چند روز پیش بود که همراه آقای سعید جلیلی در یک سفر کاری به اصفهان برای دیدار با جانبازان اعصاب و روان به آسایشگاه شهید رجایی رفتیم.
مقابل درب ورودی که رسیدیم، آقای جلیلی، رو به خبرنگاران و چندنفری که به عنوان اعضای ستاد همراهش بودند، کرد و گفت، پزشکان مجموعه گفتند، جمعیت ممکن است جانبازان را تحریک کند، پس بهتر است کسی داخل آسایشگاه نیایید. فهمیدم که برای رفتن به داخل باید بچسبم به دکتر؛ همین کار را هم کردم، تا محل حضور جانبازان، چندین جا جلویم را گرفتند، با زیرکی خاصی بالاخره رفتم داخل.
جانبازان که در حال استراحت بودند از جای خود برخاستند اما آقا سعید به سرعت خودش را به آنها رساند تا از تختشان بلند نشوند، برخی از آنان جلیلی را میشناختند، آقا سعید از آنها میپرسید، کدام عملیات بودید، از کربلایی 5، بیتالقدس گرفته تا والفجر مقدماتی. آقا سعید بغض کرده بود، حق هم داشت شرایط واقعا تکان دهنده بود.
از مشکلاتشان گفتند، یکی میگفت، «خستهشدیم ایکاش جنگ تمام نمیشد، بچهها دیگه پیششون نیستند، ما خیلی تنها شدیم» یکی دیگه میگفت،« آقای دکتر بگو، ما رو ببرن بیرون، خسته شدیم، از وقتی جنگ تمام شده تا حالا من روی تخت بیمارستانم،»
با یکی از آنها توفیق داشتم صحبت کنم، پرسیدم از جنگ چیزی یادتان هست؟، گفت:« ما که همچنان داریم میجنگیم، این روزهای ما کمتر از جنگ نیست، در جنگ رفقا رو داشتیم الان دلمون براشون تنگ شده، ما موندیم و این دنیا»
یکی دیگه از ته سالن با صدای بلند گفت««شما که صدای مرا میشنوید، یا مینویسید، بگویید به مسئولان، بگویید که به داد ما برسند و مشکلاتمان را حل کنند، وضع ما خراب است، شرایطمان سخت است، هم مالی هم روحی، البته اینها همه فدای سر آقا»»
نیمساعتی داخل آسایشگاه بودیم، تحمل لحظات برام سخت شده بود، واقعاً سخت. و اما مسئولانی که به برکت نفسهای سخت جانبازان اعصاب و روان به مسند رسیدهاند، یادشان باشد که بچه های جنگ هنوز هم آنها را می بینند.
Sorry. No data so far.