در بررسي مقاطع مختلف حيات شهيد «سيد مرتضي آويني»، نقاط عطف سرنوشت سازي به چشم ميخورد كه در شكلدهي مسير رشد و تكامل معنوي وي و خلق آثاري از او كه در آينده «فرهنگ انقلاب اسلامي» نقش چشمگيري را بر عهده گرفتند تاثير بسزايي داشتند. از سالهاي پرفراز و نشيب تحصيل در دانشكده هنرهاي زيبا تا برخورد با انقلاب اسلامي و سپس ورود به «جهاد سازندگي» و قسي علي هذا… در اين ميان، يكي از مهمترين فصول فعاليتهاي «سيد مرتضي آويني» با پايان «جنگ تحميلي» در سال 1367 آغاز شد. اين مقطع كه 5 سال پاياني حيات ايشان را در برميگيرد، عمدتا مصروف اداره ماهنامه «سوره» و خلق آثار مكتوب و نظريهپردازي در حوزه سينما و تلويزيون گشت. تنها در سال 1371 بود كه به دنبال تمايل «مقام معظم رهبري» به از سرگيري مجموعه مستند «روايت فتح» و با پشتيباني مستقيم بيت ايشان، «مرتضي آويني» بار ديگر بخشي از اوقات خود را به احياي مجموعه «روايت فتح» اختصاص داد كه البته اين اوقات در مجموع به چند ماه نرسيده و با شهادت ايشان در منطقه عمليات «فكه» ادامه كار به همراهان و دوستانش واگذار گرديد.
يكي از مهمترين نقاط عطف زندگي سيد مرتضي آويني، بدون شك از تابستان سال 1371 و ساخت مجموعه مستند «خنجر و شقايق»، آغاز ميشود كه تبعات آن تا لحظه شهادت وحتي چندين ماه پس از آن تداوم يافت و پيوندي عميق ميان مستند «خنجر و شقايق» و نام اين شهيد برقرار نمود. اين در حالي بود كه نقش شهيد آويني در ساخت اين مجموعه تنها به نگارش و قرائت گفتار متن آن محدود ميشد.
طي 16 سال پس از شهادت «سيد مرتضي آويني»، به دلايل مختلف، هيچ اقدامي در جهت بازخواني مجدد پرونده «خنجر و شقايق» انجام نگرفت و شايد يكي از دلايل اين غفلت، بسته شدن پرونده كاري گروهي از آفرينندگان «بحران خنجر و شقايق» در صدا و سيما به فاصله چند ماه پس از شهادت سيدمرتضي آويني بود. اما غرض از ارجاع دوباره به اين مقطع تلخ از حيات شهيد آويني، نه محاكمه كسي است ونه تصفيه حساب با عوامل موثر در اين ماجراي دردناك. آن چه صاحب اين قلم را واداشت كه به پيگيري مستند ماجراي «خنجر و شقايق» بپردازد اشاره موكد، دردمندانه و مكرر دوستان شهيد آويني بر اين نكته بود كه ايشان در آخرين روزهاي حياتش به شدت تنها و در تنگنا بود.(علاقمندان ميتوانند براي مشاهده و مطالعه مصاديق بيشتر به مصاحبههاي متعدد از دوستان شهيد آويني مرجعه نمايد.) جالب اين بود كه در جرياني كنكاشهاي انجام شده براي ريشهيابي اين «تنهايي و تنگنا»، گروهي از دوستان اين شهيد كه دست بر قضا گرايشهاي سياسي مشخصي هم داشتند، علت اين وضعيت را در ماههاي پاياني حيات سيدمرتضي آويني، به دو يا سه مقاله انتقادآميز در روزنامههاي يوميه آن روز («كيهان»، «جمهوري اسلامي») مربوط ميدانستند (مشخصا مقاله «آقاي سردبير، خدا را فراموش نكنيد»)، اما رجوع به فحواي مقالات ذكر شده نشان داد كه اين موارد با توجه به روحيه شهيد آويني به هيچ وجه نميتواند ايشان راتحت هر گونه تاثير سوئي قرار دهد و يا خللي جدي در مسير فعاليتهايشان ايجاد نمايد.در اين ميان روايات وحكاياتي هم نقل مي شد مبني بر اين كه برخي عملكردهاي ماهنامه «سوره»، از سوي بچه مسلمانها به تمايلات روشنفكري تعبير شده و براي مثلا ضرب و شتم سردبير مجله اقداماتي صورت گرفته بود كه البته هيچ مستند و شاهد دقيق و معتبري براي اين قبيل دعاوي در دست نگارنده نرسيد، طرفه اين كه اقداماتي از اين دست (با فرض صحت ادعاهاي اين چنيني) صرف نظر از محدوديت آن ها ، نميتوانست عاملي براي بايكوت و در تنگنا قرار گرفتن فردي مانند آويني باشد. او يك «سياستمدار حراف» «يا ژورناليستي ماربلعيده و سياستباز» نبود كه بتوان با اعمالي از اين دست( تاكيد ميكنم با فرض صحت اين ادعاها ) در منگنه قرار گرفته و دچار تنگنا شود.
علي ايحال در مسير جستجوي خود سرنخي پيدا شد كه از سوي چند تن از همكاران شهيد آويني در مجموعه دست اندركاران «روايت فتح» مطرح گرديد: «تقابل مستقيم شهيد آويني با مديريت وقت سازمان صدا و سيما بر سر مجموعه خنجر و شقايق.» حتي يكي از همين دوستان مدعي شد كه شهيد آويني در آن فيلم معروفي كه چند روز قبل از شهادتش در فكه از او گرفته شده و با خنده رو به دوربين مشت تكان داده و شعار ميدهد در حال گله كردن از محمد هاشمي(رييس وقت صدا و سيما است) كه البته چون اين فيلم تا كنون هيچگاه با صداي اصلي پخش نشده، صحت و سقم اين ادعا براي نويسنده معلوم نگرديد. با وجود آن كه در مصاحبه با تني چند از ديگر دوستان آويني، درست بودن چنين مسالهاي زير سوال رفت اما به هر حال با طرح اين قبيل خاطرات و نكته ها ،راهي جديد براي ريشهيابي اين مسئله باز كرد.
آن چه ميخوانيد نتيجه پيگيري همين سرنخ است. نظر به اينكه در متن اسناد ارائه شده، شرح تفصيلي و مشروحي از ما وقع انجام گرفته است ، بدون توضيح اضافي ديگري اولين برگ از اسناد «بحران خنجر و شقايق» را پس از 17 سال بازنگري مينماييم.
عصر روز 23آبان سال 1371 هجري شمسي ، در حالي كه موضوع جنگ كشتار مسلمانان سرزمين «بوسني و هزرگوين» به دست ارتش نژاد پرست صربستان در صدر اخبار رسانه هاي گروهي داخلي و خارجي قرار داشت ، روزنامه كيهان در صفحه 18 از شماره 14625 دست به انتشار مطلبي زد كه يكي از بي سابقه ترين چالش هاي «محمد هشمي» مديريت وقت «صدا و سيما»را آغاز نمود.متن كامل اين مطلب بدين شرح است:
نامه سرگشاده گروه سازنده سريال «خنجر و شقايق» به رييس سازمان صدا و سيما
اشاره در پي پخش ناقص و مثله شده سريال «خنجر و شقايق» از سيما كه توسط گروه اعزامي حوزه هنري سازمان تبليغات ساخته شده بود، نامه سرگشادهاي خطاب به رياست سازمان صدا و سيما از سوي گروه مزبور نوشته شده است كه متن آنرا در زير از نظر ميگذرانيم:
بسمه تعالي
رياست محترم سازمان صدا و سيما جناب آقاي محمد هاشمي
با سلام
قبل از هر چيز تقاضا ميكنيم اين نامه را از آغاز تا به انتها با تامل بخوانيد و اجازه ندهيد بيمهري و قهري كه در روح و دل شما نسبت به ما و امثال ما خيمه زده است، مانع از درك صحيح و يا حتي خواندن كامل و درست اين نامه شود. با اين حال اگر هم اين تقاضاي ما را نپذيريد، باكي نيست. به شما ميگوييم تا ديگران بشنوند، تا مردم بشنوند، تا مسئولان دلسوخته نظام بشنوند، تا رهبر هوشيار و بيدار انقلاب بشنود.
پس گوش كنيد: شما لابد از ماجراي غم انگيز «بوسني هرزگوين» و آنچه كه بر سر مردم مسلمان و مظلوم آن سامان رفته است، مطلع هستيد و عليالقاعده هم ميدانيد كه حدود نه ماه از آغاز اين فاجع غمبار مي گذرد اما «سيما» همچنان از تصاوير ماهواره و تلويزيون هاي غربي در مورد «بوسني»، استفاده ميكند. تصاويري كه به هيچ وجه گوياي واقعيت و عمق آنچه كه در آنجا ميگذرد، نيست. ما سه تن به خاطر همين كمبود و خلاء و به حكم وظيفه ديني و انسانيمان در حالي كه بيقرار در غم مصيبتي بوديم كه بر سر خواهران و برادرانمان ميرود، دوربين هايمان را برداشتيم و همراه با هياتي كه از سوي «مقام معظم رهبري» به رياست «حضرت آيت الله جنتي» عازم «بوسني» بود، به راه افتاديم. هيات پس از يك هفته كه ماموريت خود را انجام داد به ايران بازگشت و ما سه تن مانديم و كار را شروع كرديم. شهر جنگ زده و ويران شده «موستار» نقطه آغاز بود. خانههاي سوخته، پل هاي ويران، مسجدهاي گلولهخورده، صورت هاي غمبار پيرمردان و پيرزنان و كودكان و مهم تر، چهرههاي مصمم و استوار رزمندگان بوسنيايي با پيشانيبندهاي ممهور به «اللهاكبر و لا اله الاالله و المجاهدون» سوژههاي نابي بودند كه چشمان گرسنه دوربينهامان با ولعي وصفناپذير آنها را شكار ميكردند.
«ويسكو» نقطه دوم بود. شهري زير آتش مدام توپ و خمپاره صرب ها، با خيابانها و كوچه هايي كه در جاي جاي آن ميشد زخم خشم و كينه صربهاي وحشي را مشاهده كرد، با سولههايي كه مامن هزاران آواره بود، با كودكان زيبايي كه معصوميت و اندوهي بيپايان، از چشمان سبز و آبي يشان فوران ميكرد و اين دوربينها بودند كه از شكار حتي يك صحنه فروگذار نميكردند. از آنجا راهي «هراسنيتسا» (شهركي در حومه «سارايوو») شديم، خمپاره اندازهاي 60 م.م صربها كه برفراز كوه هاي اطراف «سارايوو» روي شهر قفل شده بودند، امان اهالي بي دفاع شهر را بريده بودند. همه كوچهها و پسكوچهها در زير ديد و تيررس چتينك ها قرار داشتند و هر روز ده ها نفر به خاك و خون ميغلطيدند. پس از دو روز توقف و كار فيلمبرداري در «هراسنيتسا»، به طرف شهر كاملا محاصره شده «گوراژده» به راه افتاديم. براي ورود به «گوراژد» تنها يك راه مالرو و جنگلي وجود داشت كه بايد حركت را پس از تاريك شدن كامل هوا، همراه با يك ستون از رزمندگان بوسنيايي كه هر يك كولهباري از مهمات بر دوش داشتند، شروع ميكرديم ساعت 7:5 شب به ستون يك به راه افتاديم. يك سرفه كافي بود تا صرب ها را كه در سرتاسر جنگلها و كوهستانهاي مسير موضع داشتند ، هوشيار كند و چتري از آتش گلولههاشان بر سر ستون ببارد و بعد هم دستگير و مثله شدن و باقي قضايا …
پس از ده ساعت پياده روي، خروسخوان سحر بود كه به «گوراژده» رسيديم. شهري با صدو چهل هزار نفر جمعيت كه هر روز در معرض بارش هزاران گلوله آتشين كاليبرها و آتشبارهاي سنگين صرب ها بود. به هر گوراژدهاي كه برخورد مي كرديم، همين كه ميفهميد ما ايراني هستيم، ما را در آغوش ميگرفت. ايراني در آنجا و در نزد آن مردم، پيك شادي بود و ايران كوه اميدي كه اين مردم معصوم و ستمديده پشتگرم به صخرههاي ستبر آن بودند.
ظرف سه روزي كه در «گوارژده» بوديم، دوربينهامان بي وقفه كار ميكردند. با رزمندگان به گفتگو پرداختيم. آنها با حرارت و افتخار برايمان از مسلمانيشان ميگفتند و اينكه تا آخرين نفس خواهند ايستاد وزير بار ذلت نخواهند رفت. به تنها بيمارستان زيرزميني شهر رفتيم كه تنها با يك خانم متخصص جراح زنان، هر روز پذيراي ده ها زن و مرد و رزمنده ي تير و تركش خوردهاي بود كه قطع پا و دست در حكم اولين و آخرين مداواي بسياري از آنان بود. در همين «گوراژده» با يك زن و شوهر شيعه گوراژدهاي الاصل كه به همراه دو دختر خردسالشان ، كه آلمان را رها كرده بودند و به كمك هموطنانشان شتافته بودند و زندگي در «گوارژده» ي جنگزده را بر زندگي بيدغدغه در «فرانكفورت» ترجيح داده بودند، مواجه شديم و پاي صحبت هاي آنها نشستيم و دوربين را روي چهرههاي نوراني و مصمم آنها زوم كرديم. آنها گفتند و ما شنيديم و ثبت كرديم.
تا به اينجا دوربين هاي ما حدود پنجاه ساعت تصوير ناب و داغ از لحظه لحظه زندگي و نبرد مردم بوسني دشت كرده بودند و حالا ديگر احساس ميكرديم كه بايد هر چه سريعتر به ايران باز گرديم و اين صحنههاي دردآور اما باشكوه و پرصلابت را از طريق سيما در معرض ديد مردممان ، مردمي كه جديدترين و صادقترين حاميان مظلومان «بوسني هرزگوين» هستند، بگذاريم. آهنگ بازگشت نموديم در غروبي ديگر، پس از تاريكي كامل، همراه با ستوني ديگر كه براي تامين آذوقه و سلاح از «گوراژده» خارج ميشد، حركت كرديم. ساعت 7 صبح پس از يك شب عبور پراضطراب از كنار مواضع كمين صرب ها به خارج از «گورژاده» رسيديم و از آنجا هم پس از 10 ساعت راهپيمايي در كوه و كمر به پادگان جنگلي «گرباك» رسيديم و از آنجا با ماشين به طرف «ويسكو» براه افتاديم. پس از رسيدن به «ويسكو» و جمع كردن بار و بنديل و خرت و پرتهايمان، با هزار شوق به طرف «زنيتا» و از آنجا به بندر «اسپليت» در «كرواسي» رفتيم و بعد از آن به زاگرب و بالاخره نيمه شب چهاردهم شهريور به نقطه مبداء يعني تهران رسيديم.
صبح همان روز بلافاصله فيلم ها را برداشته و به استوديوي حوزه هنري آمديم و كار مونتاژ و ترجمه و دوبلاژ و نريشن گذاري و … را شروع كرديم. شب و روز يكسره كار كرديم پس از دو ماه همزمان با هفته بزرگداشت «بوسني هرزگوين»، چهار قسمت از سريال را كه عنوان «خنجر و شقايق» را بر آن نهاده بوديم آماده پخش، تحويل مدير شبكه اول سيما داديم. (البته به دنبال پيگيري و توصيه يكي از بزرگان،مدير محترم شبكه اول سيما حاضر به پذيرفتن فيلم ها شدند ، و قول پخش آن را هم داد!) از آن پس هر شب به انتظار پخش سريال و يا حداقل پخش آنونس آن بوديم كه بالاخره پس از 4 شب بدون هيچ تبليغ و اعلام قبلي و در ساعت 10:5 شب، بعد از پخش سريال انگليسي «خانم ماروپل» محصول شبكه «بي بي سي»، با ناباوري تمام شاهد پخش قسمتهايي مثله شده از فيلم بوديم كه تمام نريشن هايي كه با صداي گرم برادر هنرمند و متعهد جناب آقاي «مرتضي آويني» (راوي مجموعه «روايت فتح») اجرا شده بود، حذف گرديده بود. تازه دامنه حذف و برشهاي خودسرانه بدين حد ختم نميشد، چرا كه هم بخشهاي ابتداي فيلم و هم انتهايي آن قيچي شده بود تا معلوم نباشد كه چه كساني دستاندركار تهيه و ساخت و تدوين و تنظيم سريال بودهاند. جالبتر اينكه جناب مجري قبل از شروع فيلم با طمانينه و خونسردي تمام، اعلام فرمودند كه فيلم توسط همكارانمان در «گروه سياسي»، شبكه اول تهيه شده است! ماجرا به همينجا ختم نشد. شب بعد بخشي ديگر از سريال با همان بلاهايي كه بر سر بخش اول آورده شده بود، پخش شد اما اين بار جناب مجري ابتكار جديدتري به خرج دادند و به جاي نام بردن از همكاران خيالي خود در گروه سياسي، همچون شب قبل از خبرنگاران اعزامي سيما به «سارايوو» و «بوسني هرزگوين» نام بردند و البته حق نشناسي نكردند و از زحماتشان هم بخاطر تهيه و ارسال اين فيلمها تشكر كردند! حال اينكه فيلم برداران و سازندگان واقعي اين فيلمها و حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي به عنوان تهيهكننده مجموعه «خنجر و شقايق» كجا هستند، خدا ميداند و مسئولان صدا و سيما و ما!
جناب آقاي محمد هاشمي، رئيس محترم!
شايد عجله كنيد و با اتخاذ يك موضع متدينانه و مقدسانه ما را متهم به شهرت طلبي و نام جويي و رياكاري كنيد اما اكنون ما را از اين اتهام باكي نيست. ما اين اتهام را هم روي كوهي از اتهامات ديگري كه بر ما و امثال ما ميبندند اضافه ميكنيم. ولي امروز احساس ميكنيم كه بايد مهر سكوت را بر لبانمان بشكنيم و مظلوميتمان ، كه نه مظلوميت ما تهيهكنندگان و سازندگان سريال «خنجر و شقايق» بلكه مظلوميت همه بچههاي حزب اللهي سال هاي پرفراز و فرود انقلاب اسلامي مان را فرياد كنيم و به مردم اعلام كنيم كه روح انقلاب و جهاد و ايثار در مهمترين و عظيمترين رسانه انقلاب و نظام، يعني «صدا و سيما» منزوي است و دارندگان اين روح و روحيه مطرودند.
آقاي رئيس!
البته همانطور كه خودتان بهتر از هر كس ديگري ميدانيد مطرود بودن بچه حزب اللهيها و وقايعي همچون موضوع ما نحن فيه در سيما چيزي نيست كه به تازگي در اين سازمان اتفاق افتاده باشد. ماجرا به سالهاي جنگ و جهاد برميگردد. آن روزهايي كه حتي حزب الله به غربت اين روزها نبود . آنچه به سر ما آورديد شبيه همان بلاهايي است كه بر سر مجموعه، «روايت فتح» ميآمد كه از قضا تهيه كننده و سازندگان آن مجموعه تهيه كننده و سازنده همين سريال «خنجر و شقايق» هستند.يعني كساني براي ساخت «خنجر و شقايق» به «بوسني هرزگوين» رفتند كه طي سالهاي جنگ براي ساختن مجموعه «روايت فتح» به خطوط مقدم جبههها عزيمت ميكردند و جور همكاران صدا و سيمايتان را ميكشيدند و وظيفه آقايان را انجام ميدادند. آقاي رئيس! خدايمان شاهد است كه اگر ماجراي انزواي بچههاي مسلمان و جبهه رفته و دردمند در صدا و سيما به همين جا ختم ميشد و مشكل صدا و سيما تنها اين بود كه نيروهاي خودي را تحويل نميگيرد و ميراند و مثلا بعد از گذشت 13 سال از پيروزي انقلاب در كشور ارزش هاي الهي، به تازگي به يك خانم چادري اجازه داده است كه هفتهاي يك شب گوينده خبر باشد، مسالهاي نبود و شايد ميشد به راحتي از كنار آن گذشت اما به هيچ وجه موضوع به همين جا ختم نميشود. حضرات اداره كننده صدا و سيما كه تحت مديريت شما هستند، با يك دست بچههاي مسلمان و روح انقلاب و جهاد و ايثار را، منزوي ميكنند و با دست ديگر به جذب و جلب عناصر مسالهدار و معاند با انقلاب ميپردازند و به ترويج دگرانديشان همت مي گمارند. مسئولان صدا و سيماي شما از يكسو به تهيهكنندگان و سازندگان مجموعههايي چون «روايت فتح» و «خنجر و شقايق» خنجر مي زنند و از ديگر سو در نظرسنجياي كه مجله «سروش» شما از مسئولان صدا و سيما ميكند، فيلم «باشو غريبه كوچك» ساخته «بهرام بيضايي» به عنوان بهترين فيلم سينمايي كه از تلويزيون در سال 70 پخش شد، انتخاب و معرفي مي شود. شما آقاي بيضايي را بايد خوب بشناسيد، بله! كارگردان تئاتر «مرگ يزدگرد» كه در سال 59 در سيما ساخته شد ولي به دليل محتواي ضد اسلامي آن، شوراي سرپرستي وقت صدا و سيما بحث اجازه پخش و به روي آنتن فرستادن آن را نداد. «صدا»ي شما هم در برنامه راه شب خود به مجيز گويي از تز نو استعماري «دهكده جهاني مارشال مك لوهان» ميپردازد و به افتخار تئوري آن جناب، نام بخشي از برنامه خود را «دهكده ما» ميگذارد و اين در حالي است كه وقتي سريال «ساعت 25» كه توسط كارگردان همين سريال «خنجر و شقايق» درباره بحران در جامعه آمريكا ساخته و همزمان با آشوب «لس آنجلس» آماده پخش ميشود، پس از دو الي سه ماه سرگرداني و پيگيري هاي فراوان از سوي حوزه هنري، نهايتا از شبكه اول طرد گشته و به ناچار از شبكه دوم در زماني نامناسب و كم بيننده پخش ميگردد!
جناب آقاي هاشمي!
يادتان هست كه همين چندي پيش گروه ادب و هنر شبكه اول در بهترين و پربينندهترين ساعت از شب دو برنامهاي به معرفي سه هنرمند ارجمند! پرداخت كه يكي طراح پوستر كشف حجاب در زمان شاه و ديگري مروج گروهك منافقين و چريكهاي فدائي خلق در سال هاي اول انقلاب و ديگري طراح پوسترهاي جشن هنر شيراز شهبانو فرموده بود و علاوه بر آن به تبليغ مجله آدينه و كتاب دشمن هتاك و ركود فرهنگ تشيع، سعيدي سرجاني پرداخت؟ اين افراد جز ضديت و عناد آشتيناپذير با باورهاي اصيل و خدمت به جريان منحط فرهنگي چه گلي بر سر اين ملت و كشور زدهاند كه بايد مورد توجه گردانندگان صدا و سيما باشند اما بچههاي تركش خورده و جبههرفته و نيروهاي خودي مطرود باشند؟ و اين طرد آنقدر شديد باشد كه سيماي منسوب به جمهوري اسلامي براي بايكوت كردن آن ها، دست به دروغگويي آشكار بزند و با زير پا گذاشتن اصول امانتداري، اثري را به نام خبرنگاران خود جا بزند و بدتر آنكه آن را مثله كند و متني را كه براي توضيح علل و ريشهها و ابعاد فاجعه روي فيلم گذاشته شده بود، حذف كند و زحمات طاقتفرساي سازندگي را بر باد دهد؟ به راستي آيا دردآور نيست كه سيماي جمهوري اسلامي عرصه نمايش سريال هاي آبكي و سبك داخلي نظير «تعطيلات نوروزي» و «چراغ خانه» و همچنین جولانگاه سریالهای خارجی ساخت شبکههایی چون «بیبیسی» شود و در تبلیغ و ترویج و معرفی آنها سنگ تمام بگذارد اما با سریالی که در ارتباط با «بوسنی هرزگوین» این بزرگترین مسئله روز جهان اسلام، تهیه و ساخته میشود، اینگونه برخورد و رفتار نماید؟ آیا همکارانتان این جرات را دارند که با سریال «خانم ماروپل» ساخت شبکه «بیبیسی» که قبل از قسمت اول «خنجر و شقایق» پخش شد، همین رفتار و معامله را داشته باشند؟
آقای رئیس!
با همه این اوضاع و احوال به همکاران محترمتان بگوئید که اگر به امید مایوس کردن نیروهای حزباللهی و جبهه رفته دست به اتخاذ چنین شیوههایی میزنند، سخت به بیراهه میروند. این نیروها تنها با رسیدن آجالشان و تقدیم ارواحشان به حضرت ملکالموت، به آخر خط میرسند و عرصه را خالی میکنند و به قول شهید همت، «حاشا که بچه مسلمان میدان را خالی کند». محض اطلاعتان بگوییم که انشاءالله طی چند روز آینده مجددا عازم «بوسنی» خواهیم شد و بار دیگر برای ثبت حماسهها و مظلومیتهای آن خطه و گزارش هجوم «خنجر به دستان صرب» به «قبیله سبز ریشه شقایقها» کلید خواهیم زد.
جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید
گروه سازنده و تهیه کننده سریال خنجر و شقایق
طبیعی بود که چاپ چنین نامهای در پر مخاطبترین جریده یومیه آن روز واکنشی سریع را از سوی سازمان صدا و سیما در پی داشته باشد. تنها دو روز بعد، در عصرگاهان ۲۵ آبان ۱۳۷۱، شماره ۱۴۶۲۷روزنامه کیهان منتشر شد که در صفحه ۶ آن، مقالهای بلند بالا به امضای «حسین بهزاد» به چاپ رسیده بود. این مقاله در حقیقت تکمیلیهای بود بر نامه سرگشاده پیشین که شرحی دقیقتر و با جزئیات را از روند ساخت مستند «خنجر و شقایق» و برخورد صدا و سیما با آن بیان کرده بود. متن کامل این مقاله نیز بدین شرح است:
بیستون را عشق کند و شهرتش…؟!
به بهانه نامه سرگشاده گروه سازنده سریال «خنجر و شقایق» به ریاست صدا و سیما به قلم حسین بهزاد
زحمت آن بلبل کشید و فیض آن را باد برد بیستون را عشق کند و شهرتش….؟ «…. پس اگر در کوشش و جهادشان با ایشان سهیم بودهای، تو را نیز به مانند ایشان نصیب و بهرهای خواهد بود والا چیدهٔ دستهای آنان برای دهنهای دیگران نمیباشد.» حضرت امیر (ع) نصفه نیمههای شب تابستانی و گرم پانزدهم مرداد بود که به در خانه «نادر» رسیدم. زنگ درب منزلش را که به صدا درآوردم، پس از لحظهای انتظار، «نادر» درب خانه را به رویم باز کرد، همان شلوار خاکی سالهای جنگ را با پیراهن سفیدش به تن داشت و بوی آشنا و عزیز «تی رُز»، درست عین شبهای پرواز عشاق خدا، ازا و به مشام جانم میرسید. دو سه تایی ساک و کیف هم به دوش داشت و بعد از یک خداحافظی کوتاه و تلگرافی با خانمش، از چهارچوب درگاه خانه خارج شد. جلدی ساکها را از او گرفتم و زیر طیف نگاه نگران «نادر» آنها را با کلی احتیاط در صندوق عقب ماشین گذاشتم. نه اینکه توی ساکها محمولهای منفجره باشد! نه! دوربینهای حساس و ظریفش را توی ساکها جاسازی کرده بود تا با خودش به سفر ببرد، سفری نه به شهرک ویلایی و شسته رفته ساحلی صدا و سیما در کرانه نیلگون دریای خزر، بلکه به سمت و سوئی ناشناخته با هوایی به مراتب گرمتر از تهران داغ تابستانی، در قلب جنگزده «اروپا».
نیم ساعت بعد در فرودگاه بودیم. قرار بود او از طریق پاویون دولتی وارد باند پرواز بشود تا در آنجا به «رضا» و «محمد» بپیوندد. آخر آنها اعضاء اکیپی بودند که قرار بود از طرف «حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی» برای تهیه فیلم و عکس در معیت سفیر «رهبر معظم انقلاب» به «بوسنی هرزگوین» پر بکشند. لحظهای بعد حضرت «آیتالله جنتی» هم تشریف آوردند و متعاقبا همگی سوار هواپیما شدند. بدجوری قلبم به درد آمده بود و احساس دلشوره ناخوشایندی کلافهام میکرد، آخر معلوم نبود آیا یک بار دیگر چهره شاد و بشاش «نادر» و «رضا» و «محمد» را خواهم دید یا خیر؟ «نادر» قبل از سوار شدن روی پلکان ایستاد و برایم دستی تکان داد. «رضا» و «محمد» هم در دو طرفش سرک کشیده بودند و با دیدن قیافه پکرم خوش میخندیدند. نفهمیدم چه شد که بیاختیار چهره شاد و مظلوم «بهروز فلاحتپور»، روایتگر شهید فتح جلوی چشمم آمد. آخر او هم قبل از پروازش چنین لبخندی به لب داشت. دفعتا به خودم نهیبی زدم و در حالیکه رو به آنها «وجعلنا» را زیر لب زمزمه میکردم. با چشمانی اشکآلود محطوه فرودگاه را ترک کردم، هنوز پایم به پارکینگ فرودگاه نرسیده بود که همه تن گوش شدم و صدای غرش هواپیماشان که در حال گریز از باند مهرآباد به قلب آسمان صاف صبحدم بود را شنیدم.
سفری که قرار بود یک هفته طول بکشد، به چهل روز کشید! به قول شاعر: «ای صوفی شراب آنگاه شود صاف، که در شیشه بماند اربعینی» و حال این اقامت چهل روزه در «بوسنی»؛ برای این بچههای با صفا حکم همان ضربالمثل را یافته بود. بعد از روزها و هفتهها بیخبری از بچهها، نصفه نیمههای شب سیزدهم شهریور بود که ناغافل زنگ خانهام به صدا در آمد و من خسته از کار روزانه و کلافه از بیاطلاعی از حال و روز دوستانم را به پشت در احضار کرد. راستش هیچ دل و دماغ مهمان نوازی، آن هم در چنان ساعات دیر وقتی را نداشتم. از طرفی شش دانگ حواسم طی تمام آنچهل روز، پرت «بچهها» بود. آخرین خبری که از آنها داشتم، به واسطه تماسی بود که با بیسیم، از شهر جنگزده «گوراژده» بوسنی با بچههای واحد تلویزیونی حوزه گرفته بودند و واسطه رسیدن خبر هم، «احسان» بود که مدیریت تولید پروژه را به عهده داشت. و بعد از آن هم دریغ از حتی یک جمله، یا حتی یک خبر نگران کننده. خدا میداند که هر شب کابوس رویت اجساد شکلات پیچ شده «بچهها» را در «ستاد معراج» به چشم دل میدیدم و بعد هم بیدار خوابی شبانه و پناه بردن به «ماء من خیرالحافظین» برای عرض التماس دعایی، جهت حفاظت از این راویان خوننگاری که پس از سالها پرسه زدن در قلههای برف گرفته و دشتهای تفتیده جبهههامان، اینک چهل شبانهروز بود که خانه و خانمان و زن و بچه را به امید خدا رها کرده و برای ثبت و ضبط و شکار لحظات ناب مقاومتی همسنگ ۸ سال مقاومت خونین مردممان به بوسنی رفته بودند.
الغرض، درب را که باز کردم چه میدیدم؟، الله اکبر! «نادر» و «رضا» و «محمد» را دیدم که، قیل و قال کنان دارند ساکها و سایر زلم زیمبوهایشان را از صندوق عقب ماشین بر میدارند و به ازای هرچه که من عین برج زهرمار بودم آنها شاد و سرخوش، خوش میخندیدند. از فردای آن روز هر ۳ نفر، خودشان را داوطلبانه در استودیو واحد تلویزیونی حوزه زندانی کردند، آخر کلی کار بود که باید به فرجام میرسید، دستکم پنجاه ساعت فیلم «Hi_ ۸» از صحنههای به شدت متنوع زندگی، کار جنگ و جهاد مردم «بوسنی» بود که باید پس از دستهبندی موضوعی، آنها را روی نوارهای یوماتیک U_ Matic منتقل میکردند تا متعاقب آن، «فارسی» مونتور خبره گروه، که مونتاژ سریال قبلی «نادر»، یعنی «ساعت ۲۵» را هم او استادانه به سامان رسانده بود، بتواند با برنامهریزی و همکاری سایر اعضاء اکیپ اعزامی، قسمتهای متنوع این نوارهای گرفته شده به ظاهر بیارتباط با یکدیگر را در یک زنجیره منظم و منطقی ردیف کرده، تدوین نماید. تازه، این خودش گوشه کوچکی از تنگناهای کار اصلی تولید این سوغاتی دیدنی بچهها، از بوسنی خون گرفته بود. از طرف دیگر مسئله غامض برگردان دیالوگها و بازنویسی متون پیاده شده گفتگوهای انجام گرفته در جزء، جزء فیلم هم خود مستلزم کاری از روی دقت و امانت و وقتگیر، و در عین حال فرساینده و پرهزینه بود که از قضای روزگار صابون توفیق خدمت در این زمینه به تن بیتوش و توان صاحب این قلم هم خورد! اینکه بر روی مسئله حساسیت امر ترجمه و تطبیق اصل گفتههای مردم «بوسنی» در فیلم تاکید نمودم پر بیعلت و حکمت نیست. آخر خودتان حسابش را بکنید، بچهها ناچار بودند گفتارهای متن را که شامل زبانهای متنوعی از قبیل «اسلاو» (زبان محلی مردم «بوسنی»)، انگلیسی (توضیحات «سمیر» مترجم بوسنیایی گروه در فیلم)، آلمانی (گفتارهای آن دسته از مردم «بوسنی» که به واسطه آشنایی نسبی با این زبان بدان واسطه با بچهها تکلم میکردند)، «عربی» (نظیر چند تن از ائمه جماعات و فرماندهان مسلمان «بوسنی» که ضمن تحصیل در کشورهای اسلامی، عمدتا در شمال آفریقا، این زبان را تیلیک و پیلیک کنان صحبت میکردند) و… الخ، به زبان فارسی ترجمه کرده و سپس جهت اطمینان بیشتر از بابت تطبیق متون ترجمه شده با گفتار اصلی، مجددا تمام آنها را بازبینی نمایند.
ذکر این نکته در پرانتز هم بیراه نیست که، یکی از دانشجویان متعهد ایرانی که مدت چهار سال در دانشگاه «سارایوو» در رشته پزشکی درس خوانده و با شروع و اوج گیری جنگ مجبور به بازگشت به وطن شده بود، صادقانه و با دقتی در خور تحسین، در مقابله صحبتهای به زبان اسلاو مردم آنجا، با ترجمههای «سمیر» راهنمای همراه گروه در بوسنی، «نادر» و بچهها را یاری میکرد. ترجمه صحبتهای انگلیسی و آلمانی به عهده خود «نادر» و دانشجوی جوانی بود که در رشته زبان آلمانی درس میخواند. قسمتهای «عربی» آن هم به عهده این حقیر. و این تازه اول عشق بود!
مسئله تهیه و تحریر گفتار متن فیلم هم برای خودش حسابی جداگانه داشت. به قول «نادر» در یکی از مصاحبههایش که به محسنات مجموعه مستند «روایت فتح» اشاره کرده بود، لازمه گذاشتن گفتار متن روی این سریال، در نظر گرفتن لسان رایج در فرهنگ مردم خوب کوچه و بازار مملکتمان و پرهیز از قلمبه گوئیهای حسینقلی مستعانی رایج در برنامههای «کامبیز پسند» و فضل فروشانه تولید شده در رادیو تلویزیون بود. بر همین اساس هم قرار شد برادر عزیزمان «سیدمرتضی آوینی» که صدای گرمش بر روی مجموعه فراموش ناشدنی «روایت فتح» به گوشهای مردممان آشنایی داشت، زحمت اجرای گفتار متن این مجموعه را برعهده بگیرد. که الحق و الانصاف ایشان به رغم تمامی مسئولیتهای سنگینی که در واحد تلویزیونی حوزه بر دوش داشتند، دعوت بیریای «بچهها» را متواضعانه لبیک گفتند و تا هماکنون که مشغول نوشتن هستم صدای گرم و گیرای این بنده صالح خدا، زینت بخش چهارقسمت آماده نمایش این سریال شده.
مرحله بعدی تولید این مجموعه، گذر از گردنه سخت و اعصاب فرسای دوبلاژ گفتارهای کل فیلم بود. در این وادی هم با یاری دوبلورهای خبره و با تجربه که مدیریت دوبلاژ را هم جناب آقای «معمارزاده» برعهده داشتند، طی چند شبانه روز کار ممتد و طاقتفرسا، گروه مرحله دوبلاژ فیلم را به پایان رساند. جالب اینکه به طور همزمان جهت تهیه و ضبط موزیک متن مناسب برای آرم برنامه و قسمتهای مختلف آن، گروه، و از همه بیشتر خود «نادر»، به صورت شبانهروزی و همزمان با نظارت بر امر دوبلاژ فیلم، بر تهیه و ضبط موزیک «اریژینال» برای این مجموعه، نظارت و فعالیت داشت. خدای حاکم علی الاطلاق خود شاهد است که بچههای گروه طی تمام این یک ماه و خوردهای که از شروع کار در استودیو، برای آماده کردن هرچه زودتر فیلم و انعکاس آن به مردممان گذشت، شاید فیالمجموع، ۵ شبانه روز هم به خانههایشان نرفته باشند و تازه این سوای ۴۰ روز ماموریت حساس و «بیسابقه» آنها در «بوسنی» بوده است. اینکه بر روی عبارت بیسابقه تاکید کردم، بیشتر بدین علت است که تمامی شبکههای خبرگزاری خبرپراکنی دنیا که نمایندگانشان را به «بوسنی هرزگوین» فرستادهاند، از ابتدای شروع جنگ تا همین امروز، هیچ یک نتوانستهاند به نقاط و اماکنی که این بچههای جبهه دیده ما، زیر قدمهای بسیجیشان طی کردهاند، رفته و از این مناطق گزارش تهیه کنند. به رغم پشت سر گذاشتن تمامی این دشواریها و سختیهای ناشی از سفر به چنان سرزمینی، «بچهها» شاد وذوقزده، با صرف انرژی مضاعف از عشق به مردم مسلمان بوسنی از خور و خوابشان زدند و با جهد و تلاشی بیوقفه ۴ قسمت از «خنجر و شقایق» را برای مشاهده مردم شریفمان که به شکرانه پوشش تصویری خارقالعاده تلویزیون!
از حماسه «بوسنی»، فاقد اطلاعات لازم از آنچه بر سر برادران و خواهران مسلمانشان در آن وادی میآمد بودند، آماده فرستادن روی آنتن کردند. حتی با هماهنگی که «بچهها» با مسئولین برنامه پر شنونده «سلام صبح به خیر» رادیو به عمل آوردند، قسمتهایی از نوار گفتارهای متن، درد دلهای دوبله شده مردم بوسنی و موزیک اختصاصی آرم برنامه در اختیار رادیو قرار داده شد تا برای تبلیغ و باخبر ساختن مردم از اکران قریبالوقوع مجموعه بر صفحه تلویزیون به کار برده شود.
اما… وصد اما که فیا عجبا، عجبا! آخر قرار بود به مناسبت هفته «بوسنی» و حمایت از مردم مظلوم آن، اولین قسمت این سریال را به روی آنتن ببرند که،… نبردند! پس از چند روز کشاکش و تماس بچهها با مسئولین تلویزیون، آقایان فرمودند تا قسمتهای آماده پخش را به «جام جم» ببرند. بچهها هم همانطور که مشروحا در نامه سرگشادهشان نوشتند، چهار بخش آماده پخش «خنجر و شقایق» را به مسئولین سیما تحویل دادند. جالب اینکه تا آن روز هرچه فیلم و تصویر از وقایع «بوسنی» در بخشهای مختلف خبری و غیر خبری تلویزیون به نمایش در آورده بودند، دستچینی بود از برنامههای کانالیزه شده و به شدت یکسو نگرانه، و به اصطلاح تصاویر خنثی خبری که شبکههای ریز و درشت غربی از «سارایوو» پایتخت «بوسنی»؛ و نه خطوط مقدم جبههها، مخابره کرده بودندبرای دیدن انگ و برچسب TF ۱ کانال یک تلویزیون فرانسه، و یا کانال ۵ تلویزیون همان کشور، با آن «۵» چاق و چلهای که در گوشه تصاویر محو ارسال کارسازی شده بود و مسئولین سیما با هزار دنگ و فنگ و «سوپر» کردن انگ شبکه ۱و ۲ بر رویشان قادر به رفع و رجوعشان نبودند، احتیاج به چشمی به تیزی چشم عقاب نبود! تازه آنچه را هم که در اخبار شبکهها به عنوان «گزارش فرستاده اعزامی سیما به بوسنی هرزگوین»، آن هم دو ماه و نیم بعد از بازگشت بچهها در معرض تماشای بینندگان قرار دادند، هیچ نبود مگر شهر نسبتا آرام «موستار»، آن هم در چند نمای معدود و بدون حتی یک گفتگو با اهالی یا رزمندگان مستقر در شهر. آخرین مورد نیز چند نمای داخلی گنگ و نامربوط، بدون هیچ شرح و توصیفی از سوی گزارشگر بود، و چقدر هم صحنههای این گزارش گویا و جامع بودند! چند زن و بچه در پناهگاه و گریه یک پیرزن همین و بس! این تمام بضاعت سیمای صاحب بودجه سالانه چندین میلیارد تومانی مملکت امالقراء در انعکاس فاجعهای بود که بر سر مردم مظلوم «بوسنی» میآمد، همان مردمی که «رهبر معظم انقلاب»، حمایت از آنان را تکلیف شرعی خویش اعلام فرموده بود. و جالب اینجاست که اصحاب جام جم، در مقام پاسخگویی به اصرار و ابرام «بچهها» و اینکه چرا با توجه به شروع هفته حمایت از مردم «بوسنی»، چهار قسمت آماده شده «خنجر و شقایق» که در اختیار دارند را روانه آنتن نمیکنند، پس از کلی اتلاف وقت و لیت و لعل چنین فرموده بودند که، همچین ما هم بیبرنامه نیستیم! و برنامههایی را که برنامهسازان ما! دارند تهیه میکنند، در وهله اول الویت برای پخش هستند. نگو که برخلاف مصداق فرمایش حضرت امیر (ع) که ما انتظار گردش روزگار را داشتیم، همانند قحطیزدگان که در انتظار بارانند…. ما ساهدلان از سیما انتظار نابجایی داشتیم! و به قول شاعر: خود غلط بود آنچه میپنداشتم؟
آن روز صبح «رضا» را دیدم همراه «نادر» و «محمد»! هر سه شوکه و کلافه! هر سه نفرشان شب چهارشنبه ۲۰/۸/۷۱، آن هم به طور اتفاقی شاهد نمایش فیلمشان؟!، فیلمشان؟ چه عرض کنم، لاشه تکه تکه و لت و پار شده باقیمانده از مجموعه تلویزیونیشان شده بودند، همان «خنجر و شقایقی» که برای گرفتن و آماده کردن تک تک نماهای آن بارها با خطر مرگ و مثله شدن به دست چتنیکهای کوههای مستقر در کوهستانها و کوچه پسکوچههای شهرهای «بوسنی» مواجه شده بودند. حالا این بچهها روایت دست اول و منسجم حماسه «بوسنی» را مثله شده، به تماشا نشسته بودند. از میان بچهها فقط «رضا» بود که با زبانی به لکنت نشسته و چشمانی غم گرفته که منتظر تلنگری برای بارانی شدن بودند، لب باز کرد که؛ «فلانی خودت که دیده بودی؟! یک ماه آزگار از کله سحر تا اذان صبح روز بعد، بکوب داشتیم توی استودیو تک و دو میزدیم که به هر والذاریاتی شده خنجر و شقایق را برای پخش رو به راه کنیم. دیشب که به خانه رفتم از فرط خستگی رمقی به تنم نمانده بود. شب قبلش هم، بعد از خوردن شامی مختصر، نشسته بودیم پای جعبه جادو و جناب مجری با کلی اهن و تلپ داشت برایمان بحر طویلی در معرفی سریال خیلی خیلی مهم«روزی، روزگاری» ردیف میکرد که؛ بینندگان عزیز! سعادت زیارتش را از دست ندهید. سریال «روزی روزگاری» چنین است و چنان است، مخصوصا که سازندگانش دو سال آزگار به خودشان زحمت داده! و عرق ریختند تا این مجموعه را آماده کنند و نمیدانم لوکیشنهایش مال کجاست و از این جور شرح شکاف دادنها! راستش خیلی خوشحال شده بودم که بالاخره آقایان «سیما» قدرشناس زحمات هنرمند جماعت شدهاند و نزدیک به ربع ساعت پیش از نمایش یک فیلم، در باب زحمات و تلاشهای سازندگان آن برای من بیننده توضیح میدهند، بعد هم جناب مجری فرمود که «کارگردان این فیلم از من خواسته که از تمامی عوامل دستاندرکار تولید آن سپاسگزاری و… قس علیهذا جالب است که فیلم محصول خود تلویزیون بود و در حقیقت آقایان داشتند از ماست خودشان تعریف میکردند، حالا اینکه خود فیلم چه معجونی بود بگذریم.»
«رضا» برای لحظهای کنترلش را از دست داد و بیصدا اشک ریخت. کمی که به خودش مسلط شد ادامه داد:«دیشب هم بازجناب مجری روی صفحه تلویزیون ظاهر شد و این بار خیلی جدی، انگار نه انگار که دارد مشتی دروغ به خورد خلائق میدهد با خونسردی فرمود: توجه شما بینندگان عزیز را به فیلم خنجر و شقایق… ساخته همکاران مادر واحد سیاسی سیما!! جلب میکنم. بعد هم که اسم سریالمان را روی صفحه تلویزیون دیدم، یکمرتبه خشکم زد (طفلی «رضا» نمیدانست که شبهای بعد هم باید خشکش بزند. آخر شب جمعه قسمت دوم پیکره درب و داغان فیلم را نشان دادند و شب شنبه هم قسمت سوم را نشان دادند. شب اول بعنوان محصول گروه سیاسی سیما! شب دوم بعنوان محصول گزارش خبرنگار اعزامی سیما!! به «بوسنی»، و شب سوم هم با عنوان «همکاران اعزامی»!! فیاللعجب!)
«محمد» حرف «رضا» را قطع کرد و با آشفتگی گفت:ای بابا! آخر از کی تا به حال حوزه هنری شده سیمای هفت کچلان! چطور ما جزو خبرنگاران ابواب جمعی سازمان عریض و طویل جام جم شدهایم و روحمان خبر ندارد، تازه از همه اینها هم که بگذریم، من دلم بیشتر برای خود فیلم میسوزد تمام نماهایش را تکه پاره کردهاند. روال منطقی مجموعه به هم ریخته، مدت زمان هر قسمت که در ۴ قسمت تحویل شده، ۲۹ دقیقه تمام بود حال آنکه در قسمت اول برنامه مسخ شده ما تایم ۱۶ دقیقه را زدهاند. تمام گفتار متن سنگین و متین فیلم را از آن بریدهاند، تیتراژ آخر فیلم را هم بالکل حذف کردهاند و تکهای از قسمت چهارم را به جای نماهای انتهایی قسمت اول که تیتراژ داشت آوردهاند و موسیقی فیلم را روی همین قسمت دستکاری شده گذاشتهاند. اخوی با خودت یک چیزی بگو آخر انصاف و تعهد و امانت و اخلاق اسلامی از همین قرار است؟ پس این چه آئینی است که اینها دارند؟ کجای قرآن، اسلام، انقلاب گفته که خیانت در امانت کنید؟ کجای فرمایشات «امام» و «آقا» اجازه داده که تلاش تلاشگران راهباء منثورا کرده و به نام خودشان قالب بزنند؟
«محمد» و «رضا» همانطور داشتند گلههای مگوی خودشان را پیشم عرضه میکردند و خودم رفته بودم توی بحر سالهای بحرانی و سرنوشت ساز دفاع مقدسمان. همان وقتها هم اصحاب «جام جم» کارنامه روبراهی در زمینه پوشش دهی تصویری خبری جنگ نداشتند. هیچوقت فراموشم نمیشود آن روزها که این حضرات عاشق لوکیشنهای میدان ونک به بالا را در منطقه زیارت کردیم. بقول خودشان اکیپی بودند اعزامی از «جام جم» برای ثبت و ضبط حماسه سازیها و…. الخ پائیز سال ۶۶ بود و ما چند روزی در محور «فکه» مستقر شده بودیم تا پس از به نصاب رسیدن تعداد نیروهامان راهی منطقه عملیاتی نصر ۷ (ارتفعات «دوپازا») بشویم. یکمرتبه دیدیم لودری آوردهاند و لودرچی سرگرم زدن خاکریز است! کلی مایه تعجبمان شد. اخر منطقه محل استقرار ما دستکم حدود ۶۰ کیلومتر با خط مقدم فاصله داشت. تازه وضعیت خط هم پدافندی بود، یعنی زد و خورد چندانی با دشمن نداشتیم. علیای حال حضرات دوربین به دست سریع آمدند سراغ بنده و چند نفر دیگر از خدمتگزاران گردان که «زودی نیروهاتون رو بیارین پشت این خاکریز بچینین!» اول از این تقاضای عجیبشان سر در نیاوردیم و خب، تعدادی از بچهها را فرستادیم کنار سینه خارکریز. همزمان من و یکی دیگر از مسئولین را به سنگر ستاد گردان احضار کردند. لحظاتی بعد در داخل سنگر نشسته بودیم که از ولوله و سرو صدای بچهها چرتمان پرید که یعنی چی شده؟ به محض خارج شدن از سنگر بچهها را دیدیم که دوان دوان به دنبال پاترول زرد «صدا و سیما» در حال دویدن هستند و ماشین موصوف تخته گاز در حال مراجعت است! بزحمت توانستیم جلوی بچهها را بگیریم، هر چه هم که داد و فریاد کردیم، پاترولیهای سیما قصد برگشتن نداشتند و لحظه به لحظه با سرعت بالای صدا! داشتند بدون خداحافظی و با کلی افسوس و اندوه از رزمندگان دلاور اسلام دور میشدند! القصه، بالاخره بعد از پرس و جوی فراوان کاشف بعمل آمد که علت بوجود آمدن آن وضع موصوف مضحکهای بودکه فیلمبرداران سیمای جمهوری به راه انداخته بودند. نگو، بچهها اول به خیال آنکه «گزارشگران تلویزیون» میخواهند از تجمع آنها فیلمبرداری کنند، کنار خاکریز به خط شده بودند، ولی با تقاضای عجیب آقایان مبنی بر اینکه به سنگرهاشان برگردند و با تجهیزات کامل و مسلح کنار خاکریز به خط شوند شکشان میبرد اما به هر حال بعد از آنکه بچهها همگی مسلح کنار خاکریز جمع شده بودند، «خبرنگاران و فیلمبرداران سیما!» امر فرمودند که حالا پشت خاکریز بروید و شروع به تیراندازی به طرف دشت مقابلتان کنید، باز هم بچهها به هوای قاعده «انشاء الله گربه است» دعوت حضرات را اجابت کرده بودند. یکی از بچهها میگفت؛ «خیالم میخوان از مانورمون فیلم برداران! نگو که میخواستن فیلممون کنن حاجی!» بلی، با شروع تیراندازی بچهها گزارشگر محترم جلوی دوربین قرار گرفت و رو به فیلمبردار، با اشاره به بچههای در حال تیراندازی فرموده بود که بینندگان عزیز! امت سلحشور! هم اینک رزمندگان…. مشغول حماسه آفرینی الخ. که یکمرتبه شصت حماسه آفرینها خبردار شده بود و عزمشان را جزم کرده بودند، تا حق این فیلمبرداران جان بر کف را…. انصافا در طول جنگ و دفاع مقدسمان این نمونه اولین و آخرین بار در بکارگیری چنین شیوههایی نبود. جالب است این را هم اضافه کنیم که همانروزها منطقه عملیاتی نصر ۷ در غرب کشور به شدت درگیر بوده و آقایان فرستاده سیما فلش قطب نمای دوربینهاشان جنوب را جای غرب عوضی گرفته بود. و تنها سند ماندگار تصویری از آن عملیات قسمت سوم روایت فتح با نام «گل حاج اسدالله» بود که از قضای روزگار سازندهاش همین «محمدصدری» خودمان بود.
از کارنامه پرو پیمان سالهای جنگ «سیما» هم که بگذریم، معلوم نیست چرا شیوههای به کار گرفته شده در برنامه ریزی تولید و پخش برنامهها در تلویزیون بیاختیار آدمی را به یاد عبارت معروف جناب سلمان (ره) «کردید و نکردید» میاندازد! از سربند قضیه گروگانگیری و به تعبیر امام راحلمان آغاز «انقلاب دوم» به این سو بگیر و بیا! در قضیه گروهکها و آشوبگریهای ساخته و پرداخته ضدانقلاب، وقایع شروع جنگ، کارشنکی در کار بچه مسلمانهای مرتبط با تلویزیون که قصد تهیه و ارائه آثار ماندنی از لحظههای تکرار ناشدنی ۸ سال مقاومت برو بچههای برومند این ملت را داشتند، در برنامههای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و حتی سریالهای بیبو و خاصیت و پول بر بادی دهی که پشت سر هم روانه آنتن میکنند و بینندگان عزیزشان را بالاجبار و اکراه دعوت به مشاهده آنها مینمایند…
در تمام این سالها و در همه مقاطع، وضعیت «سیما» و بچه مسلمانهای مسلح به دوربین و بیاعتقاد به جام جم، مصداق آن سخن حضرت امیر شده که مضمونش چنین بود: «مانند رعد میخروشند و مانند برق میدرخشند» اما ما تا نباریم، سیل جاری نمیکنیم.
در اینجا توصیه بنده به اصحاب جام جم این است که زیاد هم غصه آمدن ماهواره را نخورند حضرات خیلی بهتر از هر کسی باید دانسته باشند که اگر فیلمهای بیبو و خاصیت ماهوارهای که دکوپاژ نما به نمای آنها به تصویب و تایید بلند گوهای غربی میرسد در کار نباشد و خدای ناکرده دست آقایان از آنها کوتاه شود، باید فاتحه بسیاری از برنامههای روز خود را بخوانند. آخر این آقایان با کدامین گروههای خبر و تهیه و رپرتاژ و گزارش میخواهند در برابر عرض اندام ارتشهای تبلیغاتی استکبار در چهار گوشه دنیای اسلام سینه سپر کنند؟ نکند با مخبرینی که هر روزه روانه «پارک ملت» میکنند؟ با این حساب میبینیم که مقوله پرورش و حمایت از نیروی مسلمان هنرمند و متعهد، آن هم در شرایط حساسی که کشورمان به مثابه «ستاد جهانی انقلاب اسلامی» و نیز کانونهای آتش در سرتا سر جهان اسلام در آن بسر میبرند در قاموس جام جم محلی از اعراب ندارد! باور ندارید نگاهی به کارنامه به اصطلاح تولیدات تلویزیون، خود بهترین شاهد این مدعاست. چهارده سال از عمر با برکت نظام را که در هر لحظهاش کلی سوژه و مطلب داغ برای پرداختن به آنها وجود داشت، به چه برنامههایی اختصاص دادید؟ «آینه»، «گرگها»، «رعنا»، «چراغ خانه»، «مهمان»، «تعطیلات نوروزی» و مخصوصا این آخری یعنی «این قافله عمر» همه و همه به روی آنتن نرفته از حیث موضوع و چه از حیث موضوع و چه از حیث پرداخت سقط شده و کالمعدوم بودهاند.
بیچاره بینندگان عزیر «سیما» که در طی چهارده سال گذشته توفیق اجباری رویت و تحمل چه برنامههای دنباله داری را از «قوطی بگیر و بنشان!» تعبیر زیبایی «جلال آل قلم» برای تلویزیون منازلشان پیدا کردند. آقایان جام جم الحق هم که باید به این چنین پرو داکنشهای عظیم! خود مباهات کنند نه اینکه تمامی ماجراهای دوران انقلاب و جنگ را با تولیداتشان به تصویر کشیدهاند؟ پس حق دارند یک چنین تولیداتی! هم داشته باشند. به عنوان مشتی از خروارها فقط به واقعه عبرت انگیز و جنجالی «طبس» اشاره میکنیم. به رغم آنکه این واقعه اوج خفت و سرشکستگی را برای غربیها به خصوص یانکیها به ارمغان آورد باز هم گلی به گوشه جمال همان «گولان گلوبوس – کانن» متعلق به اسرائیلیها و امریکاییهای صهیونیست! که در فیلم دلتافورس خود بخشی از افتضاح «کویر ۱» نامی که طراحان عملیات «پنجه عقاب» به صحرای طبس داده بودند را، ولو تحریف شده، یکسویه و طبعا به نفع فیل سواران اعزامی «جامعه باز» به حریمام القرایمان، به تصویر کشیدند. اما خب زیاد هم نباید مته به خشخاش گذاشت. آخر در آن سالها ساختن «آینهها» و «تعطیلات نوروزی» ها و تماشای آن برای بینندگان عزیر و ارجمند از نان شب هم واجبتر بود!
میماند نیروهای جوان و فعالی که بیرون از دایره مناسبات ما نحن فیه تلویزیون! میخواهند مثل همین قضیه «بوسنی هرزگوین»، دردمندانه وارد عمل شده و در سهمی کوچک از تکلیفی که ولی امر و مقتدایشان درباره این مردم مظلوم احساس میکند شریک باشند. نحوه برخورد با اینها را هم سیمای جام جم با مثله کردن و مسخ و حذف و جرح و تعدیل کنندهای این سریال مظلومتر از مظلومین «بوسنی» به خوبی به بچه مسلمانهای هنرمند نشان داد تا دیگر این جوانکهای شعار زده! و ماجراجو! پشت دستشان را داغ کنند و در صدد جامه عمل پوشاندن به اوامر رهبرشان برنیایند.
البته این مقال جای آوردن نمونههای دیگری از این سیاست کردید و مقال جای آوردن نمونههای دیگری از سیاست کردید و نکردید را بسیار دارد پرونده سریال مهجور و در عین حال افشاگرانه روایت فروپاشی اضمحلال مغرب زمین و در راس این ایالات متحده، موسوم به «ساعت ۲۵» و آن شیوه برخورد اسمش روبرو خودش را نیاور هنوز هم در نزد اذهان بسیاری گشوده مانده و آن هم جای حرف بسیار دارد.
حال روی سخنمان در اینجا با اصحاب جام جم است! آقایان! اصلا ما فرض میکنیم شما بتوانید سر خلق الله را با ۴ و ۵ تکه پاره پوره و به سرقت رفته از یک مجموعه پخته و حاضر آمادهای همچون مجموعه ۱۰ قسمتی و ۳۰۰ دقیقهای مرحوم «خنجر و شقایق» به کارگردانی «نادر طالبزاده» فیلمبرداری وی و «محمد صدری»، گفتار متن «سید مرتضی آوینی» و تهیه شده در «حوزه هنری» را به این راحتی، روز روشن تک بزنید و بقول معروف «بنام شعبون به کام رمضون» قالش را چاپ کنید و این بچههای مظلوم هم دستشان به دامن هیچ مرجع موثری نرسد. اما خود مانیم، برای بحرانهای بعدی، کشتار مسلمین در کشمیر، حماسه انتفاضه در سرزمینهای اشغالی، مقاومت سلحشور اسلامی در جنوب لبنان، قیام شیعیان مظلوم عراق، و دهها مورد مشابه چه برنامهای در چارت برنامه ریزیهای ناداشتهتان ریختهاید؟ نکند مثل چهارده سال گذشته هنوز هم میخواهید تصاویر ماهوارهای قلع و قمع شدهای که غربیها دیدنشان را برایمان مجاز و مباح میدانند، به عنوان گزارش فرستاده ما به امریکا، نظیر تصاویر ماهوارهای یکی از شبکههای خارجی که در شب شورش «لس آنجلس» با این نام قالب کردید به خورد بینندگان بدهید؟ نه آقایان! هر چند که به موج سواری و این جور ناخنک زدنهای مقطعی عادت کردهاید اما خودمانیم؛ بین شورشهای «لس آنجلس» (که سریال همین بچه مسلمانها بدادتان رسید) با قصه «بوسنی» مگر چقدر فاصله افتاد؟ حداکثر ۳ ماه. این موج را هم لابد قصد دارید با این دسته گلی که به آب دادید از سر بگذانید. با موج بعدی چه خواهید کرد؟ موجی که هیچ معلوم نیست، شاید همین امشب روی سرتان خراب بشود. آن هم در این دنیای و انفسایی که ما و سایر همزنجیران مسلمانمان در آن قیام قیامت بر پا کردهایم. خاطر جمع باشید که دوران برخوردهای دو مرحلهای شما یان بر سر آمده. گذشت آن روزهایی که مثل فردای قطعنامه، در برخورد اول، بچه مسلمانانها را خام میکردند که دستتان درد نکند شما به تکلیفتان عمل کردید و در برخورد دوم، آبها که حسابی از آسیاب افتادند آن روی سکه را نشانشان میدادند؛ به ما چه آقا که جنگیدید؟ میخواستید نجنگید! آیا واقعا فکر میکنید که فی المقال امروز که نماهای لت و پارو به یغما رفته روایت حماسه «بوسنی» را نمایش دادهاید، بچههای مظلوم دستتان درد نکند، به وظیفهتان خوب عمل کردید خام کنید و به محض فروکش کردن موج توجه افکار عمومی به قضیه «بوسنی» دو قورت و نیم هم از آنها طلبکار بشوید که چشمتان کور مگر ما گفتیم بروید «بوسنی»؟!
نسل ما بچه مسلمانها را آنقدر شما و امثال شمایان گزیدهاند که کم کمک داریم به مسلمان بودن که چه عرض شود؟! به مسلمانزاده بودن خودمان هم شک میکنیم، چرا که بفرموده معصوم (ع) مسلمان از یک سوراخ دوباره گزیده نمیشود. محض اطلاع شما آقایان عرض میکنیم، چون چوب خط بچه مسلمانی ما پر شده است، پس بهتر است فکر راه چارهای برای آتیه خودتان باشید. راستی موج بعدی از کدام سو خواهد آمد؟ الجزائر، مصر؟ کشمیر؟، عراق؟ ممالک مسلمان نشین آسیای میانه؟ از کدامین سو؟ و انهادن و به شوخی گرفتن طریقت اهل سفینه نجات «سید خراسانی» همانا و به سرنوشت محتوم «کنعان» مبتلا شدن همان! چرا که در نزد «خامنهای» و خدای «خامنهای» ملاک، عمل صالح است و لاغیر. و اما شما بچهها «نادر»، «محمد»، «رضا»، «احسان»، «فارسی»، «آوینی»! شما شقایقها! آری با شمایم! خدا قوت! خسته نباشید! بارالها! هر یک از بندگان تو که گفتار ما را که به عدل و راستی و نه جور و ستم، و برای اصلاح دین و دنیا و نه فساد و تباهکاری میگوییم بشوند و پس از شنیدن آن را نپذیرد، سببی برای مخالفت او نیست، مگر بازگشت از یاری تو و کاهلی در ارجمند گردانیدن دین تو! ى پسای بزرگترین شاهدان همه. گواهانت و آنان را که در زمین و آسمانهایت سکنی دادهای، بر او گواه میگیریم. پس بعد از این گواه گرفتن، تو ما را از یاری او بینیاز کننده، و او را به گناهش گیرندهای! (مولی علی (ع)) والسلام
جوابیه سازمان صدا و سیما بسیار دیرتر از آنچه تصور میشد در کیهان به چاپ رسید، یعنی سه روز پس از چاپ دومین مقاله اعتراضی و ۵ روز پس از انتشار «نامه سرگشاده». دلیل این تاخیر میتوانست تلاش برای جمع آوری مستنداتی جهت پاسخگویی بهتر به ایرادات وارده در دو نامه قبل الذکر باشد اما متن جوابیهای که با امضای «روابط عمومی سازمان صدا و سیما» منتشر شد بسیار ضعیف و آکنده از تناقضات بود.
ادامه دارد
Sorry. No data so far.