زهره شریعتی- سرش را پایین انداخت. پلکهایش را با دو انگشت شست و سبابه دست راست فشرد. نفس عمیقی کشید. بوی رنگ تازه دیوارها از بینی تا مغزش خزید. سرش را که بلند کرد، نزدیکترین کاشی را دید. با خط ثلث نوشته بود: «یا من له الأسماء الحسنی».
سرش را کج کرد. مسیر پیچش سفید میم تا یای عبارت را گویی از یک دالان آبی فیروزهای عبور داده بودند. حس تحسین تا حنجرهاش بالا آمد. با صدایی آرام، رو به هیچ کس گفت: «فیروزهای… پِرشیَن بلو… آبی ایرانی…».
بغلدستیاش سر گرداند و پرسید: «ببخشید… چیزی گفتین؟!»
لبخند زد: «نه. فقط فکر کردم این کاشیها چقدر قشنگن! نه؟!»
زن میانسال لبهایش را کج کرد؛ چشمهایش را ریز، و خیره شد به کاشیها: «خب… آره… مثل بقیه مسجدهاست دیگه…» و چون چیز خاصی به نظرش نیامد، دوباره تسبیحش را چرخاند.
صدای جیغ مریم از کاشیها کشاندش بیرون. سرک کشید و چشم چشم کرد تا صف جلو را بهتر ببیند. پیرزنی داشت با غیظ به مریم نگاه میکرد. مریم بازویش را گرفته بود و بیوقفه جیغ میکشید. پیرزن گفت «ساکت بچه! معلوم هست مادرت کجاست؟! اصلا نفهمیدم چی خوندم. بس که جلوم رژه رفتی… برو بگیر بشین پیش ننهات دیگه!» و هلش داد. مریم دوید سمت مادری که چشمش به کاشیها بود.
قدسی خانم مسجدی داشت سینی چای میگرداند. رسید به پیرزن «میبینی قدسی جون! مردم ملاحظه ندارن که… آخه مسجد جای بچه آوردنه؟! سرم رفت بس که آواز خوند وسط نماز.» و لیوان چای مخصوص خودش را که قدسی خانم خوب شسته بود، از توی سینی برداشت و دوباره نگاه تحقیرآمیزی انداخت به مریم که حالا توی بغل مادرش بود و داشت هق هق گریه میکرد.
یکی دیگر از زنها گفت: «بمیرم الهی… چرا نیشگون گرفتی بچه رو؟! خب به مادرش میگفتی…». پیرزن حبه قند را انداخت توی دهان بیدندانش. آن را مکید و چاییاش را همان طور داغ هورت کشید: «خب چیکار کنم؟ چند بار گفتم بره بشینه پیش مادرش، نرفت و شکلک درآورد بی تربیت! والا ما هشت تا بچه بزرگ کردیم، کِی از این اداها جلوی بزرگتر درمیآوردن؟! ما همهاش حواسمون به بچهمون بود… مثل این دخترهای حالا نبودیم که ولشون کنیم بقیه رو اذیت کنن… مام عین خیالمون نباشه.»
مریم هنوز هقهق میکرد. آستین لباسش را که بالا زد، جای نیشگون حسابی قرمز شده بود. مادر چیزی نگفت. دختر سهسالهاش را بغل کرد. خیلی سعی کرد آرام باشد. ولی ابروهایش بیاختیار درهم میرفتند.
کسی داشت پشت پرده قرآن میخواند. قدسی خانم مسجدی سینی چای را طرف مریم و مادرش نبرد. داشت برمیگشت آبدارخانه زنانه که شوهرش از آن طرف پرده صدایش زد: «مش قدسی! به خانم حاج آقا بگو که آقا بیرون دم در منتظرشون هستن.» قدسی خانم هر کس را که در قسمت زنانه نشسته بود، از نظر گذراند. همه را میشناخت. کسی نبود که به نظر بیاید همسر امام جماعت جدید مسجد باشد. این شد که گفت: «مطمئنی خانمشون اینجاست؟ فکر کنم زودتر رفته باشن ها!»
مادر مریم چادر نمازش را تا زد و توی سجاده گذاشت. عروسک مریم را توی کیفش چپاند و با صدای بلند گفت: «بیزحمت به حاج آقا بگین الان میام.» مریم هنوز داشت اشکهایش را پاک میکرد. مادر دستش را گرفت. از میان صف طولانی ردیف اول گذشت. به پیرزن که رسید، خم شد. گونههای چروکیده و توخالی پیرزن را بوسید. لبخندی زد و گفت: «ببخشید حاج خانوم! من بعد از نماز مغرب و عشا تو حسینیه هستم. امری باشه در خدمتم. به بقیه خانمها بگین اگر سؤالی دارن، بیان. شاید بتونم جواب بدم. من هم طلبه هستم.» و مریم را که پشت سرش قایم شده بود، سمت در مسجد کشید.
Sorry. No data so far.