سال پيش من به عنوان فرمانده نيروي زميني سپاه و سردار شوشتري جانشين نيرو به همراه فرمانده كل سپاه برادرمان سرلشكر عزيز جعفري طي پروازي راهي استان سيستان و بلوچستان شديم تا برادرمان سردار خضرايي را به عنوان فرمانده آنجا معرفي كنيم. پس از آنكه در فرودگاه استان پياده شديم، بلافاصله سوار بالگردي شديم كه انتظار ما را مي كشيد. سري به مناطق مرزي زديم و مسائل مهم منطقه مانند موضوع عبدالمالك ريگي و اشرار را پيگيري كرديم. حدود يك ساعت بعد، وقتي در راه برگشت به مركز استان بوديم، در بالگرد، من و سردار جعفري كنار هم نشسته بوديم. ناگهان ايشان بي هيچ مقدمه اي گفت: مي خواهم به جاي خضرايي، آقاي شوشتري را فرمانده استان معرفي كنم، نظر شما چيه؟ از شنيدن خبر جا خوردم! با تعجب گفتم سردار جعفري! آخر الآن كه جمعيت همه منتظر معرفي سردار خضرايي هستند و خود او هم الآن همراه ماست، اين ممكنه قدري خوب نباشد. حال كه اصرار داري اول به سردار شوشتري بگو. او را صدا زدم، جلو آمد و كف بالگرد نشست و در حالي كه يك دستش روي زانوي من و يك دستش روي زانوي فرماندهي كل بود، گفت: در خدمتم چيزي شده آقا عزيز؟
سردار جعفري گفت: من تصميم دارم پياده شديم شما را فرمانده معرفي كنم، نظرت چيه؟ سردار شوشتري براي لحظاتي دستش را بالا برد، انگار كه بخواهد اجازه بگيرد، ولي بلافاصله دستش را پايين آورد و گفت هر چه شما امر كنيد، قبول مي كنم.
در ميان ناباوري مسئولان و فرماندهان، سردار شوشتري به عنوان فرمانده ارشد معرفي شد. پس از مراسم معرفي و توديع به همراه سردار جعفري به تهران برگشتم. چند روز بعد سردار شوشتري به دفتر من آمد و پس از احوالپرسي و مقدمات، گفت: سردار اسدي وقتي در بالگرد يك مرتبه آقا عزيز گفت مي خواهم تو را جاي خضرايي معرفي كنم جا خوردم. دستم را بلند كردم كه بگويم من مشكل دارم اجازه بدهيد خود سردار خضرايي باشد. من هنوز خانواده ام در مشهدالرضا(ع) هستند، ولي يك حسي در جانم گفت از امام رضا خجالت نمي كشي؟ او مشكلات تو را حل مي كند، تو قبول كن. لذا دستم را سريع پايين آوردم و مخالفتي نكردم. من از اين همه معنويت و اعتقاد ايشان لذت بردم. به او گفتم اين حال و روز تو، قيمت دارد، ولي چه قيمتي، هيچ كس غير امام رضا(ع) نمي داند. آقاي شوشتري خوش به حال تو.
راوی: سردار محمدجعفر اسدی
Sorry. No data so far.