پنج‌شنبه 29 آوریل 10 | 13:36

از هر طريق كه بروي، كار را به قطعنامه 598 مي‌كشانند

بي‌دردي و لذت‌پرستي توجيهي عقلايي يافته است و از ميدان‌هاي ورزش تا كلاس‌هاي دانشگاه، «رب‌النوع تمتع» است که پرستيده مي‌شود و باز در اين ميان، بسيجي حزب‌الله، تنها و غريب است و با آن چوب زيربغل و پاي مصنوعي و محاسن و لباس ساده و فقيرانه و لبخند معصومانه، مظهري است از يك دوران سپري شده كه با «خونين شهر» آغاز شد و در «والفجر 10» به پايان رسيد و بعد از «مرصاد»، از ظاهر اجتماع به باطن آن هجرت كرد و بيماردلان را در اين غلط انداخت كه «ديگر تمام شد!»


تریبون مستضعفین– روزهایی که پس از یک جنگ تمام عیار که به بهانه انتخابات به وقع پیوست و تمام دشمنان انقلاب اسلامی هم‌پیمان شده و تمام قوای خود را به کار گرفتند تا به جنگ انقلاب اسلامی بیایند و حقیقت آرمان‌های انقلاب را به فراموشی بکشانند، عده‌ای که پس از 8 سال دفاع مقدس کار را به خوراندن جام زهر کشاندند، تمام تلاش خود را برای تکرار 598 ای دیگر به کار بردند. و هنوز از تلاش نایستادند. در این شرایط خواندن این نوشته از سید مرتضی آوینی بسیار بر دل می‌نشیند

*****

رو دربايستي را كنار گذاشته‌ام؛ زدن اين حرفها شجاعتي مي‌خواهد كه با عقل و عقل ‌انديشي … و حتي ژورناليزم جور در نمي‌آيد؛ چرا كه حزب‌الله، حتي در ميان دوستان خويش غريبند، چه برسد به دشمنان؛ اگرچه در عين گمنامي و مظلوميت، باز هم من به يقين رسيده‌ام كه خداوند لوح و قلم تاريخ را بدينان سپرده است.

روزگاري بود كه «آته ايسم» (الحاد)، شده بود ملاك روشنفكري و هر كس در هر جا مقاله مي‌نوشت و راجع به هر چه مي‌نوشت، بي‌ربط و باربط، فحشي هم نثار دين و دينداري و خداپرستي مي‌كرد.

و بود تا انقلاب شد و بعد، از اواخر سال 1360 تا چند سال پيش روزگاري رسيد كه جز «اته ايست»‌هاي ذاتي و حرفه‌اي، ديگران شجره وجودشان در نسيم بهار انقلاب تكاني خورد و چه بسيار از روشنفكران كه توبه كردند و حتي به صف مجاهدان راه خدا پيوستند و بود تا…

حالا باز هم قسمت حزب‌الله از تمدن شهرنشينان، غربت و مظلوميت است و راستش از دنيا توقعي جز اين نيز نمي‌رود. اينجا مهبط عقل است و حزب‌الله عاشق است و در ميان دنياداران با همان مشكلي رو به روست كه هزار و چهارصد سال است اولياي خدا با آن روبه رو هستند. و چرا هزار و چهار صد سال؟

«اوپانيشاد» را هم كه بخواني، خواهي ديد كه از همان آغاز آفرينش انسان، آب عشق و عقل با هم در يك جوي نمي‌رفته است. عقل مي‌خواسته كه خانه دنياي مردمان را آباد كند و عشق مي‌خواسته كه خانه آخرت را.

و ظاهر، همواره در كف عقل روزمره بوده است، جز برهاتي كه عاشقي بر مسند حكومت مي‌نشسته و چند صباحي حكم مي رانده…. اما فقط چند صباحي، و عاقبت، باز هم همچون مولاي عاشقان، گرفتار دشمنان عقل انديش ظاهربين مي‌گشته است و كارش بدانجا مي‌كشيده كه حتي شبانگاه را نيز با لباس رزم بگذراند و بعد هم مي‌داني: محراب و شمشير و خضاب خون و باز هم روز از نو، روزي از نو…

عقل دنيادار عاقبت انديش رياكار منفعت پرست مصلحت‌انديش بر اريكه‌اي كه حق عشاق است تكيه مي‌زند و با زكات مسلمين كاخ خضرا مي سازد و با شمشير منتسب به اسلام، گردن عشاق مي‌زند. حالا بعد از اين هزارها سال كه از عمر انسان مي‌رود، يك بار عاشقي فرصت يافته است تا بساط حاكميت عشق را برپا دارد، اما در جهاني كه عقل يكسره طعمه شيطان گشته است و عشق را جز در كشاله رفتن بدن‌هاي كرخت نمي‌جويند، از هر طريق كه راه بسپاري، كار را به قطعنامه 598 مي كشانند و قوانين خود بنيادانه اومانيستي عقل انديشانه شرك‌آميز را در برابر قانون عشق مي‌گذارند…. و چه بايد كرد؟ نگاهي به شهر بيندازيد! عقل غربي سيطره يافته و وجود بشر را در دائره‌المعارف خويش معنا كرده است.

بي‌دردي و لذت‌پرستي توجيهي عقلايي يافته است و از ميدان‌هاي ورزش تا كلاس‌هاي دانشگاه، «رب‌النوع تمتع» است که پرستيده مي‌شود و باز در اين ميان، بسيجي حزب‌الله، تنها و غريب است و با آن چوب زيربغل و پاي مصنوعي و دست فلج و چشم پلاستيكي و … موي كوتاه و محاسن و لباس ساده و فقيرانه و لبخند معصومانه، مظهري است از يك دوران سپري شده كه با «خونين شهر» آغاز شد و در «والفجر 10» به پايان رسيد و بعد از «مرصاد»، از ظاهر اجتماع به باطن آن هجرت كرد و بيماردلان را در اين غلط انداخت كه «ديگر تمام شد!»

نه!، نه فقط هيچ چيز تمام نشده است؛ كه تاريخ فردا نيز از آن ماست. اما اينجا عالم ظاهر است و بسيجي عاشق، اهل باطن. و وقتي در ميان مسجدي‌ها نيز، عموميت با ظاهر‌گرايان باشد، واي بر احوال ديگران!.

چه مي‌گويم؟ گاهي هست كه آدم دلش مي‌خواهد، فارغ از همه اعتباراتي كه مصلحت انديشي‌هاي عقلايي را ايجاب مي‌كند، فقط حرف دلش را بزند و «حرف دل»، يعني آن حرفي كه بيشتر از همه مستحق است تا آن را به حساب خود آدم بگذارند، چرا كه وجه حقيقتي هر كس، دل اوست تو مي‌تواني مانع شوي از آنكه انعكاس اساست در چهره‌ات ظاهر شود، اما در قلب … ممكن نيست.

مي‌گويند كه خيال رام ناشدني است، اما مي‌شود من مي‌شناسم كساني را كه خيالشان مركوب بالداري است كه آنها را هر بار كه اراده كنند، به ملكوت مي‌برد. اما نمي‌شناسم كسي را كه بتوان جلوي انعكاس وجود خوي را در آينه قلبش بگيرد. قلب، خلاصه وجود آدمي است؛ مجملي است از وجود تفصيلي آدمي، كه آنجا بعد از مرگ كتابي مي‌شود منشور كه خبر از وجود نهايي انسان مي‌دهد؛ خبر از همان وجودي مي‌دهد كه از ديگران مي‌پوشانيم. ايناج عالمي است كه مي‌توان دروغ گفت، اما آنجا عالمي است كه نمي‌توان مانع از رسوايي شد و اين هم از خصوصيات همين عالم است كه آدم براي آنكه حرف دلش را بزند، بايد اين همه مقدمه بچيند و صغري و كبري بياورد.

وقتي طبل «جهاد در راه خدا» نواخته مي‌شود، دوران حكومت عشق آغاز مي گردد، چرا كه جز عشاق كسي حاضر به فداكاري و از جان گذشتگي نيست.
دوران جهاد، دوران حكومت عشق است، اما در اينجا كه مهبط عقل است، معلوم است كه حكومت عشق نبايد هم چندان پايدار باشد. نمي‌شود؛ مردم كه همه عاشق نيستند. از زنها و كودكان و پيرزن‌ها و پيرمردان‌ كه بگذريم، آن خيل عظيم اهل دنيا را بگو كه از زندگي فقط همين يك جان را دارند و به آن، مثل كنه به شكمبه گوسفند چسبيده‌اند. تنها عشاق مي‌توانند بر ترس از مرگ غلبه كنند و از ديگران، نبايد هم انتظار داشت كه از مرگ نترسند. نگوئيد «دوران جنگ»؛ بگوئيد «دوران جهاد در راه خدا»، و خدا هم اين جام «بلا» را جز به بهترين بندگان خويش نمي‌بخشد. جام بلاست و جز به «اهل بلا» نمي‌رسد. ديگران آن را شوكران مي‌انگارند.

پس دورانهاي جهاد نمي‌تواند طولاني باشد اما دوران‌هاي تمتع از حيات، گاه آن همه طولاني است كه اهل دنيا را نيز دل زده مي‌كند. آنگاه كه طبل جنگ با دشمنان خدا نواخته مي‌گردد و «اهل بلا» در مي‌يابند كه نوبت آنان در رسيده است، «اهل دنيا» چون مارمولك‌هاي بياباني كه از رعد و برق مي‌ترسند، ناله‌كشان به هر سوراخي پناهنده مي شوند.

وقتي طبل جنگ براي خدا نواخته مي‌شود، عشاق مي‌دانند كه نوبت آنان رسيهد است كه قليل من عبادي الشكور… وقتي طبل جنگ براي خدا نواخته مي‌شود، در نزد اينان، عقل و عشق ست از تقابل مي‌كشند و عقل، عاشق مي‌شود و عشق، عاقل؛ آن همه عاقل كه صاحب خويش را به سربازي و جانبازي مي‌كشاند، اما در نزد ديگران، ترس جان و سر، عقل را به جنوني مذموم مي كشاند و ه ننگي را مي‌پذيرند تا بتوانند اين خون تمتع از حيات را بمكند، مثل كنه‌اي كه به شكمبه گوشفند چسبيده است. دوران جنگ، دوران تجلي عشق بود و دوران جلوه‌فروشي عشاق، و سر اين سخن را جز آنان كه به غيب ايمان دارند و مقصد سف رحيات را مي‌دانند، در نمي‌يابند. دوستي شب عمليات با من مي‌گفت: «كاش مدعيان اين «حس غريب» را در مي‌يافتند؛ اين وجد آسماني را كه گويي همه ذرات بدن انسان در سماع وصلي راز‌آميز «عين لذت» شده‌اند. نه آن لذا كه هر حيوان پوست‌داري كه حواس پنجگانه‌اش از كار نيفتاده است حس مي‌كند، بلكه «الذ لذات» را.»

گفتم: «عزيز من! مدعيان را به خويشتن واگذار. خدا اين حس را به هر كسي كه نمي‌بخشد؛ توقيفي است و توفيقي، هر دو.»
او رفت و شهيد شد و من وقتي بالاي جنازه خون‌آلودش نشسته بودم به يقين رسيدم كه «شهداء از دست نمي‌روند، به دست مي‌آيند.»

وقتي كسي مي‌انگارد هرچه را كه نبينند و لمس نكنند، باور كردني نيست و از تو مي‌پرسد: «دستاورد ما در جنگ چه بوده است»؟ از كلمه «دستاورد» بدت نمي‌آيد؟ من بدم مي‌آيد. اگرچه كلمه كه گناهي نكره است. اما مگر همه چيز ر ا بايد به همين دستي بدهند كه از اين كتف گشتي و استخواني بيرون زده است و به پنج انگشت بند بند ختم گشته است؟

«دستاورد» كلمه‌اي است كه آدم را فريب مي‌دهد. با كلمه «دستاورد» كه نمي‌توان حقيقت را گفت. چه بگويي؟ بگويي: «بزرگترين دستاورد ما انسان‌هايي بوده‌اند به نام بسيجي»؟

خليج فارس آن همه ماهي دارد كه مي‌شود دويست كشتي صيد صنعتي (از آن كشتي‌هايي كه ماهي‌ها را دويست كيلو، دويست كيلو در حلق‌هاي بزرگ و وحشتناك خويش هرت مي‌كشند) سالي دويست ميليون ماهي دويس كيلويي بگيرند؛ اما كجاست آن شجاعت و توكل و عشقي كه يكي مثل «نادر مهدوي» يا «بيژن گرد» بر يك قايق موتوري بنشيند و به قلب ناوگان الكترونيكي شيطان در خليج فارس حمله برد؟. مي‌پرسد: «اين شجاعت و توكل و عشق به چه درد مي‌خورد؟». هيچ! به درد دنياي دنياداران نمي‌خورد، اما به كار آخرت عشاق مي‌آيد، كه آنجاست دار حاكميت جاودانه عشاق… و من به بسيجيان اميد بسته‌ام؛ نه من تنها، همه آنان كه تقدير تاريخي انسان فردا را دريافته‌اند و مي‌دانند كه ما از آغاز قرن پانزدهم هجري، پاي در «عصر معنويت» نهاده‌ايم.

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.