بگیر دست مرا تا تب تو را بسرایم
تو را تپندهتر از نبض واژهها بسرایم
نپرس تازه چه داری، که هر دقیقه که هر آن
بگیر دست مرا و بخواه تا بسرایم
زبانِ دست صمیمی است، ای زبان صمیمی!
بخواه از تو… ببخشید! از شما بسرایم
مرا به قلب خود- این متن نانوشته- ببر تا
نه از حواشی، از قلبِ ماجرا بسرایم
سکوت کن! که فقط دستها به حرف در آیند
که از «زبان غریبان» آشنا بسرایم
چه بارها به یقین میرسم که باید از این پس
در این زمانهی کر، شعر بیصدا بسرایم
چه بارها به خودم گفته ام که: شاعر ساده!
چرا؟ چرا؟ به هزاران چرا، چرا بسرایم؟
و سالهاست به خود پاسخی نمیدهم ای دست!
که روزی از تو که حس میکنی مرا بسرایم
Sorry. No data so far.