تریبون مستضعفین- داستان کوتاه «پایین شهر» به قلم «نگار حسنپور» در مجموعه داستان کوتاهی به چاپ رسیده است که ضمیمهی یکی از نشریات دانشجویی دانشگاه تهران بوده است. این کتابچه ضمیمهی گاهنامهی «کاروان» از نشریات دانشجویی دانشکده فنی دانشگاه تهران بوده است که با کمک «خانه شهریاران جوان» وابسته به شهرداری تهران چاپ و منتشر شده است.
پایین شهر فقط از جایی شروع میشود که آبادانی تمام شده است. ورودی تنگ و تاریک خاکی آن، تنها کوچه آسفالت نشده ولی یکی از معابر لعنت شدهی این شهر (صنعتی) است. پایین شهر اما سهبر است. بر دوم آن مزارع سوزانده شدهی بزرگ انگور است که پیرهای شهر از دلهدزدهای کوچکیشان از آن نقلها می گویند و آه میکشند و گاهی زیر زیرکی میگریند. مزارع بارور بوده اند و محصولاتش تا دلت بخواهد مستکننده. پیرهای شهر همهی بدبختیها و خیرگی خاک را از چشم برجهای خیالی جیب خالیای میبینند که به خاطرشان برکت انگورها به فنا رفته و بر هم نمیگردد آن روزهای جوانی که: «خدا شاهد است فلان چیز مفت بود. همه میدانند.»
جاده باریک کمربندی ماشین سنگین رو بر سوم است. روزی آور بچههای پایین شهر که سالهاست در سن رشد است: آهن زنگ زده، پلاستیکجات پاره، چرخ ماشین و هر نعمت دیگری که بسته به وضع مالی خانواده، بشود آن را فروخت یا با آن بازی کرد. همه میدانند.
پایین شهر را با صورتهای سوخته، خانههای گلی، چادرهای به کمر بسته و فاضلابهای سبز رنگ وسط کوچههایش به یک نظر میتوان شناخت: دائما مردی آس و پاس با قدی متوسط، سیبیل زرد و لب های خشک و سیاه همیشگیاش به دنبال سهمیهی امروز، حیران و پر درد، همهی سوراخ سمبههایی را که به چشمش میآید زیر و رو میکند اما برای صاحب شدن باید اول پول داشت. قانون همین است و این و آن سرش نمیشود. همه میدانند.
زهرا هنوز خواب است. روزهای بلند تابستان را همان بهتر که بخوابی که گرسنهات کمتر بشود. اعظم، محمد حسن را با چادر به پشتش میبندد و میرود سراغ رختهای چرک که نانآور خانه هستند. چراغ فیتیلهای را نمیشود بیپولی که این ها درست میکنند روشن نگاه داشت و شکم لااقل دو نفر را سیر. اعظم طاسهای مسی سنگین را از گوشه حیاط بر میدارد و پر آب می کند و لباس ها را میخیساند و صابون میزند و اگر همهی اینها یک دقیقه طول بکشند، سابیدن باید بیرحمانه و برای ساعتها باشد، دودهها و چربیها و خاطرات بد دیر پاک شوندهاند. همه میدانند.
روزهایی که شانس یار باشد. سر و کلهی آن مردک آسمان جل پیدا نمیشود که سهمش را از زندگی مشترکشان بخواهد. اما اینجا در پایین شهر، همه میدانند، کابوسها حقیقیاند: ناگهان استخوان درد در را محکم به دیوار کوبید و بازش کرد. قیافهی آشنای مرد مست، جلوی لرزیدن اعظم از نعرهاش را نمیگیرد: «بیا تو کارت دارم.» زهرا که از خواب پریده، نالهی مادرم را یاد میگیرد: «صبر کن تا کارم تمام شود.» اما پس کلهاش با دستی که تا حالا هم زیادی سنگین مانده است، داغ و از اتاق بیرون انداخته میشود، تف میاندازد روی زمین که «چه ربطی به او دارد.» میدود و از خانه میزند بیرون. مرد سر حال است، زیر بار نمیرود و به فریاد زدنش ادامه میدهد. زهرا اما به قدر کافی دور شده و دعوا برای او دیگر تمام شده است.
کنار جاده جایی است که میتوان همسنوسالان را یافت و هر جور شرطبندیای کرد. و اگر خردسال باشی، که هستی، هر جور دیوانگیای را که بگویی ازت برمیآید. عجب دنیای «نگو نه» ایست این کودکی. زهرا آن روز، چیز درخشانی را آن طرف جاده دید که طلایی بود و همه میدانند که کلاغها سریعتر از آدم پرواز میکنند.
شاهدان، همان ماشینهایی که به مسافرت تابستانی خوشحال خود میرفتند، آن روز مینیبوس آبیرنگی را دیدند که در رفت و دخترکی را که کف جاده دراز به دراز روی خون افتاده بود و مردی را که فریاد زنان بر سر میکوبید و از همسایگانش که دفعهی اول این جور بهت زدگیشان نبود میپرسید که دیهاش را حالا باید از کی بگیرد و چه خاکی بر سرش بریزد و مادرش را که محمدحسن را زیر چادر به سینه میفشرد و نرم نرم میگریست.
خدا را … ما را که فراموش میکنید، لااقل، حاشیه جادههاتان را هم دیوار بکشید…
Sorry. No data so far.