تریبون مستضعفین – زهرا مینائی
قبلتر چادر پوشیدن یا نپوشیدن مسئله نبود. دخترها همانطور که شوهرداری، ادارۀ خانه، غذا پختن و بچهداری را یاد میگرفتند، حجاب را هم از مادر و مادربزرگهاشان اکتساب میکردند. حالا هر نوع حجابی که در خانواده داشتند. بعد از انقلاب چادر تبدیل به یک نوع حجاب رسمی نظام شد و به یک ارزش تبدیل گشت. این برای نسل انقلاب خیلی پر رنگ بود، اما انتقال این ارزش با همان مکانیزم سنت صورت گرفت. یعنی این ارزش تنها به خاطر اینکه در نسلها ادامه داشت، پیروی شد نه به خاطر ارزشی که در خود داشت.
با رواج رسانههای غیر دولتی مانند ماهواره و دستگاه ویدئو که فرهنگ غربی را به خانهها میآورد، کمکم خرده فرهنگی شکل گرفت که نه تنها حجاب را تبلیغ نمیکرد بلکه بیحجابی را تبلیغ میکرد. این خرده فرهنگ با تنظیم خود با شرایط اجتماع، تبدیل به خرده فرهنگ بیحجابی در داخل کشور شد و در لایههای زیرین و مردمی نفوذ کرد. البته اول در شهرهایی رشد کرد که نظارت اجتماعی به شکل سنتی آن در این شهرها کمتر بود؛ مانند تهران. هرچه شهر، شکل سنتی خود را از دست میداد؛ محلهها از بین میرفتند، خانهها آپارتمانی میشد؛ کسی به همسایهاش کاری نداشت و آدمها در کوچه غریبه میشدند، خرده فرهنگ بیحجابی مجال بیشتر برای ابراز وجود پیدا میکرد. علاوه براین خانوادههایی که از قبل از انقلاب با حجاب نبودند، پذیرای این وضعیت شدند و آن را بیشتر در جامعه عمومی کردند. در طی بیست سال، این خرده فرهنگ چنان قوت گرفت که نسل سومیهای انقلاب که چادر را با پیروی از والدین میپوشیدند در مقابل این سوال قرار گرفتند که: «چرا چادری شدی؟ یا چرا چادر سر میکنی؟»
«چرا چادری شدی» به این معنا است که آدمها به طور طبیعی چادر سر نمیکنند. یعنی پس زمینۀ باحجابی و بیحجابی، با حجابی نیست، بلکه بیحجابی است. آدمها به طور معمول بیحجاباند مگر اینکه خلافاش ثابت شود. وقتی این سوال را از یک دختر بپرسند، یعنی او خلاف رویۀ طبیعی عمل کرده است. و باید در مقابل این وضعیت پاسخگو باشد. باید بتواند دلیل مستدل و محکمی برای آن بیاورد. به این ترتیب دختر باید چادر را انتخاب کرده باشد و برای این انتخاب دلیل داشته باشد.
در حالیکه به طور معمول اکثریت جامعۀ ایران در نسل دوم انقلاب، چادری بودند و این سوالی بود که خرده فرهنگ بیحجابی با قدرت گرفتن در افکار عمومی، برای چادریها به ارمغان آورد. به ارمغان آورد چرا که بعد از آن نوجوانهایی که چادری بودند، در مقابل این سوال جدی، که در طول عمرشان کم هم ازشان نمیپرسیدند، تامل میکردند، تفکر میکردند، تجربه میکردند و بعد دست به انتخاب میزدند.
در این زمانه هنوز هم که هنوز است، چادریها این سوال را در مدرسه و کلاس زبان و خیابان و اتوبوس میشنوند و اگر قبلاش به آن فکر نکرده باشند، انگار که کار بدی مرتکب شدهاند. اگر نگویند من خودم انتخاب کردهام و بگویند به خاطر پدرم یا مادرم سر میکنم، آن دختر یا خانم مانتویی پوزخندی میزند و فکر میکند که اینها از روی اجبار است. و نمیفهمد که خیلی وقتها نه از اجبار بلکه از محبت است یا از نظارت اجتماعی محله یا فامیل. و نمیفهمد که اینها هم کارکرد خودش را دارد. نمیفهمد که خودش هم از سر تبلیغ رسانه و تاثیر رسانه بر ناخودآگاهش بدحجاب شده. و این به نظرش اشکالی ندارد.
در هر حال در این قصه، این نوجوانها هستند که بعد از روبه رو شدن با این سوال، دو کار میکنند؛ یا چادر را انتخاب میکنند و یا نمیکنند. چه خانوادۀ چادری داشته باشند و چه نداشته باشند. این باعث میشود که چادریهای نسل سوم و چهارم انقلاب، چادر را آگاهانه و با اعتقاد انتخاب کرده باشند. انتخابی که از مقاوت در مقابل خرده فرهنگ بیحجابی نشات گرفته است. شاید اینگونه به سمت کمتر شدن تعداد چادریها پیش برویم، اما چادریهایی که چادری میمانند؛ نسل جدیدی را شکل دادهاند که به چادر اعتقاد دارند، دربارهاش فکر کردهاند و انتخاباش کردهاند.
با این حال نظام تعلیم و تربیت یا رسانۀ ما به این انتخاب چقدر کمک کرده است؟ آیا لوازم تفکر و تامل و تحقیق دربارۀ حجاب را در اختیار دانش آموزان و دانشجوها قرار داده است؟ نباید آدمها را در مقابل سوال «چرا چادری شدی» تنها گذاشت. باید به آنها ابزار داد و گذاشت که انتخاب کنند. اما با مواد تفکر کردن.
وقتی چادری ها از این سوال قلبشان فرو میریزد و خودشان هم دنبال توجیه کردن هستند، یعنی خودشان هم چندان اعتقادی ندارند. در حالی که جواب این سوال پوزخندی است با یک سوال دیگر: تو چرا چادری نیستی؟! وقتی معروف، و کار درست در نظر آدمی که درستکار است معروف نباشد، چه امر به معروفی میتواند صورت بگیرد؟ و وقتی منکر در جامعه معروف باشد نهی از منکر ترسناک میشود…