مقدمه: 26 مردادماه امسال بیستمین سالروز آغاز بازگشت آزادگان به ايران اسلامی است؛ تریبون مستضعفین این روز را به همه آزادمرداني که با صبر، استقامت، شجاعت و ايماني به وسعت روح بزرگشان درس بزرگ مقاومت و ايثار را به تاريخ بشريت دادند تبریک عرض میکند. به همین مناسبت و به پاس رشادت ها و بزرگمردی های سيدآزادگان ایران حجت الاسلام والمسلمين سيدعلي اکبر ابوترابي فرد یادی از این مجاهد نستوه و آزاده دلاور می کنیم.
به جاي دو سال خدمت اجباري، توفيق خدمت ده ساله را پيدا كردم
سال 1318 اولين سالي بود كه مسئله سربازي در ايران مطرح شد. حاج سيد عباس ابوترابي به دنبال چاره اي بود تا شايد بتواند پسرش را از سربازي معاف كند. مأمور ثبت احوال قم به پدر گفته بود شناسنامه پسرش را از جايي دوردست بگيرند تا شايد از سربازي معاف شود. اين شد كه شناسنامه سيدعلي اكبر ابوترابي از روستاي دورافتاده تاقيان از توابع محلات صادر شد.
بعدها خودش گفته بود شناسنامه ما را از آنجا گرفتند كه سربازي نرويم، غافل از اينكه تقدير الهي هرچه باشد همان پيش خواهد آمد و من به جاي دو سال خدمت اجباري، توفيق خدمت ده ساله را در اسارت پيدا كردم.
سيدعلي اكبر ابوترابي فرزند آيت الله حاج سيد عباس ابوترابي بود. جد پدري شان آيت الله سيد ابوتراب مجتهد قزويني و جد مادري شان آيت الله سيد محمد باقر علوي قزويني بود كه هركدام در علم و فضيلت زبانزد خاص و عام بودند.
علي اكبر، دوره دبستان را در شهر قم گذراند. همان سال ها شهيد بهشتي مدرسه دين و دانش را در قم افتتاح كرده بود و اين گونه شد كه او در دوره راهنمايي از محضر اساتيدي چون شهيد آيت الله مفتح، شهيد بهشتي و… استفاده كرد. در خاطراتش گفته بود كه لطف و بزرگواري اين عزيزان در دوره تحصيل هميشه شامل حالم مي شد.
دوره دبيرستان را در مدرسه حكيم نظامي قم به پايان رساند. در اين زمان بود كه دوستانش او را براي رفتن به دبيرستان نيروي هوايي تشويق كردند و او هم استقبال كرد. موفقيت هاي علمي و ورزشي اش چون قهرماني شناي استخر امجديه تهران و انتخابش به عنوان بازيكن برتر فوتبال و واليبال در دوران دبيرستان، او را مصمم به شركت در آزمون دبيرستان نيروي هوايي كرد تا پس از گرفتن ديپلم از اين دبيرستان مستقيماً وارد دانشكده خلباني شود. حتي آزمايش هاي لازم پزشكي را انجام داده بود. مي گفت مي خواهم براي كشورم و دينم سربازي جان بركف و آماده شهادت باشم؛ همه مشوقش شدند جز پدر. پدر دلسوزانه و با احساس مسئوليت، دستش را گرفته بود و با خواهش و تمنا خواسته بود كه اين كار را نكند. سيد هم كه در اين اثنا كم كم متوجه شده بود كه تعهد در آن رژيم معنايي ندارد و هرچه بي مسئوليت تر باشد مقرب تر خواهد شد به دلسوزي هاي پدرش پي برد و به قم برگشت تا درسش را تمام كند.
باید به آلمان بروی!
بعد از گرفتن ديپلم، دايي اش در تهران به اوگفت كه مي خواهد مقدمات سفرش به آلمان را براي ادامه تحصيل فراهم كند. سيدعلي اكبر خيلي به اين كار راغب نبود. اما دايي همچنان اصرار مي كرد. مي گفت: «خرجت را مي دهم و نوه ام را هم مي فرستم پيشت تا دوتايي با هم باشيد و درس بخوانيد.» اما او چيز ديگري مي خواست. مي خواست راه بزرگاني چون اجدادش را ادامه دهد.اما دايي همچنان براي رفتنش به آلمان مصر بود. او تصميم گرفت براي شروع دروس حوزه به مشهد برود. دايي به محض شنيدن اين خبر از تهران به مشهد رفت تا شايد بتواند او را از اين تصميم منصرف كند. با اصرار، شناسنامه سيدعلي اكبر را هم گرفت تا برايش ويزا بگيرد؛ اما سيد حتي براي پس گرفتن شناسنامه اش مدت ها به دايي سر نزد. نگراني اش از اين حيث بود كه دايي مجدداً پيشنهادش را تكرار كند. دايي كه ديگر متوجه شده بود خواهرزاده اش واقعاً مي خواهد درس حوزه بخواند؛ به او گفت: «من از روي محبت به تو اصرار مي كنم كه به آلمان بروي و درس بخواني. چون اگر وارد حوزه بشوي فردا براي اداره زندگي ات محتاج مردم مي شوي.»
در خواب ديدم قبر ايشان شكافته شد …
سيدعلي اكبر مي خواست كه از سرچشمه، آب زلال بنوشد و زندگي اش هم تا لحظات آخر گوياي اين ايمان و اعتقاد بود. او در تصميمش ترديدي راه نداد. حجره اي در مدرسه نواب گرفت و در محضر مرحوم حاج شيخ مجتبي قزويني كه در فقه، اصول و فلسفه از برجسته ترين فضلاي حوزه علميه مشهد مقدس بود و از نظر اخلاقي ويژگي هاي خاصي داشت، شاگردي كرد. استاد بعد از دو سال به او اجازه داد تا ملبس به لباس روحانيت شود. به استاد گفته بود كه فكر مي كنم زود باشد و من هنوز اول راهم، اما استاد بازهم اصرار داشت تا او زودتر ملبس شود. سيدعلي اكبر همچنان مردد بود تا اينكه همان شب خواب مرحوم جد مادري اش را ديد. او مي گفت: «در خواب ديدم قبر ايشان شكافته شد. آب بسيار شفاف و زلالي شروع به جوشيدن كرد. همان طور كه آب بالا مي آمد؛ پيكر ايشان روي آب آمد تا كف زمين قرار گرفت. ماهي هاي قرمزي را مي ديدم كه توي آب قبر اين طرف و آن طرف مي رفتند. جدمان بلند شد و روي آب نشست؛ رو كرد به من و گفت: علي ما نمرده ايم و زنده هستيم. بعد از اينكه اين را گفت دوباره روي آب خوابيدند؛ آب فروكش كرد و قبر بسته شد و من از خواب بيدار شدم.» بعد از ديدن آن خواب متوجه شد كه نظر جدش با استادش يكي است و تصميمش را گرفت.
او لباسي تهيه كرد و به خدمت استاد رسيد. استاد گفته بود برو خدمت علي بن موسي الرضا(ع)، چرا كه من در جوار ايشان به خودم اجازه نمي دهم كه كسي را ملبس كنم. برو و همانجا در زير قبه و بارگاه ايشان معمم شو.
سيد مي گفت: «خودم را شايسته و لايق اين نمي ديدم كه بروم در حرم مطهر و لباس را به تن كنم با اين حال به گفته استاد عمل كردم. وقتي وارد حرم شدم و به زير قبه شريف رسيدم ياد حرف هاي دايي ام افتادم. اين شد كه در محضر امام رضا (ع) عهد كردم از نظر مالي هيچ وقت از كسي كمك نگيرم؛ حتي پدرم. اگر مشكل مالي هم پيدا كردم به خوردن علف بيابان و حتي پوست هندوانه و خربزه رضايت دهم؛ اما از كسي جز خدا كمك نخواهم و دست نياز در مقابل كسي دراز نكنم».
در مرز خسروی شناسايي و دستگير شد!
او در تمامي صحنه هاي مبارزاتي امام (ره) در شهر قم و حتي مسئله تبعيد ايشان، پا به پاي انقلابيون حضور داشت. بدين ترتيب بعد از اينكه امام از تركيه به نجف اشرف تبعيد شد؛ سيدعلي اكبر ابوترابي به همراه دو نفر از دوستانش تصميم گرفتند تا به عراق مهاجرت كنند و خود را به محضر حضرت امام (ره) برسانند. به همين منظور به اهواز رفتند و به هر طريقي كه بود از رودخانه اروند عبور كردند و ابتدا به بصره و از آنجا به نجف و بعد هم به خدمت حضرت امام (ره) شرف ياب شدند. در آنجا درس خارج فقه و اصول را نزد ايشان خواندند و همچنين ازمحضر آيت الله غروي، آيت الله وحيد خراساني و… بهره مند شدند.
در نجف و در محضر امام (ره) فعاليتهاي سياسي اش رنگ و بوي ديگري گرفت. او توانست كتاب ولايت فقيه امام (ره) را در شهر نجف چاپ كند و به ايران و ساير كشورهاي جهان بفرستد. با اعلاميه ها هم همين كار را مي كرد و براي انتقال پيام هاي حضرت امام (ره) به ايران و ديگر كشورها، بدون هيچ هراسي از خطرات احتمالي، دست از تلاش خود برنمي داشت. بعد از شش ماه تحصيل در نجف در سال 1349 براي تمركز و بسط فعاليت هاي سياسي ضد رژيمي اش در ايران، تصميم گرفت اعلاميه هاي حضرت امام ره را خودش به ايران ببرد. اعلاميه ها را در وسايلش جاسازي كرد؛ اما متأسفانه در مرز خسروي توسط مأموران ساواك شناسايي و دستگير شد.
معني و مفهوم كامل كونوا دعاه الناس بغيرالسنتكم
پس از چند روز او را به زندان قصر تهران منتقل كردند و در آنجا مورد شكنجه و بازجويي قرار گرفت. آن زمان انقلابيون مسلمان در زندان در اقليت بودند. بيشتر انقلابيون گرايش هاي ضد مذهبي داشتند؛ غير از جمعيت مؤتلفه و حزب ملل اسلامي كه يك گروه هفتاد نفري را به عنوان نهضت اسلامي تشكيل داده بودند. در اين ميان ماركسيست ها در زندان به شدت روي جوانان كار مي كردند؛ به آنها كتاب مي دادند و صحبت مي كردند. مذهبيون هم در مقابل آنها بحث مي كردند و استدلال منطقي، علمي و فلسفي مي آوردند. اما سيدعلي اكبر ابوترابي با سيره عملي و حسن خلق معني و مفهوم كامل كونوا دعاه الناس بغيرالسنتكم را به همه نشان داد.
شاهد اين مدعي صحبت حجت الاسلام محمدجواد حجتي كرماني است كه در مورد حضور سيد علي اكبر در زندان اين گونه مي گفت: «از روزي كه سيد پا به زندان گذاشت، با يك نمونه عملي و عيني تربيت اسلامي مواجه شديم. وجودش الگويي بود از يك جوان مسلمان، مسلماني با عطوفت، تواضع، نرمش، خدمتگزار، شب زنده دار و…»
چراغ راهي در زندان
ازهمان شب اول كه ماركسيست ها با او آشنا شدند؛ جذبه اش آنان را تحت تاثير قرار داد. آنها احترام خاصي برايش قايل بودند. او با لبخند صميمانه اش درنهايت تواضع و مهرباني با همه برخورد مي كرد طوري كه دوست نداشتند از او جدا شوند. زنداني ها مي آمدند و سراغ روحاني جواني را مي گرفتند كه تازه از نجف آمده. حتي ضدمذهبي هايي هم كه براي ديدنش آمده بودند متوجه نمي شدند دستانشان را كه براي مصافحه پيش برده بودند، دقايق طولاني اي در دستان او است و سيد از روي صفا آنها را رها نكرده. اين جذبه در زندان، چراغ راهي بود براي بچه هاي مسلماني كه در معرض تبليغات ماركسيسم و ضدمذهبي ها قرار گرفته بودند. ديگر همه مي دانستند كه كتاب، نوشته، سخنراني و… درمقابل سلاح سيدعلي اكبر ابوترابي اصلا به حساب نمي آيد. او سلاحش چيزي نبود جز سيره عملي، اخلاص و خدمتگزاري كه به واقع اثرش از هزاران سخنراني بيشتر بود. درونش حقيقتي بود كه هرگز دروغي در آن ديده نمي شد. اخلاصي بود كه ريا در آن راه نداشت. هرچه بود خدمت بود؛ خدمتي بي هيچ ادعايي. ظرف شستن، جاروكردن، لباس شستن، درس دادن، چاي ريختن و سفره پهن كردن و… در تمام اين كارها پيشقدم بود. اگر كسي مريض مي شد پرستاري اش را مي كرد. براي او دارو مي گرفت. شب بر بالينش بيدار مي ماند و او خودش داوطلبانه و با ميل، همه اين كارها را مي كرد.
بعد از آزادي سيدعلي اكبر ابوترابي، فصل جديدي از مبارزاتش آغاز شد. سال 1349 با شهيد اندرزگو ملاقات كرد و درسال 15 رسما به گروه او پيوست و با هم قرارگذاشتند تا آخرين لحظات زندگي نسبت به يكديگر و آرمانشان وفادار باشند. علي اكبر فعاليت هايش را اينگونه آغاز كرد: كمك هاي مالي مردم را به منظور خريداري اسلحه، جمع آوري و دراختيار شهيد اندرزگو قرار مي داد. بعدها آنقدر مورد اعتماد شهيد اندرزگو قرارگرفت كه مسئوليت شناسايي اعضاء گروه به او محول شد. ابوترابي تا پاي جان در اين مبارزات همراه اندرزگو بود؛ تا زماني كه او توسط نيروهاي ساواك به شهادت رسيد.
شهيد چمران: من شهادت مي دهم سخت ترين مأموريت ها را عاشقانه مي پذيرفت
وي كه فردي خستگي ناپذير و مقاوم بود؛ بعداز شهادت اندرزگو دست از مبارزات عليه رژيم برنداشت. او با افرادي چون شهيد رجايي ارتباط نزديك و همكاري تنگاتنگ داشت؛ در جلسات شهيد بهشتي شركت مي كرد و براي جذب نيروهاي تحصيل كرده و متعهد نهايت تلاش خود را مي كرد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي با آغاز جنگ تحميلي به گروه دكتر چمران در ستاد جنگهاي نامنظم پيوست و به سازمان دهي نيروهاي مردمي پرداخت. شهيد چمران در موردش اين گونه گفته بود: «من شهادت مي دهم كه سخت ترين مأموريت ها را عاشقانه مي پذيرفت و هرچه وظيفه او خطرناك تر مي شد خوشحال تر و راضي تر به نظر مي رسيد. من شهادت مي دهم سيدعلي اكبر ابوترابي عالي ترين نمونه پاكي و تقوا و عشق و محبت و شجاعت و فداكاري بود».
رسما اعلام شد كه حجه الاسلام سيدعلي اكبر ابوترابي به شهادت رسيده اند
سرانجام سيد در روز 62 آذر 95 در يكي از مأموريت هاي شناسايي عمليات ستاد جنگهاي نامنظم به اسارت نيروهاي عراقي درآمد. بعداز اين واقعه هيچ خبري مبني بر زنده ماندن ايشان در دست نبود و رسما اعلام شد كه حجه الاسلام سيدعلي اكبر ابوترابي به شهادت رسيده اند. به همين منظور مجلس ختم و بزرگداشت برايش گرفتند. در قزوين عزاي عمومي اعلام شد و پيام تسليت حضرت امام(ع) در مجلس شوراي اسلامي قرائت شد. دولت عراق از اين طريق متوجه شد كه ايشان از روحانيون سرشناس ايران هستند. سيد از روزهاي آغاز اسارت اين گونه مي گويد: «به نيروهاي عراقي گفتم من يك شاگرد بزازم. ما در روستاي مجاور شما بوديم. يك شب بيشتر هم در جبهه نبوده ام و هيچ اطلاعي از وضعيت منطقه ندارم. آنها با شدت بيشتري با من برخورد كردند و تهديد كردند كه اگر صحبت نكنم؛ سرم را با ميخ سوراخ مي كنند. آن شب، به وعده خودشان عمل كردند. آخر شب يك سرهنگ آمد براي بازجويي و وقتي جوابهاي اولم را دوباره شنيد، ميخي را روي سرم گذاشت و با سنگ بزرگي روي آن زد. تا صبح، هيچ جاي سالمي روي سرم پيدا نمي شد. همه جايش شكسته بود و خون آلود. روز بعد من را به پشت جبهه فرستادند.
خودم را آماده اعدام شدن كرده بودم
شب نوزدهم اسارت، درحالي كه در سلولهاي وزارت دفاع بودم، افسر بازجويي مرا صدا كرد و از اسم و شغلم پرسيد. گفتم: ابوترابي، شاگرد بزاز. لبخندي زد و رفت. فردا صبح ساعت 7 مرا براي بازجويي بردند. در اتاق يك سرگرد عراقي نشسته بود. گفت: اسم من سيدمصطفي است و تو را مي شناسم و بعد تمام مشخصات من را داد و گفت: تو رئيس مجلس شوراي اسلامي هستي! متوجه شدم كه او رئيس شوراي شهر را با سمتي كه اسم مي برد اشتباه گرفته است. اين موضوع را به او گفتم؛ قبول نكرد. از اتاق بيرون رفت و دقايقي بعد كه برگشت، حرفم را قبول كرد. ديگر خودم را آماده اعدام شدن كرده بودم؛ اما بعداز پانزده روز دوباره مرا به وزارت دفاع برگرداندند و ژنرالي آمد و با من صحبت كرد. گفت: دولت ايران اعلام كرده تو كشته شده اي و حتي بني صدر رئيس جمهورتان به قزوين رفته و در مراسم ختم تو شركت كرده. مسئولان عراق هم مي خواستند تو را بكشند اما از آنجا كه تو سيد هستي و نسلت به خودمان برمي گردد؛ من مخالفت كردم».
هديه اي الهي براي برای اسرا
به اين ترتيب او را دوازده ماه در زندان زير شكنجه نگه داشتند وبعد از آن به عنوان معاون سرگرد كاشاني، فرمانده ايراني اردوگاه وارد جمع اسراي اردوگاه عنبر شد. اسراي ايراني از او اين گونه ياد مي كنند:
«شأن روحاني بودن به خوبي دراعمال و رفتارش نمايان بود. با همه قدم مي زد و به درد دلهاي همه گوش مي داد.گاهي هم درآن محوطه كوچك با بچه ها فوتبال بازي مي كردتا همه را به تحرك و ورزش دعوت كند.»
ورود حاج آقا ابوترابي به اردوگاه موصل، لطف خدا بود به اسراي آنجا. با ورودش به اردوگاه روزنه اي از اميد در دلها باز شد. گرفتاريهاي اردوگاه موصل همه را كلافه كرده بود. اختلاف در ميان اسرا باعث دو دستگي شده بود. چهارماه عده اي از اسرا داخل آسايشگاه محبوس بودند؛ به دليل اينكه براي عراقيها بلوك سيماني نزده بودند. سيد با رويي گشاده و رفتاري فروتنانه و تحملي وصف ناپذير وارد ميدان شد تا گره ها را بازكند. اين طور هم شد.او در سه روز اول ورودش وارد مذاكره با مسئولان عراقي شد؛ اسراي گرفتار حبس را آزاد كرد و با راهنمايي ها و چاره انديشي هاي حكيمانه و مدبرانه اش به تدريج نشاط و شادابي را به اردوگاه باز گرداند. كدورتها را مرتفع و فضايي سالم براي تبليغ و آموزش اسراي ايراني آماده كرد. پاسخ به شبهات، برگزاري سخنراني هاي علمي، تعيين خط مشي اسارت و ملاقات ازاسراي دردمند و گرفتار كارهايي بود كه صادقانه و با اخلاص انجامشان مي داد.
وقتي اردوگاه موصل 3 قديم در سال 1361 تشكيل شد؛ بيش از 750 نفر از اسراي قديمي از جمله حاج آقاي ابوترابي را به آنجا بردند تا بهتر بتوانند آنها را زير نظر داشته باشند. درمدت حضور ايشان در اين اردوگاه، اردوگاه به جامعه اي سالم، فعال، فرهنگي ومعنوي تبديل شده بود.رهبري شايسته،اسراي اردوگاه را به نظم و ساماندهي مورد رضايت همه رسانده بود.
بالاخره سال 1362حاج آقا را همراه با يك جمع 150نفري به اردوگاه رماديه 7 فرستادند و پس از يك ماه و نيم او را به اردوگاه موصل 1قديم منتقل كردند. بعد از تاسيس اردوگاهي در بيابان هاي صلاح الدين به نام تكريت 5، از هر اردوگاهي 10تا 15نفر را انتخاب كردند و به آنجا فرستادند كه حاج آقاي ابوترابي هم در اين جمع انتخابي از اردوگاه موصل، به اين اردوگاه انتقال پيدا كرد. پس از آن در سال 68 ايشان را به اردوگاه صلاح الدين فرستادند. عراقي ها بارها او را از اردوگاهي به اردوگاه ديگر يا به بغداد براي بازجويي مي بردند. او همچنان استوار و مقاوم راه پرمشقت اسارت را به طور اصولي طي كرد و مشعل راه اسرا شد.به طور كل، اردوگاه هاي عنبر، موصل 1، 2،3 و 4رماديه 2 تكريت 5، 17مو 18 شاهد خوبي ها و تلاش هاي خستگي ناپذير آن عارف حكيم بود.
اسراي ايراني ابوترابي را هديه اي الهي براي خود مي دانستند. او با رهبري حكيمانه خود و با تمسك به ائمه اطهار(ع) با معنويت، سعه صدر، حلم و بردباري فوق العاده، مكر و حيله دشمن بعثي را بي تأثير نمود و شمع محفل اسراي ايراني شد و براي تقويت روحيه ايمان و مقاومت آنها از هيچ اقدام خداپسندانه اي دريغ نكرد.
سرانجام او پس از ده سال اسارت با سربلندي و عزت به آغوش ميهن اسلامي بازگشت و مورد استقبال باشكوه مردم قرار گرفت. پس از آزادي حتي يك بار هم به استراحت و آسايش فكر نكرد. او راهي دشوارتر را انتخاب كرد؛ همراهي آزادگان و پي گيري مشكلات زندگي آنها بعد از اسارت. ايشان با حكم مقام معظم رهبري در جايگاه نماينده ولي فقيه در امور آزادگان قرار گرفت و تمام سعي خود را مي كرد تا آزادگان مايه عزت و تقويت نظام جمهوري اسلامي باشند. در دوره هاي چهارم و پنجم مجلس شوراي اسلامي به عنوان نفر دوم و سوم از تهران به مجلس راه يافت. هرگز به زندگي شخصي خودش فكر نكرد. همسر صبور و فرزندانش تحت تأثير اخلاق و منش آن معلم بزرگ، نه تنها از فعاليت هاي شبانه روزي او شكايتي نمي كردند بلكه سعي داشتند خود را همراه و ياور او بدانند. سراپاي وجود او لبريز از عشق به ائمه اطهار(ع) بود. بارها با جمع آزادگان از حرم امام(ع) پياده به سمت حرم حضرت معصومه(س) و امام علي بن موسي الرضا(ع) رفته بود و در روز عرفه براي قرائت دعاي شريف عرفه پاي پياده از تنگه مرصاد خود را به مرز خسروي رسانده بود.
سرانجام آن مجاهد خستگي ناپذير در تاريخ دوازدهم خرداد 97 درحالي كه به همراه پدر بزرگوارش آيت الله حاج سيد عباس ابوترابي عازم مشهد مقدس و زيارت امام رضا(ع) بودند در جاده سبزوار- نيشابور تصادف كرده، به لقاءالله رسيدند. پيكر مبارك او و پدرش در حرم مطهر حضرت علي بن موسي الرضا(ع) جايي كه محل تولد علم و دانش و اخلاصش بود، به خاك سپرده شد.
Sorry. No data so far.