درباره تأثیرات فلسفه اسلامی بر فلسفه غرب تاکنون بسیار سخن گفته شده است. اما روایت دکتر یثربی در این باب شنیدنی است، او با شور و حرارت همیشگی از داشتههای بومی ما میگوید و مانند همیشه زبان به انتقاد از کم کاریهای موجود و عملکرد نخبگان فرهنگی میگشاید.
چرا همیشه وقتی بحث از تأثیر فلسفه اسلامی بر فلسفه غرب میشود، پیش از هر چیز بحث از ابنسینا و قرون وسطی به میان میآید؟ ویژگی این دوران در تاریخ اندیشه اسلامی و البته تاریخ اندیشه غرب چیست؟ چه ویژگیهایی در آن برهه خاص بوده و آیا این خصلت در دوران دیگر دیده نشده است؟
به میراث گذشته به دو صورت میشود نگاه کرد. یکی نگاه تحلیلی است و دیگری نگاه عوامانه و چون ما اغلب روش علمی نداریم، بهخصوص در علوم انسانی نگاهمان به گذشته، آن رویکرد تحلیلی را ندارد و فکر میکنیم که یکدفعه سهروردی، ابنسینا و ملاصدرا ظاهر شدند، یکی بود شد دو و سه… و تمام شد و ما شانس آوردیم. اینها برخورد عرفی یا بهتر بگویم برخورد عامیانه با تاریخ است. اما برخورد تحلیلی و علمی و روشمند، بررسی میکند که چرا چنین اتفاقاتی افتاد و مثلا سهروردی معلول کدام حوادث بود و ابنسینا چطور؟ و سپس بررسی میکند که سهروردی چه لوازمی را در اختیار داشت و ابنسینا چه لوازمی؟
اما تاکنون آقایان در کشور ما هیچ بحثی را ریشهیابی نکردند که مثلا این آقا که از اصالت وجود حرف میزند، ریشهاش در کجاست؟ فکر میکنند انگار لحظهای الهام شده است و تمام. اما غرب اخیرا، در این دو سه قرن اخیر، روش و منطق جدیدی پیدا کرده و به گذشته خود بهصورت تحلیلی نگاه میکند. وقتی تحلیلی نگاه میکند، آن بیداری و روشناندیشی خودش را میبرد زیر ذرهبین. وقتی میبرد زیر ذرهبین، میبیند که ابن رشد و ابنسینا آغازگر این روشناندیشی در غرب بودهاند، وگرنه این را هم ما کشف نکردیم. شما در کدامیک از آثار خود ما چنین بحثی را میبینید؟ ملاصدرا و یا ملاهادی سبزواری اصلا از غرب خبر داشتند؟ ما هرگز یک نگاه تحلیلی به غرب نداشتیم. این را آنها به ما گفتند که دنیای اسلام را در قرون وسطی دنیای مدرن و جدید مینامیدند. من آدرسی میدهم برای خوانندگان شما. یک تاریخ فلسفهنویس داریم به نام برتراند راسل که ریاضیدان و فیلسوف است و آدم قدرقدرتی است در کشوری مثل انگلستان که کتابی مینویسد با عنوان «چرا مسیحی نیستم» و مبانی مسیحیت را رد میکند؛ آثار او در ایران هم ترجمه شده است. در جلد دوم تاریخ فلسفه برتراند راسل (فصل دهم) آمده: ابن رشد در شرق اسلامی نقطه پایان بود، ولی در غرب مسیحی نقطه آغاز بود. یعنی چراغی که در این طرف خاموش شد، در آن طرف چراغ روشن کرد. و جالبتر از این میگوید همین سلسله روشناندیشان و نواندیشان و متجددین غرب، قبلا با نام روشناندیشی مطرح نبودند. بهعنوان مثال به سهروردی از اول نمیگفتند اشراقی، بعدها به مکتب او گفتند مکتب اشراق. راسل میگوید این گروه اگرچه اوایل به این نام شناخته نمیشدند، اما پیشوایان روشناندیشی بودند و همه آنها به نوعی تحتتأثیر ابن رشد و ابنسینا بودند.
بنابراین ما در آنجا چراغ روشن کردیم و این چراغ چندان ناشناخته هم نبود. این چراغ عقلانیت بود. یعنی غربیها غرق در هپروت نوافلاطونی و مسیحی بودند و ما کمک کردیم از آن آسمان هپروت آوردیمشان روی زمین. ما کمک کردیم که پیشپایشان را ببینند. اینهمه دم از آسمان نزنند. آبی را که میخورند ببینند و بفهمند که چه ترکیبی دارد. ما روش درست کار کردن را یاد دادیم. روشاندیشیدن را یاد دادیم. در آن زمان هم در اسلام میگفتند اولین واجب بر مسلمان شک است. ما به هر بچه محصلی آموزش میدادیم که در فلسفه نباید به نتیجه متعهد باشید؛ آزاد فکر کنید و ما اینها را به غرب یاد دادیم.
بنابراین ما به آنها روش را یاد دادیم و برای آنها راه باز کردیم دریغا که خود راه را گم کردیم. راه درست تفکر را گم کردیم. و این یک وارونگی بود که اتفاق افتاد، یعنی دقیقا در قرن 11 و 12 و 13 که اروپا به کمک ما از افلاطون و نوافلاطون و آیینهای هندی بازمیگشت به عقلانیت؛ همان زمان ما به کمک امثال غزالی و شیخ اشراق، از عقلانیت برمیگشتیم به حوزههای مبهم غیرعقلانی مثل تصوف. حالا این چرا اتفاق افتاد، دقیقا همان چیزی است که در اخلاق ما نیست و نمیپرسیم: چرا؟ ببینید ما هیچوقت نگاه تحلیلی و روشمند نداریم و نمیبینیم ریشه افکار ابنسینا در کجاست و یا اینکه خود ابنسینا روی چهکسانی اثر گذاشت. اینها را مثل یک قطار به هم وصل میکنند و سلسله دارند.
با این وصف میتوان گفت که خردگرایی در اروپا، به نوعی ماحصل تأثیر فلسفه اسلامی بر غرب است. خصوصیت آن زمان فلسفه شرق چه بود که چنین تأثیری روی سایر تفکرها داشت؟
خصوصیت اندیشه آن زمان این بود که شرق اسلامی در سایه هدایت قرآن که یک کتاب عقلانی است، روی عقل متمرکز بود. در قرآن حتی یک جا نداریم که عقل را تحقیر کند. مدام گله دارد که مردم از عقل استفاده نمیکنند؛ لایعقلون. اسلام مدام تأکید بر تفکر و تدبر و دقت و نظر و شعور دارد. بنابراین هر دو مکتب اولیهای که در اسلام پیدا شدند، هر دو خردمحور بودند. شیعه و معتزله و ادامه این معتزله رسید به عقلانیت مشایی که با کندی شروع شد و با ابنسینا و فارابی ادامه یافت. اینها با این عقلانیت، بهدنبال بررسی این موضوع بودند که پیشینیان چهکارهایی کردند. مثلا کندی میگوید علم را هیچکس به تنهایی نمیتواند بهجایی برساند؛ باید هر کسی سهم خودش را ادا بکند. این نکته را ما آن زمان فهمیدیم. اما الان نمیفهمیم. فکر میکنیم هرچه هست ملاصدرا انجام داده است و دیگر نیازی نیست من کاری بکنم؛ تنها باید تلاش کنم تا ملاصدرا را بفهمم. هر کس باید وظیفه خودش را انجام بدهد و سهم خود را در معرفت بشری ادا کند. این نیست که برای کتاب 9 جلدی ملاصدرا شرح 30 جلدی بنویسم؛ پس حرف خودمان و کار خودمان کجاست؟
کندی آن زمان گفته است که ما باید گذشتگان را قدر بشناسیم که آنها علم را تا جایی پیش بردند و کار ما را آسان کردند که ما امروز از صفر شروع نمیکنیم. بنابراین در آن زمان روی آوردند به ترجمه آثار متفکران یونانی و آن قسمتهای عقلانیاش را بیشتر مورد توجه قرار دادند. ارسطو را بیشتر موردنظر قرار دادند؛ نرفتند بهدنبال عرفان هندی. اگرچه عدهای از صوفیان قبل از دوران ترجمه، از قرن دوم بهسراغ عرفان هندی و مسیحی رفته و جلوههایی از آن را وارد جهان اسلام کرده بودند. اما اینکه ما چرا از سده پنجم و ششم بر سر عقلانیت زدیم، خود مسألهای عجیب است. نشانههایی از این فرار از عقلانیت در زمان ابنسینا وجود داشت. دوستان علاقهمند، به آخر کتاب سفسطه ابنسینا مراجعه کنند و ببینند چقدر نگران است از گرایش مردم به افلاطون و از اینکه متفکرین ما ارسطو را رها کنند. و ما ارسطو را رها کردیم و آخرین صدای ابن رشد برای دفاع از عقلانیت خفه شد. ما هنوز ابن رشد را نمیشناسیم. کتابی هم چند سال پیش درباره ابن رشد نوشته شده که من آن را نقد کردم و باید بگویم که اصلا چیزی به ما نمیگوید. نمیتوانیم ابن رشد را بشناسیم چون اصلا نگاه تحلیلی و روش مند نداریم. اهل مطالعه هم نیستیم که ببینیم دیگران درباره ابن رشد چه کردهاند. همین یکسری کلیگوییهای معمولی مثل اتحاد عاقل و معقول و… را بلدیم و روی همه پیاده میکنیم.
دوباره میپرسم این فلسفه اسلامی بود که غرب را بهسمت خردگرایی سوق داد؟
بله. البته کار خاصی نکردیم و فقط راه را نشانشان دادیم. نیامدیم به آنها یاد بدهیم که سالها دور ابنسینا بچرخند. فقط یادشان دادیم که از عقل خود استفاده کنند. دکارت میگوید که من اینطور عقل خود را بهکار بردم و لازم نیست شما اینگونه فکر کنید. عقاید دکارت 20 سال بعد از او نقد شده و همه باطل شد به غیر از آن روش او که ارزشمند بود و ماندگار شد. اما دکارت زود مرد و جوانمرگ شد. اگر بود قطعا خوشحال میشد که به این سرعت به لطف عقل، تفکر او را کنار زدهاند.
غربیها امروز پول خود را خرج کسانی میکنند که یک کلمه حرف تازهتر نسبت به گذشتگان میزنند. اما ما توی سر مبتکران میزنیم و پول را مدام خرج بزرگداشت ملاصدرا و ابنسینا و… میکنیم. این دیگر در یک گفتوگو قابلبررسی نیست؛ من در برخی از آثار خودم مثل «خودکامگی و فرهنگ» و یا «ماجرای غمانگیز روشنفکری» به گوشههایی از این مسأله اشاره کردهام. اما این کار دسته جمعی میطلبد و تنها کار چند نفر نیست.
این مؤسساتی که میلیاردی پول میگیرند و مدام دور خود میچرخند، باید یاد بگیرند که به شکل روشمند روی این مسألهها کار کنند. امروز در علوم انسانی هیچچیز سر جای خودش نیست و هیچکس هم اهمیت نمیدهد و برخی از آقایان هم مدام همدیگر را تحویل میگیرند و روز به روز هم اوضاع وخیمتر میشود.
حال در نتیجه این روشنگری جهان اسلام در غرب، چه دستآوردهایی را میتوانیم در فیلسوفان غرب ببینیم که ریشه در همان دوران بیداری شرقی داشته است؟
روشناندیشان غرب که خود اقرار میکنند از ابن رشد و ابنسینا الهام گرفتند، آن زمان هم مورد سؤال بودند که میخواهند چهکار کنند؟ همان مجموعه مقالاتی که کانت و دیگران نوشتند، پاسخی بود به این سؤال که اصولا شما فیلسوفان چه میگویید؟ اینها میگفتند که شما به ما چند قرن مهلت بدهید تا ما دنیای دیگری بسازیم و دیدیم که ساختند. کسی که آن زمانها برده بود، امروز میتواند بشود رییسجمهوری آمریکا. اینها در سایه تحولات علوم انسانی است. و امروز بهواسطه تلاش فیلسوفان و تفکر آنها، دنیای دیگری را شاهد هستیم. این حرکت، نتیجه تجدد است وگرنه قدیم 100 سال میگذشت و بازهم آسمان همان رنگ بود و چنین تحولی در کار نبود. این علوم جدید نتیجه عقلانیت و تفکری است که آنها در علوم انسانی و فلسفه پیدا کردند. راه علوم جدید را هم هیومها گشودند و در سایه این چهرهها بود که فیزیک ارسطو جای خود را به فیزیک نیوتون داد.
ما بازهم میبینیم که در این سمت دنیا گاه زندگی همانطور است که در گذشته بوده است. چرا باید برای جابهجایی قدرت کسی مثل قذافی هرچه را که در عرض 40 سال ساخته، طی چند ماه نابود کند. اما آنها از این مرحله عبور کردند و با دو تا رأی همهچیز را حل میکنند. البته آنها هم مشکلات زیادی دارند. اما وقتی مشکلاتی داشته باشیم که به آن تحلیلی نگاه کنیم، قابلحل خواهد بود. وگرنه متفکرین خود آنها هم معترفند که دموکراسی، معیوبترین نظام است. اگر روزی بهتر از آن را پیدا کنند، دموکراسی را عوض میکنند. در نتیجه این نگاه آگاهانه است که آنها به جامعه خود میلیونها نقد دارند.
آیا بعد از این دوران که صحبت شد، دیگر هیچ ارتباطی بین این دو نوع تفکر وجود نداشت؟ دیگر این شرق است که تحتتأثیر اندیشههای غرب مانده است؟ آیا ما مقهور پیشرفتهای آنها شدهایم؟ و در جادهای یکطرفه و بدون برداشت بومی کردن، تنها افکار آنها را دنبال میکنیم؟
دیگر تنها آنها بودند که بر ما تأثیر گذاشتند. مشروطه تأثیر آنها بر ما بود و حتی ماشینی که امروز سوارش میشویم، مال آنهاست و همینطور… اما برداشت بومی، یک مُسکِن است. ما یا کار میکنیم یا کار نمیکنیم و نتیجه هر دو را هم میبینیم. این مهم است. اما بومی کردن حاصلی نخواهد داشت و تنها ما را سرگرم میکند. واقعیت این است که آنها مثل آوار ریختند روی سر ما. و ما زیر این آوار ماندیم اما این دلیل نمیشود که نتوانیم کار کنیم. مشکل ما در خود ماست. این ما هستیم که نمیتوانیم کار کنیم. امروز هر کسی به قصد اداره خودش با یک انضباطی میتواند پول بگیرد مؤسسهای داشته باشد و کاری بکند. اما وقتی کسی میآید و همین حرفها را که من با شما زدم، میگوید؛ با او برخورد میشود. نه اینکه مسئولین سیاستگذار بیایند و جلوگیری کنند. حتی تا به حال هیچ نهادی از من گله نکرده است، اما پوست ما را همین همکارهای خود ما میکنند. همین همکاران من هستند که مدتهاست مرا به انجمن حکمت و فلسفه راه نمیدهند که بروم و حرفهای خود را بزنم. چرا در فرهنگستان علوم در این چهل سال یک سخنرانی نداشته باشم؟ این کاری است که خودمان با کوتاهبینی انجام میدهیم. تازه یکی از دوستان ما ادعا کرده است که آزادی نداشته و قاچاقی زندگی میکند؛ پس چطوری شما بیش از 2000 رساله را در این مملکت راهنمایی و مشاوره و داوری کردهاید؟ هر جایی که باز شده، شما در آنجا هستید. اما حرفی برای گفتن ندارند و برای تبرئه خود میخواهند به حکومت تهمت بزنند
Sorry. No data so far.