دوشنبه 30 آگوست 10 | 22:23

روایتی از دیدار دانشجویان با رهبر انقلاب

انتظارمان زیاد طولانی نشد. آقا آمدند و حضار همه برخاستند و یک پارچه و محکم شروع به شعار دادن کردند. در این حین ایشان نشسته بودند و با لبخند نگاه می‌کردند. شعری را هم جماعت یک‌دست شروع به خواندن کردند و پنج دقیقه‌ای طول کشید.


تریبون مستضعفین – مریم کریمی – از وقتی رفتنمان قطعی شد، همین‌جور قند بود که آب می‌شد در دل من. تنها باری که آقا را دیده بودم، منطقه عملیاتی فتح‌المبین بود که آن‌قدر فاصله زیاد بود و آن‌قدر جمعیت فشار می‌آوردند که عملا نه می‌شد حرف‌های آقا را شنید نه صورتشان را دید. اما می‌دانستم این دیدار، این طور نیست.

طوری در انتخاب لباس وسواس به خرج دادم که خودم خنده‌ام گرفت. انگار قرار بود مثلا آقا را از نزدیک نزدیک ببینم. بهترین لباس‌هایی که داشتم را پوشیدم و دقت کردم که رنگ جوراب و گیره‌ی روسری‌ام متناسب با رنگ لباسم باشد.

با یکی از دوستانم قرار داشتم نزدیک بیت. تا بخواهیم وارد محوطه بشویم، دو جا دخترانی ایستاده بودند منتظر، و هرکس را می‌دیدند که در حال داخل شدن است می‌پرسیدند: «کارت ورود اضافه ندارید؟» من با شرمندگی سرم را انداختم پایین و دوستم جوابشان را داد. در دلم برای کسی که عامل این دعوت بود، دعا کردم و ناراحت شدم کسانی دل‌شان می‌خواهد باشند و تا دم در هم آمده‌اند و نمی‌توانند.

کیف‌هایمان را از داخل دستگاه رد می‌کردند و بعد باید تحویل‌شان می‌دادیم. گفتند هیچ وسیله‌ای نباید با خودتان ببرید. دوستم پرسید: «حتی کاغذ و قلم هم نمی‌شود؟» آن خانم گفت: «هیچی. هیچی نمی‌شود ببرید.» دوستم ناراحت و کلافه شده بود و می‌گفت «می‌خواستم یادداشت‌برداری کنم و فلانی بهم گفته بود اجازه داده می‌شود. حالا چی کار کنیم؟» من پراندم: «توکل» کارت تحویل وسیله‌مان را گرفتیم و داخل شدیم.

سه جا گشتندمان. نسبت به فتح‌المبین راحت‌تر بود. مسئول بسیج دانشگاهمان را در یکی از ایستگاه‌هایی که می‌گشتند دیدم. پرسید: «تو از طرف کجا اومدی؟» گفتم «یکی از دوستان دعوت کرد.» گفت: «به بسیج دانشگاه ما دو نفر سهمیه رسید که من از طرف خانم‌ها آمدم و آقای فلانی هم از جانب آقایان.» باز در دلم برای آن بنده‌ی خدا دعا کردم.
داخل حسینیه شدیم. از آن‌چه در ذهنم بود خیلی کوچک‌تر بود. سه چهارم مکان، پر شده بود در حالی که ساعت نزدیک پنج بود و گفته بودند ساعت پنج آقا می‌آیند. نشستیم جایی که بشود راحت آقا را دید و حواس‌مان بود ستون جلومان نباشد.

حسینیه‌ی ساده‌ایست. روی زمین کف‌پوش ساده‌‌ای به رنگ آبی و زرد قرار داشت. خانم‌ها سمت راست و آقایان سمت چپ نشسته بودند. جایم زیاد راحت نبود. بالای جایگاه نشستن رهبر، آیه‌ی «انا فتحنا لک فتحا مبینا» که بزرگ نصب شده بود به چشم می‌خورد. در دو طرف هم عبارات «کلمه لا اله الا الله حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی» و «محمد رسول‌الله و‌الذین معه اشداءعلی‌الکفار رحماء بینهم» به چشم می‌خورد.

انتظارمان زیاد طولانی نشد. آقا آمدند و حضار همه برخاستند و یک پارچه و محکم شروع به شعار دادن کردند. در این حین ایشان نشسته بودند و با لبخند نگاه می‌کردند. شعری را هم جماعت یک‌دست شروع به خواندن کردند و پنج دقیقه‌ای طول کشید. نشستیم و ابتدا، قرآن تلاوت شد و سپس، مجری قاری را معرفی کرد و از دانشجویان به عنوان افسران جنگ نرم یاد کرد و از آقا خواست اگر در ابتدا سخنی دارند بگویند. ایشان تنها، به خوش‌آمدگویی ساده‌ای اکتفا کردند و از مجری، به خاطر استفاده از عبارت «افسران جنگ نرم» تشکر کردند و گفتند حقیقتا همین‌طور است. راستش در آن لحظه به ساعت بیدار شدن از خوابم در آن صبح فکر کردم و از خودم خجالت کشیدم.

پس از آن مجری، نمایندگان مختلف از سوی گروه‌ها و تشکل‌های متفاوت دانشجویی را نام می‌برد، و از آن‌ها دعوت می‌کرد تا به جایگاه بیایند و حرف‌هایشان رو بگویند. برای خود من، صحبت‌های افراد مختلف بسیار جالب بود. موضوع‌ها متفاوت بودند. سیاسی، فرهنگی، اجتماعی ، علمی و … گاه، صحبت‌ها توضیحاتی پیرامون یک موضوع و سپس تقاضای راهنمایی از رهبر بود، گاه، پیشنهاداتی در زمینه‌های متفاوت، گاه، انتقاد از عملکردها و بعضی هم، گزارشی از کارشان را پشت میکروفون می‌گفتند.

گوش دادن به این سخنان را دوست داشتم. این که هرکس از زاویه‌ای به موضوع‌های مختلف نگاه می‌کند. این که هر گروه برایشان موضوعی خاص مهم بوده و به جهت کسب تکلیف آن را مطرح می‌کردند. این که هرکس چه دغدغه‌هایی دارد و چه موضوعی برایش اهمیت دارد که بخواهد عنوان کند.
البته گاهی این شنیدن و تمرکز بر روی موضوعات به جهت صحبت اطرافیانم با یکدیگر سخت‌تر می‌شد. کنارم هم دختری بود که از ابتدا تا وقتی که خود آقا شروع به صحبت کردند، خواب بود و گاهی سرش روی شانه‌ی کناری‌ش می‌افتاد.

جمعیت کم کم فضا را پر کرد. با وجود آن که شخص رهبر مملکت در جمع حضور داشتند، اصلا جو را سنگین احساس نمی‌کردم. معمولا کسانی که پشت تریبون می‌رفتند، راحت صحبت می‌کردند. بیشتر از روی نوشته‌ای که همراه خود آورده بودند می‌خواندند و البته یکی دو نفر یادداشت‌هایی به همراه داشتند ولی خودشان صحبت کردند. بعضی، حرف‌هایشان زود پایان می‌یافت و بعضی، طولانی‌تر صحبت می‌کردند و به موارد بیشتری اشاره می‌کردند.

انتهای سخنان، معمولا با شعر -یا یک بیت و یا کامل- تمام می‌شد. این نکته‌ی مشترک در همه وجود داشت که آخر حرف‌ها، تجدید عهدی با رهبر داشتند و استواری‌شان در راه انقلاب را عنوان می‌کردند. پس از پایان سخنان، هر کس جلو می‌رفت و خود را به کنار صندلی آقا می‌رساند. جمعیتی که در سالن نشسته بودند نسبت به این لحظات کنجکاو بودند و اکثرا با روشی سعی می‌کردند قدشان را بلندتر کنند تا ببینند هر کدام از افراد چگونه به خدمت رهبر می‌رسد. بعضی دست آقا را می‌بوسیدند و بعضی به دست دادن اکتفا می‌کردند. زیر لب سخنانی بین هرکدام و رهبرشان رد و بدل می‌شد و گاها برگه‌ای را به ایشان تحویل می‌دادند.

البته در مورد خانم‌ها طور دیگری بود و آن‌ها از پایین سکویی که صندلی آقا بر روی آن قرار داشت، با ایشان صحبت می‌کردند. یکی از همین خانم‌ها از رهبر چفیه را خواست که ایشان هم از گردن در آوردند و محافظ‌شان آن را به دختر داد. حسینیه پر شده بود از زمزمه‌های افراد حاضر.

سخنان نمایندگان زیاد برای افراد کسل آور نبود اما گاهی شور و نشاط جمعیت فزونی می‌یافت. مثلا یکی از نمایندگان به مسئله‌ی ریاست جمهوری اشاره کرد و خطاب به رئیس جمهور گفت که اگر ولایت را نادیده بگیرد و فرامین رهبری را زیر پا بگذارد، هیچ کدام از کسانی که به او رای داده‌اند پشتش نخواهند ایستاد. این حرف، باعث تکبیر محکمی از سوی جمع شد. دو نفر، با دو لفظ متفاوت آقا را مورد خطاب قرار دادند. یکی، کلامش را این‌گونه آغاز کرد: «سلام آقای خامنه‌ای.» و دیگری رهبر را صریحا امام خامنه‌ای خواند که البته موافقت جمع با نوع خطاب نفر دوم را می‌شد از تکبیر گفتن‌شان تشخیص داد.

در حین سخنان افراد، آقا به دقت به آنان گوش می‌دادند و یادداشت‌هایی را بر روی کاغذی می‌نوشتند. عکس‌العمل ایشان در قبال نفر دومی که صحبت کرد برایم جالب بود. تمرکز بیشتر سخنان نفر دوم، بر روی موضوعات علمی بود. فکر‌های خوبی داشت و پیشنهادات جالبی را عنوان می‌کرد. از او به عنوان نخبه یاد شد ولی اسم و رسم دقیقش را به خاطر نمی‌آورم. پس از پایان سخنانش، رهبر زیر لب احسنت گفتند و او با انرژی بیشتری به سمت ایشان رفت.

حرف‌های نمایندگان که به پایان رسید و نوبت به سخنان رهبر که شد، به وضوح می‌شد توجه بیشتر جمع را حس کرد. خیلی‌ها روی دوزانو نشستند که بتوانند ایشان را بهتر ببینند. به شخصه، قدر این دیدار را به خاطر تجربه‌ی قبلی‌ام در فتح‌المبین می‌دانستم و این قدبلند نشستنم از ابتدای دیدار تا انتها ادامه داشت و سعی می‌کردم نگاهم را از روی آقا برندارم.

این که ایشان، در جمعی علمی، سخنان‌شان را با تاکید بر روی تقوا، و ترک معصیت، و انجام واجبات خصوصا نماز شروع کردند، برایم تلنگر مهمی بود. هنگامی که پاسخ به هر کدام از نمایندگان آغاز شد، وقتی بود که باید مجلس را ترک می‌کردم. از دوستانم خداحافظی کردم، به سمت در خروجی که رفتم، سفره‌های طویل افطاری را دیدم که چیده شده بودند و منتظر افراد بودند تا از غذای طیب روی‌شان بهره ببرند. سرم را انداختم پایین که بیشتر دلم نسوزد و از حسینیه خارج شدم. کفش‌ها و کیفم را تحویل گرفتم. بیرون محوطه، همچنان افرادی نشسته بودند و خودشان را سرگرم کرده بودند با قرآن خواندن و صحبت کردن و شبیهش. نمی‌دانم منتظر چه بودند. شاید کارت ورود یا شاید غذا.

با توجه به نزدیکی تاریکی هوا، سرعتم را زیاد کردم، تا خودم را برسانم به نزدیک‌ترین آژانس. با این که پر از انرژی بودم به خاطر چنین دیداری، ولی برایم، غروب، دلگیر به نظر می‌رسید.

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.