تریبون مستضعفین – علی معلم دامغانی
بچههای انقلاب از یكدیگر حمایت جدی نكردند و همدیگر را درنیافتند
متن سخنرانی علی معلم درباره تركیببند «با كاروان نیزه» سروده علیرضا قزوه(اسفند ۱۳۸۳)
بشر امروز، به اسطوره نیاز دارد، ولی بالاتر از اسطوره، اسوهها هستند. تاریخ اسوهها طولانیست، ولی در دست ما، چیز زیادی نمانده است. چون تاریخ، مخدوش شده است.
و این بهره از تاریخ، كه اسوههای ما به حساب میآیند، بیشتر به دلیل نزدیكی به زمانِ ما قابل قبول هستند. وگرنه در زمانهای دور، مثلاً در تاریخ ابراهیم و موسی و عیسی نیز فراوان تحریف و دروغ را شاهدیم. بهعنوان مثال در برخی از تاریخها و كتب مقدس، شاهدیم كه یعقوب و عیسو، كه دو برادرند ـ دو برادری كه هر دو از پیامبران و اولیاء به حساب میآیند ـ در مسئله پیامبری و جانشینی پدر نیز با خیانت و دسیسه به این مقام میرسند. پدرشان كه كور است از پسر بزرگ ـ عیسو ـ میخواهد كه به صحرا برود و آهویی شكار كند تا او قدرت پیدا كند كه فرزندش را متبرك كند. وقتی عیسو به صحرا میرود، برادر دیگرِ او با همدستی مادر، زیركی به خرج میدهد و پیشقدم میشود تا به وسیله پدری كه كور است، متبرك شود. آنها پدر را فریب میدهند و بزغالهای را میكشند تا به جای آهو به پدر بخورانند و یعقوب میگوید كه برادرم بدنی پر مو دارد و پدر، مرا لمس میكند و خواهد شناخت. مادر میگوید كه از پوست همین بزغاله استفاده میكنیم تا پدرت دچار اشتباه شود! و تصور كند كه تو عیسو هستی، نه یعقوب. بدین ترتیب، یعقوب پیش از عیسو متبرك میشود. چون عیسو باز میگردد، درمییابد كه به او خیانت شده است و میخواهد ماجرای هابیل و قابیل را تكرار كند. میگوید كه من یعقوب را خواهم كشت. یعقوب میگریزد، گریزی شگفت، كه در كتاب مقدس شرح آن آمده است و منجر به آن میشود كه یعقوب، اسرائیل شود. «اسرا» حركت كردن در شب را گویند و «ئیل» هم یكی از نامهای خداوند تعالیست. در آن شب یعقوب در جایی ـ در بین راه ـ سر بر زمین میگذارد و میبیند كه فرشتگان از آسمان فرود میآیند. فردا آن محیط را كه محل نزول فرشتگان بوده است، حصار میكشد و بهعنوان یكی از جاهای مقدس و خانه خدا نامگذاری میكند و خودش از آن شب «اسرائیل» نامیده میشود. یعنی كسی كه در شب، و در سیر، خدا را ملاقات كرد. میبینیم كه واقعه و رویدادهایی از این دست، اگر در گذشته بسی دور اتفاق نیفتاده بودند و دچار تحریف نمیشدند، ما از اسطورهها بینیاز بودیم. این مقدمه مختصر را عرض كردم تا بگویم كه در واقعه بزرگی چون عاشورا، ما با واقعیت و حقیقتی روشن روبهروایم و حضرت زینب كبری(س) و اسرای كربلا و ستایشگران اهل بیت، نگذاشتند تا بر روی آن حقیقت شگفت، گرد نسیان و فراموشی بنشیند و ما با اسوههایی بزرگ روبهروایم كه نیاز بشریت امروز را كاملاً پاسخگوست.
تركیببندی پیش روی من است از شاعر خوب معاصر، شاعر توانمند روزگارمان آقای علیرضا قزوه.
ما گاه بر گذشته خود تأسف میخوریم، و وقتی با دوستان هنرمند و شاعرمان، دور هم جمع میشویم و از ستمهایی كه بر هنر و شعر و قصه و موسیقی و هنرهای تجسمی این روزگار رفته است، حرف میزنیم، به این نتیجه میرسیم كه در كنار ستمی كه مثلاً دانشگاه تهران به شعر انقلاب كرده است و آن را جدی نگرفته است و وارد كتابها نكرده است و رساله و تز در موردش ننوشته است و در شكل كلاسیك آن را تعلیم نداده است، خودمان نیز مقصریم و از یكدیگر، حمایت جدی نكردهایم. درحالیكه مثلاً شعر انقلاب، كم از شعر مشروطه نبوده و نیست. مرحوم میرزاده عشقی و عارف قزوینی و بهار بزرگ را همه بهعنوان شاعران سیاسی و منشاء اندیشه میشناسیم و سهم تقلید آنان از گذشته را نیز میدانیم. بچههای انقلاب هم پیش شما بالیدند و بزرگ شدند و نمونه كارهایشان را هم دیدهاید و میدانید كه در هنر و شهر، اسلوب و سبك تازه داشتهاند. در هنر و شعر اینان اگر بازكاوی و دقت بشود، ای بسا كه بر شعرا و ادبا و هنرمندان مشروطیت، ترجیح داشته باشند، ولی دانشگاه تهران این را نادیده میگیرد. به هر حال ادبیات و هنر انقلاب، مظلوم واقع شد، نه به خاطر خصومت بسیاری با خود انقلاب، بلكه به نظر من، مهمترین مسئلهاش این بود كه بچههای انقلاب از یكدیگر حمایت جدی نكردند و همدیگر را درنیافتند و نقادی سازنده در مورد هم نداشتند و اگر داشتند، ناچیز بود. ایراد و تنقیدش از صرافی و نقادی عارفانهاش بیشتر بود.
قزوه، شاعر یگانه سرزمین خودش است. او را باید متعلق به منطقه خراسان بزرگ دانست. خراسانی كه امروز یك بخش كوچكی از آن را متأسفانه به سه استان تقسیم كردهاند و هیچ بعید نیست كه فردا همین را هم باز تقسیم كنند! درحالیكه روزی از دروازه ری و خراسان ـ كه همین گرمسار امروزی و خاستگاه شاعر ما قزوه است ـ تا آن سوی جیحون، خراسان بزرگ نامیده میشد. گرمسار، سرزمینیست در آستانه كوه و كویر، و متعلق به دورههای باستانی. در دورههای قدیم، نرسیده به این شهر و بعد از ایوانكی، در میان كوههای سردره دروازه ری و خراسان واقع شده بود. این جاده در مسیر جاده ابریشم واقع شده بود و گرمسار درواقع، میانه خراسان و عراق به حساب میآید و آنكه در اینجا متولد میشود، اندیشههای دور و دراز، از كنفوسیوس گرفته تا بزرگان یونان را داراست. زیرا این جاده تنها جاده تجارت ابریشم و ادویه و كالا و صنایع دستی نبود، جاده فرهنگ و عبور اندیشهها نیز بود. بسیاری معتقدند كه فردوسی بزرگ نیز، در اثر شگفت خود ـ شاهنامه ـ به ایلیاد و ادیسه نیز نظر داشته است. استدلال آنها این است كه اسكندر مقدونی، وقتی به این سامان آمد، دو كتاب را از خود دور نمیكرد، یكی حماسههای هومر بود و دیگری بخشی از اندیشههای ارسطو ـ كه كتاب درسی او به حساب میآمد ـ و این كتابها به خراسان هم برده شد و سلسلههای سلوكیه و اشكانیان ـ كه دوستدار قوم هلن و یونانیان بودند ـ نیز در ترویج این فرهنگ كوشیدند. اما اینكه فردوسی از این آثار برداشت كرده باشد، لازم میآید كه مهابهارات هم بهنوعی به اندیشه یونانی تعلق داشته باشد، و بسیاری از اساطیر و قصههای پهلوانی دنیا به قوم یونانی مربوط میشود و باور این نكته، مقداری ستمكارانه است. چرا كه خود یونان قدیم چهرهایست از بابل ـ یعنی سرزمین گیلگمش ـ و میبینیم كه این آینه باز، شرق را باز میتاباند و این دور همچنان ادامه دارد. و بگذار این بحث را رها كنیم.
گرمسار در این سالهای آخر، علیرضای قزوه را به ایران هدیه كرد. قزوه، قریحه طبیعی و ذوق ذاتی پرورشیافته مردم كویر را داراست. مردمی كه از هوشیاری خاصی برخوردارند. این را نمیگویم بهدلیل اینكه من هم مدتی در آن دیار و در كویر زیستهام. او از مكتب مردم چیزهای زیادی یاد گرفته است. بهعنوان مثال اطلاعات آیینی و مردمشناسی و اعتقادات دینیاش در حدیست كه میتواند این قصه را ارزیابی و تفسیر و تأویل كند. قزوه با چنین پشتوانهای، یكی از شعرای آیینی كشور ماست.
پیش از قروه و پیش از انقلاب، شعر آیینی در دست مردم كوچه و بازار بود و صرفاً شاعران درجه دوم و سوم و گاهی شاعری فرهیخته و نامی به شعر آیینی میپرداخت. ما در گذشتههای دور مثلاً قوامی رازی را داریم كه شعر مذهبی میگفته، ولیكن این دیوان او و این شما! تنها در دو، سه قصیدهای و در ابیاتی كه مدح ممدوح را گفته، یك ذكر و یادی هم پیرامون این مسئله آورده! حالا شاید به قول بعضی، قصاید آنچنانی این شاعر نابود شده باشد. مثل قصاید كسایی مروزی و كسانی كه در خراسان، اولینبار در قالب قصیده و مثنوی، همه كربلا را به زبان سخته خراسانی قدیم سرودند، اما امروز چیزی در دست ما نیست. ما این اواخر، پهلوانترین مردی را كه در این عرصه داشتیم، مرحوم صغیر اصفهانی بود. و گنجینهالاسرار عمان سامانی نیز یك چیز كمیاب و ناب و یك اتفاق و استثناست. بعد از او هم برخی مثل مرحوم صفی و دیگران خواستند تا این كار را به شكل كلاسیك و منظم درآورند كه موفق نشدند. قزوه در زمینه شعر آیینی، دو، سه نوع كار شعر كرده است. غزل سروده، قصیده گفته، و در نوحهسرایی هم بهطور جدی كار كرده است و با موسیقی مرثیه و شعر و كلمات مناسب این فرهنگ هم كارهای موفقی ارائه كرده است كه از زبان بسیاری از ستایشگران و نوحهخوانان اهل بیت آثارش را شنیدهایم. مثل این غزل شگفت؛ ابتدای كربلا مدینه نیست، ابتدای كربلا غدیر بود
ابرهای خونفشان نینوا، اشكهای حضرت امیر بود…
كربلا به اصل خود رسیدن است، هر چه میروم به خود نمیرسم
چشم تا به هم زدم چه دور شد، تا به خویش آمدم چه دیر بود
و فرقی هم نمیكرد اگر میگفت؛
مكه ابتدای كربلا نبود…
به دو دلیل. یكی اصالت مكه و دیگر اینكه پیامبر اگرچه در مدینه است، اما مكی میاندیشد و اصل اسلام از مكه برخاسته است. یكی از كارهای ارزشمند قزوه، تركیببندیست كه در آن قطعاً نظر به تركیببند محتشم كاشانی و شاعرانی كه قبل و بعد از او تركیببند و ترجیعبند آیینی گفتهاند، داشته است. ولی تركیببند او از جهت ساخت و پرداخت، با همه كسانی كه بعد از محتشم تركیببند گفتند و نیز خود محتشم، متفاوت است. زبانش زبان روزگار ماست. خالی از عیب و ایرادهای جزئی نیست، ولی حسن و زیبایی و كمالش، به مراتب بر دقایقی كه شاید از نوعی ضعف محسوب بشود، ترجیح دارد.
میآیم از رهی كه خطرها در او گم است
از هفت منزلی كه سفرها در او گم است
خطر كردن در ادبیات فارسی، خود را به مخاطره افكندن و نهراسیدن است. صفتیست كه در فرهنگ پهلوانی اصالت دارد. فرق پهلوان و فارس با دیگران این است كه او دلی بزرگتر از دل دیگران دارد، نه اندامی درشتتر. و دل قوی از آن كسیست كه خطر میكند. پس اگر پهلوانی را بخواهیم تعمیم بدهیم و آن را فارغ از زمان و مكان، با صفتی ذكر كنیم، آن صفت، خطر كردن است، نه چیز دیگر.
هفت منزل هم در فرهنگ ما مشخص است و یكجا و دوجا نیست. آنها كه مسافران قاف عزتند، باید از هفت منزل بگذرند. آنها كه باید كابوس نفس را از كوری و زندان دیو سپید، نجات دهند، باید از هفت خوان بگذرند. و این هفت وادی و این هفت صحرا و این هفت دریا ـ كه گاهی از آتش است و گاهی از آب و گاهی از انواع خطرهای دیگر، هفت منزل مسلم است كه سفر فارس و پهلوان در ظرف آن انجام میگیرد. سخن گفتن از راهی كه خطرها در او گم است و از هفت منزلی كه سفرها در او گم است، در عین نو بودن، سخن گفتن سنتی ما نیز هست.
از لابهلای آتش و خون جمع كردهام
اوراق مقتلی كه خبرها در او گم است
درست این نوع نقاط است كه نقادی شعر معاصر را دشوار میكند. از لابهلای آتش! از لابهلای خون! میدانیم كه پارچه لابهلا دارد. كتاب، لابهلا دارد، اما آتش و خون لابهلا ندارد، مگر اینكه كتاب و حكایت و رسالهای در تقدیر باشد. شاعر مستقیم سخن نمیگوید و از كتابی حكایت میكند كه چون آتش است، از رساله و حكایتی میگوید كه چون خون است، و او این قصه را از آن كتاب و رساله برای ما روایت میكند. مقتل هم كلمهای علم است برای حادثه كربلا. و كمتر در موارد دیگر كاربرد داشته است. ولیكن خبر، صورت دیگری از حدیث است. حدیث، خبر درستیست كه ؟ آیینی بایستی مبتنی بر آن باشد. آن هم بر خبر درست. شاعر، مقتلی از خبرها را فراهم آورده است. شاعر نشان میدهد كه تركیببندش، مقتلیست از خبرهای درست.
حدیث است، اما نه از آن جنس كه همه مقاتل را نوشتهاند. و این گم بودن، كه شاعر از آن میگوید، بیشتر با نهان بودن انس دارد تا با كلمهای دیگر.
دردی كشیدهام كه دلم داغدار اوست
داغی چشیدهام كه جگرها در او گم است
اینجا كشیدهام به دو معنا و با درد و دَرد معنا پیدا میكند. و این هر دو به اعتباری درست است.
با تشنگان چشم احلی من العسل
نوشم ز شربتی كه شكرها در او گم است
این احلی من العسل در اعتبار خودش امر ثابتیست، اما در مورد حادثهای از جنس فاجعه و تراژدی، چگونه میتوان از آن سخن گفت؟ این را كسی میتواند جواب بدهد كه آن جواب شگفت زینب كبری را در كوفه شنیده باشد. وقتی از او پرسیدند چه دیدی؟ گفت جز زیبایی ندیدم. این زیبایی و این احلی من العسل از یك جنساند. اگر آن راز است، این هم راز است. و اگر آن آشكار است، این هم هست.
این سرخی غروب كه همرنگ آتش است
طوفان كربلاست كه سرها در او گم است
این یك عقیده قدیمیست كه شیعیان در اینسو و آنسوی سرزمینهای اسلامی نیز دارند. معتقدند كه اولین شهادت، در حقیقت، مایه شفق در صبح و شام شد! و به عقیده برخی دیگر، تا حادثه كربلا، شفق در صبح و شام و آن سرخی قبل و بعد از طلوع آفتاب، وجود خارجی نداشته است تا این حادثه محقق شد و از آن به بعد این یادگار باقیست، تا یادگار این حادثه شگفت باشد. و اگر تاریخ را از جنس دیروز و امروز و فردا نپنداریم و تاریخ را دایرهای ببینیم، دچار اشكال نمیشویم و این قضیه در هر حالی میتواند اتفاق بیفتد.
یاقوت و دَر صیرفیان را رها كنید
اشك است جوهری كه گهرها در او گم است
یادآور این بیت كه؛
تاك را سیراب كن ای ابر رحمت در بهار
قطره تا می میتواند شد چرا گوهر شود
و به راستی كه همه گوهرهای عالم در مقابل اشك هیچ نیستند.
هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختند
این است آن شبی كه سحرها در او گم است
این اشاره به كل یوم عاشورا دارد. و از آن روز به اینسو كسی از شب سخن نگفته است. پیوسته از یك روز سخن گفتهاند و آن روز عاشوراست كه هر روز پیوسته تكرار میشود.
باران نیزه بود و سر شهسوارها
جز تشنگی نكرد علاج خمارها
تشنگی یكی از رازآمیزترین مسائل تاریخ مشرق زمین است. تشنگی و آب از طرفی نسبت به این حادثه شاید باز پر رمز و رازترین كلمات باشد. چرا كه ما میدانیم به فرات، شریعه میگفتهاند. شریعه یعنی شریعت. در فرات و در شریعه چه جاریست؟ و اصلاً شریعت كیست؟ شریعت نباید بستر رودخانه نیمه خشكی باشد كه از حله به كوفه میرود آب. آب، اوست. تشنگان در آن سویند، و آب مهر مادر اوست. پس آب به سادگی، حقیقت خود را وانمینماید و آشكار نمیشود. تشنگی هم حقیقت خود را آشكار نمیكند. برداشت شاعر برداشتی رمزی و زیباست.
جوشید خونم از دل و شد دیده باز، تر
نشنید كس مصیبت از این جانگدازتر
صبحی دمید از شب عاصی سیاهتر
وز پی شبی ز روز قیامت، درازتر
الحق قزوه بهعنوان یك شاعر از مطالعاتش استفاده خوبی كرده است. شما كلیله و دمنه را خواندهاید. در جایی قصهایست كه اینچنین آغاز میشود؛ شبی چون كار عاصی روز محشر! این عین عبارت كلیله و دمنه است. به هر حال چه مستقیم شاعر این را از كلیله گرفته باشد، چه غیر مستقیم، نشانه تتبع او در آثار پیشینیان است.
قرآن منم، چه غم كه شود نیزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببین سرفرازتر
عشق توام كشاند بدینجا نه كوفیان
من بینیازم از همه، تو بینیازتر
انصافاً زیباترین صفت معشوق، بینیازیست. معشوق در هر پایه و مایهای كه باشد، باید بداند كه كرشمه معشوقی بیشتر در بینیازی تجلی میكند. حتی این را در اشعار عاشقانه مجازی و زیبای ادب فارسی هم داریم.
رفتم به مسجد از پی نظاره رخش
بر رو گرفت دست و دعا را بهانه كرد
آمد به بزم و دید من تیرهروز را
ننشست و رفت، تنگی جا را بهانه كرد
یعنی اصولاً هر چه هست كرشمه بینیازیست. به قول حافظ؛
ترك ما سوی كس نمینگرد
آه از این كبریای جاه و جلال
این صفت معشوق است كه اینگونه باشد. برعكس صفت عاشق افتادگی و خواری و حقارت است، بگذریم كه دنیا وارونه شده است و امروز، عاشقان معشوق هستند و معشوقان عاشق! و بدتر آنكه آدمیان بیشتر شیفته خود هستند و شیفته آیینه!
من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم
كه بر دیدار طاقتسوز خود، عاشقتر از مایی
بسیاری از عشقهای عالم و بهخصوص عشقهای همین صحرای عربستان مثل لیلی و مجنون و سلما و خالد و… عشقهای عذریست. عشق عذری یعنی اینكه عاشق شیفته باشد، اما طمع وصال نكند. و قاعده هم بر این باشد كه نگذارند عاشق به معشوق برسد. هر كس به سهم خود، سنگی و خاری در جلوی پای عاشق بگذارد تا به معشوق نرسد! و اگر فرصتی هم دست داد تا شبی را در كنار هم بنشینند، مثل ماجرای جمیل باشد. جمیل، عاشقیست متعلق به روزگار پیامبر. و چون همسایه مدینه بودند، برخی از خوشذوقهای مدینه اینها را دیدهاند. ابوالفرج در كتاب الاغانی از قول یكی از این اعراب روایت میكند كه من واسطه بودم تا پیام جمیل را به قبیله معشوقش ببرم. گفت برو و در میان فلان قبیله فریاد كن و زنی به این نام را بخواه و به او بگو كه جمیل قصد دارد امشب در كنار درخت سمرهای در نزدیكی چادرها تو را ببیند. و بعد میگوید من كشیك كشیده بودم و این عاشق و معشوق را رصد میكردم. اینها در فاصله معینی كه صداشان به هم میرسید و مایه آزار دیگران نبودند، نشستند و دیگران صدای آنان را نمیشنیدند، چون راز بود. و تا صبح با یكدیگر سخن گفتند و صبح برخاستند و سری در مقابل هم فرود آوردند و هر كدام به سوی قبیله خود رفتند. امروز عاشق و معشوق، عاشق ماسك و صورتك هم هستند. آن شاعر مدعیست كه؛
در رخ لیلی نمودم خویش را
این لیلی نبود كه دل میبرد، ماسكی از من به صورتش زده بود و مجنون فریب خورد. اما حسین فریب نخورد. حسین دیدهای داشت به قول مولانا «سبب سوراخكن»! آن سوی ماسك را دید.
عشق توام كشاند بدینجا، نه كوفیان
من بینیازم از همه، تو بینیازتر
من به دلیل عاشق بودن از همه بینیازم. برای اینكه؛
غم عشق آمد و غمهای دیگر پاك ببرد
سوزنی باید كز پای برآرد خاری
فرق سوزن و خار در چیست؟ سوزن، خاری آهنین است. با خار آهنین، خار چوبی را از پای درمیآوریم. غم عشق آمد و غمهای دگر پاك ببرد! هر كس به درد بزرگتری رسید، دردهای كوچكتر را فرو میگذارد.
قنداق اصغر است مرا تیر آخرین
در عاشقی نبوده ز من پاكبازتر
این اكبر و اصغر نیز مثل بقیه كلمات رازآمیز كربلاست. اكبر و اصغر داشتن، صفت همه نیست. همه كس اكبر و اصغر را ندارند. و چون پای امتحان عشق افتد، بسیاری اصغر را میگذارند و اكبر را نگاه میدارند! یا اگر خیلی فداكار باشند، اكبر را قربانی میكنند تا اصغری بماند. حداقلی را نگاه میدارند. تنها این عاشق شیفته و پاكباز است كه در عالم خود از اكبر و اصغر، هر دو میگذرد. و پاكبازی این است. اگرچه عشق او به دستخون هم كشیده است، یعنی آن سوی اصغر و اكبر هم مرتبهایست كه او آن را درنوردیده است.
با كاروان نیزه شبی را سحر كنید
باران شوید و با همه تن گریه سر كنید..
خداوند از دوست و شاعر عالیقدر آیینی روزگار ما این شعر را بپذیرد. و همه ما این را بدانیم كه دنیا ما را از ده سال پیش به این سو به مبارزهای به مراتب بزرگتر دعوت كرده است، و من هم تاكنون چندبار متذكر شدهام و باز هم میگویم كه امروز قصه كربلا در مقابل فضایلخوانی اهل سنت و در مقابل قصص یهودیت و مسیحیت نیست. شاعر آیینی امروز صرفاً با چند نوحه و غزل نمیتواند حیطهای را كه به او سپردهاند، صیانت كند. امروز حریفان چند قدم از ما، در سینما و نگارش و ساخت و پرداخت، جلوتر ایستادهاند و بر ماست كه لااقل در حد و اندازه آنان كار كنیم. ما از حقیقت میگوییم و آنان از دروغ! این اسوهها وجود داشتهاند و آن كاراكترها دروغینند. و ایبسا كه نبودهاند و شاعر و هنرمند آنان، آن را رشد و پرورش داده است و به این حد رسانده است. به هر حال این عرصه، عرصه مردان فحل و پهلوانان اندیشه است. كسانی كه از جان و دل مایه بگذارند. متأسفانه در این سالها اگر ما كمكاری كنیم، عرصه به دست نااهلان میافتد. اگر هنرمندان این كار را نكنند، مردم عوام و مداحان كممایه دست به تغییراتی میزنند كه در این سالها شاهد بودهایم. چیزهایی كه شایسته مجالس آیینی ملتی كه پیرو حضرت محمد مصطفی(ص)ست، نیست. و امید به امثال علیرضا قزوه و عزیزان دیگر از شاعران آیینی این روزگار است كه خدا كند از عهده این مهم برآیند. به حق محمد و آل محمد(ص).
بچههای انقلاب از یكدیگر حمایت جدی نكردند و همدیگر را درنیافتند.
Sorry. No data so far.