دوشنبه 09 آوریل 12 | 11:38

مگر شما را زمان طاغوت این دور و بر راه‌ می‌دادن؟

زل زده بود توی صورتم. من هم که دلم داشت می‌ترکید گفتم: «شما به برکت امام و رزمنده‌ها اومدید این‌جا. دارید برای خودتان حکومت می‌کنید! مگر شما را زمان طاغوت این دور و بر راه‌ می‌دادن؟ اگر هم زمان طاغوت این‌جا کار می‌کردید باید از آدم‌های او می‌شدید، حالا که امام هست این کار‌ها رو با ما می‌کنید؟!… نامه‌ام را بنویس برم!»


کتاب «نورالدین پسر ایران» خاطرات نورالدین عافی از هشتادماه حضور در جبهه است که توسط انتشارات سوره مهر منتشر و روانه بازار کتاب شد.

در آخرین روزهای بهمن سال ۱۳۹۰ نیز دست‌نوشته رهبر انقلاب روی این کتاب منتشر و باعث نایابی اثر شد.

بخش‌هایی از این اثر را در ادامه می‌خوانید:

دیگر همه چیز تمام شده بود. ظاهراً وقتش رسیده بود به مشکلات خانواده و درمان خودم برسم، دنبال کار باشم و باری از مشکلات خانواده‌ام بردارم. پیگیر تسویه حسابم شدم. البته قبلاً پیگیر کارت پایان خدمتم شده بودم و آن را با جریاناتی گرفته بودم؛ در فواصل عملیات‌ها گاهی که حوصله‌اش را داشتم پیگیر کارت پایان خدمتم می‌شدم. با توجه به مجروحیت‌هایم از خدمت معاف بودم، علاوه بر این سال‌ها در جبهه‌ بودم و می‌توانستند آن‌ها را به جای خدمت وظیفه‌ام حساب کنند اما گوش کسی بدهکار این حرف‌ها نبود! چند بار به کمیسیون پزشکی ارتش رفتم اما هر بار دست خالی برگشتم تا اینکه یک روز خودم را به اتاق دکتر رساندم و گفتم که مرا برای خدمت نوشته‌اند. با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی نوشته؟» پرونده را دید و فهمید خودش نوشته! به مقر ژاندارمری معرفی شدم. اتفاقاً یکی از نیروهایی که در کردستان با هم بودیم به اسم «یونس» آن‌جا گروهبان بود، مرا شناخت و تحویلم گرفت. گفتند: «سه ماه غیبت داری، باید شما را به پلیس قضایی معرفی کنیم! آن‌جا دادگاه تشکیل می‌دهند و می‌نویسند این برادر در جبهه بوده، نامه را برای ما می‌آوری و ما کارت شما را تحویل می‌دهیم.»

مسئول پلیس قضایی روحانی بود، یک نگاه به نامه کرد، یک نگاه به من و پرسید: «این مدت کجا بودی؟ چرا غیبت کردی؟»
– اون موقع من در بدر بودم. زخمی هم بودم!
– کی به تو گفته بود به جبهه بری؟!

ناراحت شدم. گفتم «من به دستور امام رفتم جبهه!» با وقاحت گفت: «خب! امام بیاید جواب بدهد!»

خیلی سوختم! هنوز امام بود و این‌ها این‌طوری می‌کردند! گفتم: «گناه من هرچی هست بنویسید یا زندان برم یا جریمه‌ بدم!»

گفت: «شش ماه زندان داری! برای هر یک ماه غیبت، دو ماه زندان!»

با عصبانیت گفتم: «عیبی نداره!» ادامه داد: چون پسر خوبی هستی از زندان می‌گذریم. دو هزار تومان برایت جریمه می‌نویسیم!» نوشت و برگشتم. پولی هم نداشتم. شب قضیه را به پدرم گفتم. بیچاره آتش گرفته بود. می‌گفت: «ببین رفته جانش را گذاشته، تو کوه و دشت مونده، حالا آمده باید برای خدمتش جریمه هم بده!» بالاخره پول تهیه کردیم و صبح رفتم بانک. از آن‌جا یک راست رفتم پلیس قضایی. نفر اول بودم و هفت، هشت نفر بعد از من آمدند. بعد هم آن روحانی آمد و به من که رسید سلام داد ولی جواب ندادم. رفتم تو. گفت: «برو بیرون!» دوباره آمدم بیرون و منتظر شدم تا همه کسانی که بودند رفتند و کارشان را انجام دادند. ساعت یازده و نیم شده بود که منشی‌اش بالاخره به من اجازه ورود داد. گفت: «پسرم شنیدی جواب سلام واجب است!»
– صبح بهت سلام دادم جواب ندادی!
– من هم شنیدم که از دو طایفه سلام نگیرید یک منافقین و دیگری کفار… به نظرم شما منافق هستید!

زل زده بود توی صورتم. من هم که دلم داشت می‌ترکید گفتم: «شما به برکت امام و رزمنده‌ها اومدید این‌جا. دارید برای خودتان حکومت می‌کنید! مگر شما را زمان طاغوت این دور و بر راه‌ می‌دادن؟ اگر هم زمان طاغوت این‌جا کار می‌کردید باید از آدم‌های او می‌شدید، حالا که امام هست این کار‌ها رو با ما می‌کنید؟!… نامه‌ام را بنویس برم!» می‌خواست دلداری‌ام بدهد. می‌گفت که می‌خواهند به قانون عمل کنند و این حرف‌ها.

فردای آن روزنامه را به هنگ بردم. آن‌جا با احترام برخورد کردند، همیشه یک فرد نظامی به نظامی دیگر ارزش قائل می‌شود. ظاهراً یونس از ایام کردستان چیزهایی به هم قطارانش گفته بود، وقتی ماجرا را فهمیدند خیلی ناراحت شدند.

همان کسی که مرا به پلیس قضایی فرستاده بود قسم خورد که اگر می‌دانستم این طوری می‌کنند اصلاً تو را آن‌جا نمی‌فرستادم. راهی پیدا می‌کردم و همین‌جا کارت را انجام می‌دادم. نتوانستم بی‌تفاوت بمانم، رفتم دفتر امام جمعه شهر. اول پسر آقای ملکوتی آمد پرسید چه کار دارم. گفتم که با حاج‌آقا کار دارم. به اتاقی راهنمایی‌ام کرد و منتظر ماندم تا آقای ملکوتی آمد و قضیه را گفتم.

گفتم که با جریمه‌ کاری ندارم اما او به راحتی می‌گوید: «امام بیاید پاسخگو باشد.» آقای ملکوتی گفت: «پسرم، از این آدم‌های نفهم تو شهر زیادن! ولش کن!» دیدم بی‌نتیجه است. چند روز بعد مسئول بسیج، آقای حسینی را دیدم. یکی، دو نفر از بچه‌ها که قضیه را فهمیده بودند می‌گفتند به آقای حسینی بگو. رفتم و باب صحبت باز شد. وقتی مشخصات روحانی را دادم زود شناخت و بعد گفت: «بابا جان اینکه به تو گفته چیزی نیست! من از او چیزهایی دیده‌ام که این کارش پیش آن‌ها چیزی نیست!» تعجب کردم.

تعریف کرد که یک روز چند روحانی برای تبلیغات به پادگان شهید باکری دزفول آمدند، معمولاً روحانی‌ها را برای اقامه نماز یا صحبت و تبلیغات به گردان‌ها می‌فرستادیم. صبح حرکت کردیم به طرف نیرو‌ها که آن طرف اروند مستقر بودند.

در سه راهی اندیمشک به اهواز همین مثلاً روحانی از من پرسید: «آقای حسینی کجا می‌ریم؟» گفتم: «به طرف فاو.» تا اسم فاو را شنید گفت: ‌ «آقای حسینی من به اسم فاو نیامدم، من برای دزفول آمدم. مرا برگردان ببر لشکر!» من هم گفتم: «حاج‌آقا راه ما این طرفه. شما لطف کن پیاده شود برو اونور جاده. از آن سه راهی به هر ماشینی ۵۰ تومانی بدی تو را به دزفول می‌رساند!» او پیاده شد و ما رفتیم. دو، سه روز بین بچه‌ها بودیم. با دیگر روحانیون سری به خط زدیم و برگشتیم. دیدیم بعله… این آقا هم در چادر ستاد است! ما روحانیان را طبق برنامه به گردان‌ها فرستادیم، گردان‌های سیدالشهدا، قاسم، ابوالفضل، ادوات و… همه رفتند و فقط ماند این آقا که خودش گفت: «آقای حسینی! منو بدید به گردان امام حسین. اون‌جا درس اخلاق بدم!» گفتم: «حاج‌آقا! شما که می‌خواهید به گردان امام حسین درس اخلاق بدید همه نیروهای اون گردان این درس رو تموم کردن!» این را که شنید گفت: «پس من به تبریز برمی‌گردم!» و برگشت.

کل حضور او در دزفول شش، هفت روز طول کشیده بود با آن شرایط. اما برای‌‌ همان از ما نامه گرفت و‌‌ همان سال به خاطر جبهه‌اش به مکه رفت! آقاسید! تو با همچین آدمی طرف هستی! قضاوت کن که می‌خواهی دنبال این قصه را بگیری یا نه؟ معلوم بود که از خیرش گذشتم!

  1. معصومه شمس الدینی
    12 ژانویه 2014

    من از خواندن این کتاب بسیار لذت بردم وبا شهدا اشنا شدم خداوند بهشت رابهتان ببخشد

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.