«مرصاد» عملياتي بود كه بعد از پذيرش قطعنامه واقع شد. شرايطي كه براي بچهها پيش آمده بود، همان دروازهاي بود كه داشت بسته ميشد. بچهها سراسيمه از شهر و كاشانه دست برداشتند و به سوي جبهه دويدند. اين سراسيمهگي را ميشد در شكل لباس پوشيدن آنان ديد.
عمليات مرصاد شباهت زيادي با اوايل جنگ داشت، آدمها هم اين طوري بودند. حتي فرمانده لشكر هم با لباس شخصي به منطقه آمده بود.
من تفنگ برنو را براي اولين بار در ابتداي جنگ دست بچهها ديده بودم. از اين تفنگهايي كه داخل ماشين جا نميگرفت. بعضي حتي با ماشين ژيان آمده بودند توي خط و داخل ماشينها هم پر از آدم بود. هر كس به نوعي خودش را كشيده بود به منطقه. انگار تقدير اينطور بود كه اين دفتر اينگونه بسته شود كه ما دوباره ياد حال و هواي روز اول جنگ بيفتيم. شرايط عجيبي بود. مثل اول انقلاب سرودهاي ايران، ايران از راديو پخش ميشد. يك فضاي ملي ايجاد شده بود و همه به صحنه آمده بودند.
افرادي بودند كه براي اولين بار در درگيري حضور داشتند. فردي را ديدم كه بالاي سر شهيدي زار ميزد و ناله ميكرد، علتش را پرسيدم، گفت: «دوستم براي اولين بار آمده و شهيد شده و من كه سالها در جبهه و عمليات بودم اين توفيق نصيبم نشد؟!»
عمليات مرصاد پس از فضاي يأسآور قبول قطعنامه يك فرصت طلايي و بهانه حضور از قافلهماندهها بود. وقتي به منطقه درگيري رسيديم هنوز در «تنگه پاتاق» منطقه «كوزران» به نوعي منافقين متوقف شده بودند و به شدت مقاومت ميكردند. شب كه شد، ما مجبور شديم برويم به طرف باختران (كرمانشاه). شهر باختران حال خيلي غريب و به قول بچهها حالت وسترن پيدا كرده بود. از قبل هم اعلام شده بود كه شهرآلوده است و يك عده از منافقين داخل آن هستند كه قيافههايشان شبيه بچههاي ماست. حتي دوستان به من ميگفتند كه لباس خاكي را عوض كن و ريش را بزن، يعني تا اين حد از لحاظ قيافه شباهت داشتيم.
وقتي در شهر راه ميرفتيم، حس ميكرديم همه به هم مظنونيم. چند نفر از منافقين را كه دستگير كرده بودند ديدم. خودشان را از لحاظ ظاهري كاملاً شبيه ما كرده بودند و آدم از ديدن اين وضعيت گيج ميشد.
خودروي لندرور آقا مرتضي آويني براي ما دردسر شده بود. چند بار نزديك بود بچههاي خودي به سوي ما شليك كنند. فرياد ميزديم: «نزنيد! … ما خودي هستيم.» بعداً مجبور شديم در و بدنه خودرو را پر كنيم از نوشته: «گروه روايت فتح.»
صبح زود كه به سمت تنگه پاتاق برگشتيم ظاهراً دو ساعتي بود كه مقاومت منافقين شكسته شده بود و ما از اولين گروههايي بوديم كه به عنوان فيلمبردار وارد ميشديم. عادت داشتيم براي فيلمبرداري، مستقيم به خط اول برويم و تصورمان اين بود كه حتماً خط مقدمي در منطقه بايد باشد. به سمت سرپلذهاب رفتيم. به جايي رسيديم كه ديديم هيچكس نيست. از بالاي تپه شروع كرديم به فيلمبرداري نفربرهاي منافقين كه داشتند عقبنشيني ميكردند و عراق هم به شدت با توپخانه حمايت ميكرد تا فرصت عقبنشيني داشته باشند. آرايش نيروها خيلي عجيب بود. منافقين، زنها را براي تحريك ديگران در خط مقدم نگه داشته بودند و نيروهاي ديگر عقبتر بودند!
وقتي خط شكست، بيشتر جنازهها زناني بودند كه به قصد تهران حركت كرده بودند. حتي ظرفهاي بنزين را هم دورشان چيده بودند تا نياز به توقف نباشد. چرا آدم اين قدر مسخ ميشود؟! براي من مرصاد آموزنده و عبرتانگيز بود. بايد مواظب باشيم خودمان به يك چنين چيزي (كاناليزهشدن و يكسويهديدن) دچار نشويم.
از گفتنيهاي ديگر اين بود كه وقتي به محل رسيديم صحنهاي ديديم كه حيرتآور بود. انگار همه اسلايد و ثابت شده بودند! مثل گاز شيميايي كه همه را خشك كرده باشد، هر كس در حالتي مانده بود. عدهاي نقش بر زمين و عدهاي در حال پيادهشدن بيحركت مانده بودند. عدهاي هم اسلحه به دست و در حال يورش متوقف شده بودند. بعد فهميديم كه هليكوپترهاي ارتش اين جمع را متوقف كرده بودند.
در محدوده يك كيلومتر، غنايم و خودروهاي نو به جا مانده بود كه بچههاي لشكرها، هنگام هجوم و رفتن، آرم خود را به بدنه خودروها ميزدند تا هنگام برگشت لشكر خودشان را صاحب غنيمتها كنند. گاهي ميديدي آرم چند لشكر به اطراف يك خودرو خورده است!
يادم هست در آسمان، هواپيماي تكموتورهاي را ديدم كه با صداي يكنواخت ظريفي بالاي شهر سرپلذهاب حركت ميكرد. من شروع كردم از آن فيلم گرفتن و تلاش كردم به اين هواپيما مسلط شوم. آنقدر فيلمبرداري را ادامه دادم كه خسته شدم و به خودم گفتم پرواز اين هواپيما معمولي است، چيز خاصي ندارد. چون بالهايي پهن و حركتي يكنواخت داشت! اما يك مرتبه ديدم جهتش تغيير كرد و به سمت بالاي تپهاي كه ما بوديم، سوق پيدا كرد. تا آمدم به خودم بيايم بمبهاي كوچكش را در آسمان رها كرد.
حالا ما بالاي تپهايم، تپهاي بسيار خالي و بدون جانپناه. هواپيما داشت جلو ميآمد. بمبها در يك خط و با فاصلهاي معين به تپه ميخورد و احتمال اينكه به ما هم اصابت كند خيلي زياد بود. دور و برم را نگاه كردم، ببينم كجا ميتوانم پناه بگيرم. جايي به چشم نميخورد.
فقط پايين تپه يك جاده بود و كنار آن يك پل، پلي كوچك كه براي آبراه گذاشته بودند. شروع كردم به سمت آن پل دويدن. شايد زمان دويدنم پانزده الي بيست ثانيه بيشتر طول نكشيد. ولي وقتي آغاز شد و حس كردم اين بمبها دارد روي سر من ميريزد، باور كنيد لحظه لحظه طول زندگيام را يكي يكي ديدم؛ كودكيام، مادرم، همسرم و حتي آينده را ديدم كه قبري است و بالاي سرم نشستهاند و ….
وقتي به خودم آمدم، به اين نتيجه رسيدم كه در اين فرصت و با سرعتي كه هواپيما دارد من نميتوانم به پل برسم. يك آن نشستم و دوربين را در بغل گرفتم و مچاله شدم. از شانسي كه داشتم در خط فاصله انفجارها قرار گرفتم، يعني يك بمب پشت سرم منفجر شد و موج انفجارش مرا دربرگرفت و بعدي مقداري جلوتر از من منفجر شد. بمباران همينطور ادامه پيدا كرد تا اينكه هواپيما كاملاً دور شد.
شرايطي در اين چند لحظه بر من گذشت كه توصيفش سخت است. انسان وقتي مرگ را در چند قدمي ميبيند، همه چيز در مقابلش مرور ميشود. اگر بميرد، زن و بچههايش را نبيند و خيلي چيزهاي ديگر … وقتي از جا بلند شدم، ديدم حس شرمندگي ندارم، خوشحال و راحت و خيلي سبك.
حالا وقتي به آن زمان و شرايط بعد از سال 1367 به اين طرف كه ديگر جريان زندگي عادي شده، فكر ميكنم ميبينم دوران جنگ يك بركت بود. اگر در آن وقت مرگ پيش ميآمد، انسان چيزي را نباخته بود و اين احساسي است كه در زندگي روزمره امروزي دارم.
در آن عمليات پيروزمند، يكي از بچههاي ما به نام «شريعتي» شهيد شد و «مصطفي دالايي» هم دو شب در اسارت منافقين بود و معجزهآسا جان سالم به در برد. بايد يك روز ماجراي شنيدني آن را از زبان خودش بشنويم.
Sorry. No data so far.