یکشنبه 29 سپتامبر 13 | 15:15

داستان: مصاحبه

محمد غفاری

چند روزی بود که می‌گفت سرم تیر می‌کشد و هربار که صرفه می‌کرد سرش را می‌گرفت اما من و مادرش فکر می‌کردیم اثر سرما خوردگی است. صبح که یک دفعه حالش به هم خورد و بردیمش بیمارستان بی‌هوش بود و خیلی ترسیده بودیم و تا عصر که خبر دادند نمی‌دانستیم ترکش توی سرش هست


تریبون مستضعفین- محمد غفاری

وقتی برگشت خانه تمام خاطراتش در کوله پشتی‌اش بود و حرکاتش عجیب‌تر از آن چیزی که فکر می‌کردیم. از همان روزهای اول فهمیده بودم که از من و مادرش هم بزرگ‌تر شده و مثل سابق نیست. فهمیده بودم که دیگر نمی‌شود بی‌بهانه شروع به صحبت کنم و به نظرهای ساده‌ای که می‌دهد گوش دهم و آخرش هم بلند بلند خدا را شکر کنم که پسرم مرد شده! پسرم واقعا مرد شده بود و می‌ترسیدم پیش او کم بیاورم. هیچکس نمی‌داند حال من پدر را. پدری که فرزندش از خودش فاصله گرفته و آنقدر جلو جلو راه می‌رود که به او حسرت می‌بری اما غرورت نمی‌گذارد التماسش کنی و بگویی دست تو را هم بگیرد.

***

مصطفی که می‌رفت شانزده سال بیشتر نداشت اما وقتی برگشت بزرگ‌تر شده بود. این را فقط من نمی‌گویم پدرش هم می‌گفت. همه‌ی فامیل و همسایه‌ها می‌گفتند اصلا نه انگار که بیست سال بیشتر ندارد و هنوز اول جوانیش است. بعضی وقت‌ها که حواسش نبود از دور خیره می‌شدم به کارهایش. به خدا دروغ نگفته‌ام اگر بگویم این بچه نفس‌هایش هم ذکر و تسبیح بود.

از همان بچگی بعضی وقت‌ها که با خودم به مدرسه می‌بردمش، توی دفتر با معلم‌های دیگر که می‌نشستیم مدام حرف‌های بزرگ بزرگ می‌زد و در بحث‌های جدی نظر می‌داد. معلم‌ها هم کیف می‌کردند از کارهای مصطفی و یکی یکی تعریفش را می‌کردند، من هم زیر لب ” وان یکاد…” می‌خواندم و گاهی زیر زیرکی خنده ام می‌گرفت. از این‌که این حرف‌ها را از کجا و کی یاد گرفته ماشالله!

***

من که سر در نمی‌آوردم اما گاهی کوله پشتی‌اش را بر‌می‌داشت و هرچیزی که داخلش بود را یکی یکی بیرون می‌آورد و هربار یک‌جور بود. برای یک لحظه می‌خندید و یک لحظه گریه‌اش می‌گرفت. من هم چند باری رفته بودم کنارش نشسته بودم و برای هزارمین بار عکس‌ها را دیده بودم. اینقدر با ذوق تعریف می‌کرد هربار که خاطراتش را می‌گفت انگار  برای اولین باری بود که می‌شنیدم و کلی گریه می‌کردم. ‌می‌گفت بعضی از دوستانش هنوز برنگشتند. بی‌چاره مادر آن‌ها!

***

چند روزی بود که می‌گفت سرم تیر می‌کشد و هربار که صرفه می‌کرد سرش را می‌گرفت اما من و مادرش فکر می‌کردیم اثر سرما خوردگی است. صبح که یک دفعه حالش به هم خورد و بردیمش بیمارستان بی‌هوش بود و خیلی ترسیده بودیم و تا عصر که خبر دادند نمی‌دانستیم ترکش توی سرش هست و جانباز شده بوده. دکتر می‌گفت ترکش چند میلیمتر توی سرش جابجا شده و این بی‌هوشی هم بخاطر همان ترکش ریز توی سرش هست. تو این چند سال از وقتی آوردیمش خانه صبح که از خواب بلند می‌شوم و می‌بینم هنوز آرام خوابیده می‌روم کنار تختش “و ان یکاد…” می‌خوانم تا خدایی نکرده چشم نخورد. هربار می‌روم بغلتانمش آنقدر می‌بوسمش تا جبران آن‌روزهایی باشد که خجالت می‌کشیدم زود به زود و بی‌بهانه ببوسمش. بعضی وقت‌ها همینجوری شروع می‌کنم به صحبت تا نظرش را بدانم. هنوز هم که هنوز است نظراتش بزرگ‌تر از سنش هست و کم می‌آورم!

***

روزی که حالش به هم خورد من توی حیا….

***

من و دوربینم از مقابلش کنار رفتیم تا راحت‌تر گریه کند. اصلا مهم نیست که این مصاحبه تمام نمی‌شود.

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.