استعمار در عامترین معنی خود، به معنی استثمار دیگران بدون رضایت آنها و بدون پرداخت هرگونه عوضیست. استعمار از گذشته تاکنون، به اقتضای شرایط خود، از نوع کهنه تا فرانو تغییر شکل داده، اما بهرغم این تغییر و تطور، روح آن ـ سلطه بر دیگران ـ همچنان حفظ شده است. تغییر یک شکل استعمار به شکل دیگر ـ مثل همه دیگر پدیدههای اجتماعی ـ به شکل تدریجی و نه دفعی بوده است؛ به همین علت، جز از طریق ارایه شاخصهها، روشها و ابزار نمیتوان میان این اشکال، مرز مشخص زمانی ـ مکانی قائل شد.
عصر ما شاهد یکی از پیچیدهترین اشکال استعمار است که با ویژگیهایی چون پنهان بودن، منتشر بودن، مجهز بودن به ابزار تکنیکی پیش رفته و… شناسایی میشود. در این عصر، دول غربی موسوم به جهان اول، نماد استعمار و دول شرقی موسوم به جهان سوم، نماد استعمارزدگی هستند. شناخت ماهیت و وجوه برنامههای استعماری در هر عصری بههمراه تاریخ تطور و تحول آنها به اشکال پیچیده و پیچیدهتر، به استعمارزدگان کمک میکند تا بهتر بتوانند با آنها مقابله کنند. این نوشتار در صدد است تا ضمن برشماری خصوصیات اشکال مختلف استعمار، به تبیین پدیده استعمار فرانو ـ که پیچیدهترین شکل استعمار در عصر ماست ـ بپردازد.
1) استعمار منتشر
استعمار فرانو شکلی از استعمار است که در آن هم خود استعمارگران و هم مجریان بومی آنها نامریی و پنهان هستند. میتوان از این نوع استعمار به «استعمار منتشر» یاد کرد که بر اساس آن، منویات و اهداف استعمارگران بیآنکه شخص یا جریان خاصی آن را نمایندگی کند، پی گرفته میشود. در این نوع استعمار، «اختفا و انتشار» به اندازهای است که حتی برای نخبگان، شناسایی مجاری و نیز عوامل آن بسیار دشوار میشود. میشل فوکو ضمن تفاوتگذاری میان قدرت و سلطه یادآور میشود که «قدرت یکسره منفی نیست، بلکه وجه سازنده و مثبت نیز دارد. به علاوه، اینکه قدرت اعمال میشود، بهمعنای آن نیست که اعمالکننده قدرت، صاحب قدرت است. قدرت، ملک طلق کسی یا حتی مزیت کسی نیست.» از دید فوکو، برخلاف نظر رایج، قدرت آن چیزی نیست که به طبقات مسلط تعلق دارد و طبقات زیرسلطه از آن محروماند. آنها که زیر سلطه هستند و آنها که مسلط هستند، هر دو به یک اندازه بخشی از شبکه قدرت بهشمار میآیند. بنابراین، قدرت در انحصار دیکتاتورها و حاکمان مطلق نیست و در سراسر نظام اجتماعی پخش و پراکنده است. در نتیجه شبکه قدرت را نمیتوان با کودتا یا حتی انقلاب تغییر داد. رابطه قدرت مانند بازی شطرنج است که در آن هر حرکت هم انتخابهای حریف را محدود میکند و هم امکانهای تازه برای حرکت حریف میگشاید.
در استعمار فرانو نهتنها معاملهای ـ آنچنان که در استعمار نو وجود داشت ـ میان استعمارگران و مجریان بومی آنها بسته نمیشود، بلکه مجریان بومی آن نیز به اینکه به استعمار منتسب گردند، سخت معترض میشوند. در حقیقت، در استعمار فرانو، استعمارگران تلاش کردهاند تا زمینههای تربیت نیروهای فکری ـ سیاسی بهگونهای چیده شود که آنها بیآنکه خود متوجه باشند، همانگونهای بیندیشند که استعمارگران میخواهند. استعمارگران در این نوع استعمار بیشتر تلاششان را به حوزههای نرمافزاری معطوف کردهاند. بهعنوان مثال؛ آنها معیارهای علمی را متناسب با اهداف خود تعریف کرده تا حتی دشمنان سیاسی آنها، در کشورهایی که بهرغم استقلالشان در جای کشورهای مستعمره قرون پیشین قرار گرفتهاند، ناگزیر باشند با آن معیارها و در نتیجه در راستای همان اهداف حرکت کنند. بر این اساس، آنها از طریق معیارهای دانششان به اعمال قدرت میپردازند. یکی از شایعترین نمونههای این معیاردهی به ملل در حال استثمار، اعتباردهی به مجلات موسوم به «Isi» است که بر اساس آن، مناسبات علمی در جهان سوم تعیین میشود.
در این فرآیند، حتی نخبگان دانشگاهی جهان سوم بهراحتی متوجه نمیشوند که مشغول همان کاری هستند که از قبل برایشان تعریف شده است. اینجا بحث بر سر عدم تبادل فرهنگی و اخذ و اقتباس تکنیک غرب نیست، بلکه بحث بر سر عدم تذکار واقعی نسبت به ماهیت آن چیزی است که جهان سومیها فرامیگیرند. به تعبیر یکی از صاحبنظران معاصر، «اخذ و فراگرفتن نه فقط عیب نیست، بلکه حسن و فضیلت است؛ به شرط اینکه شرایط فراگیری مهیا باشد و اخذ و فراگیری از سر فکر و با تذکر صورت گیرد. در این صورت است که دیگر تهاجم فرهنگی معنی ندارد و هر چه از هر جا اخذ شود، تحت عنوان تبادل فرهنگی قرار میگیرد. وقتی قومی نمیداند که چه میگوید و چه میکند، اگر تمام اطلاعات موجود در عالم را کسب کند، در معرض هجوم فرهنگی است؛ اما اگر رهیافته و داناست، هرچه فراگیرد، حکم ماده لازم برای تأسیس یک مدینه و نظم زندگی را دارد. یعنی عقل و ادراک در برابر این فراگرفتهها خود را نمیبازد و نمیگریزد؛ بلکه علم و اطلاعات را وسیله کار و بار خود قرار میدهد. در مسئله تهاجم فرهنگی گرچه جزییات را هم نباید بیاهمیت انگاشت، اما فرو رفتن در امور جزیی شاید ما را از اصل قضیه دور کند. تهاجم فرهنگی تهاجم به فرهنگ اقوام است. اما فرهنگ مجموعه آداب و رسوم نیست؛ بلکه بیشتر شرط ناپیدای فهم و درک است. همه ما، هرچیز را با فرهنگی که داریم درک میکنیم و اگر فرهنگ نباشد، عقل و درکی نیست. ما اکنون بدون انس با مآثر فرهنگی و شناخت آنچه در باطن غرب میگذرد، نمیتوانیم معنی تهاجم فرهنگی را چنانکه باید درک کنیم. این تهاجم یک امر اتفاقی و عارضی و ناشی از تصمیمی که سیاستمداران گرفته باشند و بتوانند از آن منصرف شوند، نیست. تهاجم فرهنگی مرحلهای از تاریخ غرب است که در آن از یکسو آرزوی تحقق رؤیا و سودای جهان یگانه غربی در سرها پرورده میشود و از سوی دیگر چشمها به پشتپاها دوخته شده و کمتر کسی به افق مقابل مینگرد و اگر به افق بنگرد، تیرگی آن وجودش را از وحشت پُر میکند. این عالم را دیگر حتی شاید نتوان عالم غربی خواند. در عالم غربی بشر دائرمدار همهچیز بود، اما در این عالم نمیدانیم جایگاه او چیست و بر سر او چه خواهد آمد؟»
2) گذار از تغییر نگرش نخبگان به تغییر بینش تودهها
در استعمار فرانو ـ برخلاف استعمار نو که «تغییر نگرش» در نخبگان ملل مستعمره باعث شکلگیری و گذار اجباری آن از شکل پیشینش میشد ـ «تغییر بینش» در توده ملل مستعمره، باعث شکلگیری و گذار اجباری آن از شکل پیشین خود شده است. بهطور حتم، آغازگر این تغییر در بینشها، انقلاب اسلامی بوده است که برای ملل اسلامی به «زبان اسلام» و برای ملل ستمدیده غیراسلامی به «زبان فطرت» انسانی سخن گفته و در هر دو نوع این ملل ـ مناسب با رتبهای که در مراتب حیات انسانی دارند ـ مقاومت ویژهای در برابر استعمارگران ایجاد کرده است.
انقلاب اسلامی را از سه زاویه میتوان تحلیل کرد: زاویه نخست، زبان شیعی آن است که عالیترین و شفافترین زبان آن است و عموما با همان زبان هم در سراسر دنیا شناخته میشود. برخی از مفاهیم خاص این زبان، ولایت، امامت، مهدویت، ولایت فقیه و… هستند؛ زاویه دوم، زبان اسلامی آنست و مملو از مفاهیم و اصطلاحات مشترک اسلامی. برخی از مفاهیم خاص این زبان، وحدت، جهاد، اسلام سیاسی، قدس مقدس و… هستند. زاویه سوم، زبان انسانی است که مملو از مفاهیم و اصطلاحات ناظر به فطرت انسانی است. برخی از مفاهیم خاص این زبان، کرامت، آزادی، استقلال و… میباشد. انقلاب اسلامی با بهکارگیری منظومه معرفتی ناشی از ترکیب هرکدام از زبانهای پیشگفته نوعی کارویژگی خاص را ایجاد کرده است. «انقلاب تکاملی ممکن و موجود در تاریخ، دو نوع است؛ نوع برتر آن انقلاب توحیدی ـ اسلامی و نوع دیگر آن انقلاب انسانی است. بیشتر انقلابها و نهضتهای ملی و ضداستبدادی و ضداستعماری از این نوع است. مایه همه این نهضتها، قیامها، و انقلابها تحول کیفی تکاملی خاصی است که در جمع کثیری از مردم یا در مجموعهای از افسران یا سیاستمداران پدید میآید و عبارت است از ارتقاء به «حیات انسانیت»؛ چه از زندگی جانوری محض و چه از زندگی دنیامدار. ملتی که انقلاب اسلامی را پدید میآورند به مرتبهای فوق حیات انسانی رسیده و به «حیات طیبه» ارتقاء پیدا میکنند. این ارتقاء مسلتزم تعالی و تقربی است که به تکوین اوضاع نفسانی طیبه ایمان، تقوی، تسلیم و توکل نیاز دارد. کیفیتی که مردم در جریان انقلاب توحیدی بهدست میآورند، بسیار عالیتر از کیفیتی است که در یک نهضت ملی یا نهضت و انقلاب ضد استعماری یا در انقلابی مثل انقلاب فرانسه، کوبا و ویتنام پیدا میکنند. هر یک از دو انقلاب تکاملی اسلامی و انسانی را گونهای از مردم برپا میکنند: انقلاب انسانی را صاحبان حیات انسانیت و انقلاب توحیدی ـ اسلامی را صاحبان حیات طیبه، یا مردم مؤمن خداپرست پرهیزگار. فلسفه یا آیین و مرامی که به هر یک از این دو انقلاب انجامیده و مردم انقلابی را پرورانده، با آن دیگری فرق دارد. جهانبینی، نظام ارزشی و عقاید سیاسی مردمی را که نهضت ملی یا ضد استعماری یا ضد استبدادی برپا میکنند، باید «فلسفه انسانی» نامید. جهانبینی، نظام ارزشی یا شریعت و عقاید سیاسی مردمی که انقلاب توحیدی یا اسلامی برپا میکنند، دین و وحی الهی و شریعت و «نظام ارزشی آسمانی» است. رهبری انقلاب توحیدی ـ اسلامی با پیامبر یا امام یا ولیفقیه عادل پرهیزگار و مرجع تقلید توده مردم دیندار است. رهبری انقلاب ضداستعماری، ضد استبدادی، یا ملی با شخص یا اشخاص صاحب فضائل انسانی، نظیر آزادگی و دلیری و علم و هوش و کفایت و امثال آن است.»
به هنگام تغییر نگرش نخبگان، استعمار میتواند آنها را از بین برد یا با وعدههای شخصی بخرد، هرچند این کار برای آن بیهزینه نخواهد بود و هرچند همه نخبگان را نه میتوان خرید و نه میتوان از بین برد، اما با این دو اقدام میتوان از فشار آنها کاست، تا جاییکه احتمال انقلابی اساسی، میل به صفر بیابد. این در حالی است که به هنگام تغییر بینش تودهها، امکان از بین بردن و يا امکان خریدن آنها به اندازهای که بتوان از وقوع یک انقلاب اساسی جلوگیری کرد، وجود ندارد. وقتی افق ذهنی یک قومی تغییر یافت، ادبیات آن افق در میان آنها متورم میشود و به نوبه خود فرهنگ موجود را ارتقاء داده و عمیق میکند. در این صورت، امکان مقابله اساسی با آنها برای استعمارگران بسیار پرهزینه خواهد بود.
3) ورود دین به مناسبات قدرت
در استعمار فرانو ـ برخلاف استعمار نو که در آن، دین از مناسبات قدرت حذف شده بود ـ دین وارد مناسبات قدرت شده است. دینی که در عصر استعمار نو، به تعبیر نیچه، خدایش مرده بود و از دل آن الهیات، «مرگ خدا» بیرون میآمد، با پیروزی انقلاب اسلامی، جانی تازه یافت. تا جاییکه نینان اسپارت مینویسد: «تا اوایل دهه 1980 در بین متفکران علوم سیاسی این تمایل وجود داشت که نیروی دین را در سیاست، نادیده و یا دستکم بگیرند و این بیشتر از زیربناهای ایدئولوژیک و مثلا مارکسیستی، منشأ گرفته و در مواردی ناشی از گرایش عمومیتر در درون خود آن رشته به سکولاریسم بود. در آن دوران حتی برخی از علمای دینی نیز به علت حس آرمانخواهی، از بعد سیاسی دین، غفلت میورزند. هرچند نوگرایی از برخی جهات منجر به تقویت ایده سکولاریزم و نشر و گسترش آن گردیده، اما در عینحال، موج جدیدی را نیز بهدنبال داشته که به تقویت دین و نقش آن در جامعه انجامیده است. پارهای از متفکران معاصر را عقیده بر آن است که در پی بالا گرفتن این موج تازه، دین به شیوههای مختلف با سیاست و دولتهای تک ملیتی ـ که اکنون ترتیب سیاسی متعارف در سراسر جامعه جهانی است ـ تعامل یا کنش و واکنش پیدا میکند. اکنون که ادیان بزرگ به صورت نیروهای معظم جهانی درآمدهاند و در ترتیبات بینالمللی تأثیر میگذارند؛ نهادهای دینی، خود در درون ملتها نقش ایفاء میکنند و رفتار رهبران سیاسی، متأثر از اعتقادهای دینی ایشان شده است.»
انقلاب اسلامی نشان داد که نه خدای دین مرده است و نه جایگاه دین تنها در حوزه مناسبات فردی تعریف میشود. با انقلاب اسلامی، نوعی آرمان جدید به دنیا عرضه شد که در نتیجه آن، دین و مذهب به مهمترین کانونهای بحران علیه نظامهای استعماری تبدیل شد. از این پس، جریان استعمار نمیتوانست نسبت به این کانونها بیتوجه بماند؛ از سویی؛ شعارهایی چون «دین افیون تودههاست»، «دین غلیان عقدههای جنسی بشر است»، «دین بستر از خودبیگانگی بشر است»، «دین معلول ترس و جهل بشر است» و… دیگر کارآمدی خود را از دست داده بود و اساسا ظهور انقلاب اسلامی به تنهایی ردیه و نقیضهای بود بر همه اینها و از سوی دیگر، ملتهایی که بهواسطه آموزههای دینی بیدار شده بودند، حاضر نبودند عامل بیداری خود را فراموش کنند. استعمار خود ناگزیر بود ـ در شرایطی که قادر به حذف دین از مناسبات سیاسی نبود ـ تلاش کند تا دین را به خدمت خود درآورد. در عصر استعمار فرانو، نهتنها استعمارگران هیچگاه علنا به جنگ دین و مذهب ملتها نیامدهاند، بلکه خود وانمود کردهاند که متدین به دینی خاص هستند و حتی با ایمان به توان دین در تأثیرگذاری در مناسبات سیاسی از قبیل وفاقبخشی جمعی، جهتدهی به سیاست بر اساس آرمانهای غیبی، مشروعیتبخشی به رفتارها و… تلاش کردند میان مناسبات سیاسی و دینی خود نوعی هماهنگی به وجود آورند
Sorry. No data so far.