«امروز ۲۶ دی است. خیابان دانشگاه مملو از جمعیت است. میدان پر شده. تا توی دانشکده جمعیت موج میزند. تانکها توی میدان حالا زیر دستوپای جمعیت بودند. ناگهان چو افتاد: «شاه رفت.» و در یک آن، شعار شد: «شاه در رفت.» یکباره ولوله شد. خروشی به پا شد. مردم ریختند روی تانکها و کامیونها و میرقصیدند. تفنگها افتاده بود دست مردم. من مثل کفتر غریبی از جمعیت جدا شدم و پریدم تو ماشین. پسر شانزده هفده سالهای هم آمد تو. در خیالم میدیدم که بچهها، دستهجمعی دارند به طرف کاخ میروند. ماشین میرفت. به سرعت میرفت. مردم سرشان را بیرون میآوردند و داد میزدند: «شاه فرار کرد.»
بدون اینکه به حرف هم گوش کنیم، حرف میزدیم: «شاه رفت. خمینی میاد. کجا رفت؟ رفت مصر. به درک! رفت مصر؟ انورسادات [رئیسجمهور مصر در آن زمان] بدبخت شد. چریکهای فلسطینی. شاه دررفت. فرار کرد. رفت.»
پسری که پشت من آمده بود، دست کرد تو جیبش و سه تا عکس بیرون آورد. دو تا عکس آقا بود و یکی هم عکس یک شهید که گفت برادر بزرگترش است و روز سوم محرم شهید شده است.
توی میدان شهیاد، پسر پرید پایین. یکی از عکسهای آقا را به من داد، یکی را هم به راننده و عکس برادرش را هم گذاشت توی جیبش و رفت. کمی این طرفتر، من هم پیاده شدم و افتادم توی سیل ماشین و مردم.»
اینها بخشهایی است از کتاب «لحظههای انقلاب» محمود گلابدرهای؛ کتابی که گزارشوار نوشته شده و مانند کتابهای دیگرش مخاطب را با خود همراه میکند. شاید این اسم را خیلیها نشنیده باشند، اما وقتی نگاهی به آثار او میاندازیم، به قول علیرضا قزوه، آثارش بسیار سنگینتر از اسمش است. او متولد سال ۱۳۱۸ در شمیران بود و ۱۵ مرداد ۱۳۹۱ در تهران درگذشت. او شاگرد جلال آلاحمد بود و همیشه این نکته را میگفت و بعدها به دوست جلال تبدیل شد. ۱۶ کتاب از او به چاپ رسیده و بسیاری از دستنوشتههایش هم همینطور مانده است، بدون اینکه به چاپ برسد.
گلابدرهای از نگاه دیگران
فیروز زنوزی جلالی، نویسندهای فقید درباره او گفته بود: «محمود گلابدرهای نثری بُرَنده و خاص داشت و هرچند عصبیت در کارش بود، اما همواره نثر و زبانی برنده و انتقادی داشت. محمود گلابدرهای اهل مماشات و مصلحتبازی نبود و از این نظر، زندگیاش به آلاحمد شباهت داشت. او نویسندهای خاص بود.»
سهیل محمودی بعد از فوت او در دلنوشتهای که برایش منتشر کرد، نوشت: «یکی از عجایب موجودات این جغرافیا و این سرزمین. اصلا بگو یکی از عجایب موجودات این زمین و این زمان. او و منوچهر آتشی اولین کسانی بودند که در شعر و چیز نوشتن دستم را در عالم مطبوعات گرفتند. به معرفی پرویز خرسند در سالهای ۱۳۵۸ به بعد. در هجده سالگیام. و حالا آن هر دو نفر نیستند. ما کجا هستیم؟محمود گلابدرهای نویسنده بود. و خطرکننده بود در نویسندگی. همانطور که در زندگی. سالها در سوئد با زنی و دو پسر. بعد هم ۱۰ سال خانهبه دوشی در آمریکا. ۱۰ سال با یک کولهپشتی. بعد هم آمده بود به ایران. با ریش بلند و شال سبزی به کمر و کفش آدیداس به پا. هرجا میرفت شلوغ میکرد. اگر در سالنی دعوت میشد، از پای سن میپرید روی صحنه. در محافل هم به بروبچههای نویسنده جوانتر میگفت «جوجه». خودش را هم جوجه آلاحمد میدانست. وقتهایی میشد که هیچکس توان تحملش را نداشت. حتی دوستان همسن و سالش. که شنیده بودم با عباس کیارستمی رفیق و بچه محل بوده در شمیران. گلابدرهای ماجراجویی بود که یک لحظه آرام نزیست. «بچه شمرون» که «سرنوشت» تلخی داشت. خودش برای پسرم حسین محمودی تعریف کرده بود که: «در سوئد، پای هواپیما هر چی پول در جیب داشتم دادم به فرزندم و گفتم: من آنجا باید از همان اول برای سر پا ماندن و بقا مبارزه کنم. و رفته بود. و داستانها داشت از این زندگی در این ینگهدنیا. که باید داستانها و رمانهایش را که مثل زندگیاش آشفته بود، بخوانی و نکتههایی را در این باب دریابی. مانده بودم چرا به سوئد برنمیگردد. میگفتند زندگی گذشتهاش در سوئد محدودیتهای قانونی برایش پیش میآورد. در ایران این سالها هم در سنین پس از ۶۰ سالگی باز همان آدم ماجراجو بود. هر مجلسی را به هم میزد. در خیابان که میدیدت با داد و فریاد تیکه بارت میکرد و سخت میشد شر و شورش را تحمل کرد. نه دولتیها میتوانستند تحملش کنند و نه غیردولتیها.»
سیمین دانشور درباره کتاب «لحظههای انقلاب» گفته بود: «این کتاب مستندگونهای است از لحظههای اسطورهای انقلاب مردم ایران که نویسنده با تمام گوشت و خون و عصب خود شخصا آزموده، یک نوع ادبیات تجربی است. پیشدرآمد ادبیات انقلابی است که در انتظارش بودم.»
شهید دکتر مفتح: «با مطالعه مختصری از قسمتهای کتاب لحظههای انقلاب، محتوا را غنی و عبارات را جالب و زیبا یافتم. نویسنده سعی کرده تا آنجا که خود ناظر عینی حوادث بوده، وقایع انقلاب را نقل کند. در قسمتهایی که دیدم، امانت و صداقت نویسنده متجلی بود.»
قرارمان این است که با آمدن بهمن هر بار به یک نویسنده انقلاب بپردازیم و این بار سراغ محمود گلابدرهای رفتیم تا با زندگی و آثارش آشنا شویم. علیرضا قزوه، علی خلیلی و میثم رشیدی مهرآبادی برایمان از گلابدرهای گفتند.
میثم رشیدیمهرآبادی، نویسنده و روزنامهنگار:
از غارهای شمیران تا سنگرهای میدان انقلاب
این روزها به ۴۰ سالگی انقلاب نزدیک میشویم و چه جالب است که سیدمحمود قادریگلابدرهای در همین نسبت با عمر خود، قلم به دستش گرفت و خاطرات روزانهاش را از روزهای منتهی به پیروزی انقلاب نوشت. او متولد دی ۱۳۱۸ بود و در آستانه پیروزی انقلاب ۵۷ که هیچکسی باور نمیکرد مردمانی با دستهای خالی بتوانند رژیمی مسلح به زور و زر را شکست دهند؛ صبح تا شب در خیابانها میدوید و شبها به قول خودش تا دمدمههای خروسخوان، همهچیز را به روشی که آموخته و تمرین کرده بود، روی کاغذ میآورد.
خانهاش در کرج بود؛ شهری که آمدن از آن به تهران، صبر و حوصله یک مسافرت کامل را طلب میکرد، نه مترویی بود و نه اتوبوس درست و درمانی. سیدمحمود در آستانه سن و سالی که همه درگیر مصلحتاندیشیها میشوند، خانوادهاش را به خدا میسپرد و درحالی که جانش را کف دستش گرفته، خود را به تهران میرساند و پرآشوبترین محلهها را برای حضور انتخاب میکند.
«لحظههای انقلاب» را اولینبار از انتشارات کیهان خریدم. کتابی در قطع وزیری که خوشدست نبود و به راحتی نمیشد آن را در اتوبوس و تاکسی دست گرفت و خواند. فونتش هم سخت بود و چشمخراش. اما دریای کلمات و جملات سیدمحمود، هر شناگری را غرق میکرد، چه برسد به من که در سنین نوجوانی اصلا شنا بلد نبودم! سالها بعد در ویدئویی دیدم سیدمحمود از چاپ این کتاب ناراضی است و میگوید بخشهایی از آن حذف شده است. همین باعث شد وقتی انتشارات عصر داستان این کتاب را با سر و شکلی آبرومند و شکیل چاپ کرد، باز هم برای خریدش دست به جیب بشوم. کتاب جدید را «سعید مکرمی» و دوستانش در انتشارات «عصر داستان» از روی نسخههای متعدد کتاب که بین چند ناشر، دست به دست شده بود، جمعآوری و تصحیح کرده بودند. حالا فونت کتاب هم به نحوی بود که هم چشم را مینواخت و هم حس انقلاب و حرکت را در خواننده زنده میکرد. انگار آقاسیدمحمود جان دیگری گرفته بود.
کتابهای دیگر آقای گلابدرهای را از کتابخانه عمومی محله گرفتم و خواندم اما هیچکدامشان به اندازه «لحظههای انقلاب» جذاب و گیرا نبود. حتی یادم هست که به سختی توانستم چاپی از دوجلدیِ «ده سال هوملسی در آمریکا» را با قیمتی که آن زمان، جیبم را آزار میداد، بخرم اما آن هم نتوانست جای کتابِ انقلابیِ سیدمحمود در ذهنم را اشغال کند.
«لحظههای انقلاب» برای من کتابی بالینی است که هرگاه حس و حال انقلابیام فروکش میکند، سراغش میروم. حتی چند جمله از آن هم میتواند روحم را از زیر پتو و لحاف تا وسط خیابان آیزنهاور و میدان شهیاد ببرد و بگذارد کنار سنگرهایی که مردم در میدان ۲۴ اسفند، علم کرده بودند. حس و حال «جلال»ی در قلم سیدمحمود، بیش از هر چیز، حال و هوای انقلابیون در آن روزها را نشان میدهد والا چقدر فیلم و عکس که در این سالها دیدهایم اما هیچکدامشان به اندازه جملههای سید، نمیتواند ذهنمان را وادار به تصویرسازیهای حقیقی و ملموس کند. این البته از ویژگیهای ادبیات است اما اگر نوشتههای سیدمحمود از وزنه ادبیات خالی بود تا این حد نمیتوانست نفسگیر و تاثیرگذار باشد.
از آمریکا که آمده بود، یک راست زده بود به کوههای شمیران. کوه برایش آشنا و آرامشبخش بود. اگرچه در سالهای پایانی عمرش، از کوه پایین آمد و جایی در محله قدیمی زرگنده ساکن شد.
سیدمحمود در کوچهپسکوچههای قدیمی شمیران و در بنبستی که در انتهای کوچه مژده بود، خانهای به قاعده ۳۰ متر داشت؛ یک اتاق در پایین و اتاقکی در بالا که در آن زندگی که نه، مینوشت، سیگار دود میکرد و افسوس میخورد.
سیدمحمود گلابدرهای شاگرد جلال آلاحمد بود که در دبیرستان از او ادبیات آموخته بود و در خارج از مدرسه خیلی چیزهای دیگر. خستگیهایش را در کوه در میکرد و اعتقاد داشت باید مثل موسی و عیسی و حضرت ختمی مرتبت(ص) به دل غار برود تا خدا با او حرف بزند. غارهایی در دل کوههای شمیران پیدا کرده بود که جایگاه اختصاصیاش بود و گاهی برخی خواص را تا نزدیکی آنها میبرد؛ گاهی ماهها در آنجا بیتوته میکرد و مینوشت. سیدمحمود، پیرمرد خوشمشربی بود که چند برابر داستانهایی که نوشت، داستانهای گفتنی بر زبان داشت که نمیتوانست آنها را برای هر کسی بیان کند.
سیدمحمود «لحظههای انقلاب» را هم وقتی نوشته بود که کانون نویسندگان به فکر این بودند که چطور پز روشنفکریشان را نگه دارند تا گربه رژیم شاخشان نزند! این جوانهایی را که ریخته بودند توی خیابان و یقه پاره کرده بودند و فوجفوج جنازههای سوراخسوراخشان روانه بهشتزهرا میشد، قبول نداشتند. اصلا مگر کسی در روزهایی که معلوم نبود آخر و عاقبت جنگ خیابانی و تظاهرات روزانه چه میشود، به فکر بود که این اتفاقها را ثبت کند؟
همین بود که «لحظههای انقلاب» کتابی شد که از شهید مفتح بر آن یادداشت نوشت تا سیمین دانشور و پرویز خرسند. خرسند، نویسنده این کتاب را بیهقی انقلاب خوانده بود و دانشور لحظههای انقلاب را «پیشدرآمد ادبیات انقلاب در انتظارش بوده». سیدمحمود اگر فقط همین یک کتاب را برای انقلاب نوشته بود و «اسماعیل اسماعیل»، «ابراهیم ابراهیم» و آن همه کار دیگر را نداشت، باز هم کارنامهاش از بسیاری نویسندگان صاحبمنصب و صاحبنام امروز پر و پیمانتر بود.
قدرِ آقاسیدمحمود اگر چه در دوران حیاتش دانسته نشد اما جای شکرش باقی است که حالا بعد از ۶ سال که از عروجش میگذرد، هنوز هم جملاتش زندهاند و میشود درباره او و کتابهایش نوشت. نوشتن از او سهل و ممتنع است. خوشا به حال محمدحسین بدری که به بهانه بررسی داستانهایش، دیدار و گفتوگویی با او در ماهنامه داستان ترتیب داد و یکی از بهترین گفتوگوهای سیدمحمود را در مجلهاش منتشر کرد.
علی خلیلی وصی ادبی گلابدرهای:
قدر ناشناسی سینماییها نسبت به گلابدرهای
آشنایی من با مرحوم گلابدرهای خیلی ساده اتفاق افتاد، چون محمود ساده و مردمی زندگی میکرد، بین مردم بود، دسترسی به او سخت نبود، فقط کافی بود محمود را بشناسی و هر لحظه که میخواستی میتوانستی او را ببینی. او خانه و کاشانهای نداشت، در کوه و دشت و کنار رودخانه و پارکها راحت میشد او را پیدا کرد. من خواستم و او را پیدا کردم. خواستم که اولین ملاقاتم با او را به ملاقاتهای بعدی بکشانم؛ با او زندگی کردم.
نوع زندگیکردن او شاید برای همه جای سوال داشته باشد، اما محمود یک رها شدگی در وجودش بود و روحش در یک قالب سفارشی نمیگنجید. او نمیتوانست در خانه محبوس شود. محمود از نظر امکانات زندگی در فشار نبود. خانواده پدری و مادری او از خانوادههای سرشناس تهران و شمیران بودند، از پدری تهرانی و مادری شمیرانی بود. پدرش کدخدای امامزاده قاسم و خیلی از زمینهای امامزاده قاسم و توچال نیز برای آنها بود و همان تپه نورالشهدا در توچال از زمینهای اجدادیشان بود. او از نظر مالی مشکلی نداشت، فقط همهچیز را رها کرده بود. در دربند یک خانه چهارطبقه داشت اما رها کرد و رفت. وقتی که عشق به انقلاب از زمان جلال آلاحمد در سر او افتاد دیگر قرار نداشت، در ایران هم بند نمیشد. آمریکا، انگلستان، سوئد، نپال و افغانستان را گشت و دنبال یک هدفی بود و درنهایت به ایران بازگشت و ۱۵ سال آخر عمرش را در کشور خودش آرام گرفت.
محمود در انگلستان با همسرش -که یک خانم سوئدی بود- آشنا شد و ازدواج کرد. با همسرش به ایران آمدند و تا سال ۶۱ ایران بودند و بعد از جنگ اتفاقاتی برای او افتاد که همسر و فرزندانش به سوئد رفتند و آنجا زندگی میکنند. پیمان و پویان فرزندان او هستند.
محمود گلابدرهای نزدیک به ۷۰ اثر دارد که در دسترس است بعضی از آنها کامل است و برخی هم کامل نیست، اما میخواهم از همین مصاحبه استفاده کنم و نکتهای را به بعضی دوستان بگویم، محمود یک شلختگیای داشت که همین باعث میشد تا آثارش این طرف و آن طرف باشد. اما دوستان که همه هم اهل قلم و شاعر هستند توجه نمیکنند که باید این آثار در دست ما باشد تا بتوانیم از آنها استفاده کنیم. بسیاری از آثار او که آثار معروفی هم هستند و محمود آنها را داده تا بخوانند، برنگرداندند. نکته اینجاست که برخی از این دوستان بداخلاقی کردند و بعد از فوت محمود خواستند تا مبالغی را به آنها بدهم که آثار را برگردانند.
آثار چاپ نشده از مرحوم گلابدرهای زیاد و وضع نشر نیز خراب است، کاغذ بهحدی گران شده که دیگر نمیتوانیم این آثار را چاپ کنیم. بعد از فوت گلابدرهای، امتیاز نشر «دال» را من گرفتم. اما چاپ کتاب، حمایت و سرمایه میخواهد و حمایتی نمیشود. وقتی بحث انقلاب میشود، وجهه انقلابی او را معرفی میکنند اما باید بدانیم که محمود فقط این وجهه را نداشت، محمود یک مبارز و شخصیتی بود که در بین تودههای فرودست جامعه میچرخید و حرف آنها را میشنید و زندگیشان را مینوشت. کتاب «صحرای سرد» او قهرمانی دارد به اسم علیسیاه یا علیتارزن که یک شخصیت واقعی و معروف هم بوده. محمود، زندگی او را نوشت و بعدها توسط مهرجویی تبدیل به فیلم سنتوری شد، اما هنوز اختلاف ما با داریوش مهرجویی حل نشده است. محمود اخلاقش اینطور بود که به یکباره با یک نفر دو ماه زندگی میکرد؛ با آقای مهرجویی هم همین اتفاق افتاد و چندماهی با هم نشست و برخاست داشتند. محمود وقتی آمریکا بود ۶ ماه در خانه «کن کیسی»، داستاننویس معروف آمریکایی زندگی کرد. نوع زندگیاش همین بود. در همین امامزاده قاسم، با داریوش مهرجویی، کتابهایش را خواندند. به ایشان گفتیم که بیا این مساله را حل کن. اما خب هیچ اتفاقی نیفتاد. الان چرا سنتوری ۲ ساخته نمیشود. دلیل دارد. حالا نمیخواهم مساله را باز کنم. دلیل دارد.
کتاب دیگری هم از محمود اقتباس شد، درست در سالی که محمود فوت کرد و درگیر فوت او بودیم این اقتباس صورت گرفت؛ فیلمی که از سوی یکی از کارگردانهای مهم کشور ساخته شد و جوایز بینالمللی هم گرفت، از کتاب «دال» محمود بود که درمورد مهاجرت ایرانیهاست. با کارگردان صحبت کردم و قبول کردند که شباهتی بین کتاب و فیلم ایشان است و شباهت زیادی هم هست، ولی زیر بار اقتباس نرفتند. ما قوانین روشنی داریم اما خب اجرا نمیشود. همینها اگر اجرا شود چنین اتفاقاتی نمیافتد. با همین کارگردان البته ابتدا با واسطه صحبت کردم و قبول کردند. رفتند که بیایند تا با هم صحبت کنیم. الان چهار سال است که منتظر ایشان هستم. یک کارگردان یک بار پیش محمود آمد تا برایش فیلمنامهای بنویسد. محمود ۴۰۰ صفحه برای او نوشت، چون دیالوگنویس حرفهای بود. آن کارگردان رفت و فیلمش را ساخت. آن وقت برای تشکر یک بسته گز و سوهان و یک دستهگل برای محمود آورد. اینها قدرنشناسی است. محمود به گردن ادبیات و سینما حق دارد.
الان توجه من بیشتر روی آثار منتشر شده محمود گلابدرهای است چون آن کتابها جایگاه خودش را هنوز با توجه به اسم این نویسنده پیدا نکردهاند. در مورد کتاب «ارض بیض» هم باید بگویم که این کتاب قرار بود در دومین سالگرد محمود رونمایی شود اما بین دفتر آفرینشهای ادبی و انتشارات سوره مهر یک دعوایی پیش آمد و کتاب منتشر نشد. یک قسمت از کتاب «ارض بیض»، توسط نشر معارف با عنوان «گفتوگوی دال با الاغ» منتشر شده است.
به مناسبت هشتادمین سالروز تولد محمود گلابدرهای، کتاب «ده سال هوم لسی آمریکا» گلابدرهای در رادیو تهران، توسط بهروز رضوی خوانده شد. تا الان سه اثر از او در برنامه «کتاب شب» پخش شده است.
میخواهم یک نکته دیگر بگویم، درمورد خیابانی که باید به نام محمود گلابدرهای نامگذاری شود. با آقای محمدجواد حقشناس، رئیس شورای فرهنگی شورای شهر صحبتی داشتم درمورد اینکه محمود، نویسنده شمیرانی و تهرانی اصیل است و واقعا حیف است که اسمی به نام او در خیابانی از تهران نباشد. قول دادند این اتفاق بیفتد و امیدوارم پایبند به قولشان باشند.
علیرضا قزوه شاعر و نویسنده:
نویسندهای که جا پای جلال گذاشت
آشنایی من با آقای گلابدرهای بیشتر برمیگردد به سالهایی که من مدیر مرکز آفرینشهای ادبی سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران بودم. سالهای ۸۱ و ۸۲ فرهنگسراهای تهران، فعالیتهای ادبی داشت اما در همه فرهنگسراها جلسات شعر و قصه برپا نبود و تعداد کمی نویسنده و شاعر با آنها همکاری داشتند و دستمزدهای بسیار پایینی به آنها میدادند. من زمانی که این مسئولیت را به عهده گرفتم، نیتم این بود که در تمام خانههای فرهنگ تهران، جلسات شعر و قصه برگزار شود؛ دستکم یک جلسه شعر و یک جلسه قصه. تعداد بسیار زیادی شاعر و نویسنده را جذب این جریان در فرهنگسراها کردیم که شاعران و نویسندگان جوان و کسانی که استعداد دارند این درس را بدهند و این جلسات برپا باشد. از جمله کسانی که با ما همکاری میکرد، آقای عبدالجبار کاکایی، دوست عزیز ما بود که فرهنگسرای بهمن را به ایشان سپرده بودم و آقای گلابدرهای با واسطه آقای کاکایی آمد و آن زمان اولینباری بود که ایشان را دیدم. من نام آقای گلابدرهای را از قبل شنیده بودم. میدانستم از شاگردان جلال و آدمی است که سفرهای زیادی کرده و سفرنامههای زیادی نوشته و مدتی در ایران نبوده است. اطلاعاتی در این حد داشتم و بیشتر هم بهواسطه آن جمله معروفش که ما جوجه جلالیم (یعنی ما نوچههای جلالیم.) یعنی کسی بود که جلال را دیده بود و در نوجوانی، جوانی و اوایل نویسندگیاش جلال دستش را گرفته بود. خانه جلال در محله تجریش و آن سمتها یعنی کنار خانه نیما بود و آقای گلابدرهای هم یکی از بچههای آن منطقه در گلابدره بود. ایشان جلال را دیده بود و اتفاقات خیلی قشنگی را قبلا از او خوانده بودم، ولی خودشان را ندیده بودم. وقتی دیدم آدمی بود که کاملا دوران جوانی را گذرانده و کمکم به سن پیرمردی نزدیک میشد. احساس کردم که از مردم خیابان، کوچه و بازار است. یعنی اصلا ذرهای از آن فضاهایی که روشنفکر را برای خودش میآفریند، پیپی میکشد، کت و شلوار و کفش براقی، عینکی و قیافهای، اصلا به این چیزها پشت کرده و دقیقا کسی بود که در متن و بطن جامعه حضور داشت.
خط جلال را داشت و روحیه شمس تبریزی
ایشان در روزهای اول انقلاب هم وارد شده و در فضاهای انقلابی کارهای خیلی خوبی هم کرده بود و همچنین یادداشتهای خیلی خوبی برای انقلاب و امام نوشته بود. با یک روحیهای بسیار مردمی برای اولینبار ایشان را دیدم و گفتند که میخواهند بچهها را جمع کنند و قصه یادشان بدهند. روحیاتش با روحیات دیگران خیلی فرق داشت و باید با او زندگی کرد که بتوان فهمید چه روحیات خودمانیای دارد و از بعضی از خلق و خوهایش خیلی خوشم آمد. ایشان را آدمی دیدم که بسیار ساده بود و اگر با او همکلام نمیشدی، نمیتوانستی تشخیص دهی که یک نویسنده روشنفکر است. البته روشنفکر نبود، دقیقا خط جلال را داشت. ولی به هرحال خط جلال را داشتن یعنی روحیه شمس تبریزی داشتن. شمس یک عرفان مثبت و یک عرفان ستیزنده داشت که مولانا را جذب خودش کرد. شمس یک کارگر بود و ساده زندگی میکرد ولی اهل درافتادن و درگیری بوده، یعنی منتقد بوده، مثلا با عارفی که خودش را بالا میدانسته مبارزه میکرد. این آدم را همانجور دیدم از جنس جلال که آمد. جلال در روزگاری آب در آبگه مورچگان روشنفکر ریخت و بر ضد روشنفکری جامعه داد زد و این آدم هم این روحیه را داشت. من بارها یادم است تلاش میکردیم که بتوانیم یک سرپناه و سقفی برایش پیدا کنیم و نشد. آدمی که خودش بچه تجریش و گلابدره بوده و کسی بوده که در محیط خانه پدریاش زندگی خیلی خوبی داشته، ولی بهواسطه اینکه آدمی نبود که با قدرت بسازد و اهل زد و بند نبود، خیلی چیزها را از دست داده بود و مشکلات زیادی در زندگی داشت که گذراند. کسی بود که با یک کولهپشتی و بدون پول به آمریکا رفت و داشتن چنین روحیاتی بسیار باارزش بود. به هرحال سختی و فقر را هم تجربه کرده بود.
نویسندهای بود که به اعتقاد من جا پای جلال گذاشته بود. جلال هم به همین صورت زندگی کرد و این افراد عمر زیادی ندارند. بهطور مثال جلال در ۴۸ سالگی فوت کرد و کسی است که سختی میکشد و اهل درگیری است و روحیه شمسی دارد. مرحوم سیدحسن حسینی هم از همین جنس بود و در ۴۸ سالگی فوت کرد. ادیبانی که روحیه جلالی و روحیه شمسی دارند در روزگار ما کم هستند. بعضیها بیشتر خودشان را متصل به جناح روشنفکری، جناح بیخیالی، جناح زد و بند و بزرگشدن میدانند. ادیبان، نویسندگان، هنرمندان میآیند و سلبریتی میشوند. اسم سلبریتی که میآید احساس میکنم به مردم، هنر، جامعه، اقتصاد و سیاست ضربه میزنند. این آدمها خطرناک هستند، هنرمند هم نیستند و نباید سلبریتیها را هنرمند تصور کرد. من اصطلاح هوسمند و هوسپیشه را برای اینها آوردم که این کلمات در تاجیکستان زنده است و مردم به بعضیها که هنرمند واقعی نیستند، هوسپیشه و هوسمند میگویند. این هوسمندان و هوسپیشگان در جامعه ما فراوانند. امروز در فرهنگ ما زیاد هستند. در نویسندههای ما زیاد دیده میشوند، ما در شاعران زیاد میبینیم، در هنرپیشهها، سینما، موسیقی و حتی در تلویزیون هم بیداد میکنند و به قول معروف شومن هستند. دقیقا در جان محمود گلابدرهای، فطرت و روحیهای بود که جزء این دسته نبود. جلال هم با این آدمها مبارزه میکرد. ولی به اعتقادم گلابدرهای قدم و پایش را جا پای جلال در روحیاتی که داشت، گذاشت ولی نتوانست اسمش مثل جلال بزرگ شود و دنبال این هم نبود که خودش را بزرگ کند. جلال روحیات و روزگار دیگری داشت و کسان دیگری او را خوب معرفی میکردند. ولی گلابدرهای آدم مظلومی بود و با وجود این همه کتابهای خوبی که نوشت، خیلی معرفی نشد، چرا؟ چون تریبون نداشت. چون آدم ستیزندهای بود، آدمهای ستیزگر را میزنند و اجازه نمیدهند به مردم معرفی شوند و آنها را خفه میکنند. مرحوم سیدحسن حسینی از گلابدرهای اسمش خیلی بزرگتر است ولی در روزگاری درکنار قیصر امینپور بود و از جهت نام، دوقلو بهنظر میرسیدند و نه از جهت سن. قیصر از جنوب ایران، دزفول و گتوند میآید و متولد سال ۳۸ است و سیدحسن متولد سال ۳۵ است. ولی این دو نفر اوایل انقلاب خیلی به هم نزدیک میشوند و همیشه آثاری را تولید میکنند و اندیشهای را راه میاندازند. سیدحسن روحیه «شمس»ی دارد، روحیه «جلال»ی دارد. ولی قیصر روحیه جمالی دارد، یعنی آرامش دارد، اهل ستیز نیست، اهل این است که خیلیها را راضی نگه دارد. به خاطر همین، قیصر نسبت به سیدحسن حسینی در روزگار ما بیشتر معرفی میشود. خانم صفارزاده همیشه میگفت چرا سیدحسن را فراموش کردید و به قیصر چسبیدید؟ خود خانم صفارزاده هم همین روحیه را دارد. درمقابلش فروغ را نگاه میکنیم که در جامعه معروف میشود شاید چون روحیاتش ستیزنده نیست. اهل ستیز نیست. «جلال»ی نیست، «شمس»ی نیست، ولی خانم صفارزاده هست و به خیلی چیزها پشتپا میزند.
گلابدرهای زنده بود، با این سلبریتیها درمیافتاد
سهراب سپهری، قیصر امینپور و فروغ فرخزاد که اهل دعوا نیستند، آرامش دارند و کار خودشان را میکنند و بعضیها هم در قسمتی که جلالی نیستند، آدمهایی هستند که جلالیها و شمسیها را میزنند و خفه میکنند و آدمهایی هستند که هنر را خفه میکنند. اینها آدمهای خطرناکی هستند و از اینها باید پرهیز کرد که سلبریتیهای روزگار ما هستند. اگر امروز محمود گلابدرهای زنده بود، با این سلبریتیها درمیافتاد. درمورد آثار گلابدرهای، باید چند نکته را مدنظر قرار دهیم، یک وقتی میگویم جلال و آثارش. آثار جلال به اندازه نام جلال معرفی شده، یعنی اسم جلال و آثارش هموزن است یعنی اسم از آثارش عقبتر بود. یک وقتی مثل قیصر امینپور، اسم با آثارش برابری میکند. یعنی اسمش جلوتر از آثارش نیست، آثارش عقبتر از اسمش نیست. اما بعضی اسمها مثل صفارزاده هستند یا سیدحسن حسینی و گلابدرهای هم از این جنس هستند. اینها آثارشان وزنش بیشتر از اسمشان است. یعنی باید جامعه به اینها برگردد و به اینها کملطفی شده و آدمهای بزرگی هستند، جامعه از کنار نام اینها بیتفاوت گذشته و ظلم به اینها شده است و آثارشان از اسمشان بزرگتر است و از این جهت باید گلابدرهایها را بیشتر معرفی کنیم.
آدمهایی مثل گلابدرهای و جلال فقط سرشان پایین نیست قصه بنویسند
سبک نوشتن گلابدرهای هم مثل سبک جلال است و حرفهایی از جنس جلال دارد که مال خودش است و «لحظههای انقلاب» بخشی از آن است. آدمی مثل گلابدرهای و جلال فقط سرشان پایین نیست که من فقط قصهام را مینویسم و تمام؛ بلکه گرایش دارد یعنی گرایش اجتماعی-سیاسی دارد و آدم بیتفاوتی نیست. وقتی میگویم از جنس «جلال»ی و «شمس»ی یعنی همین آدمهایی که نسبت به پیرامون خود بیتفاوت نیستند. البته هنرمندانی هم هستند مثل سهراب سپهری که البته شاعر بزرگی است و من هم خیلی دوستش دارم و با همه اینکه آن آدم به قول شاملو، اگر لب جویی سر یک نفر را ببرند، شعر خودش را میگوید «آب را گل نکنید در فرودست انگار کفتری میخورد آب» و به قول معروف آدمی است که مثل راهبههاست؛ راهبهای که درگیر نمیشود. این هم یک شمایل از هنرمند است و اشکال ندارد و نمیخواهیم بگوییم که چرا اینجوری است؟ ولی گلابدرهای از جنس آدمهایی بود که موضعمند است و لحظههای انقلاب را مینویسد. جلال در سال ۴۲ که امام(ره) را میبیند و به ملاقات امام(ره) میرود، موضع دارد و او از سرزمین آیتالله طالقانی است؛ با روحانیها ارتباط دارد و از خاندان جلیله روحانیت است. گلابدرهای هم از این جنس است و برای او، «لحظههای انقلاب» مقدس، باارزش و راجعبه آن موضعمند است. به خاطر همین گلابدرهای در قصههایش، نوشتههایش و سفرنامههایش آدمی است که گرایش و موضع دارد و از این جهت باارزش است.
همه آثار گلابدرهای باید بازخوانی شود
نمیخواهم روی یکی از آثارش متمرکز شوم، بلکه تمام آثار او مدنظرم است و باید بازخوانی شود. یک یا دو ناشر آثار گلابدرهای را منتشر کردهاند که البته کم هم نیستند و حدود ۱۰ یا ۱۵ اثر مهم دارد. نمیدانم که متولیاش کیست؟ ولی باید کمک کنند آثارش را نشر دهند. حتی یک ناشر میتواند بهصورت تخصصی آثارش را منتشر کند. میتوانند بزرگداشتهایی را برایش ترتیب دهند و بخشی از آثارش را در کتاب درسی بگنجانند و همچنین بعضی از کارهایش را ترجمه کنند. گلابدرهای آدم کوچکی نیست و جامعه ما امثال آن را فراموش کرده است. من نسبت به گلابدرهای غیرت و حساسیت دارم و باید آثارش منتشر شود و هر سال یکی دو اثرش بازنشر شود. بهنظرم جامعه جوان ما از آثار او استقبال خواهد کرد، چون گلابدرهای، معلم بود و در کلاسهای قصهنویسیاش در فرهنگسراها، نزدیک به صد نفر شرکت میکردند که اکثر آنها نیز جوان بودند و این موضوع خیلی باارزش است. شبهایی یادم است که خلیلی میگفت محمود فولکس دارد و شبهای زمستان در ماشین میخوابد و حتی از سرما بیمار شده است. آن زمان ما تلاش میکردیم که جایی را برایش دست و پا کنیم ولی نتوانستیم کاری کنیم و این مصیبتها و مشکلات را داشتیم. درصورتی که درهمان دوره آدمهایی بودند که یکصدم محمود گلابدرهای ارزش نداشتند و اول انقلاب ممکن است قیافه دیگری هم داشتند و لباس دیگری پوشیده بودند و حالا بعد از انقلاب مسئولیت دیگری داشتند و در دولت بودند یا وزیر، امامجمعه و خیلی شخصیتهای دیگر شده بودند، اینها خانه و امکاناتی گرفتند؛ ولی این بنده خدا حتی از سقفی کوچک هم محروم بود و این ظلمی است که جامعه در حق این آدمها کرده است.
کسی باید معذرت بخواهد و برای قدردانی از شأن و منزلتشان باید آرامگاهی درخور شأن آنها ساخت. این آدم برای انقلاب زحمت کشیده و لحظههای انقلاب را نوشته است و باید به ایشان احترام بگذاریم. در گلابدره یک خیابان را به نامش کنیم یا یک مرکز فرهنگی به نامش کنیم. فکر نمیکنم حق این بنده خدا ادا شده باشد. آنموقعها در سال ۸۱ یادم است که برای یک نویسندهای پنج تا ۶ هزارتومان میدادند که جلسات را اداره کند، ولی من دستمزدها را پنج، ۶ برابر کردم. سعی کردم بزرگداشتهایی برای امثال این هنرمندان برگزار کنم. در همان سالها برای حسین منزوی در فرهنگسرای اندیشه بزرگداشت گرفتم و تنها بزرگداشتی بود که بعد از انقلاب، برای حسین منزوی برگزار شد. عزمم این بود که به هنرمندان اعتبار بدهم ولی کفایت نمیکرد و فکر میکنم درمورد امثال محمود گلابدرهای همه ما مقصریم، حتی خودم را هم از این موضوع جدا نمیدانم.
* نویسنده : عاطفه جعفری روزنامهنگار
Sorry. No data so far.