سيدرضا ساندویچ فروش خیابان شهید رضا اکبری، یکی از فرعیهای خیابان هفده شهریور و متولد ۱۳۴۲ است. کاسبی كه بيشتر مشتریهایش را به اسم کوچک میشناسد. حتی میداند که موتور دارند يا ماشين و اگر مثلا مشتری موتور سوار باشد، ساندویچ را در پلاستیک دسته دار تحویلش ميدهد. خلاصه ماجراي هات داگ خوردن در مغازه ثانی فقط سفارش گرفتن و تولید ساندویچ و دادن پول نيست.سيدرضا برای خیلیها سنگ صبور است. در مغازه ۱۰-۱۲ متری او از مناسبات سرد فستفوديهای عریض و طویلی که در آن هر مشتری فقط به اندازه پولی که برای غذا ميدهد، احترام دارد، خبری نیست. اگر مشکل همیشگی پول خرد پيش بيايد – که ميآيد- سيدرضا همیشه خودش را طلبکار میکند و با جملههايي مثل «محمد جان سیصد تومان طلب من» قصه تمام است. این مثلا سیصد تومان نه در دفتری نوشته میشود و نه خود سيدرضا حفظش میکند. خود مشتری دفعه بعد كه ميآيد، حسابش را صاف ميكند و ميرود.
مرشد چلویی
صحبت به جوانمردی در کسب و کار که میرسد، سید از مرشد چلویی میگوید: کاسب یعنی کسی که مثل مرشد چلویی بالای سرش بنویسد «وجه دستی هم داده میشود.» میگویند یک روز، مشتری آمد یک قابلمه بزرگ داد به مرشد، گفت صد دست چلوکباب سلطانی. مرشد گفت چشم. صدا زد آسیدعباس – آسیدعباس پدر من، کباب زن مرشد چلویی بود- صد دست سلطانی. پدرم تعریف میکرد تو گیر و دار کباب زدن بودم که مشتری گفت: حاج مرشد بقیه پولم را بده. حالا مشتری اصلا پول نداده بود. مرشد دست کرد توی دخل، دوتا اسكناس که آن زمانها خیلی پول بود، داد به مشتری. بعدازظهر آن بنده خدا آمد و افتاد به پاهای حاج مرشد. گفت تو میدونی با من چه کار کردی؟ میدونی چهجوری آبرو و حیثیتم را حفظ کردی؟ من با فامیلم بودم، پول هم نداشتم. گفت پول نمیدهی؟ گفتم دادم. گفت من که ندیدم. گفتم پس چرا بقیهاش رو پس داد؟ مرشد تو حیثیت منو خریدی.مغازه کمکم خلوت میشود، به سیدرضا میگوییم مشتریهای اینجا فقط برای غذا نمیآیند. احتمالا یک چیز دیگری هست که میکشدشان اینجا. سیدرضا با چهره ای مطمئن میگوید: احتمالا؟ خدا گواه است مشتری دارم که مینشینند اینجا و درد دل میکنند. مشتری دارم میآید اینجا میگوید با زنم مشکل دارم. من که چیزی از خودم ندارم، میگویم ببین امیرالمومنین چه میگوید. من همه اینها را از کرم اهل بیت میدانم. هیچی از خودم نداشتم. هر چه هست لطف آقاست. لطف علی ابن موسی الرضا.شروع کار دوستی داشتم توی میدان قیام، میگفت كارو کاسبياش صرف ندارد. گفتم میتوانی سوسیس و کالباس بفروشی؟ مغازهات راخوشگل کن، سوسیس و کالباس بفروش. گفت آخر کارم این نیست. یک هفته بعد آمدم، دیدم مغازه را آینه زده و سوسیس و کالباس ریخته توی مغازه. گفتم میآیم کمک. بعد از ظهرها میرفتم کمکش میکردم. ۱۳۶۹ یا ۱۳۷۰ بود. یک روز رفتم مغازهاش، دیدم دستگاه را روشن کرده و کالباس میبُرد و بعد با همان دستش کالباس را گذاشت روی ترازو. خانم مشتری گفت نمیخواهم. با همین دست الان داشت موهایش را مرتب میکرد، کثیف است. دو تا پلاستیک توی دستهایم کردم و مشتری را راه انداختم. از همان روز گفت رضا این کار، کار خودته. خلاصه از بابام جدا شدم و ایستادم سر این کار.
يك روز هم بار تو زمين ميافتد
شریک ما بدهی هم زیاد داشت. طلبکارها که رفیقهای شش دانگش بودند، میآمدند در مغازه و میگفتند جواد چرا پول ما را نمیدهی؟ یک روز خودش نبود، یک نفر آمد و داد و بیداد کرد که این پول من را خورده، این کلاهبردار است. نگاهش کردم و گفتم چند وقت است با فلاني رفیقی؟ گفت سی سال. گفتم سی ساله رفیقی و واسه شندر غاز آمدی مغازه داد و بیداد میکنی؟ یک روز هم بار تو میافتد زمین. عوض اینکه زیر بارش رو بگیری، لگد هم به بارش میزنی؟ گفت آقا سید نفهمیدم و رفت.
شریکم یک روز آمد گفت یک فر همبرگر ذغالی بگیریم؟ گفتم بگیریم. خلاصه گوشت خودم میگرفتم و میشستم و چرخ میکردم و پیاز و نمک و فلفل و… همبرگر میزدیم که کم کم کار رونق گرفت. آن زمان با روزی هزار و 600 تومان فروش شروع کردم.ماه رمضان رسید. چند تا حسینیه هم دور و بر مغازه بود، حسینیه همدانیها، حسینیه محبان الائمه، حسینیه اصفهانیها، مجلس آشیخ جواد کربلایی. ماه رمضانها تا سحر هم که میایستادیم، غلغله بود. نمیرسیدیم جواب مردم را بدهیم. یواش یواش کار تا جایی رونق گرفت که روزی 1700 تا باگت میگرفتم. 5تا شاگرد داشتم. دور تا دور مغازه آینه بود. خودم میرفتم، میخریدم، میآوردم. هم کار میکردم، هم مراقب شاگردها بودم.»
اينجا قرتيبازي نداريم
سید رضا گرم صحبت است که مشتری رشته سخن را پاره میکند: «آقا یک هاتداگ بده با قارچ و پنير.» رو به مشتری ميكند که به ظاهر غریبه است و میگوید: «هاتداگهای ما پنیر ندارد. این قرتی بازیها مال بالا شهره!» مشتری میگوید: «ای بابا، ما هم بچه اتابکیم آقا» و راه میافتد که از مغازه برود بیرون. دو قدم از در مغازه دور نشده که آقا سید رضا داد میزند: «سه تا یا چهار تا؟» مشتری برمیگردد و میگوید: «سه تا»سید رضا میگوید: «ناراحت نشو از من. بالا شهر یک ذره پنیر و یک خرده قارچ خرد میکنند و میریزند روی هات داگ، 3-4 هزار تومان اضافه میگیرند. شما هم صدایت درنمیآید، کلی هم صف میایستی!»
شراکت با حضرت اباالفضل(ع)
از بابت دخلم نگران بودم. یک روز رفتم پیش كسي، گفتم حس میکنم دخلم کم میآید. گفت از هر صد هزار تومان، هزار تومان را با حضرت اباالفضل شریک کن. گفتم چشم. شب به شب دخلم را چک میکردم و مینوشتم بابت شریکم هزار تومان. هر قدر بود، مینوشتم. یک روز این بچهها دفتر را دیدند، گفتند مگر شریک داری؟ گفتم بله. گفتند کی؟ گفتم آقا اباالفضل. دوباره رونق گرفت. خوب هم رونق گرفت.میدان قیام که بودم این رفیق ما، بدهیهایش را داد. پر و بال گرفت. توی خیابان لرزاده مینشست. یک روز زنگ زدم، دیدم گوشی را برنمیدارد. رندی به ما گفت خانهاش را تحویل داده، رفته قیطریه یک آپارتمان 400متری پیش خرید کرده. گفتم آپارتمان خریدی؟ خب میگفتی، خوشحال میشدم. تازه پز هم میدادم و باد میانداختم توی غبغبم که رفیقم بدهیاش را صاف کرده و صدقه سری این مغازه آپارتمان خریده. ناراحت که نمیشوم. خلاصه گفتم بیا حساب کتاب کنیم، بالاخره این همه عرق ریختم، من هم حقی دارم.
غیرت
روز اول گفتم شریک شویم، بیا بنویسیم، گفت اگر تو مُردی، اینقدر بیغیرت نیستم که زن و بچهات را رها کنم، تو هم اینقدر بیغیرت نیستی که اگر من مُردم، زن و بچهام را رها کنی. دیدم درست میگوید، دهانم را بستم. روزی که گفتم بیا بنشین حساب و کتاب کنیم، گفت «چه شراکتی؟ تو سرکارگر من بودی.» تا این راگفت، گفتم آقا جواد این کلید، این دفتر. فقط تو میدانی و حضرت اباالفضل و علیابنموسیالرضا. داد و هوار كرد و گفت: فکر کردی چه کار کردی؟ کارگرها کار میکردند و تو اینجا فقط پول میگرفتی. گفتم تو درست میگویی. آمدم و نشستم خانه. به زن و بچهام هم نگفتم.
حلال نمی کنم
سيدرضا ادامه ميدهد: خلاصه ۵-۶ ماه بیکار شدیم. قبل از بیکاري، جسته و گریخته جمکران میرفتم ولی این مغازه باعث شد مرتب بروم. بعضي وقتها، آخر شبها رفقا میآمدند با ماشین ميرفتيم جمکران.
۲ماه و نیم- ۳ ماه بعد از آن ماجرا، رفيقم آمد خانه و گفت «فلانی و فلانی و فلانی را گذاشتم توي مغازه، نه اصل جنس هست، نه سودش هست، نه پولش.» نگاهش کردم، گفتم خدا کمکت کند. به طعنه گفتم: «کارگرها کار میکنند دیگر؟ آن کسی که پشت صندوق ایستاده که کارهای نیست. مگر الان کارگرها کار نمیکنند؟»سید رضا ما را یک استکان چای مهمان میکند و با خنده میگوید « این چای روضه است، بايد بخوريد.»رفيقم آمد اینجا گفت من را حلال کن. گفتم به حساب من سی میلیون بدهکاری. شرعا و عرفا این پول را بده، حلالت میکنم. 6 سال و نیم مغازهات را رونق دادم. سال 74، سیصد و هفتاد هزار تومان دخل مغازه بود. گفت ندارم بدهم. گفتم ندارم که نشد حرف، خب چک بده. چک دو سال دیگه را بده. گفت حلال کن. گفتم سی سال دیگر هم بگذرد، حلالت نمیکنم.
عشق یکطرفه
شب چهارشنبهای بود رفتم جمکران. تا آدم مستاصل نشود، دعا مستجاب نمیشود. تا به جای باریک نرسی، تا به جایی نرسی که همه امیدهایت قطع بشود. رفتم در خانه امام زمان(عج)، تو نرفتم، سرم را گذاشتم روی آجرها و گفتم. دو کلام با شما حرف دارم آقا. عشق یک سره،دردسره. اگر تو من رو دوست نداشته باشی و من تو رو دوست داشته باشم که نمیشه آقا!»«پدرم جنس خانه را میخرید، به همسرم میداد و میگفت صدایش را در نیاور. رفقا میآمدند خانه مینشستند، يكي دستش را میکرد پشت پشتی، میگفت سید جان چطوری؟ بدون آنکه بفهمم، بیست هزار تومان میانداخت پشت پشتی.
به پسرم میگفتم این پول از کجا رسیده؟ میگفت نمیدونم. تا بعد فهمیدیم کار رفقاست. شبي که رفته بودم جمکران، رو به آقا گفتم اگر مردانگی به این است که شما هم مثل مدرسه غیرانتفاعی، آقای بروجردی و گلپایگانی و مجتهدی و آن عالم دیگر را که معدلشان بیست است، سمت خودتان بکشید، پس تكليف من چه ميشود؟ یک روز غروب رفتم مغازه علی قربانی، گفتم مغازه اجارهای سراغ داری؟ دستم را گرفت و آورد روبهروی بانک صادرات. گفت صاحب این مغازه میخواهد مغازهاش را بفروشد. من از بیرون نگاه کردم و گفتم یا صاحب الزمان(عج). داخل مغازه هم نرفتم. گفتم چند؟ گفت ۷ میلیون.شب که آمدم خانه کلافه بودم. صبح پدرم آمد و گفت: چرا خودخوری میکنی؟ برو دنبال مغازه بگرد. پولش رو من جور میکنم. گفتم نمیخواهم. دوست ندارم زن و بچهام زیر منت کسی باشند. گفت آخه یعنی چی؟ این چه اخلاق بدی است که تو داری؟ گفتم یک مغازه پیدا کردم، 7ميليون. گفت بخر، پولش را من میدهم. گفتم نه، مغازه رو بخر، به نام مادر کن، بعد به من اجاره بده که منتي سر من نداشته باشيد. اجاره بگیر، سر دو سال مغازه را برمیگردانم.اينجا را كه باز كردم بندهخدایی که الان با هم کار میکنیم گفت: تو دیوانهای. وقتی آمد مغازه را دید، خندید و گفت: تو فروش ميدان قیام را رها کردی و آمدی توي یک کوچه فرعی؟ خندیدم. گفت چرا میخندی؟ گفتم فقط این حرف را یادت بماند. من به کار خودم ایمان دارم و به لطف پروردگار یقین. ۳ ماه بیشتر طول نکشید. پشت تلفن داد و بیداد میکرد که چرا هر روز بار میخواهی و من را از آن سر میکشانی اینجا؟اینجا هم رونق گرفت. جلو مغازه سرتاسر جوان ها با موتور منتظر حاضر شدن غذايشان میشوند.
كار بيوضو تعطيل!
به شاگردها گفته بودم بدون وضو کار را شروع نکنند. وقتی یکی از شاگردها با چشمهای خوابآلود و دست و صورت نشسته میآمد پایین، میگفتم برو زیر زمین. برو وضو بگیر، بیا بالا. وضو نگرفتی، مدیونی اگر دست به نان بزنی. سر الله اکبر نماز که میشد یکی از کارگرها را نگه میداشتم، باقی را میفرستادم نماز. میگفتند آقارضا مغازه شلوغ شده، مشتری زیاده. میگفتم مشتری اگر گرسنه باشد، صبر میکند. اول نماز، دستور داریم برای نماز اول وقت. دو کارگر داشتم به اسم «ولی» و «محسن» نمازخوان نبودند. از اينجا رفتند، ولي بعد آمدند و گفتند ما دو کار را از تو یاد گرفتیم، یکی اینکه حلال بخوریم و یکی اینکه نماز بخوانیم.
خدا منتظر بهانه است
روزيدهنده خداست. روزی را هم خودش میدهد.فکر میکنیم خودمان پیدا میکنیم ولی روزی دهنده را قبول نداریم. خودم اولین نفری که قبول ندارم. خدا با همه قدرتش سه کار نمیتواند انجام دهد: ۱- نمیتواند نا امیدت کند. ۲ – روزیات را نمیتواند قطع کند. ۳ – از ملکش هم نمیتواند شما را بیرون کند. خدا دنبال بهانه است که ببخشد. یکی رسید خدمت امام صادق(ع)، گفت آقا جان من عجیب عاشق شما هستم. امام فرمود به واسطه محبت ما است که شما هم ما را دوست دارید. گفت من دو پیراهن برای شما دوختم، این پیراهن را با صلوات بر محمد (ص) و این پیراهن با لعن دشمنان شما. آقا امام صادق (ع) دومی رو قبول کردند. اول باید در دل بغض باشد تا محبت بیاید.» سیدرضا ميگويد: « بچه۱۶ ساله اینجا به من میگوید عمو رضا. سن پدرش را دارم، چهل و هشت سالم است. میگوید « رضا جان سلام». میگویم خوش آمدی عزيز دلم.
Sorry. No data so far.