از هنگامی که در ماههای اول جنگ تحمیلی در جبهههای پدافندی بود تا هنگامی که فرماندهی غواصان گردان بلال از لشکر ۷ ولیعصر (عج) در عملیات والفجر ۸ را بر عهده گرفت، احساس تکلیف و عشق به شهادت لحظهای از او جدا نشد.
بسیجی شهید محمود دوستانی که در عملیات بیتالمقدس و در آستانه آزادسازی خرمشهر داغ برادرش «علی» را دید، پس از حماسهها و شجاعتهای فراوان در عملیات گوناگون در پنجم اسفند ۱۳۶۴ به شهادت رسید؛ شهادتی همراه با ۳۵ تن از رزمندگان لشکر ۷ ولیعصر (عج) در ساحل بهمنشیر و در منطقه عمیاتی والفجر ۸.
خاطراتی که خانواده و برخی دوستانش از او دارند، خواندنی است.
در بیمارستان خبر شهادت دوستانش را شنید
شهید محمود دوستانی در اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۰ در حالی که دانشآموز دوران دبیرستان بود، در جبهه پدافندی صالح مشطط (روستایی در غرب پل کرخه) که به جبهه شهدا معروف شده بود، برای خنثی سازی یک میدان مین بین خط مقدم ایران و عراق در منطقه ذکر شده با گروهی از رزمندگان اعزام شده بود و بعد از خنثی سازی مقداری از میدان مین، کمی استراحت میکنند که در این لحظه، به دلیل نامعلومی، شماری از مینهای ضد نفر منفجر شده و ایشان نیز چون یکی دو متر از بچهها فاصله داشته، آسیب کمتری میبیند، ولی به گفته وی، شدت انفجار به حدی بود که لباسهای نظامیاش پاره پاره شده بودند و قمقمه آبی که در آن لحظه از آن آب میخورد، به هوا پرتاب میشود و چند تن از همرزمانش همان جا به شهادت میرسند ـ که البته ایشان در بیمارستان قضیه شهادت دوستانش را متوجه و به شدت متأثر شد ـ و بقیه افراد هم به هر شکل به عقب برمیگردند که شهید محمود هم با این حالت ، خودش را به خط خودی میرساند، ولی در آنجا به دلیل شدت جراحات و خونریزی، بیهوش میشود.
در بیمارستان نخست انگشتان آسیب دیدهاش را جراحی میکنند. در انگشتان دست راستش میله کار گذاشته بودند، ولی انگشت وسط دست راستش که از لحاظ ظاهر از همه سالمتر بود، پس از گذشت چند روز شروع به سیاه شدن نمود و دکتر تشخیص داد، باید هر چه زودتر قسمت سیاه شده انگشت قطع شود، وگرنه این مشکل پیشروی میکند، که نهایتا دو بند از این انگشتش را قطع کردند.
پس از جراحت ایشان را به بیمارستان شماره ۲ تهران که تقریبا پشت فرودگاه مهرآباد و ابتدای جاده قدیم کرج بود، منتقل و بستری کردند.
در اوایل به دلیل شدت موج انفجار از ناحیه پا و دستها تحرکی نداشت؛ بنابراین، چند روزی شبانهروز افتخار همراهی با ایشان را در بیمارستان داشتم.
برای برگشتن به جبهه بیتابی میکرد
شهید محمود پس از مدتی در بیمارستان، کم کم قوای جسمانیاش رو به بهبودی رفت و آرام آرام توانست راه برود و بعد هم از دست چپش استفاده میکرد و نهایتا انگشتان دست راستش را هم میتوانست تا حدودی حرکت دهد.
روزی دیدم که روی دست راستش به بررسی مشغول بود و داشت انگشتانش را تکان میداد. از او پرسیدم که مسأله چیست؟ با خوشحالی پاسخ داد: «در حال امتحان انگشت سبابه دست راستم بودم که دریافتم بعد از بهبودی میتوانم دوباره تفنگ به دست گرفته و ماشه آن را به راحتی بچکانم».
او بیصبرانه منتظر بهبودی بود تا دوباره به جبهه برگردد.
از گناه میترسید
یک بار در بیمارستان از او پرسیدم در موقع انفجار و بلافاصله بعد از آن چه حالی به او دست داده است؟ شهید محمود در جواب گفت، در آن لحظه همه گناهانم جلو چشمانم آمده بودند.
جالب اینجاست که این گفته کسی است که در آن مقطع هفده ساله بود و دو سه سالی بود که به سن تکلیف رسیده بود و در این چند سال هم ایشان اهل مسجد و شرکت در وقایع دوران انقلاب و بعد هم که از اوایل جنگ در جبهه حضور داشت.
این بار فرق میکند…!
پیش از عملیات والفجر هشت در منطقه اروندکنار بودیم، یک روز از طرف لشکر ۷ ولی عصر (عج) فرمهایی آوردند تا افرادی که سابقة زیادی در جبهه داشتند پر کنند و به مکه مشرف شوند. یکی از این فرمها را به «شهید محمود دوستانی» دادم، ولی هرچه اصرار کردم قبول نکرد. گفتم: مگر چه اشکال دارد این فرم را پر کنی؟ گفت: از کجا معلوم بعد از عملیات زنده باشم؟! گفتم: در این همه حملهها شرکت کردهای و سالم ماندهای، انشاءالله این بار هم سالم برمیگردی. محکم و استوار گفت: حرف آخرم را بگویم، این بار فرق میکند…!
خدایا امیدم به لطف توست
دفترچه خصوصی محمود رازهای سر به مهر زیادی دارد که باید کشف شوند. مرور این نوشتهها که او در خلوت خود آنها را مینگاشت، درس آموزند.
او در یکی از نوشتههای خود آورده بود:
بسمه تعالی
دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۶۳
باز هم خدا توفیقی عنایت کرد و لطف بیپایانش را نصیبم نمود تا باز هم به حساب و کتاب بپردازم، قبل از اینکه دچار حساب و کتاب آخرت شوم. راستی چقدر نعمت بزرگی که انسان توفیق خلوت با خود و خدا را پیدا کند.
خدایا تو را شکر از اینکه هر چند وقت یک بار، هنگامی که در مسائل مختلف غوطهور شدهام و مشکلات از همه طرف فشار وارد میآورند و مرا از خود بیخود کردهاند، به یاد تو میافتم. خدایا همیشه تا وقتی که زندهام دلم را به یاد خودت زنده بدار. آمین.
باز مدتی غافل شدهام، لای این دفتر را باز نکردهام که چیزی بنویسم، آخر خدایا خجالت میکشم زیر درگاهت قلم را روی کاغذ بگذارم و خواسته باشم کارهایم را روی کاغذ بیاورم در حالی که هیچ عمل صالحی انجام ندادهام که به آن امیدوار باشم و آن را بنویسم.
مدتی است که از قافلهٔ شب زندهداران بینصیب ماندهام و از برخاستن در دل شب و سر به سجده گذاشتن محروم شدهام، و این یک مسأله بسیار ناراحت کننده است.
خدایا اما این امر را نیز متوجه هستم که تا انسان از جان و دل خواستار عملی نباشد نمیتواند آنرا بخوبی انجام دهد، اما چه کنم!! چشم امیدم به توست، توفیق را از تو خواهانم، مگر تا بحال بدون لطف تو زندگی کردهام!
حاشا که هرگز اینچنین نیست و مباد، حال نیز خدایا امیدم به لطف توست، خدایا توفیق عبادت خالصانه و بیریا را عطا بفرما، خدایا اعمال این حقیر را در راه رضای خودت قرار بده.
گفت: شما بروید
یکی از روزهای عملیات والفجر ۸ جلوی درب سنگری نشسته بودم که یکی از نیروها از بالای خاکریز فریاد زد: عراقیها آمدند، آمدند! جنب و جوشی در میان نیروها به وجود آمد و برخاستم و خشابم را پر کردم و به طرف خاکریز میرفتم که «محمود» فرمانده گروهان مالک فریاد زد: گلولههای آرپیجی را روی خاکریز پخش کنید و شلیک نکنید تا نزدیک شوند. سرم را از خاکریز بلند کردم. نزدیک صد تانک جلو ما صف کشیده بودند و به طرفمان حرکت میکردند و هر لحظه نزدیکتر میشدند. به ۲۰۰ متری ما که رسیدند، تیرباری شروع به نواختن کرد و نوک خاکریز ما را هدف گرفته بود. با این کار اجازه نمیداد تا رزمندهای بلند شود و تانک شکار کند. کنار محمود نشسته بودم. به توصیه فرمانده آرپیجی گرفته بودم تا در فرصت مناسب استفاده کنم.
محمود با یک حرکت آن را از دستم گرفت و گفت: شما برایم گلوله سوار کن. من میزنم. با تمام شدن حرفش بلند شد و در یک چشم به هم زدن شلیک کرد و نشست.
بدین ترتیب گلوله آماده میکردم و محمود شلیک میکرد. پس از چند شلیک به آرامی سر بلند کردم. شعلههای آتش از دو تانک زبانه میکشید. تانکی به فاصله ۵۰- ۶۰ متری ما رسیده بود ولی حرکت نمیکرد. بناگاه دریچه تانک باز شد و خدمه آن بیرون پرید و کلاش به دست گرفت و شلیک میکرد؛ طولی نکشید که آن نگونبخت با نابودی تانک توسط محمود به دوزخ فرستاده شد.
از سمت دیگر، نیروهای پیاده عراقی وارد خاکریز شده بودند که بسیجیان دلیر آنها را از پای درآوردند. در نهایت این حرکت دشمن نیز با درایت رزمندگان اسلام خنثی شد. فردای آن روز بچههای گردان کربلا خط را از ما (گردان بلال) تحویل گرفتند. محمود را دیدم که گوشهای ایستاده و ما را مینگرد. به طرفش رفتم و گفتم: چرا نمیآیی؟ گفت شما بروید بعداً به شما ملحق میشوم.
خاطرات محمود در کتاب «مردان دریایی»
پس از عملیات والفجر ۸ که از منطقه برگشته بود، حال و هوای عجیبی داشت. دیگر آن محمود پر جنب و جوش سابق نبود. غم دوری از یاران شهیدش (به ویژه حمید کیانی) خیلی برایش سنگین بود. این حال و هوا در سه ساعت صحبتی که همان روزها ضبط شده کاملا مشخص است.
یک روز بعد از نماز جماعت مسجد امام حسن عسکری. ع. (دزفول) سید عزیز آشنا گفت: میخواهیم از رشادتهای بچهها در عملیات والفجر۸ بگوییم.
وقتی صحبتها شروع شد، سرم را برگرداندم. دیدم خبری از محمود نیست. بعد از صحبتها بیرون آمدم و دیدم دم در مسجد نشسته، مطمئن بودم محمود از مجلس بیرون رفته تا نکند نامی از او برده شود و او را مجبور به تعریف خاطراتش کنند.
آقای هادی عارفیان هم که پیگیر شهید محمود برای ضبط اون خاطراتش بود، میگفت: خیلی تلاش کردم تا محمود را راضی کنم که صحبت کرده و عقده دل را باز کند و از والفجر۸ بگوید. محمود خیلی مقاومت میکرد، وقتی هم که راضی شد، شرط کرد که چند دقیقه کوتاه بیشتر نشود. قبول کردم. اما وقتی شروع کردیم آن حال عجیب و غم سنگین که در لابلای سخنانش موج میزد، محمود را از خود بیخود کرد و هیچ کدام از ما گذر زمان را ـ که نزدیک سه ساعت بود ـ متوجه نشد.
خاطراتی که شهید محمود در آن مصاحبه تعریف کرد، سال ۱۳۸۷ در کتابی با نام «مردان دریایی» در نشر شاهد منتشر شد.
بخشهایی از وصیتنامه شهید محمود دوستانی:
مردم! والله قیامت بر حق است، معادی هست، حساب و کتابی هست. بکوشید تا این چند روز دنیا را در طاعت و بندگی خدا سپری کنید که انشاءالله در آن روز واویلا روسفید زیر درگاه خدا و پیامبرش بیرون بیاییم.
برادران یادمان همان راهمان هست که انشاءالله فراموش نشود.
Sorry. No data so far.