در گستره شعر دارندگان ذوق ادبی با گرایشهای مختلفی به سرودن روی میآورند. در میان تمام گرایشها نوعی از شعر را میشناسیم که به شعر سیاسی – اجتماعی موسوم است. این نوع شعر اغلب به شعارهایی میانجامد که زمان مانایی آن به دوام جریاناتی وابسته است که به شکل موج آغاز شده و نقطه اتمام آن فروکش شدن موج است. در این میان اما برخی شاعران شعرهایی که در این نوع سرودند با اندیشهای در آمیختند که فراتر از حرکتهای سیاسی – اجتماعی است. به بیان دیگر؛ شعرهای سیاسی اگر تنها و تنها در سطح حرکت کرده و به صورت شعاری حامی یک فرایند فکری باشد امیدی به دوام آن نیست؛ اما آنچه شعر اجتماعی – سیاسی را ماندگار میکند اندیشهای است که از بستری مناسب نشات گرفته باشد.
با این مقدمه به سراغ اشعار اقبال لاهوری میرویم. اقبال لاهوری اندیشهای داشت که به تبع آن میخواست؛ ماهیت فکر شرق و به ویژه اسلام را در اندیشه سراسر دوباره به آمایش بگذارد؛ این رویکرد او؛ ریشه در گرایشهای او داشت. گرایش نخست اقبال لاهوری فلسفه بود. وقتی اندیشمندی به سراغ فلسفه غرب میرود و آن را واکاوی میکند؛ در مییابد که فراز و فرودهای این اندیشه در چه دورههایی بوده است. اگرچه جهان اسلام با «کندی» و سپس بزرگترین شارح ارسطو، «فارابی»، به فلسفه غرب آگاهی یافت؛ اما پیش از آن، سبقه خردورزی در جهان مشرق وجود داشته و تمدنهای شکلگرفته در شرق بیگانه با اندیشیدن در معنای فلسفی نبودهاند، اقبال با شناخت از این فکر تلاش کرد موقعیت ویژه شرق و سپس جهان اسلام را به غرب معرفی کند. در این مسیر او راههای متعدی را پیگرفت. از میان این راهها شعر موقعیت ویژهای یافت. او با اشعارش که بیانگر اندیشه او و وحدت مسلمانان بود توانست بخش اعظمی از مردم را بر انگیخته کند. در واقع شعر اقبال لاهوری غیر از ماهیت اندیشمندانه و این که انسان را به پرسش از درون خود وا میداشت و پیاپی به خودشناسی دعوت میکرد در پی این بود که سیاست فکری او را هم منتقل کند.
شاید بتوان گفت در مسیر شعرهای اجتماعی – سیاسی؛ شعر اقبال در تبارشناسی شعر سیاسی؛ در آن بخش قرار بگیرد که اندیشه پایاپای با زبان و مضمون جلو میرود و محتوا از شکل باز نمیماند. در بسیاری از شعرهای بازمانده از شعر فارسی؛ آنچه مانده شعارهایی سیاسی است که همصدایی با درون انسان امروز ندارد؛ چراکه به زمانی متعلق است که موجی شکل گرفته و به همراه آن شاعرانی هم آن را ستودهاند؛ طبیعی است وقتی موج فروکش کند؛ غبارها بنشینند؛ آنچه باقی میماند گردی است بر پیکر ادبیات. اما شعر اقبال آنگونه است که پیشینهای فلسفی دارد. پیشینهای که از سویی به شرق و از سوی دیگر به غرب میرسد.
در این بین نتیجهای مهم است که اقبال از آن میگیرد. این نتیجه آگاه کردن جوانان به ویژه و سپس مردم به رستگاری است؛ رستگاریای که با اتحاد دست میدهد. اتحاد مردم مسلمان و ایستادن در برابر ظلم. ظلمی که از جهان غرب خیزش یافته است. برای نمونه به چند شعر از اقبال اشاره میکنیم.
چون چراغ لاله سوزم، در خیابان شما
ای جوانان عجم! جان من و جان شما
غوطهها زد در ضمیر زندگی، اندیشهام
تا به دست آوردهام، افکار پنهان شما
مهر و مه دیدم، نگاهم برتر از پروین گذشت
ریختم طرح حرم، در کافرستان شما
تا سناناش تیزتر گردد، فرو پیچیدماش
شعلهای آشفته بود، اندر بیابان شما
فکر رنگینام کند، نذر تهیدستان شرق
پارهی لعلی که دارم، از بدخشان شما
میرسد مردی، که زنجیر غلامان بشکند
دیدهام از روزن دیوار زندان شما
حلقه گرد من زنید، ای پیکران آب و گل!
آتشی در سینه دارم، از نیاکان شما
یا در شعر زیر میگوید:
شــرق را از خــود بـَرد، تقلید غـــرب
بایــد ایــن اقـــوام را، تنقـیــــد غــــرب
قوت مغـــرب، نه از چــنگ و ربـــاب
نی ز رقــص دخـــتــران بی حجـاب
نی ز سحــرِ، سـاحـران لاله روست
نی ز عریان ساق و، نی از قطع مـوست
محـکمـــی او را، نـه از لادیـنی است
نـی فـروغــش، از خط لاتـیـنی است
قــوت افـــرنگ، از عـــلم و فـــن است
از همیــن آتش، چـراغاش روشن است
حکمت از قطـع و، برید جــامــه نیست
مــانع عــــلم و هنــــر، عمــامــه نیست
عــلم و فـن را، ای جوان شوخ و شنگ
مغـــز مــیبـــاید، نــه ملبوس فرنگ
فکــر چــالاکی اگر داری، بس است
طبــع دراکــی اگـر داری، بس است
وی در شعر دیگری شکوه و شکایت را چارهساز نمیداند و میگوید:
به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد
غم دل نگفته بهتر همه کس جگر ندارد
چه حرم چه دیر هر جا سخنی ز آشنائی
مگر اینکه کس ز راز من و تو خبر ندارد
چه ندیدنی است اینجا که شرر جهان ما را
نفسی نگاه دارد، نفسی دگر ندارد
تو ز راه دیدهٔ ما به ضمیر ما گذشتی
مگر آنچنان گذشتی که نگه خبر ندارد
کس ازین نگین شناسان نگذشت بر نگینم
بتو می سپارم او را که جهان نظر ندارد
قدح خرد فروزی که فرنگ داد ما را
همه آفتاب لیکن اثر سحر ندارد
Sorry. No data so far.