اگر کسی بخواهد برای شعر و حس و حال شاعرانه کلیدواژهای بگوید حتما از پاییز و باران نام خواهد برد؛ اتفاقاتی که هنرمندان و به ویژه شاعران رابطهای خوبی با آن دارد و راحتی از آن عبور نخواهند کرد. این روزها که بیش از یک سوم پاییز را پشت ر گذاشتهایم، آرام آرام قطرههای باران مهمانمان میشوند و طراوت این فصل زیبا را دوچندان میکنند. به همین مناسبت گفتوگویی هرچند کوتاه ترتیب دادهایم با یکی از شاعران جوان و البته نام آشنای این روزهای کشور و این حس مشترک را با واژههایی از جنس مجید سعدآبادی به تماشا نشستهایم:
یک شاعر پاییز را چگونه می بیند؟
شاعر پاییز را چون دیگر انسان ها می بیند، اما با یک تفاوت بزرگ، و آن طبیعی نشدن است. پاییز که می شود، آدمها زیبایی ها را می بینند و لذت می برند اما چند روز نگذشته برایشان طبیعی و معمولی می شود. اما شاعر این گونه نیست. شاعر هر روز برایش روز جدید است و یک تولد جدید. شاعر اگر شاعر باشد هر روز چون نابینایی که شفا یافته دنیا را نگاه می کند.
آیا این حرف کلیشهای که «پاییز فصل شاعرهاست» حقیقت دارد؟
مگر بهار فصل شاعرها نیست؟ زمستان و تابستان چطور؟ اما تمرکز بر یک فصل و تاکید بر آن هم بی دلیل نیست. شاعرانی زیادی را داریم که برای پاییز شعر سروده اند و نام خود را در این فصل به یادگار گذاشته اند. شاید وقتی می گویند پاییز فصل شاعر هاست به آن دلیل است که ما میان سرمای زمستان و گرمای تابستان دنبال بهانه برای شروع دوباره ایم . شروعی مثل بهار . پس نمی توانیم این نکته را انکار کنیم که پاییز بهار دوباره نیست. شروع نوشتن و شروع دیدن و شروع…
خاطرهی شما از اولین باران پاییزی؟
راستش را بخواهید امسال هنوز باران پاییز را ندیده ام . تهران بودم که می گفتند نوشهر و چالوس باران می بارد. برای کاری آمدم مشهد گفتند تازه باران بند آمده و به دوستان در تهران زنگ زدم گفتند باران می آید. امسال باران سر آشتی با من را ندارد و دل به دیدن من نمی دهد. اما من مشتاقانه در پی حضور و دیدار پاییزم.
بهترین خاطرهتان از قدم زدن در باران؟
مربوط به جوان تر بودنم می شود. وقتی باران و خیابان و عشق دست به دست هم می دهند، تو می مانی و تنهایی که نمی شود از آن فرار کرد. درست شبیه کندن زخم خشک شده روی دست. لذت خاص خود را دارد، اما لذتی همراه با درد . قدم زدن زیر باران لذتی همراه با درد برای من دارد. و این نکته ریشه عمیقی در گذشته ها دارد. مربوط به زمانی می شود که آدم پنجره های احساسش را باز گذاشته است و با افتادن یک برگ عاشق می شود.
آیا واقعا میان باران و شعر رابطهی مستقیمی وجود دارد؟
این سوال شبیه سوالات کنکور است. سوالات روش تحقیق در دانشگاه. اگر آزاد باشم برای طرح فرضیات می گویم هر عنصری در دنیا به دورترین عنصر از خود ارتباط دارد. و اگر بخواهیم از ارتباط مستقیم حرف بزنیم باید بگویم که نه . همیشه چیزی شبیه عشق و یا نفرت در آن حضور پیدا می کند و اجازه ارتباط مسنقیم نمی دهد. به نوعی مداخله ایجاد می کند. ساده تر بگویم ارتباط ما و لذتی که از آن می بریم لذت بردن از واسطه هاست. اما این مسائل موجب نمی شود که کارکرد باران را نادیده بگیریم.
کدام شاعرانهتر است؟ چرا؟
هوای ابری
باران
خش خش برگهای خشک و زرد شده
شعر اتفاق سومی است بین من و یکی از این اتفاقها! پس کافی است من باشم و فضای شاعرانه من باشد و آن وقت جای خالی را می توان با یکی از این اتفاق های طبیعی پر کرد و لذت ناباورانه را برد. با این تعریف من عاشق طبیعتم یا بهتر است بگویم عاشق خدا هستم.
و در پایان ما را مهمان شعری بارانی کنید.
باران می آید
سیل می زند و
تمام دیوانه های شهر را با خودش می برد
جز من
که به شاخه ای معصوم گیر کرده ام
رنگ عوض می کنم
گل می دهم
و هیچوقت نخواهم فهمید
گنجشک ها مَحرمند یا نامَحرم؟
کاش سیل مرا با دیوانه ها برده بود
دیوانه هایی که
غرق شدند در مناطقی خوشحال
Sorry. No data so far.