گرچه پس از تاسیس کمیته مشترک (1350)، فعالیت مقابله با مبارزین در یک جا متمرکز شده و شدیدترین شکنجهها بر روی بازداشتشدگان به صورت سیستماتیک اعمال میشد ولی به این معنا نیست که قبل از آن شکنجهای وجود نداشته است، بلکه در طول حکومت پهلوی در ایران مخالفان را به انواع مختلف شکنجه مینمودند. شهید محمد منتظری که در سال 1354 در بند رژیم پهلوی گرفتار بوده است، طی نامهای به دادگاه اگر چه میدانست ترتیب اثری به آن داده نخواهد شد، اما شاید برای تاریخ این چنین مینویسد:
بسماللهالرحمنالرحیم
اللهم اهدنا الصراط المستقیم
از دادگاه تقاضامندم اجازه دهد مطالبی چند به عرض برسانم.
و اینک اینجانب را به جرم دینداری در تاریخ 1/1/45 بازداشت و بعد از سه روز تحویل زندان قزل قلعه دادند. در آن زندان چه شکنجههایی بود که به من ندادند. بازجویی بیش از ده جلسه بود. لیکن اغلب شفاهی، در جلسهای نبود که اینجانب تحت شکنجههای گوناگون قرار نگیرم و یا زجرهای زیاد بر من وارد نسازند و یا به انواع و طرق مختلف تهدید ننمایند و یا توهینها و دشنامهای بیحد و حساب از آنها سر نزند. اکنون عملیات گذشته را تحت عناوینی به عرض شما میرسانم:
سیلی
آن قدر سیلیهای پیدرپی در همه این جلسهها به سر و صورت و گوش من زدند که شنوایی کامل گوشم را از دست دادم و سه دفعه به بیمارستان سازمان با آن سختیها که داشت، مراجعتم دادند و هر دفعه قدری دوا به اینجانب میدادند و سرانجام نتیجهای نگرفته و برای آخرین بار که رجوع نمودم، آقای دکتر امام بدون معاینه گفتند: به گوش شما هیچ عارضهای وارد نشده و هیچ نقیصهای در بر ندارد.
اینجانب هم در حالی که گوشم درد میکرد و آنطور که باید بشنود نمیشنید، مایوسانه به زندان برگشتم. به طور جد میتوانم بگویم: از 300، 400 سیلی تجاوز کرد.
شلاق سیمی
اگرچه در اکثر جلسات بازجویی، شلاق بدون حساب به کار می رفت ولی در جلسه اول بازجویی که در روز چهارشنبه 3/1/45 اتفاق افتاد، در حدود ساعت 4 بعدازظهر بود که اینجانب را به دفتر زندان احضار کردند. آن روز آقایان جوان و ازغندی (کریمی) بازجویی میکردند. شلاق و سیلی و لگد، اُوِرت بود و در حدود یک ساعتی از شب رفته بود که از بازجویی فارغ شدم، ولی آن شب گفتند: اینها که تو گفتی و ما نوشتیم همه مزخرف است. سپس آنها را پاره و در بخاری ریخته سوزاندند. خلاصه آن قدر با شلاق سیمی پوشیده از پلاستیک، بدن مرا مورد حمله قرار دادند که ا یک ماه آثار آن در بدن من یافت میشد. اینان ملاحظه محل ضرب شلاق را نمیکردند،میزدند به هرجا که میخواست وارد شود.
از سر و پشت گردن و کف دست و بازوان و شانه گرفته تا کمر و ران و پا و نشیمنگاه، همگی با نصیب [بودند] و بیبهره نبودند.
جریان بخاری
شب دوشنبه 7/1/45 بعد از شکنجههای زیاد در پیش از ظهر و بعد از ظهر، ساعت 9 شب بود که آقای ازغندی وارد شد و گفت: «امشب نوشتنی نداریم و حساب قانون هم در بین نیست فقط باید اقرار کنی و یا با زور شکنجه از تو اقرار خواهم گرفت و این دستوری است که من باید اجرا کنم. به من گفتهاند تا اقرار نگیری ول نکن. وی آنقدر آن شب تهدید کرد و سیلی و شلاق زد که حساب ندارد. بعد از آن (بی ادبی است) با زور شلوار مرا کند و نشیمنگاه مرا به بخاری که بدنه آن سرخ بود چسباند. میگفت: خودت بچسبان، اما چون خودم آن طور که مراد او بود نمیچسباندم، جلوی من میایستاد و به وضعی که ناگفتنی است، آن عمل را اجرا میساخت. در آن وقت بود که آیه شریفه: «یا نارکونی بردا و سلاما» بر زبانم جاری شد و با وجود زخمها و تاولهای زیاد، معجزه قرآن آشکار و درد آن بسیار ناچیز بود. بعد از آن اجازه داد که شلوار خود را بپوشم. سپس همان تاکتیکها را از اول شروع کرد و دوباره شلوار مرا کند و بهمان تفصیل در مرتبه دوم هم فیلم را اجرا کرد. بعد از آن، آن قدر سیلی به سر و صورتم زد که سرم گیج رفت و ساعت 11 شب بود که به سرباز دستور داد و مرا به سلولم برد.
بر روی پا ایستادن و بیخوابی
صبح 7/1/45 بود که پاسبخش در سلول را باز کرد و گفت: برای رفتن به دفتر حاضر شوید، به معیت او به دفتر رفتیم.
ساعت 9 صبح بود بازجویی و زجر و شکنجه توسط آقایان مهاجرانی و ازغندی شروع و تا ظهر ادامه داشت. سپس دستور دادند که در نقطه معین بدون حرکت بایستم و به دیوار نگاه کنم و رفتند. هیچ اجازه قدم زدن و یا نشستن و یا رو برگرداندن نداشتم، زیرا سرباز مسلح و مراقب غیر مسلح از این طرف و آن طرف ایستاده و سخت موظب بودند. در حدود 3 بعدازظهر بازجوها آمدند و شروع به بازجویی و شکنجه نمودند تا 5/5 بعدازظهر و همان دستور صبح را دادند و رفتند و در ساعت 9 شب بود که ازغندی آمد و همان جریانات مذکور را به وجود آورد و رفت. روز بعد 8/1/45 دوباره مثل روز قبل، پاسبخش درب سلول را باز کرد و این جانب را به دفتر برد و از ساعت 5/8 تا 11 به کار خود از بازجویی و زجر شکنجه ادامه دادند و بعدا همان دستورهای روز قبل را صادر کردند و سربازان مسلح هم مو به مو تا 11 شب اجرا نمودند. بدین منوال از 12 صبح تا 11 شب بر روی پای خود ایستاده و بدون حرکت به دیوار مینگریستم و ساعت 11 شب پاسبخش دوباره مرا به سلولم برد. روز بعد -9/1/45- برای مرتبه چهارم پاسبخش اینجانب را به دفتر برد و همان عملیات را بازجویی و شکنجه از 9 صبح تا نزدیک ظهر اجرا نمودند و تا اوایل شب به همان منوالی که به عرضتان رساندم، قدری در اتاق دفتر و قدری خارج از آن روی پا ایستادم.
سپس گفتند: دستور داریم امشب نگذاریم شما به خواب روید و تا صبح روز بعد بیدار ماندیم. ناگهان بازجوها در روز بعد (10/1/45) سر رسیدند و بازجویی شروع شد. البته در این جلسه فقط مهاجرانی بازجویی میکرد. همان اوایل بازجویی آن روز بود که ناگهان حضرت حجتالاسلام و المسلمین آقای شیخ عبدالرحیم ربانی شیرازی را به دفتر آوردند. بنده هم از جهت دستور اسلام و حق استادی که معظمله به گردن اینجانب داشتند، خدمت ایشان سلام کردم که ناگهان سیل فحش و دشنام به طرفم سرازیر شد که چرا سلام کردی. مهاجرانی چنان به طرف ایشان حمله کرد و به ایشان توپ رفت که بیسابقه بود و با کمال بیادبی گفتند: ای حمال – بعد فهمیدم که بر اثر بازجویی شبانه و آن شکنجهها که نسبت به من وارد ساخته بودند، ناراحتی بر وجود ایشان مستولی شده بود و به عنوان اعتراض، اعتصاب غذا فرموده بودند.
سپس ایشان را بردند و پدرم حضرت حجتالاسلام و المسلمین جناب آقای منتظری را برای بازجویی آورده و در اتاق مجاور از معظمله شروع به بازجویی کردند و آن روز هم از زجر و شکنجه بیبهره نبودیم.
قدری در حضور پدر و قدری در غیاب ایشان و بعد از قدری صحبت ما را به اتاق دیگری راهنمایی و سپس به پاسدارخانه (محل خواب و استراحت نظامیان) برده و در اتاقی جای دادند. چنان از درد به خود مینالیدم و چنان پاهایم سِر شده بود و آن چنان چشمانم از کمخوابی و خستگی میسوخت که حد نداشت.
فلک و زجر و شکنجههای غیر آن
در پاسدارخانه بودم که ناگهان صبح روز 12/1/45 – مصادف با جمعه و روز عرفه- پاسبخش اینجانب را به دفتر زندان برد و بعد از تهدیدهای زیاد برگرداند و سپس به فاصله نیم ساعت قریب 5/10 صبح بود که دوباره اینجانب را به دفتر زندان برده و بعد از تهدیدهای زیاد برگرداند. آن روز [افراد حاضر در دفتر بازجویی] 6 نفر بودند: یک نفر سرهنگ، یک نفر دیگر، مهاجرانی و سه نفر بازجوی دیگر: ازغندی، جوان، احمدی، سه نفر اول به حبسهای طویلالمدت و زجر و شکنجههای عجیب تهدید میکردند اما سه نفر آخر آن روز مامور شکنجه و زجر بودند. ناگهان دیدم یک فلک و دو عدد چوب ضخیم و طویل و شلاق سیمی را آوردند. در دفعه اول چنان مرا فلک کردند که چوبها خرد و ریز شد و من بیحس شدم. بعد از آنها تهدیدها شروع شد و سپس همان جریان اول را با شلاق سیمی اجرا نمودند. دوباره تهدیدها شروع گردید. بعد از آن روز این ناراحتیها ادامه داشت. در آن روز آن قدر انگشتان و دستان مرا مثل روزهای قبل برخلاف حرکت تکان داده و حرکت دادند و خلاصه یک مالش ناگفتنی و غیرقابل بیان به من روا داشتند. این مالشها اغلب توسط دو نفر اجرا می شد. آن چنان موهای سر مرا گرفتند و کشیدند و چنان شلاق و لگد بر جاهای مختلف بدن و سیلیهای زیاد به صورت و سر و گردن من نواختند که زبان یارای گفتن و قلم قدرت نوشتن آن را ندارد. از آن روز بود که دیگر پاهایم به سختی به کفشم میرفت.
خیلی مشکل بود که سرپا ایستاده و راه بروم. نماز خود را به طرز عجیبی ادا مینمودم، دستهایم را با شکلی شگفتانگیز بر زمین مینهادم. برای درد پا و مفاصل و اعضای دیگر بدنم پماد سوربن گرفتم تا بالاخره آثار آن از بیرون رفت. بله، آثار طناب فلک هنوز از بین نرفته و رنگ دیگری غیر از رنگ بدنم در تنم یافت میشود.
صندلی بر دست گرفتن
روز سهشنبه یا چهارشنبه (16 یا 17 فروردین) بود که سرباز مرا از پاسدارخانه به دفتر برد. آن روز ازغندی بود. بعد از تهدیدهای زیاد، صندلی را به دست من داد و گفت: آن را بر بالای سرت نگهدار و یک پای خود را هم از زمین بردار. بعد از مدتی گفت: خوب، روی دو پا بایست و بالاخره بعد از مدتی دست و پایم به حدی بیحس شد که رفته رفته دستم به طرف شانهام کج شد و صندلی به طرف پائین و زمین نزدیک میشد. ناگهان گفت: ببر بالا، من هم چون یارای آن را نداشتم، به سرباز دستور داد اگر بالا نبرد سیلی به گوش او بزن تا بالا ببرد. سرباز هم اخطار کرد و چون امکان نداشت [و برای آنکه] بر طبق اخطارش عمل شود، چنان سیلی به گوش من کوبید که پخش زمین گشته و حالتی شبیه بیهوشی به من دست داد و بعد از مدتی دوباره شروع به تهدید کرد و به سرباز گفت: این را به پاسدارخانه ببر.
جریان دشنام
همه جلسات بازجویی از فحشهای ناموسی و فحش به افراد ارزنده و غیره بیبهره نبود و در اغلب آنها به حد افراط میرسید. خوب به یاد دارم که روز فلک کردن ضمن فریادهای امام زمان را یاد کردم که یک دفعه یکی از بازجوها گفت:
اما زمان کیه! آن قدر این جمله مرا کوبید که حد نداشت و آن چنان شرمآور بود که یکی از آنان انگشت خود را به مجرای بینی قرار داد و صوت (هیس) را در خارج به وجود آورد. آن روز آنقدر به حضرت آیتاللهالعظمی خمینی ناسزا گفتند و دشنام دادند که بینهایت شرمآور بود. دفعات دیگری هم برای بازجویی احضار شدم ولی از تهدید به زجر و شکنجههای مختلف تجاوز نکرد.
اینها بود پارهای از عملیات و تاریخچه آن که بازجوها به من وارد ساختند.
در خاتمه هرچه فریاد کشیدم که کاغذ قلمی به اینجانب بدهید تا به دادستانی محترم ارتش شکایت کنم ولی آقای ساقی از دادن کاغذ و قلم خودداری کردند چون میخواستند آثار زجر و شکنجه از بین برود و متاسفانه بعضی از آن آثار شامل مرور زمان شده و از بین رفته است.
به شما عرض میکنم که اینجانب هیچ جرمی را مرتکب نشده و این اتهامات واهی و بیاساس میباشد و فقط به جرم دینداری بازداشت و این همه زجر و شکنجههای غیر انسانی را به من روا داشتهاند و سرانجام به پای میز محاکمه کشیده شدهام و خود را به هیچ وجه مجرم نمیدانم.
والسلام علی مناتبع الهدی – دادگاه بدوی شماره 3
دادگاه: سهشنبه 3/8/45
Sorry. No data so far.