محمدمهدی شاهآبادی – یکی از عمدهترین مشکلات ما در تولید علم در دانشگاهها و مراکز تحقیقاتی علوم انسانی و اجتماعی، حداقل در بُعد نرمافزاری آن، عبارت است از «عدم فهم تئوری».[1] به بیان دقیقتر، اگر غایت تولید علم، عبارت است از تولید نظریه و تئوری، آن گاه باید گفت که در دانشکدههای علوم انسانی و اجتماعی ما سؤالات زیر بیمعنا هستند یا کمتر به آنها فکری میشود:
1. تئوری چیست و برای چه کاری تولید میشود؟
2. تئوری خوب و بد چه معیاری دارد؟
3. نسبت تئوری با مبانی نظری کدام است؟
4. فرق دانشمند و آنکه تئوری میداند با سایر افراد در چیست؟
5. آنچه در عمل و بر روال عادت به عنوان راههای تولید، توزیع، داوری و کاربرد تئوری در مجامع علمی عرضه میشود، چقدر با تئوریپردازی نسبت واقعی دارد؟
تئوری چیست؟
تئوری «عینکی» است که با آن جهان دیده میشود، تفسیر و تبیین میگردد و بر اساس آن، با جهان پیرامون تعامل و رفتار میشود. به بیان دیگر، تئوری «زاویهی دید» ما به جهان است و جهان را برای ما «معنادار» میسازد. تئوری چیزی جدای از اندیشهها و باورهایی که هر کس با آنها زندگی میکند، نیست. پس تئوری چیزی است مانند «هوا» که از آن استفاده میکنند. به بیان بهتر، «با آن زندگی مینمایند.» کارمندی که صبح از خواب برمیخیزد برای «رفتن به اداره» برای خود تئوری دارد: او بر اساس ادراک خود از نیازهایش زندگی میکند و هر چیزی را در نسبت با آن نیازها تعریف و «معنادار» میسازد. پس صبحانه میخورد، چرا که غذا او را توانمند و زنده نگاه میدارد. به اداره میرود، چرا که در «دید» او اداره «منبع درآمد» است و «درآمد» تأمینکنندهی «نیازهای مادی» زندگی اوست. همچنین به اداره میرود، چرا که «شأن اجتماعی» یک انسان با «کار» او تعریف میشود. پس این اداره رفتن نیاز به شأن اجتماعی را نیز برآورده میسازد و…
همان طور که دیده میشود، هر کسی هر کاری را که انجام میدهد، بر اساس نگاهی است که به زندگی خود و دیگران و بر اساس آن تلقی است که از جهان پیرامونش دارد. در مثال ما، آقای «الف» دربارهی اداره رفتن خود یک تئوری دارد؛ تئوریای که در آن:
1. اولاً «اداره» چیزی مشخص و روشن است و نه مبهم و گنگ.
2. ثانیاً اداره و رفتن به اداره، امری «معنادار» است؛ یعنی با سایر قسمتهای زندگی او «تناسب» دارد.
3. ثالثاً در دقتی بیشتر، این «معناداری» در ارتباط وثیق با «ادراک او از نیازهایش» قرار میگیرد؛ به گونهای که قطعاً بیواسطه یا باواسطه، یک یا چند نیاز او را برآورده میسازد.
اما تفاوت آن کارمند با یک اندیشهورز در علوم اجتماعی، که همین پدیده را به طور «علمی» مطالعه میکند، در چیست؟ اگر همه تئوری دارند و همه بر اساس آن رفتار میکنند، پس کارکرد علوم انسانی و اجتماعی و اساساً تولید این علوم چیست؟
تفاوت عمدهی دانشپژوه علم انسانی و اجتماعی با سایر افراد آن است که او نسبت خود را با این تئوریها «آگاهانه» میسازد؛ یعنی در یک معرفت ثانوی به تئوری رفتارها، آن تئوریها را بازشناسی میکند و آگاهانه میسازد. تبیین علمی رفتار و پدیدهها و مطالعهی آنها به این معناست که تمامی روابط علّی و معلولی که در ذهن و ضمیر خودآگاه یا ناخودآگاه انسانها، به طور فردی یا جمعی وجود دارد، «آشکارسازی» میشود و به «بیان» درمیآید.
به مثال پیشین برگردیم. اگر از آقای «الف» بپرسیم که چرا به اداره میرود، قطعاً پاسخی دارد و میتواند این پاسخ عبارت باشد از خدمت به مردم، کشور، کسب درآمد و… اما پژوهشگری که به مطالعهی این پدیده میپردازد و آن را «تئوریزه» میسازد، در پی آن است که:
1. بتواند حتیالامکان در جای آقای «الف» بنشیند و جای او بیندیشد.
2. از خودآگاه آقای «الف» نیز فراتر رود و به دلایل ناخودآگاه رفتار او نیز پی ببرد.
3. مجموعهی علتها و رویدادها را در نظمی منطقی به قلب «بیان» بریزد و آن را شرح دهد و «تبیین» کند.
4. بسته به هدف او از تئوریپردازی، تئوری بهدستآمده را برای «تعمیم»، تفسیر و پیشبینی آماده کند و به کار گیرد.
تیجهی کار پژوهشگر در مثال مورد بحث ما آن است که داستانی به شرح زیر بیان میکند:
آقای الف اداره را جایی خستهکننده میداند که هیچ گونه کار مفیدی در آن اتفاق نمیافتد و صرفاً برای این وجود دارد که عدهای در آن «سرگرم» باشند و «پرستیژ اجتماعی« آنها حفظ شود. هر روز صبح تنها برای آنکه از سرکوفتهای خانوادگی و اجتماعی مبنی بر بیکاری رها شود، به اداره میرود و البته درآمد ثابت آن نیز عامل مؤثری در بقای وی در سازمان است، چرا که او با سن فعلیاش (45 سال) به آیندهی خود و فرزندانش فکر میکند و جرئت تجربهی جدید ندارد. البته آقای «الف» آدمی میهندوست است و گاهی نیز (شاید ماهی دوسه بار) موقعیتهایی در اداره پیش میآید که احساس میکند از توانمندیاش استفاده شده و کار مفیدی صورت داده است…
در اینجا برای پژوهشگر، خوانندهی پژوهش و حتی شاید برای خود آقای «الف»، از رفتار یکسان آقای «الف» با سایر همکارانش، که هر روز نیز تکرار میشود، «معنای» جدیدی به دست میآید. این رفتار به ظاهر یکسان، برای همهی کسانی که این تئوری را میخوانند «معنادار» است.
شاید بر اساس مثالی که در اینجا طرح شده است، این اشکال به نظر آید که همهی این حرفها در مورد گونهی خاصی از تئوری یا ابزارهای خاصی از تئوریپردازی یا رویکرد به خصوصی به تئوری مصداق دارد و سایر نگاهها و رویکردها و ابزارها تلقی دیگری از «تئوری» دارند.
اما در پاسخ باید گفت که آنچه بیان شد حداقل مورد اشتراک در همهی انواع تئوریهاست. همهی گونههای مختلف تئوری و تئوریپردازی، از پوزیتیویستی، تفسیری، پستمدرن، انتقادی و… از تئوری این انتظار را دارند. البته هر پارادایمی تفاوتهایی در مبانی و «چگونگی» رسیدن به این «بیان معنادار» و همچنین در اهدافی فراتر از تبیین و شرح و ابزارهای مورد استفادهی خود، با پارادایم دیگر دارد. مثلاً در نگاه پوزیتیویستی، باید علتها بیرونی و قابل آزمون در محیط آزمایشگاهی باشند؛ اما در نگاه تفسیری، باید با پدیده «همدلانه» برخورد کرد. همچنین برای مستندات پشتیبان پژوهش، در کار پوزیتیویستی، به دادهها و نتایج آماری اشاره میشود؛ اما در پژوهش کیفی، مثلاً مصاحبهها مبنای کار است. اما همهی آنها در این واقعیت مشترک هستند که باید شرح و تبیینی «داستانی» از پدیده ارائه دهند.
علم و تئوری؛ آنچه باید باشد
آسیبی که در صدد طرح و تشریح آن بودیم، بر اساس آنچه گفته شد، روشنتر شده است. اما اگر تئوری مبنای زندگی همهی انسانهاست، آموختن و تحقیق در علوم انسانی و اجتماعی چه سودی دارد؟
در مطالعات علوم انسانی و اجتماعی، باید با فراتر رفتن از سطح درک و استفادهی افراد عادی از تئوری، به افقی بالاتر دست یافت و در مداری بالاتر، استفادهی عمیقتر و دقیقتری از تئوری نمود. ما علوم انسانی و اجتماعی را میخوانیم برای آنکه آنچه را روی میدهد، آگاهانه روشن سازیم و با «بیان» کردن آن به زبانی روشن و واضح و کاربردی، بتوانیم استفادههای بیشتری از تئوری ببریم. در غیر این صورت، مردم عادی نیز از تئوری استفاده میکنند و آن را به کار میگیرند و حتی برای کارهای جدید خود و حتی کارهای قدیمی خود، «معناهای» جدید، دقیق و وسیعتری میسازند و این فرآیند به شکلی کاملاً طبیعی لازمهی زندگی هر روزهی انسانهاست. اگر دانشپژوه علوم انسانی و اجتماعی از این حد فراتر نرود، وجود او چه کارکردی خواهد داشت؟
علم و تئوری؛ آنچه هست
اما مسئله این است که در دانشگاههای ما نه تنها عنصر «آگاهانه» بودن به تئوریهای عامهی مردم اضافه نشده، بلکه عنصر «تعهد به تئوری»، که ذاتی هر تئوری طبیعی است، از آن گرفته شده است. توضیح آنکه هر کسی با تئوریهای خود «زندگی» میکند و جهان را با آن تئوریها میبیند و تفسیر میکند و به بیان روشنتر، به تمام معنا، به آن «متعهد» است. اساساً تئوری آن چیزی است که زیست میشود، نه آنچه گفته میشود. ممکن است آقای «الف» دهها فلسفه برای «اداره رفتن» خود و تلقی خود از اداره و کار مطرح کند، اما مقصود از تئوری «اداره رفتن» آقای «الف» آن داستان حقیقی است که معنای واقعی «اداره رفتن» او را برای ما تعریف و «بیان» میکند. برای همین، بر اساس تعریف ما از تئوری، متعهد بودن به آن، «ذاتی» آن است.
با این توصیف، معلوم میشود که اگر کار مطالعهی پدیدهها و شرح و تبیین آنها به «کاری فانتزی» تبدیل شود و تئوریها چیزهایی «جدای از ما» تصور شوند و به مثابهی ابزار کار یک صنعتگر به آنها نگاه شود، چه فاجعهای رخ خواهد داد.
تئوری باید «عینک دید» محقق باشد و با آن، جهان را تفسیر کند و با آن زیست کند و در مواقع کار تخصصی، در واقع دقت او در این نگاه بیشتر میشود. تئوری محقق باید با او عجین شده باشد. آن گاه که تئوری چیزی است متعلق به کتابها که هر روز که به سر کار (دانشگاه) میرویم، چند ساعتی را با آنها بازی میکنیم، تئوری از ذاتی خود جدا شده است. در این حالت، هیچ تعهدی به تئوری وجود ندارد و تئوری به مثابهی جعبهابزار به کار تبیینهایی میآیند که به ما ربطی ندارند، از درون ما نجوشیدهاند و از نگاه ما برنخاستهاند.
حتی آن زمان که تئوری دیگران را میخوانیم نیز باید مدتی از زاویهی دید آنها به عالم نگاه کنیم. اما آنچه روی میدهد آن است که:
1. نفهمیدن سایر تئوریها: ما در مطالعهی تئوریهای دیگران، آنها را فهم نمیکنیم؛ چرا که اساساً به فهم تئوری قائل نیستیم یا نمیدانیم که تئوری یک فرد یعنی عینکی که او، جهان یا حداقل پدیدهی مورد تبیین خود را با آن میبیند. اگر وبر، بوروکراسی را قفس آهنی میخواند، واقعاً او آن را این گونه میبیند و لذا همهی آثار و لوازم فکری و حتی عاطفی این نگاه نیز برایش وجود دارد. وبر از عقلانیت ابزاری موجود در بوروکراسی مینالد و آن را با همهی وجود درک میکند.
2. نفهمیدن معنای تولید علم: با نشناختن معنای تئوری و درک نکردن ماهیت «معنابخش آن»، نمیفهمیم که تولید تئوری یعنی آنکه فرد «نگاه خود» را به عالم و پدیدهها آگاهانه سازد و بتواند آن را به زبان قابل فهم تبیین کند و با ابزارهایی آن را اثبات نماید و در صورت پی بردن به نادرستی آن، در تصحیح آن بکوشد.
3. نبود سنت فکری: همچنین هیچ «سنت فکری» در دانشگاههای ما شکل نمیگیرد. «سنت فکری» چیست؟ سنت فکری یعنی اینکه جماعتی به مبانی و طرز دید خاصی «متعهد» میشوند و سعی میکنند آن را «آگاهانه و مستدل» سازند و برای دیگران «بیان» نمایند و در اثبات، تصحیح و توسعهی آن در پدیدههای گوناگون بکوشند و در نتیجهی این تلاش طبیعی و برآمده از یک طرز دید خاص، باز هم به گونهای طبیعی، مباحثه و هماندیشی دارند؛ خود و دیگران را بر اساس آن نگاه نقد میکنند؛ برای توسعهی دیدگاه خود یا اثبات آن با استفاده از ابزارهای تحقیقی متناسب با آن طرز دید، تحقیقاتی انجام میدهند؛ برای انتشار آنها میکوشند و لذا نشریاتی هدفمند و مستمر منتشر میسازند و در نهایت، برای آزمودن تئوریهای خود، در عمل آنها را به کار میگیرند و نتایج آن را در عمل بررسی میکنند و… این گونه، دانشی دارای «سنت» شکل میگیرد.
4. تئوریها به مثابهی «جعبهابزار»: یکی دیگر از نتایج این نگاه به تئوری آن است که دانشمندان ما نیز غالباً در نسبت با تئوری، همچون مردم عادیاند و تفاوتی ندارند. آنها نیز تئوریهای دیگران را میخوانند و «نمیفهمند»؛ آنها نیز همچون همهی انسانهای دیگر، با تئوریهای خودشان زندگی میکنند؛ تئوریهایی که به آنها «تعهد» دارند و نسبت به آنها «آگاه» نیستند. تفاوت استاد و دانشپژوه علوم انسانی ما با سایر افراد آن است که به جای آنکه هر روز به سر کار خود بروند و با ماشینهای بزرگ صنعتی یا داس و چکش یا مغازه و بازار سروکار داشته باشند، با مجموعهای از نوشتهها سروکار دارند که آنها را حفظ میکنند و در بهترین حالت، در الگوهای از قبل تعریفشده، به آزمون میگذارند و چرخههای هزاربارتکرار را دوباره میپویند و چرخهای اختراعشده را دوباره میسازند. گویی که قرار نبوده است شغل این دانشپژوهان این باشد که به معرفتی درجهدوم و ثانوی دست یابیم و با حفظ تعهد به تئوری، آن را آگاهانه سازیم و از دل کار و روز هر روزهمان، افکار و اندیشههای درونیشدهمان، فرهنگ و اقتضائات بومیمان، مسائل و مشکلات واقعیمان، «تئوری» استخراج کنیم و روایتهایی «بیان» کنیم که با آنچه در آن «زیست» میکنیم، «همخوانی» داشته باشد و معنای آنها را روشن سازد و بتوانیم معنای رفتار و عمل و فرهنگمان را برای جهان «معنادار» سازیم. آن گاه با آگاهانه کردن معنای روایتها، آنها را در بوتهی آزمون قرار دهیم، معنابخشیهایمان را تصحیح کنیم، معناهای تصحیحشده و همخوان و مطابق با واقع را با محک «بایدها» (که از دین و اخلاق و… بیرون میآید) بسنجیم و از میان فاصلههای این و آن، مسئلههای صحیح و بومی برسازیم و از دل سؤالهای طرحشده، در پی پاسخهای خودمان باشیم و این پرسش و پاسخ را به زبان عالمان عالم ترجمه نماییم و از تجربههای عالمان دیگر در مشابهتهای مسئلهها بهره ببریم.
در این نگاه غلط به تئوری، آن را به مثابهی ابزار کار میدانند و پرداختن به آن در حد شغلی انگاشته میشود که استادان و دانشجویان هر روز با رفتن به کلاسهای درس یا مراکز تحقیقاتی، چند ساعتی با آن درگیر میشوند و در بهترین حالت، از «جعبهابزار تئوریها و حتی پارادایمها»، ابزار مناسب برای تبیین یک مسئله را بیرون میکشند و با شوری فراوان، به روایتگری گزینشی از پدیدهها دست میزنند. یکروزه بر مبنای پوزیتیویسم، همهی آن چیزی را که تحت روش آزمایشگاهی نیاید، غیرعلم میدانند و فرداروز، با داد سخن در اهمیت روشهای کیفی، آن را روش نجاتبخش علوم انسانی میخوانند. روزی از بازاریابی مشتریمدار سخن میگویند و آن را کلید حل مسائل بازار ما میدانند و روز دیگر… گویی که هیچ مبنایی برای انتخابها وجود ندارد.
در کلاس روش تحقیق از این سخن میگویند که پارادایم، تعیینکنندهی نوع مسئلهای است که به آن میپردازید، چه رسد به روش تحقیق آن. آن گاه فرداروز، مبناهای روشی گوناگون را بیعنایت به مبانی پارادایمی آن به کار میگیرند. آنچه مسئلهی ما را تعریف میکند «مد روز دنیا» است و نه دغدغههای برآمده از نوع نگاه ما به جهان پیرامونیمان. اگر تئوری درست فهم میشد و در جایگاه خود به کار گرفته میشد، معلوم میکرد که با این نگاه اساساً چه چیز مسئله است و چه چیز مسئله نیست؛ کدام مسئله اولویت دارد و کدام مسئله نه؛ کدام روایت از مسئله و کدام طرح مسئله درس است و کدام درست نیست. اما در این آشفتهبازار، تئوری، ابزارهای پژوهش، مسئلهها، اولویتها و… هر یک از جایی میآیند، بیآنکه الزاماً ارتباطی منطقی بین آنها برقرار باشد و به مثابهی پازلی تصادفی در نزد پژوهشگر از هر گوشهای فرود میآیند.
5. تئوری به مثابهی «کالای لوکس»: با نگاهی دقیقتر، باید گفت که با تعریفی که از تئوری ارائه کردیم، انتخابهای گفتهشده در بند قبل، هیچ یک تصادفی نیستند؛ بلکه تئوری و تئوریهایی در ناخودآگاه اساتید و دانشجویان ما وجود دارد که آن تئوریها هدایتگر کار علمی ماست. تئوریای که میگوید در دانشگاه علوم انسانی، دانش امری جدی و تعیینکننده نیست. دانش و تئوری کالاهایی فانتزی هستند که بیارتباط با جهان واقع و برای پُر کردن وقتها، پرستیژها و کسب درآمد در میان افراد دستبهدست میچرخند. اتفاقاتی در بیرون از این مرزها روی میدهد که ما هیچ ارتباط عمیقی با آنها برقرار نمیکنیم. سهم ما از تئوریها آن است که بدون نیاز به فهم آنها و زمینهی آنها، به کارشان بگیریم و در تحقیقاتی پُردامنه و بیریشه، مدام آنها را آزمون سازیم و چون ریشهی آنها در کشور ما و زیستبوم ما نیست، به کاری نمیآید و البته این هم چیز مهمی نیست! آن تئوری واقعی که هدایتگر رفتار علمی ماست به ما میگوید که «مسائل واقعی ما با تئوریها حل نمیشوند، تئوری چیز بهدردنخوری است، تئوری را باید برای نوشتن مقالهی علمیپژوهشی خرج کرد؛ مقالههایی که کسی آنها را نمیخواند، اما برای ما آب و نان دارد.» تمثیل زیر گویای تئوری واقعی در پس اذهان ماست:
کسی در دیاری کلاس درسی گذاشت و دانشجویان بسیاری را برای تحصیل فراخواند. نام درس او عبارت بود از: «چگونه غولها را بکشیم؟» و به همین خاطر، مدرسهی او را «مدرسهی غولکشی» میخواندند. چند صباحی گذشت و کار آموزش تمام شد. در نهایت کار، برای دانشاندوزان این سؤال پیش آمد که «استاد! غولی وجود ندارد که ما او را بکشیم. پس درسی که خواندهایم به چه کار میآید؟» استاد با متانت تمام (که گویی از استاد خود به ارث برده بود) لبخندی زد و گفت: «شما نیز به دیار دیگری بروید و هر یک مدرسهای بگشایید و آیین غولکشی را در آن تدریس کنید!»
پس نگاه ما به تئوریهای علمی در دانشگاه، اسفناکتر از نگاه به یک ابزار کار است. نگاه ما در اندازههای نگاه یک آهنگر و نجار به چکش خود هم نیست. نگاه ما به تئوری مانند نگاهمان به یک «کالای لوکس» است؛ جای آن سر طاقچه است و زینت خانههایمان محسوب میشود. کسی از شمعدان عتیقه نور نمیگیرد. همان طور که کسی از مجلات ما گرهای از کارش نمیگشاید. ما مقاله چاپ میکنیم که چاپ شده باشد و در رزومهی ما برگی دیگر افزوده شده باشد و…
6. «تئوری واقعی» محافل علمی ما: گفتیم که هیچ کس کاری را بدون تئوری انجام نمیدهد. اندکی از تئوری واقعی هدایتگر علم در کشور خودمان نیز سخن گفتیم. اما باید ابعاد این تئوری واقعی بیشتر شکافته شود.
از دیگر ابعاد این تئوری آن است که هر کسی برای خود اصول و مبانی تئوریکی دارد که در واقع آن اصول و مبانی و تئوریها، عینک چشم او را شکل میدهند. فارغ از آنکه بسیاری گرایشها و حبوبغضها نیز در ان دخالت دارند، باید گفت که «قسمت منطقی» اختلافنظرها میان اساتید علوم انسانی و اجتماعی (در فقدان زمینههای تئوریک متداول) به میدان دیگری منتقل میشود. به بیان دیگر، اگر دانشگاه محل آن است که افراد دیدگاههای خود را آگاهانه سازند و نسبت به پدیدهها، بر اساس آن دیدگاه روشن (که مبانی نظری آن تبیین شده و لوازم آن نیز مشخص گردیده است) سخن بگویند و در نتیجهی این گفتوگو، اختلافهای طبیعی و بابرکتی ظهور نماید؛ در دانشگاه ما این داستان صورت دیگری دارد. در اینجا که آموختهها حرف دل افراد نیست و حکایتگر درستی از زاویهی دید آنها نیست، اختلافها نیز از جنس منازعات علمی نیست. در اینجا اختلافها چند دسته است:
1. اختلافاتی از سر حبوبغضهای شخصی که در بسیاری موارد، ناشی از ضعف اخلاقی یا نبود فرهنگ گفتوگو، تفاهم و گذشت است.
2. اختلافاتی از سر مدگرایی: چون معیار حرکت در دانشگاه ما، در بسیاری موارد، مدهای علمی است، لذا اختلافها نیز به اختلاف در انتخاب مدها محدود میشود.
3. قسمت منطقی اختلافها: این قسمت ناشی از اختلاف دیدگاههای علمی افراد است. در واقع همان اختلافی که ویژهی محافل علمی است. اما با این تفاوت که در اینجا غالباً مباحث علمی رسمی با آنچه مبنای اختلافها میشود، تفاوت دارد. توضیح آنکه اختلاف علمی واقعی، بر سر اعتقادات و باورهای علمی واقعی افراد درمیگیرد؛ یعنی اختلاف افراد در پایبندیشان به تئوری یا طرز نگاهی خاص در برابر تئوری و طرز نگاه دیگر. بسیاری از اساتید ما، به دلیل استعدادشان و مطالعاتشان، دارای دیدگاههایی هستند، اما این دیدگاهها یا همچنان ناآگاهانه است یا درست بیان نشده است. اما در هر صورت، به دلیل وجود آنها، اختلافها نیز به طور جدی درمیگیرد. مثلاً بسیاری از مناقشات اساتید مذهبی و سکولار، ریشه در این نگاهها دارد، هرچند که شاید هیچ کدام از دو طرف «آن زاویهی دید خود» را تنقیح و آشکار نساخته باشند. از دیگر مثالها در این مورد میتوان به اختلافاتی اشاره کرد که ناشی از اختلاف دید سیاسی است. البته منظور منازعات قدرت و درگیریهای ناشی از تعلق خاطر به فلان حزب نیست؛ بلکه همان طور که اشاره شد، بسیاری از اساتید ما دارای دیدگاهها و تئوریهای اداری و سیاسی هستند که اتفاقاً در بسیاری از موارد، ویژگیهای تئوری واقعی را دارد؛ یعنی به دلیل پیوند با جهان واقع، به شدت معنادار، عینی و کاربردی است.
مرور این قسم آخر از اختلافات و دقت در مثالها و اقسام آن، بخش دیگری از ابعاد «تئوری واقعی حاکم بر جریان علمی ما» را روشن میکند و نشان میدهد که پیشفرضهای واقعی ما چیست، تعلقات واقعی ما کدام است، ترجیحات ما کداماند و چه چیزهایی مسئلههای ما هستند. همچنین با مقایسهی آنچه از این دقت نظر به دست میآید با آنچه تدریس میشود، معلوم میگردد آنچه به عنوان مبانی نظری علوم اجتماعی درس داده میشود (اعم از هستیشناسی، انسانشناسی و معرفتشناسی) و آنچه از تئوریهای اساسی و متاتئوریها آموزش داده میشود، تا چه اندازه شاکلهی فکری اساتید ما و محافل علمی را شکل داده است و چقدر «تئوری رسمی» با «تئوری واقعی» نسبت دارد.
پینوشت:
[1]. به نظر نگارنده، این مسئله میتواند به عنوان ریشهی بسیاری از مسائل تولید علم در حوزهی علوم انسانی در کشور ما شناخته شود؛ اما بحث دربارهی میزان اهمیت مسئله، نوشته را بیش از اندازه طولانی خواهد کرد.
Sorry. No data so far.