داستان دلبستگی مقام معظم رهبری و کتاب از آن رشته هاست که سر درازی دارد. فقط همین قدر بدانید که دوستی چند سال پیش از قول ایشان نقل میکرد: «یکی از چیزهایی که همیشه حسرتش را میخورم و به خاطر اقتضائات رهبری نمیتوانم به سراغش بروم، قدم زدن در همین راسته کتاب فروشی هاست! کاش میشد…»
کتاب «فرمانده من» تولید دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری است که از چاپ شصتم نیز عبور کرده است. این کتاب حاوی قصههایی از فرماندهان دفاع مقدس است که رحیم مخدومی، احمد کاوری، داوود امیریان، علی اکبر خاورینژاد، حسن گلچین، هادی جمشیدیان و عباس پاسیار و… به نگارش درآوردهاند.
تورو به خدا بگو چی شده؟ به مجروح بودنم نگاه نکن باور کن طاقت میآرم. اگرخبر است به من هم بگو… با التماس من، سرش را بلند کرد. قطرات اشک روی گونههایش لغزید و به زمین ریخت. مرد بود. در حالی که اشکهایش را پاک میکرد، گفت (باز هم از کاروان شهدا عقب ماندیم… تقی زکایی، بابایی، مجتبی برات و چند نفر دیگه از بچههای دسته ۳ گروهان نینوا پریشب شهید شدند. حاج حسین هم… ناگهان دریچه تانک بالا رفت و دو دست به موازات هم بیرون آمد و پس از دستها لوله تفنگی با یک کلاهخود روی آن.
-الدخیل الخمینی!
لحظه بعد، مدنی بود که سوار بر تانک گوش عراقی را گرفته بود و فریاد میزد که: (گاز بده… گاز بده) و عراقی هم گاز میداد و غول سیاه مهار شده را به سمت ما میآورد.
… گاهی آنقدر مارا میدواند که همگی از نفس میافتادیم و تازه بعد میبایست سینهخیز میرفتیم و غلت میزدیم. البته او همه این کارها را همراه ما و حتی زودتر از ما انجام میداد. اگر ما را پا برهنه میکرد تا روی سنگها و خارها بدویم، خودش زودتر از بقیه پوتینها را در میآورد وگاهی که احیاناً اشتباهی از کسی سر میزد و تنبیه میشد، خود او نیز پا به پای شخص خاطی تنبیهات را انجام میداد. این گونه رفتارها صمیمیت خاصی بین او و بچهها ایجاد کرده بود. اسم تک تک ما را میدانست و با همه دوست همدم شده بود. در جای خودش با بچهها شوخی میکرد و خلاصه خیلی مهربان بود. در مسابقات فوتبال و تنیس و دو مثل بقیه شرکت میکرد و در موقع لزوم هم بسیار جدی و متین بود.
… حاج حسین ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت و خود را غلام خانم میدانست. تا اسم آن حضرت را میشنید اشک در چشمان حلقه میزد. هر وقت، برادر مداح، رضا پوراحمد، در مدح حضرت فاطمه (س) نوحه میخواند، حاجی از خود بیخود میشد و روحش پرواز میکرد و جانش در ناله و اشک میسوخت. او به حضرت امام قدس سره نیز علاقه داشت و عشق میورزید و در عزاداریها و مجالس دعا، کراراً از بچهها میخواست که ستاره فروزان جماران را بیشتر دعا کنند.
یکی از خصوصیات اخلاقی حاج حسین، تواضع بود. فروتنی او به قدری بود کهگاه جارو به دست میگرفت و اتاقها را جارو میزد. اگر ظرف کثیفی در جایی افتاده بود فوراً آنرا میشست و به تدارکات تحویل میداد. او برای تمام بچهها سرمشقی نمونه بود و همه دوستش داشتند. حتی در نمازهای جماعت نیز همیشه در صف آخر میایستاد و هیچوقت خود را برتر از دیگران نمیدانست.
… دیگر دشمن به نزدیکی گذرگاه، یعنی به پنجاه شصت متری ما، رسیده بود. قلبهایمان به شدت میتپید و همچنان در انتظار فرمان آتش از آن همه درنگ و تاخیر متعجب بودیم در حالی که ما نگران عاقبت کار بودیم، سروان محمودیان خون سرد و مطمئن تیربار را در دست میفشرد و با دقت به گذرگاه خیره شده بود.
ناگهان غرش تیربار سروان محمودیان سکوت را شکست. هم زمان با شلیک او، اقدام به تیر اندازی کردیم. تیر بار یک دمم از تک و تا نمیایستاد و مثل داسی که علفهای هرز را درو کند افراد دشمن را یکی پس از دیگری نقش بر زمین کرد.
… در زمانی کمتر از ده دقیقه، دشمن با تلفاتی سنگین، که میزان دقیق آن برای ما مشخص نبود، پا به فرار گذاشت.
این خاطرات زیبا و خواندنی است که مقام معظم رهبری را متاثر کرده و در تاریخ ۲۲ / تیر/ ۱۳۷۱ نوشتهاند:
چقدر این کتاب فرمانده من عالی است و چقدر من را متأثر و منقلب کرد
ایشان همچنین در تاریخ ۲۵/تیر /۷۰ درباره همان کتاب در دیدار با اعضایدفتر ادبیات و هنر مقاومت گفتهاند:
«من کتابهایی را که میخوانم معمولا پشتش یادداشت یا تقریظی مینویسم؛ این کتاب «فرمانده من» را که خواندم بیاختیار پشتش بخشی از زیارت نامه را نوشتم: السلام علیکم یا اولیاء الله و احبائه! واقعا دیدم که در مقابل این عظمتها انسان احساس حقارت میکند. من وقتی این شکوه را در این کتاب دیدم در نفس خود حقیقتا احساس حقارت کردم.»
حضرت آیتالله العظمی خامنهای پس از مطالعهٔ کتاب «فرماندهٔ من»، حاشیهٔ کوتاهی بر این کتاب نوشتهاند که از سوی دفتر حفظ و نشر آثار ایشان منتشر میشود. این متن به شرح زیر است:
السلام علیکم یا اولیاء الله و احبائه، السلام علیکم یا اصفیاءالله و خیرته، السلام علیکم یا انصاردین الله و اعوان ولیه …
ای آیتهای خدا،ای معجزههای ایمان،ای نشانههای تعالی جاودانه انسان …
ای گلهای محمدی که فساد و آلودگی جهان امروز نتوانست از شکوفایی باز داردتان، برقی شدید و دنیای تاریک را روشن کردید، حجتی شدید بر آن کوتاهنظران که بالندگی انسان الهی را در عصر تسلط مادیت ناممکن میدانستید، خاطرهٔ مسلمانان صدر اسلام را زنده کردید و صدق و اراده و فناء فی الله را حتی پیش از آنان به نمایش گذاشتید. آنان به نفس پیامبر و نزول پیاپی آیات قرآن دل را گرم و جان را تازه میکردند. اما شما چه؟ حقا خلوص و تقوا را مجسم کردید و برای آن امام بحق که مظهر خلوص و تقوا بود سربازانی شایسته شدید … سلام الله علیه و علیکم هنیئا لکم رحمة ربکم.
کتبه بیمناه الوازره اسیر امانیة و ذلیل نفسهعلی الحسینی غفرالله له و رحمة و حشر مع اولیائه و الحقه بهذه الزمره الطیبه. آمین.
و در پایان نگاشتهاند:
(این کتاب در ۱۳ رجب ۱۴۱۱ با چشمی لبریز اشک شوق و حسرت زیارت شد.)
به سبب همین عظمت و زیبایی است که مقام معظم رهبری در تاریخ ۲۵ / تیر/۱۳۷۰ میفرمایند:
(تقریباً همه کتابهایی که شما از دفتر ادبیات و هنر مقاومت منتشر کردهاید و بعضی از آنها را بسیار فوقالعاده یافتم. همین فرمانده من، که ذکر شد، از آن بخشهای بسیار برجسته این کار است… من وقتی اینها را میخواندم، به این فکر میافتادم که اگر ما برای صدور مفاهیم انقلاب همین جزوهها و کتابها را منتشر بکنیم، کار کمی نکردهایم؛ کار زیادی انجام گرفته است اینها بسیار بار ارزش است.
برای حرمت نهادن به این ارزش تصمیم بگیریم اگر کتاب «فرمانده من» را نخواندهایم یک لحظه هم برای مطالعه آنوقت را به تأخیر نیندازیم. فقط ۸۵ صفحه است هفت خاطره زیباست. زیباتر آنکه این کتاب با ارزش را در دسترس همه اهل خانه و فامیل و دوستان و آشنایان قرار دهیم. به بچههایمان سفارش کینم که کتاب فرکانده من را به همکالاسیهای خود اهدا کنند.
خاطره رحیم مخدومی از دیدار با رهبر انقلاب
درست هجده سال پیش مهمان همین اتاق بودیم؛ بیتغییر، مهمان، همان مهمان، حال تنها تعدادمان کمی بیشتر شده که آن هم از تبعات رشد است دیگر!
میزبان، همان میزبان. تنها و مظلوم. این هم لابد از تبعات رشد نکردن است! نمیدانم در این رشد و افت و در این تغییر و سکون، کداممان باید شرمسار باشیم و کدام سرافراز.
هجده سال پیش آمدیم اینجا و گفتیم: ما نویسندههای دفاع مقدسیم. تازه کاریم و تیراژ کتابهایمان سه هزارتایی میشود. او گفت تیراژتان را ببرید بالا. روی صد هزار تا. از سه، تا صد فاصلهای بود که برق از سه فاز همه پراند. حکایت استاد چتربازی را داشت که میخواست از آسمان پرتابمان کند. و امروز بعد از آن سالیان، کار نامی فرهنگ، پرش از روی همان بام هجده سال پیش است. و صد البته از همان وقت مشهود بود چرا که روز بعد رسانهها به همه زوایای این کلاس چتربازی پرداختند، الا پرش از آسمان. پرش از سه به صد در هیچ محفل و رسانهای پرداخته نشد.
رحیم مخدومی
لابد میخواستند ما دستاندرکاران ادبیات دفاع مقدس را بیش از این شرمنده نکند. لابد میدانستند که اگر هجده سال بعد از تیراژ کتابهایمان بپرسند، خواهیم گفت هر حرف مرد یک کلام است!
لابد فهمیده بودند که اگر یکی در رهنمود دادن زیادی به ما گیر بدهد، از او خواهیم پرسید؛ خوب، چطور سه هزار تا را برسانیم به صد هزار تا؟ شما بفرمایید خودتان انجام بدهید تا ما لقمه جویدن را یاد بگیریم. و یا اینکه یک پول قلمبهای را در اختیارمان بگذارید تا صرف همایش و نمایش و کنفرانسِ «چگونه سه تا را صد تا کنیم» نماییم.
بعد به او خواهیم گفت، شما که بهتر و بیشتر از ما کتابخوانهای ـ به اصطلاح ـ حرفهای کتاب میخوانید و بهتر از ما اهل بصیرت، منفذهای گزش را شناسایی میکنید، به جای ما ناشرها و آموزش و پرورشیها و آموزش عالیها سازمان تبلیغاتیها و روحانیون و هیات و بسیج و… تا برسد به راس قله که صدا و سیمایی باشند، کتاب تبلیغ میکنید. چون ما سرمان را به تبلیغ سوپراستارها گرم کردهایم! آقاجان به یکباره بیایید وسط، مشتریها را راه بیندازید دیگر. راستش از ما نمیخرند، اما اگر شما باشید…
هجده سال از عمر فرهنگ دنیا گذشته، تهاجم به شبیخون و شبیخون به ناتوی فرهنگی ارتقاء یافته. ما چقدر تغییر کردهایم؟ همهٔ افتخار حوزهٔ هنری در بخش ادبیات دفاع مقدس این است که ۱۵ کتاب را به سه زبان دیگر ترجمه و منتشر کرده. حالا با چه تعداد تیراژ و چه نتیجه و تاثیر، بماند. چند وقت پیش که آمده بودند خدمت آقا تا خبر استقبال چشمگیر کتاب «دا» را بدهند. حالا هم آمدهاند تا بگویند آن استقبال چشمگیرتر شده! بنده به سهم خود دستمریزاد میگویم به عرصهٔ تالیف ادبیات دفاع مقدس که به چنین توفیقی دست یافته و از آن مهمتر به مدیریت بازرگانی و توزیع خوب کتابها که انقلابی جدید پدید آورده. اما به راستی گمشدهٔ ادبیات انقلاب و دفاع مقدس همین است؟ چه زیبا اشاره کرد آقا از زبان کسی، که «دا»، رگه و سرنخ یک معدن بزرگ است. بروید جلو تا به خود معدن برسید.
مشعوف شدن از رگه، ماندن و جشن و پایکوبی کردن در کنار رگه را در پی دارد.
وقتی دیروز (۲۰/۲/۸۹) در جمع قلم به دستهای دفاع مقدس، رفته بودیم تا دیداری تازه کنیم و گرههایمان را بیابیم، فرمود تیراژ را به یک میلیون برسانید. این شد که تمام ماجرای دیدار هجده سال پیش در مغزم تازه شد. دیدم آقا رفته و ما ماندهایم. او با سرعت در پیش است و ما سنگین درجا میزنیم.
چرا که اندیشهٔ تغییر پوسته و تبدیل یابوهایمان به اسب، هیچ وقت راحتمان نگذاشته. کارمان به جایی رسیده که حوزهٔ هنری از عجز تهیهٔ یک غرفهٔ فروش در خیابان مقابل دانشگاه، ناله میکند. آن هم چه شخصیتی؟ حوزهٔ هنری سازمان تبلیغات اسلامی! اصلا میگویم درآمد حاصل از تجارت نفت و دخانیاتش، مزاح! سازمان تبلیغاتی که از اولین ماههای پیروزی انقلاب در هر شهرستان یک شعبه زده و حوزه هنری که مرکز استانها مهم کشور را یکی پس از دیگری به شعبات خود افزوده، این چه حرفی است که میگوید؟ واقعا چه جوابی باید داد بهتر از جواب طنز که فرمود: بساط کنید!
او به مزاح فرمود مزاحی که سکوت رسمی جلسه را با خندهٔ صمیمی حضار درهم شکست. اما چه مزاحی نغزتر پرمعنیتر از واقعیت! به راستی که یک وقتهایی از منافقین و شبکههای پارتیزانی آنها برای توزیع روزنامه و کتاب در اوایل انقلاب باید درس گرفت. از تلاش و جدیت و رزم بیامان دشمن برای هجمه به جبههٔ حق باید درس گرفت. حوزهٔ هنری انصافا در این چند سال گذشته توفیقات خوبی داشته، اما فراموش نکنیم که اگر این توفیقات، دستاندرکاران را مشعوف میکند، ناشی از مقایسهٔ حرکت خود با بیحرکتی دوستان است. کافی است یک بار حرکت خود را با حرکت دشمن مقایسه کنند، آن وقت خواهند دید که چقدر لاکپشتوار گرفتار بیحرکتی هستند.
یادم است در قضیهٔ عبور ناو جنگی آمریکا از تنگهٔ هرمز، امام به افسران جنگ گفته بود «باید بزنید». این دیگر وظیفه آنها بود که راه زدن را پیدا کنند. و چه خوب پیدا کردند و هیمنهٔ ابرقدرت را در هم شکستند.
امروز، افسران فرهنگ برای پیدا کردن راه عملی رسیدن به تیراژ یک میلیون، آیا فکر خواهند کرد؟ کاش عرصهٔ فرهنگ هم مثل جنگ که دادگاه نظامی و صحرایی دارد، میتوانست افسران هجده سال پیش را وسط میدان بکشد و از آنها بپرسد، اگر بلد نبودید چرا پذیرفتید و اگر بلد بودید چرا نکردید؟
یک زمان بهانهٔ افسران فرهنگ پول بود، یک زمان نداشتن قدرت. حالا که همه چیز در اختیارمان است. به واقع باید گفت برخیزیم، کاسه و کوزههایمان را جمع کنیم، برویم دنبال بساط کردن. باید از نو شروع کنیم.
اگر در وقت لازم اهل بساط کردن بودیم، حالا قدر پول و قدرت را میدانستیم.
من متا سفانه سعادت نداشته ام که این کتاب را بخوانم. حتما اقا یان خیلی زحمت کشیده و خا طرات زیبای خود را نو شته اند. اما یک سئوال دارم و ان اینکه چرا همش در یک بعد به پیش می روید. به طوری که بوی ریا به مشام می رسد. خوب کتا بهای زیبای دیگری هم هست که روح را نوازش می دهند. در صورتی که ادبیات جنگ واقعا اعصاب ما را خراب می کند. خوب ما نسلی بوده ایم که یا درگیر و یا شاهد از دست رفتن بهترین فر ز ندان این خاک بو ده ایم. این کتا بها برای ایندگان خوب است . لطفا کمی هم ما در با غهای دلگشا گردش دهید. متشکرم.