محمد کاظمی فرزند سرلشگر شهید احمد کاظمی
به عنوان یکی کسی که حاج حسن را همواره دوست داشت و افتخار آشنایی با ایشان را داشتم هیچ وقت فکر نمی کردم که روزی برسد درباره ایشان بتوانم سخن بگویم. وقتی خبر شهادت ایشان را دادند باورم نمی شد وهنوز نیز باور نمی کنم چون که خبر شهادت ایشان برای من سخت است، به خود تلقین می کنم که این اتفاق نیافتاده است وهنوز حاج حسن در بین ما است.
نمی خواهم بگویم که این خبر عینا مثل خبر شهادت پدرم برای من سخت بود ولی کمتر از آن نیز نبود.حاج حسن هروقت مرا می دید با مهربانی خاصی با ما برخورد می کرد و می گفت: محمد چطوری؟
هرکس حاج حسن را در آن حالت می دید فکر می کرد هرگز انرژی او تمام نمی شود. ما همیشه گرمای حضورشان را حس می کردیم، چون شهدا زنده هستند ولی ما آنها را نمی بینیم و من با شهادت پدرم این نکته را با تمام وجود درک می کنم.
خاطره ای از ایشان به یاد دارم؛ به هنگامی که با شهید کاظمی وحاج حسن به کوه رفتیم و چیزی که در کوه دیدم رابطه ای خارج از روابط کاری وسازمانی بود و واقعا رابطه ای عاشقانه بود و کلماتی از سر عشق بین آنان رد و بدل می شد. از کوه که بر می گشتیم حاج حسن وشهید کاظمی فاصله زیادی با یکدیگر داشتند، من کنار حاج حسن بودم وپدرم ته ستون بود وشهید کاظمی فریاد می زد: مخلصتیم حاج حسن و ایشان پاسخ می داد نوکرتیم حاج احمد و این صدای صمیمانه وعاشقانه در کوه می پیچید.
و یا روزی می خواستیم پیرامون عملیات محرم (سال 79 علیه منافقین) برای سالگرد شهید کاظمی مطلبی را آماده کنیم، اولین کسی که به ذهنم رسید حاج حسن بود، ایشان به من گفت این کار را نکن، این منافقان نامرد هستند و می خواهند انتقام بگیرند وچون الان دستشان به پدرت نمی رسد از تو وخانواده ات انتقام می گیرند و باید مواظب باشید.
واقعاٌ مثل پدر دلسوزانه مراقب ما بود، بالاخره ایشان درباره عملیات با ما صحبت کردند ولی بعد از پایان مصاحبه گفت فیلم ها را بده و برو، من گفتم این زحمات کشیده شده تا از آن استفاده کنیم، ولی ایشان آن نگرانی را مجددا ابراز کردند، آن موقع خیلی ناراحت شدم ولی بعدها دیدم ایشان چه دلسوز ونگران ما هستند که اتفاقی برای ما نیفتد ومن به این افتخار می کنم.
او هروقت مارا می دید می گفت: من نوکر حاج احمد بودم والان هرکاری از دستم برآید برایتان انجام می دهم.
در سفر کوهنوردی به الموت در مسیری که می رفتیم به جایی که می خواستیم نرسیدیم چون تاریک شده بود وهمه جا را مه فرا گرفته بود واحتمال گم شدن ما بود، نگرانی را در چهره ایشان می دیدم، ایشان اولین نفر دسته بود و نگران بود بچه ها به دره بیفتند، در مسیر رفتیم تا به کلبه شکاری رسیدیم، چشمانم به ایشان افتاد که دست درجیب خود کردند و دسته ای پول برداشتند وشروع به صلوات فرستادن کردند چون نیت کرده بودند که اگر به سلامت به مقصد برسیم صدقه دهند، ایشان پس از رسیدن به مقصد با روحیه خاص خودشان و پرشور گفتند: برای شادی روح شهدا صلوات.
یک بار حاج حسن با همسرشان به منزل ما آمدند، تقریبا یک سال بعد از شهادت شهید کاظمی، همیشه می گفت منزل شما نمی آیم مگر اینکه خبر خوبی از فعالیت هایم برای شما بیاورم، آن شب که آمدند فیلمی از فعالیت های جدیدشان برای ما گذاشتند که واقعا نشان داد فعالیت های شبانه روزی ایشان تاثیرگذار بود.
حاج حسن در هفته شهادت شهید کاظمی شهید شد یعنی هفت روز پس از ششمین سالگرد شهادت حاج احمد، وقتی خبر شهادت حاج حسن را شنیدم پشت فرمان بودم وبه شدت ناراحت ومتاثر شدم، من در مسیر بازگشت از اصفهان به تهران بودم وپس از تاکید صحت خبر در طول مسیر بشدت متاثر بودیم وآن لحظات برما سخت گذشت.
پس از شهادت پدرم حاج حسن همواره به ما روحیه می داد و در برخوردش با ما وحتی در آغوش گرفتن صمیمانه اش احساس می نمودیم تنها نیستیم.
آخرین باری که حاج حسن را دیدم من کمی ناراحت بودم چون برای مباحث بزرگداشت شهید کاظمی با ما همکاری نمی شد وداشتم این موضوع را به حاج حسن می گفتم تا کمی آرام شوم، ایشان به من گفت:محمد هر کسی لیاقت کار کردن برای شهید کاظمی را ندارد.
حاج حسن واقعا بعد از شهادت شهید کاظمی برای من تکیه گاه بود، من همیشه در حاج حسن افسوسی در مورد شهید کاظمی می دیدم چون این دو مثل دو کبوتر عاشق همیشه با هم بودند وحاج حسن پس ازشهادت حاج احمد یک غمی در چهره اش بود، حاج حسن معتقد بود حاج احمد بعد از شهادتش هست وحضور دارد وحاج حسن نیز کارهای ایشان را ادامه می داد ومی گفت ما ایستاده ایم تا کارهایی را که حاج احمد به ما گفته انجام دهیم.
Sorry. No data so far.