تریبون مستضعفین- «سگ زرد، برادر شغال است!»؛ چه چیز ازین جمله دستگیرتان میشود؟
شاید بزرگترین معضل ما، هنگامی که به مسائل مربوط به علوم انسانی میرسیم (بخصوص اگر رشته تحصیلیمان نباشد) ملالآور و بیفایده دیدن آنهاست. عادت کردهایم آنها را مسائلی کلی، انتزاعی و غیرقابل فهم (لا اقل فهم متقابل در مباحثه خود) بدانیم. این البته تقصیر ما نیست! مواجهه ما با این امور در جامعه عموماً مواجهه با بحثهای طولانی و بیسرانجام بر سر اصطلاحات و تعاریف است؛ و البته این که «من قبول ندارم!»… و نهایتاً: هیچ!
آیا فرهنگ ملالآور و بیفایده است؟
این سخن، قاعدتاً، در مورد موضوع اصلی این نوشتار، یعنی مساله دغدغهآفرین «فرهنگ» نیز صادق است. اما برای فهم اهمیت و تاثیر شگفتآور فرهنگ و پدیدههای فرهنگی، نه لازم است به تعاریف ذاتگرایانه و شق و رق روی آورد، و نه اینکه به امور ناآشنا، هیجانانگیز، عجیب و غریب و غیر روزمره استناد کرد. سادهترین و عامترین رفتارها و عادات انسان و نیازهای او چنان مرتبط و آمیخته با محیط و نگاه فرهنگی اوست که تبیین این ارتباط و وابستگی و آشناییزدایی از عادی و «طبیعی» تلقی کردن آنها –که در همین نوشتار و مقالات شمارههای آتی این بخش به نشان دادن آن مصریم- آنچنان ما را به حیرت و هیجان وا میدارد که نگاه دیگری به امور روزمره خود پیدا خواهیم کرد. شاید تعجبآور باشد؛ اما میتوان گفت هیچ امر «طبیعی» و «غریزی» صرف برای انسان وجود ندارد. حتی فرآیندهای روزمرهی فیزیولوژیک ما، مثل نفس کشیدن، خوابیدن و هضم کردن غذا نیز اموری وابسته به فرهنگاند. زمانی این سخن معقول و پسندیده مینماید که توجه داشته باشیم همهی این امور تحت شرایطی مانند امنیت یا خطر، رضایت یا افسردگی، امید یا یاس و آرامش یا ترس و نگرانی معنا میشوند و حالات کاملا متفاوتی میگیرند. گذشته از این زیست فیزیولوژیک انسان نیز بر فرهنگ او و جامعهی او تاثیرات مستقیم و غیرقابلانکاری دارد که البته نحوهی انتقال آن از افراد به جامعه ذکر خواهد شد.
این نیازمندی به فهم مساله فرهنگ در حدود کلانتر (از لحاظ عرفی) نیز قابل لمس است. برای مثال در آگوست 1945، متن پیشنویس اساسنامهی سازمان یونسکو منتشر و اهداف آن بدین شرح ذکر شد:
۱. توسعه و ابقای تفاهم متقابل و شناخت زندگی و فرهنگ، هنرها، علوم انسانی، و علوم پایهی ملل روی زمین، به مثابهی زیربنایی برای ایجاد یک سازمان مفید بین المللی و صلح جهانی.
۲. همکاری در جهت گسترش و قرار دادن تمامی دانش و فرهنگ جهانی در دسترس همهی ملتها به منظور رفع نیازهای مشترک انسانی، و تضمین کمک به برقراری ثبات اقتصادی، امنیت سیاسی، و بهزیستی کلی ملتهای جهان.
اما این متن پس از تصویب، نیاز به عملیاتی شدن دارد و تا زمانی که معنای درستی از مفهوم فرهنگ مشخص نباشد صرفاً نوشتهای روی کاغذ است؛ و جالب است که همین متن نیز خطای بزرگی درمورد فرهنگ مرتکب شده است که کمی بعد به آن اشاره خواهیم کرد.
تحلیل فرهنگ و پدیدههای فرهنگی چه لزومی دارد؟
حال سوال این است که اصلاً چه لزومی به این است که ما کار و بار خود را رها کنیم و به فهم و تحلیل فرهنگ و پدیدههای فرهنگی بپردازیم؟ باید جواب این سوال را در پاسخ سوالی دیگر یافت: چه شد که گروهی به این فعالیت روی آوردند؟ شاید پاسخ اول این باشد که بیکار یا بیدرد بودند! اما اجازه دهید به ماجرای مهمی که در تمام مسائل علوم انسانی وجود دارد و گاه در نگاه گذرا مغفول میماند توجه کنیم. نیاز به تبیین و ترمیم پدیدههای انسانی (مثل فرهنگ که موضوع سخن ماست) زمانی احساس میشود که عدهای خلاف قاعده میروند: دست به آزار میزنند، پوست سر میکنند، یک خدای غیر متعارف میپرستند و خلاف آنچه ضابطه، ادب و اخلاق دانسته میشود رفتار میکنند. این اختلاف به صورت قابل ملاحظه خود (چون استثنائات معمولاً قابل اغماضاند) در کشورهای توسعهیافته، پس از جنگهای جهانی، مهاجرتهای فراوان، ارتباط جمعی نامحدود و پدیدهی مدرن رسانه و ارتباط پایدار فرهنگ و تجارت پدید آمد و پرورش یافت. اما در کشورهای درحالتوسعه و صد البته کشور ما (که دغدغهی اصلی و تعلق خاطر این نوشتار است) اهمیت توجه به پدیدههای فرهنگی و اصل فرهنگ، با پیدایش التقاط و آشوب فرهنگی پس از دوره استعمار و اختلاف دوسویه فرهنگ حاکم و فرهنگ غالب و معضلات ناشی از آن معلوم میشود. در شرح و نقد رویکردهای متعدد و گاه متضاد به این دوگانه، باید به بررسی مساله فرهنگ تودهای فعلی جامعه پرداخت، موضوعی که در حوصلهی این نوشته نمیگنجد و در شمارههای بعد به تفصیل خواهد آمد. آنچه در این نوشته در پی تبیین آنیم، مشخص نمودن نحوهی مواجهه با پدیدههای فرهنگی و مسائل مرتبط با آن است.
فرهنگ چیست؟
به نظر میرسد ما با معنای جدیدی از فرهنگ مواجهیم. آنچه در سنت پیشین (یعنی پیش از وقایع اخیری که به زایش مطالعات فرهنگی جدید انجامید) به نام فرهنگ خوانده میشد چیزی بجز فرهنگ مستعمل در گفتههای امروزی است. این اختلاف را میتوان از دو منظر ملاحظه کرد:
نخست آن که فرهنگ در مطالعات گذشته (و البته بخشی از مطالعات امروزی) با نگاهی مشخصاً هنجاری (ناظر به خوب یا بد بودن مجموعهای از رفتار جمعی و فردی) مد نظر بود، اما مساله اصلی مطالعات فرهنگی امروز شرح و توصیف صرف و عاری از ارزشگذاری پدیدهها و شاخههای فرهنگی است. البته علت انتخاب این رویکرد در ادامه خواهد آمد.
تفاوت دیگر نگاه امروزی به فرهنگ، در تبیین جایگاه فرهنگ نزد طبقات است. در فرهنگ اروپایی قبل از سدهی هجدهم معنای متداولی از فرهنگ(culture) مدنظر بود. نوعی انحصار فرهنگ در طبقات اشراف در این تلقی دیده میشود که آثار آن را میتوان در واژههای با قیمانده از آن یافت:
– Agri-culture: کشاورزی، پرورش زمین؛ در کشاورزی، کسی برتر (کشاورز) بر زمین مسلط است و آن را پرورش میدهد.
– Horti-culture: باغبانی، پرورش باغ؛ در باغبانی کسی برتر (باغبان) بر باغ مسلط است و آن را پرورش میدهد.
چنانچه ملاحظه میشود پرورش فرهنگی به معنی اعمال تغییرات فردی از بیرون بر طبقات فرودست است که البته کار ویژه طبقات اشراف میباشد.
در فرهنگ خود ما نیز این نگاه تا حدی مشهود است. خود واژهی فرهنگ (فر=شکوه و بزرگی+هنج=برآمدن؛ هنجار=راه و روش) مبین این معناست. برای مثال به ابیات شاعر بزرگ پارسیزبان خود که نگاهی بیاندازیم نگرش او به فرهنگ را چنین مییابیم:
هر آنکس که جوید همی برتری
هنرها بباید بدین داوری
یکی رای و فرهنگ باید نخست
دوم آزمایش بباید درست
هنر کی بود تا نباشد گهر؟
نژاده کسی دیدهای بی هنر؟
هنر باید و گوهر نامدار
خرد یار و فرهنگش آموزگار
چنانچه از کنار هم قرار دادن ابیات فوق مشخص است، هنر در ادبیات کهن ما همان فضیلت و برتری است: متشکل از خرد و فرهنگ که بیارتباط با اصل و نسب نیست. یعنی نوعی ملازمت همیشگی گوهرِ نژاد و فرهنگ؛ هرچند فردوسی، خود، در جایی به نیکی میافزاید که نقش فرهنگ از نژاد برتر است:
چنین داد پاسخ بدو رهنمون
که فرهنگ باشد ز گوهر فزون
اما از ملازمت آن دو کوتاهی نمیکند.
این در حالیست که در نگاه ما به فرهنگ، آن چه مدنظر است تکثر نحوهی مواجهه مردم با زندگی است درحالیکه نوع صحیح آن در انحصار هیچ طبقه و قشری نیست. تمرکز مطالعات فرهنگی، امروز، به جای فرهنگ طبقهی اشراف، بیشتر بر روی بررسی فرهنگ مردمپسند (فرهنگ توده و یا فرهنگ عامه) است.
آیا سگ زرد برادر شغال است؟
البته همانطور که در اول نوشتار گذشت، ما اصلاً در پی تعریف فرهنگ (چه در نظام قدیم و چه در نظام جدید) نیستیم. چرا که جدای از کسالتبار بودن، ما را محدود و وابسته میکند. اما در پی یافتن راهحلی جهت وحدتبخشی به امور متکثری هستیم که میتوان به آنها نام فرهنگ را اطلاق نمود. چرا که در غیر این صورت تنها به تحلیل رفتارهای منفرد فرهنگی بسنده کردهایم که راه ما را به بیراهه میکشاند. اینگونه تحلیل و بررسی فرهنگ، مانند ترجمهی کلمه به کلمهی زبانی به زبان دیگر است. اگر در اختیار ما تنها فرهنگ (=لغت نامه) دو زبان مختلف باشد، نمیتوانیم مدعی شویم امکان ارتباط و مفاهمه را در اختیار داریم. به جملهی نخست این نوشتار بازگردید. ضربالمثل عامیانهی «سگ زرد، برادر شغال است!». اگر ترجمهی این جمله را به صورت واژه به واژه دنبال کنیم چه اتفاقی میافتد؟ شخصی که در زبان دیگری است ابتدا می پرسد «سگ زرد؟! مگر سگ هم زرد می شود؟!» در ادامه سوال او این است که «مگر بین سگ و شغال رابطه خویشاوندی میسر است؟!» نهایتا یا گوینده را دیوانه می پندارد و یا سخن او را باطل می شمارد. به این معنی که «هرگز! سگ زرد وجود ندارد! باشد هم برادر شغال نیست!» و این تازه اتفاق خوب ماجراست. حالت بدتر آن است که «بله، این یعنی باید دشمنی ها را کنار بگذاریم و با هم برادرانه دوست باشیم!» و شما که درون ساختار زبان فارسی بزرگ شده اید به این برداشت می خندید. از این نظر، فرهنگ، ساختاری کاملا شبیه زبان دارد. باید به کلیت، تاریخ، ساختار (=شرایط و قواعد) و کارکرد آن نزد صاحبان یک زبان توجه داشت. درغیر این صورت، تنها در نظر داشتن یک مفهوم کلی از فرهنگ، به هیچ کار واقعیت زندگی ما نمیآید.
اجازه دهید به نکتهی ظریف دیگری هم اشاره کنیم: همیشه یک مفهوم کلی، فاصلهای با مصداق آن دارد. یعنی مصداق جزئی همیشه چیزی افزون بر مفهوم کلی است. برای مثال واژهی سگ، کلیتی از سگ به ذهن شما میآورد. اما سگی که در قید و بند شماست و حتی نمیتواند پارس کند؛ لا اقل به گونهای که دیگران بشنوند و آزرده شوند! یعنی سگی که در واقعیت مصداق یافته هم تحت تاثیر چیزهای بسیار دیگری بجز آنچه در ذهن دارید عمل میکند و هم آزادی بیشتری بجز آنچه میاندیشید دارد. از این لحاظ آن سگ همیشه کمی «غیرمنتظره» عمل میکند. مثال دیگر را حتی میتوان از چیزی عجیبتر انتخاب کرد: رنگ. دیوار زرد را تصور کنید. این دیوار پیش از هرچیز زرد است. اما زردی به خرج نمیدهد! یعنی اثرات واقعی دیوار زرد را ندارد: نه در مقابل تابش خورشید چشمان شما را میآزارد و نه شما را افسرده میکند. این جادوی اجسام واقعی است که همیشه چیزی بیشتر از آنچه تصور میکنیم هستند. این دو مثال را با پدیدههای فرهنگی بسنجید. اگر ملاکی کلی و همهزمانی برای فرهنگ تصور کنیم، از سویی آنچه درمورد فرهنگهای دیگر میاندیشیم همیشه سادهبینانه و غیرمنسجم و حتی گاه یکسره مردود و زننده است، و از سویی آنچه به عنوان فرهنگ بایسته حال و آینده در نظر میآوریم اثرات و تغییراتی در عمل دارد که همواره از آن غافلیم. هرچه کلیتر بیانگاریم این ناهمگونی و فاصله بیشتر میشود.
با توجه به دو مقدمهای که ذکر شد، یعنی لزوم توجه به ساختار و تاریخ و کارکرد هر فرهنگ (که جداییناپذیر و غیر قابل اغماض بودنشان نشان داده شد) و خطای کلینگری و عمومیتبخشی در مفهوم فرهنگ، برای همهی زمانها و همهی مکانها، وقت آن است که اصل مساله را طرح کنیم: ساختارمندی فرهنگ؛ یعنی ارتباط همیشگی فرهنگ با دیگر نهادها، داخل شبکهی کلی جامعه. جامعهشناسان نهادهای اصلی موجود در جامعه را از هم تمییز میدهند.
وحدت فرهنگی یا تکثر فرهنگی؟
گروهی از جامعهشناسان بزرگ چهار نهاد اصلی فعال در جامعه میشناسند: سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی. هرکدام از این نهادها کارکرد و ابزار مرتبط و مختص خود را دارد. نهادها از طرفی مستقل از هماند و داخل ساختارشان به زیست خود ادامه میدهند و از سوی دیگر همواره مرتبط و وابسته به هم، ساختار کلی جامعه را درست میکنند. از این روی، هر جامعه، فرهنگ ویژهی خود را داراست. همین اتفاق درون هر نهاد نیز در جریان است. درون نهاد فرهنگ گروههای فرهنگی (به نام خردهفرهنگها) عامل اصلی تکامل و حیات، و عدم رکود بخش فرهنگی جامعهاند. (درمورد ضرورت و نحوهی تاثیرگذاری خردهفرهنگها بر جامعه در ادامه سخن خواهیم گفت.) تا به حال مشخص شد که فرهنگ نیز، لاجرم مانند دیگر پدیدههای انضمامی زمان ما، دارای ماهیتی چند وجهی است که از طرفی خودجوش، رهاییبخش و لذتآفرین است و از طرف دیگر، صنعتی، تلقینی، محدودکننده و حتی به نوعی سرکوبگر. و ازین دوگانه، گریزی نیست. بهترین و عاقلانهترین کار این است که هر فرهنگ (یا پدیدهی فرهنگی) ناآشنا یا جدید را پیش از فهم صحیح و نظاممند ذکر شده، طرد و تحقیر نکنیم. تعبیر و معنای فرهنگ در میان مردم یک جامعه یا گروه است که اصل و هویتساز است. این تعبیر میتواند هر پدیدهی ظاهری را درون فرآیند تاریخی خود هضم، بازتولید و جهتمند کند. لذا هر فرهنگ با اخذ بخشهای جزئی دیگر فرهنگها و هضم و معنادهی مجدد به آنها خود را تقویت میکند.
این چنین، فرهنگی که بیشترین تعامل را با دیگر فرهنگها داراست، روز به روز پرشکوهتر و جامعتر از باقی فرهنگها میشود. حال مشخص میشود که وجود دیگرفرهنگها نه تنها ناگریز، بلکه ضروری و مفید است. حال به متن پیشنویس اساسنامهی یونسکو که در ابتدای این نوشته ذکر شد بازگردید: اگر در دانش اغماض کنیم، به قطع نمیتوانیم یک فرهنگ واحد جهانی را بپذیریم. وجود یک فرهنگ بیبدیل یعنی رکود و فساد و زوال فرهنگ. نیازهای مشترک انسانی به معنی واحد بودن روش برطرف کردن آن نیست. حال میتوانیم قضاوت کنیم که نگاهی همچون نگاه نویسندگان آن سطور به فرهنگ، نگاهی سادهبینانه است.
اما همانطور که گفتیم، درک و به رسمیت شناختن تکثر فرهنگی نباید وحدت فرهنگی جامعه را زایل کند. سطح زندگی مردم یک جامعه چنانکه اکنون واضح شد، تابع سطح فرهنگی اجتماع است و چون در ساخت این جامعه همکاری و مشارکت لازم است، نیاز به نظم، ضابطه و قواعد عمومی در این وحدتبخشی ملموس است. در پرتو این وحدتبخشی و سازمانیافتگی ضمنی، سرهی فرهنگ از ناسرهی تعصبات قومی، نژادی و مذهبی (مثل نژادپرستی نازیسمی و دینپرستی طالبانی) تفکیک و غربال میشود و الحاقات هرزی که گاه و بیگاه دور مفهوم فرهنگ تنیده می شود از آن زدوده میگردد. این دو را باید با هم در نظر داشت؛ جدا شدن غیرفرهنگ از فرهنگ لازم و جداسازی تک تک پدیدههای فرهنگی از ساختار و کارکرد آن فرهنگ خطا و گمراهی است.
مطالعات فرهنگی چه فایدهای دارد؟
همهی فعالیتهای فرهنگی در ارتباط ساختاری با هم، فرهنگاند. ما ادیب بدون اندیشه، هنرمند بدون ادب و اندیشمند بدون دغدغه و حساسیت را فرد بافرهنگ نمیخوانیم. این همه در جامعه معنا مییابد. فرهنگ متبلور شده در فرد توهمی بیش نیست. فرهنگ در جامعه و در ارتباط با آن معنا دارد. البته خوب است توجه داشته باشیم این به معنی این نیست که فرهنگ فردی وجود ندارد، بلکه منظور این است که فرهنگ مستقل از جامعه معنا ندارد.
نقشهای فرهنگی متمایز و با کارکرد ویژهی خود معنی میشوند. همانطور که لزومی ندارد عاقد مراسم عروسی، خود از قبل متاهل باشد، فردی که درون یک ساختار فرهنگی نقش ویژهای دارد نیز لزومی ندارد تمامی ویژگیهای اعضا را داشته باشد. حتی مثل عاقدِ مثال ما که وجود او در برقراری جشن ضروری است، وجود فردی با فرهنگ و اعتقادات شخصی خود در شکلگیری کلی جامعهی فرهنگی ضروری است. البته طبق گفتههای پیشین به دور از انصاف است که نگارنده را حامی بیقانونی و بینظمی در سازمانیافتگی فرهنگی جامعه و اختلاط هر منشی به عنوان فرهنگ با فرهنگ جامعه بدانید! این دو از هم جدا هستند.
پس نتیجه این که با تحلیل فرهنگ و پدیدههای فرهنگی (که ازین پس از آن به عنوان «مطالعات فرهنگی» نام میبریم) میتوان به ضرورتها و نسبتهای پدیدههای فرهنگی و قوانین و فرآیندهای تولید آنها و قاعدهی معنادهی و ترمیم و اصلاحشان پی برد. اما این تاثیر و ترمیم، به فعالیت گروههای فرهنگی (خردهفرهنگها) وابسته است. برای توضیح دقیقتر نحوهی این تاثیرگذاری مثالی میزنیم. از یک منظر به طور کلی سه محیط فعالیت فرهنگی وجود دارد: فردی، گروهی، اجتماعی. اتاق سردی را در نظر بگیرید که در گوشهای از آن یک بخاری گازی روشن میکنید. هوای درون بخاری به سرعت گرم میشود. به تدریج هوای گرم بالا رفته و جریان همرفتی درون اتاق سبب انتقال هوای گرم در محیط اتاق میشود. این اتفاق مستمر و هر لحظه هوای اتاق را به سمت گرمتر شدن سوق میدهد، تا آنجا که هوای اتاق گرم و مطلوب میشود. قطعاً هوای اتاق یکدست گرم نمیشود، اما این همان چیزی است که نیاز ما را برآورده میسازد. در این مثال، هوای درون بخاری، فرهنگ درون-گروهی است. اعضای یک خردهفرهنگ به سرعت پدیدهای فرهنگی را به خود میگیرند و آن را به تدریج درون جامعه نشر میدهند. این فایده و تهدید همزمان یک خردهفرهنگ است. فعالیت بخاری داستان ما در تابستان دردسرساز است، اما صاحب خانه نباید آن را در تابستان نابود سازد! البته واضح است که این مثال از یک نظر نقص دارد و آن لزوم حیات مستمر و رسیدگی دائم خردهفرهنگهایی است که به تایید نهاد فرهنگی جامعه میرسند. آنها نباید در فصلی پرفعالیت باشند و در فصلی گوشهی انباری جامعه خاک بخورند.
ما و مواجهه با مطالعات فرهنگی
در آخر بد نیست باز تاکید کنیم که ما رفتار یک فرد را (هرچند ناقص و مختصر) تنها زمانی میفهمیم که انگیزهها، گرایشها و رسوم او را که از آنها پیروی میکند بشناسیم. در اینجا حتی نگاههای تعمیمگر روانشناسانه (بخصوص روانشناسی دروننگر که از فهم دیگری به مثابهی تعیین هویت فرآیندهای ذهنی او یاد میکند و روانشناسی رفتارگرا که فهم دیگری را در پاسخ ابتدایی او به محرکها، با توسل به تجربههای شخصی شناختی میداند) ما را به مقصد نمیرساند و چه بسا که سبب انحراف شناخت صحیح گردد.
در این نوشته در پی نحوهی مواجهه با مطالعات فرهنگی و فایدهی صرف وقت بر سر فهم آن (در هررشته تحصیلی که هستیم) بودیم. فرهنگ صحیح باید بر ستون نیازهای ارگانیک انسان استوار باشد و پیچیدهترین و غیرمستقیمترین نیازهای انسان، اعم از نیازهای معنوی، اجتماعی و اقتصادی را با هم پیوند دهد، و این نیازمند شرح یک فرهنگ واحد نیست. همچنین با دگرگونی تدریجی و دائمی جامعه، کارکرد یک فرهنگ واحد نیز این چنین نمیباشد. تبیین پایهها و پدیدههای فرهنگی مختلف، بهترین بستر آمادهسازی ساخت فرهنگ هر فرد، بر اساس فرهنگ گروهی و فرهنگ غالب جامعهی اوست.
برخی منابع:
– نظریهای علمی دربارهی فرهنگ / برونیسلاو مالینوفسکی
– صورتبندی فرهنگی جامعهی مدرن / رابرت باکاک
– نظریه های فرهنگی در قرن بیستم / حسین بشیریه
– دربارهی فرهنگ / توماس استرنز الیوت
Sorry. No data so far.