شنبه 16 اکتبر 10 | 23:46

استعمار فرا نو

استعمار در عام‌ترین معنی خود، به معنی استثمار دیگران بدون رضایت آن‎‎ها و بدون پرداخت هرگونه عوضی‎ست. استعمار از گذشته تاکنون، به اقتضای شرایط خود، از نوع کهنه تا فرانو تغییر شکل داده، اما به‌رغم این تغییر و تطور، روح آن ـ سلطه بر دیگران ـ هم‌چنان حفظ شده است.


استعمار در عام‌ترین معنی خود، به معنی استثمار دیگران بدون رضایت آن‎‎ها و بدون پرداخت هرگونه عوضی‎ست. استعمار از گذشته تاکنون، به اقتضای شرایط خود، از نوع کهنه تا فرانو تغییر شکل داده، اما به‌رغم این تغییر و تطور، روح آن ـ سلطه بر دیگران ـ هم‌چنان حفظ شده است. تغییر یک شکل استعمار به شکل دیگر ـ مثل همه دیگر پدیده‎‎های اجتماعی ـ به شکل تدریجی و نه دفعی بوده است؛ به همین علت، جز از طریق ارایه شاخصه‎ها، روش‌‎ها و ابزار نمی‌توان میان این اشکال، مرز مشخص زمانی ـ مکانی قائل شد.

عصر ما شاهد یکی از پیچیده‌ترین اشکال استعمار است که با ویژگی‌‎هایی چون پنهان بودن، منتشر بودن، مجهز بودن به ابزار تکنیکی پیش رفته و… شناسایی می‌شود. در این عصر، دول غربی موسوم به جهان اول، نماد استعمار و دول شرقی موسوم به جهان سوم، نماد استعمارزدگی هستند. شناخت ماهیت و وجوه برنامه‎‎های استعماری در هر عصری به‎همراه تاریخ تطور و تحول آن‎‎ها به اشکال پیچیده و پیچیده‌تر، به استعمارزدگان کمک می‌کند تا بهتر بتوانند با آن‎‎ها مقابله کنند. این نوشتار در صدد است تا ضمن برشماری خصوصیات اشکال مختلف استعمار، به تبیین پدیده استعمار فرانو ـ که پیچیده‌ترین شکل استعمار در عصر ماست ـ بپردازد.

1) استعمار منتشر
استعمار فرانو شکلی از استعمار است که در آن هم خود استعمارگران و هم مجریان بومی آن‎‎ها نامریی و پنهان هستند. می‌توان از این نوع استعمار به «استعمار منتشر» یاد کرد که بر اساس آن، منویات و اهداف استعمارگران بی‌آن‌که شخص یا جریان خاصی آن را نمایندگی کند، پی گرفته می‌شود. در این نوع استعمار، «اختفا و انتشار» به اندازه‎ای است که حتی برای نخبگان، شناسایی مجاری و نیز عوامل آن بسیار دشوار می‎شود. میشل فوکو ضمن تفاوت‌گذاری میان قدرت و سلطه یادآور می‌شود که «قدرت یکسره منفی نیست، بلکه وجه سازنده و مثبت نیز دارد. به علاوه، این‎که قدرت اعمال می‏شود، به‎معنای آن نیست که اعمال‏کننده قدرت، صاحب قدرت است. قدرت، ملک طلق کسی یا حتی مزیت کسی نیست.» از دید فوکو، برخلاف نظر رایج، قدرت آن چیزی نیست که به طبقات مسلط تعلق دارد و طبقات زیرسلطه از آن محروم‏اند. آن‎‎ها که زیر سلطه هستند و آن‎‎ها که مسلط هستند، هر دو به یک اندازه بخشی از شبکه قدرت به‎شمار می‏آیند. بنابراین، قدرت در انحصار دیکتاتور‎ها و حاکمان مطلق نیست و در سراسر نظام اجتماعی پخش و پراکنده است. در نتیجه شبکه قدرت را نمی‏توان با کودتا یا حتی انقلاب تغییر داد. رابطه قدرت مانند بازی شطرنج است که در آن هر حرکت هم انتخاب‏‎های حریف را محدود می‏کند و هم امکان‏‎های تازه برای حرکت حریف می‏گشاید.

در استعمار فرانو نه‎تنها معامله‎ای ـ آن‌چنان که در استعمار نو وجود داشت ـ میان استعمارگران و مجریان بومی آن‎‎ها بسته نمی‌شود، بلکه مجریان بومی آن نیز به این‎که به استعمار منتسب گردند، سخت معترض می‌شوند. در حقیقت، در استعمار فرانو، استعمارگران تلاش کرده‌اند تا زمینه‎‎های تربیت نیرو‎های فکری ـ سیاسی به‎گونه‎ای چیده شود که آن‎‎ها بی‌آن‌که خود متوجه باشند، همان‌گونه‎ای بیندیشند که استعمارگران می‌خواهند. استعمارگران در این نوع استعمار بیشتر تلاش‌شان را به حوزه‎‎های نرم‌افزاری معطوف کرده‌اند. به‎عنوان مثال؛ آن‎‎ها معیار‎های علمی را متناسب با اهداف خود تعریف کرده تا حتی دشمنان سیاسی آن‎‎ها، در کشور‎هایی که به‌رغم استقلال‌شان در جای کشور‎های مستعمره قرون پیشین قرار گرفته‌اند، ناگزیر باشند با آن معیار‎ها و در نتیجه در راستای همان اهداف حرکت کنند. بر این اساس، آن‎‎ها از طریق معیار‎های دانش‌شان به اعمال قدرت می‎پردازند. یکی از شایع‌ترین نمونه‎‎های این معیاردهی به ملل در حال استثمار، اعتباردهی به مجلات موسوم به «Isi» است که بر اساس آن، مناسبات علمی در جهان سوم تعیین می‎شود.

در این فرآیند، حتی نخبگان دانشگاهی جهان سوم به‎راحتی متوجه نمی‌شوند که مشغول همان کاری هستند که از قبل برای‎شان تعریف شده است. این‎جا بحث بر سر عدم تبادل فرهنگی و اخذ و اقتباس تکنیک غرب نیست، بلکه بحث بر سر عدم تذکار واقعی نسبت به ماهیت آن‌ چیزی است که جهان سومی‌‎ها فرامی‌گیرند. به تعبیر یکی از صاحب‎نظران معاصر، «اخذ و فراگرفتن نه فقط عیب نیست، بلکه حسن و فضیلت است؛ به شرط این‎که شرایط فراگیری مهیا باشد و اخذ و فراگیری از سر فکر و با تذکر صورت گیرد. در این صورت است که دیگر تهاجم فرهنگی معنی ندارد و هر چه از هر جا اخذ شود، تحت عنوان تبادل فرهنگی قرار می‌گیرد. وقتی قومی نمی‌داند که چه می‌گوید و چه می‌کند، اگر تمام اطلاعات موجود در عالم را کسب کند، در معرض هجوم فرهنگی است؛ اما اگر ره‎یافته و داناست، هرچه فراگیرد، حکم ماده لازم برای تأسیس یک مدینه و نظم زندگی را دارد. یعنی عقل و ادراک در برابر این فراگرفته‎‎ها خود را نمی‌بازد و نمی‌گریزد؛ بلکه علم و اطلاعات را وسیله کار و بار خود قرار می‌دهد. در مسئله تهاجم فرهنگی گرچه جزییات را هم نباید بی‌اهمیت انگاشت، اما فرو رفتن در امور جزیی شاید ما را از اصل قضیه دور کند. تهاجم فرهنگی تهاجم به فرهنگ اقوام است. اما فرهنگ مجموعه آداب و رسوم نیست؛ بلکه بیشتر شرط ناپیدای فهم و درک است. همه ما، هرچیز را با فرهنگی که داریم درک می‌کنیم و اگر فرهنگ نباشد، عقل و درکی نیست. ما اکنون بدون انس با مآثر فرهنگی و شناخت آن‎چه در باطن غرب می‌گذرد، نمی‌توانیم معنی تهاجم فرهنگی را چنان‌که باید درک کنیم. این تهاجم یک امر اتفاقی و عارضی و ناشی از تصمیمی که سیاستمداران گرفته باشند و بتوانند از آن منصرف شوند، نیست. تهاجم فرهنگی مرحله‎ای از تاریخ غرب است که در آن از یک‎سو آرزوی تحقق رؤیا و سودای جهان یگانه غربی در سر‎ها پرورده می‌شود و از سوی دیگر چشم‌‎ها به پشت‎پا‎ها دوخته شده و کمتر کسی به افق مقابل می‌نگرد و اگر به افق بنگرد، تیرگی‌ آن وجودش را از وحشت پُر می‌کند. این عالم را دیگر حتی شاید نتوان عالم غربی خواند. در عالم غربی بشر دائر‌مدار همه‎چیز بود، اما در این عالم نمی‌دانیم جایگاه او چیست و بر سر او چه خواهد آمد؟»

2) گذار از تغییر نگرش نخبگان به تغییر بینش توده‎ها
در استعمار فرانو ـ برخلاف استعمار نو که «تغییر نگرش» در نخبگان ملل مستعمره باعث شکل‌گیری و گذار اجباری آن از شکل پیشینش می‎شد ـ «تغییر بینش» در توده ملل مستعمره، باعث شکل‌گیری و گذار اجباری آن از شکل پیشین خود شده است. به‌طور حتم، آغازگر این تغییر در بینش‌ها، انقلاب اسلامی بوده است که برای ملل اسلامی به «زبان اسلام» و برای ملل ستم‌دیده غیراسلامی به «زبان فطرت» انسانی سخن گفته و در هر دو نوع این ملل ـ مناسب با رتبه‎ای که در مراتب حیات انسانی دارند ـ مقاومت ویژه‎ای در برابر استعمارگران ایجاد کرده است.

انقلاب اسلامی را از سه زاویه می‌توان تحلیل کرد: زاویه نخست، زبان شیعی آن است که عالی‌ترین و شفاف‌ترین زبان آن است و عموما با همان زبان هم در سراسر دنیا شناخته می‌شود. برخی از مفاهیم خاص این زبان، ولایت، امامت، مهدویت، ولایت فقیه و… هستند؛ زاویه دوم، زبان اسلامی آن‎ست و مملو از مفاهیم و اصطلاحات مشترک اسلامی. برخی از مفاهیم خاص این زبان، وحدت، جهاد، اسلام سیاسی، قدس مقدس و… هستند. زاویه سوم، زبان انسانی است که مملو از مفاهیم و اصطلاحات ناظر به فطرت انسانی است. برخی از مفاهیم خاص این زبان، کرامت، آزادی، استقلال و… می‌باشد. انقلاب اسلامی با به‌کارگیری منظومه معرفتی ناشی از ترکیب هرکدام از زبان‌‎های پیش‌گفته نوعی کارویژگی خاص را ایجاد کرده است. «انقلاب تکاملی ممکن و موجود در تاریخ، دو نوع است؛ نوع برتر آن انقلاب توحیدی ـ اسلامی و نوع دیگر آن انقلاب انسانی است. بیشتر انقلاب‌‎ها و نهضت‌‎های ملی و ضداستبدادی و ضداستعماری از این نوع است. مایه همه این نهضت‌ها، قیام‌ها، و انقلاب‌‎ها تحول کیفی تکاملی خاصی است که در جمع کثیری از مردم یا در مجموعه‎ای از افسران یا سیاست‌مداران پدید می‌آید و عبارت است از ارتقاء به «حیات انسانیت»؛ چه از زندگی جانوری محض و چه از زندگی دنیامدار. ملتی که انقلاب اسلامی را پدید می‌آورند به مرتبه‎ای فوق حیات انسانی رسیده و به «حیات طیبه» ارتقاء پیدا می‎کنند. این ارتقاء مسلتزم تعالی و تقربی است که به تکوین اوضاع نفسانی طیبه ایمان، تقوی، تسلیم و توکل نیاز دارد. کیفیتی که مردم در جریان انقلاب توحیدی به‎دست می‌آورند، بسیار عالی‌تر از کیفیتی است که در یک نهضت ملی یا نهضت و انقلاب ضد استعماری یا در انقلابی مثل انقلاب فرانسه، کوبا و ویتنام پیدا می‌کنند. هر یک از دو انقلاب تکاملی اسلامی و انسانی را گونه‎ای از مردم برپا می‌کنند: انقلاب انسانی را صاحبان حیات انسانیت و انقلاب توحیدی ـ اسلامی را صاحبان حیات طیبه، یا مردم مؤمن خداپرست پرهیزگار. فلسفه یا آیین و مرامی که به هر یک از این دو انقلاب انجامیده و مردم انقلابی را پرورانده، با آن دیگری فرق دارد. جهان‌بینی، نظام ارزشی و عقاید سیاسی مردمی را که نهضت ملی یا ضد استعماری یا ضد استبدادی برپا می‌کنند، باید «فلسفه انسانی» نامید. جهان‌بینی، نظام ارزشی یا شریعت و عقاید سیاسی مردمی که انقلاب توحیدی یا اسلامی برپا می‌کنند، دین و وحی الهی و شریعت و «نظام ارزشی آسمانی» است. رهبری انقلاب توحیدی ـ اسلامی با پیامبر یا امام یا ولی‌فقیه عادل پرهیزگار و مرجع تقلید توده مردم دین‌دار است. رهبری انقلاب ضداستعماری، ضد استبدادی، یا ملی با شخص یا اشخاص صاحب فضائل انسانی، نظیر آزادگی و دلیری و علم و هوش و کفایت و امثال آن است.»

به هنگام تغییر نگرش نخبگان، استعمار می‌تواند آن‎‎ها را از بین برد یا با وعده‎‎های شخصی بخرد، هرچند این کار برای آن بی‌هزینه نخواهد بود و هرچند همه نخبگان را نه می‌توان خرید و نه می‌توان از بین برد، اما با این دو اقدام می‌توان از فشار آن‎‎ها کاست، تا جایی‎که احتمال انقلابی اساسی، میل به صفر بیابد. این در حالی است که به هنگام تغییر بینش توده‎ها، امکان از بین بردن و يا امکان خریدن آن‎‎ها به اندازه‎ای که بتوان از وقوع یک انقلاب اساسی جلوگیری کرد، وجود ندارد. وقتی افق ذهنی یک قومی تغییر یافت، ادبیات آن افق در میان آن‎‎ها متورم می‌شود و به نوبه خود فرهنگ موجود را ارتقاء داده و عمیق می‌کند. در این صورت، امکان مقابله اساسی با آن‎‎ها برای استعمارگران بسیار پرهزینه خواهد بود.

3) ورود دین به مناسبات قدرت
در استعمار فرانو ـ برخلاف استعمار نو که در آن، دین از مناسبات قدرت حذف شده بود ـ دین وارد مناسبات قدرت شده است. دینی که در عصر استعمار نو، به تعبیر نیچه، خدایش مرده بود و از دل آن الهیات، «مرگ خدا» بیرون می‌آمد، با پیروزی انقلاب اسلامی، جانی تازه یافت. تا جایی‎که نینان اسپارت می‌نویسد: «تا اوایل دهه 1980 در بین متفکران علوم سیاسی این تمایل وجود داشت که نیروی دین را در سیاست، نادیده و یا دست‏کم بگیرند و این بیشتر از زیربنا‎های ایدئولوژیک و مثلا مارکسیستی، منشأ گرفته و در مواردی ناشی از گرایش عمومی‏تر در درون خود آن رشته به سکولاریسم بود. در آن دوران حتی برخی از علمای دینی نیز به علت حس آرمان‏خواهی، از بعد سیاسی دین، غفلت می‏ورزند. هرچند نوگرایی از برخی جهات منجر به تقویت ایده سکولاریزم و نشر و گسترش آن گردیده، اما در عین‎حال، موج جدیدی را نیز به‎دنبال داشته که به تقویت دین و نقش آن در جامعه انجامیده است. پاره‎ای از متفکران معاصر را عقیده بر آن است که در پی بالا گرفتن این موج تازه، دین به شیوه‎‎های مختلف با سیاست و دولت‏‎های تک ملیتی ـ که اکنون ترتیب سیاسی متعارف در سراسر جامعه جهانی است ـ تعامل یا کنش و واکنش پیدا می‏کند. اکنون که ادیان بزرگ به صورت نیرو‎های معظم جهانی درآمده‏اند و در ترتیبات بین‎المللی تأثیر می‏گذارند؛ نهاد‎های دینی، خود در درون ملت‏‎ها نقش ایفاء می‏کنند و رفتار رهبران سیاسی، متأثر از اعتقاد‎های دینی ایشان شده است.»

انقلاب اسلامی نشان داد که نه خدای دین مرده است و نه جایگاه دین تنها در حوزه مناسبات فردی تعریف می‌شود. با انقلاب اسلامی، نوعی آرمان جدید به دنیا عرضه شد که در نتیجه آن، دین و مذهب به مهمترین کانون‌‎های بحران علیه نظام‌‎های استعماری تبدیل شد. از این پس، جریان استعمار نمی‌توانست نسبت به این کانون‌‎ها بی‌توجه بماند؛ از سویی؛ شعار‎هایی چون «دین افیون توده‎هاست»، «دین غلیان عقده‎‎های جنسی بشر است»، «دین بستر از خودبیگانگی بشر است»، «دین معلول ترس و جهل بشر است» و… دیگر کارآمدی خود را از دست داده بود و اساسا ظهور انقلاب اسلامی به تنهایی ردیه و نقیضه‎ای بود بر همه این‎‎ها و از سوی دیگر، ملت‌‎هایی که به‎واسطه آموزه‎‎های دینی بیدار شده بودند، حاضر نبودند عامل بیداری خود را فراموش کنند. استعمار خود ناگزیر بود ـ در شرایطی که قادر به حذف دین از مناسبات سیاسی نبود ـ تلاش کند تا دین را به خدمت خود درآورد. در عصر استعمار فرانو، نه‎تنها استعمارگران هیچ‎گاه علنا به جنگ دین و مذهب ملت‌‎ها نیامده‌اند، بلکه خود وانمود کرده‌اند که متدین به دینی خاص هستند و حتی با ایمان به توان دین در تأثیرگذاری در مناسبات سیاسی از قبیل وفاق‌بخشی جمعی، جهت‌دهی به سیاست بر اساس آرمان‌‎های غیبی، مشروعیت‌بخشی به رفتار‎ها و… تلاش کردند میان مناسبات سیاسی و دینی خود نوعی هماهنگی‌ به وجود آورند

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.