا شعبدهباز بود و به همراه همسرش در سالنها به اجرای نمایشهای شعبدهبازی مشغول بود، تا اینکه روزی با دوربین فیلمبرداری برادران لومیر آشنا شد. او از برادران لومیر درخواست خرید آن را مطرح کرد، ولی آنها به جرج جواب رد دادند. برای همین، وی تصمیم به ساخت آن دستگاه کرد. او به همراه همسرش استودیوی استار فیلم که برای تأمین نور تماماً از جنس شیشه بود، تأسیس گرفت. جرج در این استودیو بین سالهای ۱۸۹۶ و۱۹۱۳ کارهایی از جمله 555 بار کارگردانی، 85 بار بازیگری، 72 بار تهیهکنندگی، 42 بار نویسندگی و 9 بار تدوین را در کارنامهی خود قرار داد. جرج ملیس کسی بود که اولین فیلم رنگی را در حالی ساخت که هنوز دوربینهای فیلمبرداری رنگی ساخته نشده بود (بارنگ کردن فریم به فریم فیلمها). همچنین، وی از شیوههای شعبدهبازی در فیلمهای خود استفاده کرد که تا آن زمان هرگز رخ نداده بود. صحنههایی از جمله سفر به زیر آب و دیدار با پریان دریایی، نبرد سربازان با اژدها و اسکلتها و معروفترین آنها یعنی اصابت موشکی به چشم راست ماه را با ایجاد لوکیشنهایی بینظیر پدید آورد. اما با آغاز جنگ جهانی، فروش فیلمهای ملیس رو به کاهش گذاشت و حتی پایان یافتن جنگ هم کمکی به او نکرد. دیگر سلیقهی مردم از حالت لطیف به حالتی خشن تغییر یافته بود و خواهان فیلمهای جدیتر با محتوای جنگی بودند. برای همین، جرج ملیس ورشکسته شد و اسباب فیلمبرداری را در آتش سوزاند و فیلمهایش را به شرکتی فروخت. آن شرکت هم فیلمهایش را ذوب کرد تا با آن پاشنهی کفش بسازد. ملیس با پول حاصل از فروش فیلمها مغازهای خرید و امرار معاش کرد، اما چند فیلم او سالم باقی ماند که اکنون با نام George Melies Magician Cinema میتوان آن را تهیه کرد.
مردی که مرده بودن را ترجیح میداد
فیلم اسکورسیزی درست بعد از این انزوای طولانی ملیس شروع میشود، مردی ورشکسته که خلاقانهترین محصولات عمرش را به خاطر امرار معاش به شرکتهای کفشسازی فروخته و طرحهای اولیهی ایدههایش را در صندوقچهای قدیمی و دور از دسترس پنهان کرده است. در واقع، گره فیلم از جایی شروع میشود که جرج ملیس تصویر یکی از این محصولات خلاقهی زندگیاش را ( یک آدم آهنی که مینویسد) خیلی اتفاقی در دست پسربچهای که گاه و بیگاه از مغازهاش پیچ و فنر میدزدد، میبیند. این تصویر دوباره همهی آن گذشتهی شکوهمند و البته ویران را یادآوری میکند. اما ملیس نمیخواهد به یاد بیاورد. دیدن تصویر آدمآهنی از آن دست اتفاقهاست که اروین یالوم، روانشناس وجودگرا، به آن «اتفاق رواندرمانبخش» میگوید. «گاهی زندگی خودش رواندرمانگر است.» اما چرا؟
هوگو، زندگی دوباره
هوگو پسربچه است و در تقابل کامل با ملیس که دیگر پیرمرد سالخوردهای شده. اما هردو شیفتهی ساختن چیزهای جدید شگفتانگیزند. راه افتادن «آدمآهنی نویسنده» هم برای هوگو و هم برای ملیس نقطهی عطف زندگی است. برای هوگو به این خاطر که این آدمآهنی و تعمیر طولانیاش یک یادگار پدری است و درواقع، تمام کردن یک کار ناتمام، و برای ملیس مواجه شدن با گذشته و پذیرفتن آن است. روانشناسان وجودگرا میگویند تا ما نتوانیم چیزی را بپذیریم نمیتوانیم تغییرش دهیم. ملیس تا قبل از پیدا شدن هوگو جوری رفتار میکرد انگار نه انگار که گذشتهای وجود دارد. اما حالا یک نشانه از گذشته پیدا شده که دستبردار هم نیست، یک نشانه از گذشته که به شیوهی بسیار نمادینی یک آدمآهنی نویسنده است که پای نقاشیهایش امضای جرج ملیس است. آیا این آدمآهنی خود ملیس نیست؟
هوگو، تصرف در واقعیت
در اینکه جرج ملیسی وجود داشته و نامش با بخش باشکوهی از تاریخ سینما گره خورده شکی نیست، اما پسربچهای به نام هوگو که ماجراهای آخر عمر ملیس را رقم میزند بدونشک زاییدهی ذهن کارگردان فیلم، اسکورسیزی است. تصرف در واقعیت تاریخی و تبدیلش به چیزی خوشایندتر انگار مضمون تکرارشوندهی فیلمهای آخر اسکوریزی است و جالب آنکه معمولاً این نقطهی عطف تصرف، در سینما با سینما اتفاق میافتد. اینکه چرا اسکورسیزی دارد اینگونه در تاریخ تصرف میکند و آن را خوشایندتر میکند تحلیل دیگری میخواهد که عنوانش میتواند «روانشناسی خالق هوگو» باشد.
Sorry. No data so far.