چهارشنبه 16 جولای 14 | 12:20

روایت آخرین خداحافظی با شهید آوینی

رضابرجی گفت: ما بايد به جوانانمان اميد و ميدان بدهيم. بايد بفهميم جوانان ما گناه نکرده‎اند که جنگ را نديده‎اند و با ما توي حلبچه نبوده‎اند. از طرفي اين بچه‎‎ها دارند چيز‎هايي را مي‎بينند که ما نديده‎ايم.


برجیرضا برجي رواي مستند ۱۴ جنگ است. مستندساز و عکاسي که نوجواني و جواني‎اش را در جنگ گذرانده و با جنگ بزرگ شده است و حالا در پس همه تلاش‎هايش براي ثبت لحظه‎‎هاي ناب، خاطرات نابي دارد که شنيدنش خالي از لطف نيست. با او در مورد حال و هواي آن روز‎ها گپ زده‎ام، حال و هوايي که با اسم مرتضي آويني عجين شده‎. آقا مرتضاي حاضر در بند بند اين مصاحبه، همان شهيد سيدمرتضي آويني است.

نام؟
رضا

نام خانوادگي؟ 

برجي

نامتان را چه‎کسي برايتان انتخاب کرد؟ 

من بعد از سه تا خواهر و دو برادر به دنيا آمدم. دو برادرم در ايام طفوليت فوت کرده بودند، براي همين پدرم نذر کرده بود، اگر پسردار شود، گوشش را سوراخ مي‎کند و تا هفت سال موهايش را کوتاه نمي‎کند تا اينکه ببردش پابوس امام رضا (عليه‎السلام) و همان‎جا موهايش را کوتاه کند و به وزن موهايش، طلا بدهد. سه چهار ساعت قبل از به دنيا آمدن من، پدرم خواب حرم امام رضا (عليه‎السلام) را ديده بود. براي همين اسم من شد رضا. غلام آقا امام رضا (عليه‎السلام) هستم.

نام خانوادگي‎تان در کجا ريشه دارد؟ 

پدر من اصغر است، پدرش حنيف است، پدر پدرش ميرزاجاني است، پدر پدر پدرش برجعلي است. اين‎‎ها از شمال آذربايجان آمده‎اند. فکر مي‎کنم برجي هم به برجعلي برگردد.

سال و محل تولد؟ 

ششم اسفند ۱۳۴۳ در همدان به دنيا آمدم. پدرم مي‎گفت آن زمان که به دنيا آمدي اينقدر سرد بود که گنجشک‎‎ها روي سيم تلگراف يخ مي‎زدند و مي‎افتادند.

تحصيلات؟ 

جنگ شد و نتوانستم تحصيلاتم را ادامه بدهم. اما بعد‎ها به من نشان عالي هنري دادند که معادل دکتراي هنر است.

شغل؟ 

مستند‎سازي که در کنار فيلم‎هايش عکاسي هم مي‎کند.

همه مشاغلي که تا امروز داشته‎ايد؟ 

از اول راهنمايي بعد از مدرسه در مغازه دايي‎ام خياطي مي‎کردم، که تا بعد از انقلاب ادامه داشت. در بحبوحه انقلاب که مردم خيلي روزنامه مي‎خواندند، با يکي از دوستانم يک ماه و نيم روزنامه مي‎خريديم و مي‎فروختيم. بعد هم جنگ شد و در جنگ انواع و اقسام کار‎ها را انجام دادم. فقط در ميانه جنگ هفت ماه به علت موج انفجار شديدي که مرا گرفته بود، هر کاري مي‎کردم، اعزامم نمي‎کردند. آن موقع رفتم کفاشي ياد گرفتم و چنان پيشرفت کردم که مي‎گفتند بهترين کفاش مي‎شوي، ولي باز دوباره برگشتم به جنگ. بعد از جنگ هم يکبار که در افغانستان گير افتاده بودم، تخته سياه جور کردم و يک کتاب فارسي زمان شاه را به بچه‎‎هاي يک روستا درس‎ دادم.

دورترين تصوير يا خاطره که از کودکي در ذهن‎تان مانده؟ 

يکبار زنبور لبم را نيش زده بود و باد کرده بود، گريه مي‎کردم مي‎گفتم من زشت شدم. مادرم و زن عمويم و چند زن ديگر دورم را گرفته بودند.

اسباب‎بازي مورد علاقه در کودکي؟ 

ماشين. ماشين‎‎هاي پلاستيکي را از وسط مي‎بريديم و ميانشان چوب مي‎گذاشتم که بزرگ شوند!

بچه که بوديد دوست‎داشتيد چکاره شويد؟ 

کوهنورد. گرچه مي‎گفتند کوهنوردي شغل نيست.

اولين‎بار که دوربين دست گرفتيد؟ 

سال ۵۵ در مسابقه نقاشي کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان برنده شدم و يک دوربين به من دادند. آن موقع از بچه‎‎هاي کوچه کلي عکس گرفتم. هنوز هم آن عکس‎‎ها را دارم.

اولين فيلم مستندي که ديديد؟ 

خانم معارفي که معلم زبانمان بود فيلمي به من داد که در مورد يک روستاي به‎شدت فقير بود و دو دانشجو داشتند مدرسه آن روستا را تجهيز مي‎کردند.

آخرين عکسي که گرفتيد؟ 

چندتا عکس گرفتم از نوه همشيره‎ام، که دختر شيريني است.

آخرين بار که از ته دل خنديد؟ 

با بچه‎‎ها دور هم جمع شده‎ بوديم، ياد گذشته کرديم و کلي خنديدم.

دردناک‎ترين تجربه درد؟ 

يک هفته پيش وسط يک آزمايش يکهو به هوش آمدم.

بزرگ‎ترين عيبي که داريد؟ 

اينکه بعد از اين همه اتفاق هنوز زنده‎ام!

جنگ از چه زماني براي شما شروع شد؟ و مسئوليت‎هايتان چه بود؟ 

۲۴ اسفند سال ۱۳۵۹ من رفتم جنگ. چون قبلا آموزش ديده بودم، از جنگ‎‎هاي نامنظم شروع کردم. تا شهادت شهيد چمران در جنگ‎‎هاي نامنظم بودم. بعدش به بسيج آمدم در بسيج کار‎هاي مختلفي کردم. مدتي لودرچي بودم، بعد از اينکه لودرم را زدند، مهره کمرم آسيب ديد، دو ماه نشستم در جزيره مجنون و شربت پخش کردم. بعد هم تکتيرانداز و آرپيچي‎زن بودم، در اطلاعات پيگيري بودم و…

عکاسي از چه زماني برايتان جدي شد؟ 

از سال ۶۳ به واحد تبليغات لشکر سيدالشهدا (عليهالسلام) رفتم، آنجا دوربين در اختيارمان بود و عکاسي را شروع کردم.

مستندسازي را از کجا شروع کرديد؟ 

سال ۶۵ به روايت فتح رفتم و دستيار فيلمبردار بودم. آن زمان اسم «روايت فتح»، «جهاد تلويزيون» بود، در اين مجموعه براي دو موضوع فيلم ساخته مي‎شد اول جنگ، دوم کار‎هاي جهاد. من بعد از هشت‎ـ ‎نه ماه دستياري به آقا مرتضي گفتم من دوربين مي‎خواهم. آقا مرتضي اول مخالفت کرد ولي بعد گفت اگر مي‎خواهي، بايد بروي براي هفته درختکاري فيلم بگيري. من هم قبول کردم و رفتم. آن زمان بايد فيلم‎هايمان را مي‎داديم لابراتوار و يک هفته بعد مي‎رفتيم جواب مي‎گرفتيم. من با خودم شرط کردم اگر خوب شده بود که هيچ اگر نشده بود از همان طرف مي‎روم خانه و ديگر برنمي‎گردم. رفتم و خدابيامرز حاج حسن نثاري، مسئول آنجا، که ما به شوخي بهش مي‎گفتيم حاج حسن نگاتيو، بهم گفت «رضا خراب کردي». من وا رفتم، آمدم بروم، گفت «کجا؟ تو چطور اين صحنه را گرفتي؟» همه انگشت به دهان ماندند.

چه صحنه‎اي بود؟ 

يک جايي بود که پايم ليز خورده بود و از دره‎اي پايين رفته بودم، درحالي‎که فيلم مي‎گرفتم. بعد پايم را گير دادم به سنگي و ايستادم و يکهو ديدم مقابلم يک دشت پر از درخت‎‎هاي قطع شده است. براي آقا مرتضي که تعريف کردم، گفت «صدايش را درنيار. همه دارند تعريفت را مي‎کنند!»

معروف است که هر جا جنگي است، رضا برجي هم هست. ماجراي مستند‎هاي جنگي‎تان از کجا شروع شد؟ 

بعد از جنگِ خودمان، مستندسازي از جنگ‎‎هاي ديگر را شروع کرديم. با افغانستان هم شروع شد.

چطور شروع شد؟ 

يک ماه بعد از پذيرفتن قطعنامه به افغانستان رفتيم. بعد از چهارماه فيلمبرداري به کمين نيرو‎هاي دولتي خورديم و اسير شديم. آن‎‎ها ما را تحويل گروهي که الان اسمش طالبان‎ است، دادند. آنجا شنيدم دارند در مورد کفش من و لباس يکي ديگر از بچه‎‎ها حرف مي‎زنند. فهميدم مي‎خواهند ما را بکشند. به بلدچي‎مان خبر دادم. او رفت به‎ آن‎‎ها گفت پسر خان آن يکي روستا همراه ما بوده و الان نيست. آن‎‎ها فکر کردند ديگر خان باخبر شده که ما را گرفتند و اگر ما را بکشند دمار از روزگارشان درمي‎آوردند. اما وقتي فهميدند من حرف‎هايشان را به بلدچي منتقل کرده‎ام، چشم‎هايم را بستند و با سنگي که پيچيده بودند در يک پارچه و به سر طنابي بسته بودند، مرا زدند. يکبار هم داشتيم مي‎خنديديم، اصرار ‎کردند که بايد گريه کني. گفتم گريه نمي‎کنم. ناخن‎‎هاي شست پاهايم را کشيدند. بعد ديدند اثر نکرد مي‎خواستند انگشت کوچکم را بکنند، که بهشان گفتم «ببين، از درد دارم اشک مي‎ريزيم ولي گريه نمي‎کنم». اما درد اصلي آنجا بود که اين‎‎ها فکر مي‎کردند ما بين نگاتيو‎ها پول قايم کرده‎ايم. بازشان مي‎کردند و مي‎کشيدندشان بيرون. براي همين از آن سفر نتيجه‎اي حاصل نشد. البته بعدتر روزنگارهايم را چاپ کردم و کتابي شد به نام «برچه‎‎هاي سرخ، کوچه‎‎هاي سبز» بعد از آن تقريبا بيست و چند بار به افغانستان سفر کردم.

چرا اينقدر افغانستان را دوست داريد؟ 

افغانستان، مردم به‎شدت مهمان‎نوازي دارد. اگر يک افغاني دو تا اتاق داشته باشد، يکي‎اش مهمانخانه است. البته گاهي هم افراط مي‎کنند. يک نفر، يکي را مي‎کشد و از ترس برادران مقتول به خانه مقتول پناه مي‎برد. سه ماه در آنجا امان مي‎گيرد و بعد از سه ماه پدر مقتول بهترين سلاح و بهترين اسب و توشه راه را به قاتل مي‎دهد و مي‎گويد تا مي‎تواني دور شو چون وقتي مهمان من نيستي، قاتل پسرمي و کشتنت واجب است.

چرا هيچ‎وقت به‎سراغ فيلم داستاني نرفتيد؟ 

آقا مرتضي هميشه روي مستند تاکيد داشت. يک اتفاق باعث شد که من بفهمم دليل اين تاکيد چيست. در تاجيکستان جنگ شده بود و حدود ۲۰۰ هزارنفر به افغانستان پناهنده شده بودند. ما از افغانستان ۲۰۰ کيلومتر را پياده طي کرديم، کوه‎‎هاي بابا را دور زديم و رسيديم به تاجيکستان. هيچ خبرنگاري نتوانست از جبهه مجاهدين که با دولتي‎‎ها مي‎جنگيدند بگذرد، الا ما. گرچه در برگشت‎مان ماشين‎مان چپ شد و پايم خرد شد. ولي حاصل آن کار، شد مستند «لعل بدخشان». اين مستند پخش شد تا رسيد به چند قسمت آخر. چون ايران ميانجي شده بود و بي‎طرف بود، گفتند پخش اين مستند قطع شود. نمي‎دانم چه طور شد که در بخش برون‎مرزي تلويزيون آن چند قسمت را هم پخش کردند. از طرفي دولت و مجاهدين به رهبري عبدالله نوري داشتند مذاکره مي‎کردند و مجاهدين مي‎گفتند دولت جنايت کرده و آن‎‎ها قبول نمي‎کردند. يکهو مستند ما را مي‎بينند و اين مستند شاهدي مي‎شود براي حرف‎هايشان و روند مذاکره عوض مي‎شود. يک بار سيدعبدالله نوري به من گفت اين فيلم شما کاري کرد که ۳۰۰ هزار شهيد و جانباز ما نتوانستند بکنند. آن موقع من فهميدم مستند چقدر تاثيرگذار است.

خصيصه فيلم‎‎هاي آقا مرتضي چه بود که همه فيلم‎هايش را دوست داشتند؟ 

خيلي چيز‎ها بود. مثلا مي‎گفت ما براي هيجان دادن به مردم و شهيد‎سازي فيلم نمي‎سازيم. لحظه شهادت يک شهيد عشق‎بازي او با خداست و ما حق نداريم از آن فيلم بگيريم. هيجان کاذب هم نمي‎خواهيم به مخاطب بدهيم. براي همين وقتي کسي تا چند ثانيه ديگر در فيلم شهيد مي‎شد، نريشن قبلش به مخاطب خبر مي‎داد.

وقتي آقا مرتضي شهيد شد شما کجا بوديد؟ 

ما هر وقت مي‎خواستيم کاري را شروع کنيم، با آقا مرتضي حرف مي‎زديم. يکسري مطلب او مي‎نوشت و ما هم يکسري مي‎نوشتيم و کار را شروع مي‎کرديم. بار آخر که مي‎خواست برود جنوب، من هم گفتم مي‎آيم. گفت تو يک هفته ديگر بايد بروي افغانستان. براي کي بليط گرفتي؟ گفتم شنبه شب. گفت من جمعه برمي‎گردم، بيا سوره با هم حرف بزنيم و بعد مي‎رسانمت فرودگاه. سه شنبه بود که با هم خداحافظي کرديم و عجيب بود که مرا بغل کرد و حلاليت خواست. جمعه ساعت ۹ صبح آقا مرتضي به شهادت رسيد. من ديگر نماندم. نمي‎توانستم بمانم.

چرا؟ 

روز‎هاي آخر آقا مرتضي چه‎‎ها که نکشيد. به من مي‎گفت پنج نفر دوست هم برايم نمانده. ولي مطمئن بودم همه براي گرفتن زير جنازه‎اش مي‎آيند. من گفتم وقتي داشتمش درست نمي‎توانستم ازش استفاده کنم. هفت سال استادم بود. براي همين رفتم کاري که گفته بود را انجام بدهم.

روياي معهودتان؟ 

خواب جنگ.

سه شي که هميشه همراه شماست؟ 

انگشترهايم، عينک، خودکارم.

اهل شبکه‎‎هاي اجتماعي هستيد؟ 

تازگي‎‎ها اهل شبکه‎‎هايي که در موبايل هستند، شده‎ام. دوستان سوالي مي‎پرسند جواب مي‎دهم.

فرق عکاس حرفه‎اي با کساني که دوربين دارند و احساس مي‎کنند عکاسند، چيست؟ 

در قديم تجربه کردن خيلي سخت بود. براي همين سعي مي‎کرديم خيلي عکس ببينيم تا از تجربيات ديگران استفاده کنيم. الان هم تجربه کردن آسان است، هم اينکه نرم‎افزار‎هاي اديت عکس زيادند. البته بد نيست که همه لحظاتشان را ثبت کنند، ولي عکاسي اين نيست. عکاسي علم است و تجربه. شما براي عکاسي بايد يک مجموعه علم را بداني. مثلا بايد بداني وقتي نور از فلان زاويه مي‎تابد، بايد ديافراگمت چطوري باشد و… بد نيست همه عکس بيندازند، ولي بايد به عکاسان حرفه‎اي هم احترام بگذارند.

مهم‎ترين کليد عکاسي؟ 

آني که يک عکاس بايد بداند. عکاس بايد از زاويه‎اي به سوژه نگاه کند که ديگران نمي‎بينند. عکاس بايد چشم ديگران را مديريت کند چون مي‎داند ذهن و چشم چه‎ چيز‎هايي مي‎خواهد.

بهترين شيوه ارائه عکس؟ 

نمايشگاه. الان هم که نمايشگاه‎‎هاي مجازي به‎وجود آمده است.

جشنواره‎‎هاي عکس موجب ترقي عکاسي شده‎اند يا تنزل آن‎ها؟ 

مسلما باعث ترقي شده‎اند. وقتي جشنواره‎اي برگزار مي‎شود، همين که مشخص شود کي از کي بهتر دنيا را نگاه مي‎کند و کي از کي زودتر مي‎تواند بچکاند، باعث ايجاد انگيزه در عکاسان مي‎شود.

شيرين‎ترين عکسي که گرفتيد؟ 

در يک عروسي توي اردوگاه، دختر بچه‎اي نشسته بود بالاي جايي و نگاه مي‎کرد. انگار داشت آينده خود را در آن عروس مي‎ديد.

تلخ‎ترين عکسي که گرفتيد؟ 

مسلما عکس‎‎هاي جنگ.

کارآمدترين عکس‎ها؟ 

يک آلبوم از عکس‎‎هاي شهر‎هاي ايران داشتم که وقتي مي‎رفتم خارج از کشور به خارجي‎‎ها نشان مي‎دادم تا تصورشان را در مورد کشورم عوض کنم. آن‎ها معمولا فکر مي‎کنند ايران خرابه است.

به ديوار منزلتان از عکس‎‎هاي خودتان چيزي آويخته‎ايد؟ 

دخترم يکي از عکس‎‎هاي منظره‎ام را گذاشته است.

نظرتان درباره مرتضي آويني؟ 

معلم.

کاوه گلستان؟ 

دوست.

اصغر بيچاره؟ 

استاد.

بهمن جلالي؟ 

استاد پير.

نيکول فريدني؟ 

عکاس خيلي خوب.

آلفرد يعقوب زاده؟ 

عکس‎‎هاي خوبش در خرمشهر.

احمد ناطقي؟ 

دوست، عکاس و معلم دلسوز عکاسي.

سيدمسعود شجاعي طباطبايي؟ 

کردستان عراق.

حبيب احمدزاده
؟
برجکي که در قصه‎هايش هست.

احمد دهقان
؟
مهربان، خوب، خنده‎رو.

اگر بخواهيد از اين اشخاص عکس بگيريد، پس‎زمينه‎شان را چه رنگي انتخاب مي‎کنيد: امام خميني؟

آبي‎اي که به سبزي بزند.

آيت‎الله خامنه‎اي
؟
آبي، با سبزي که روي آبي را يک خش مي‎اندازد.

سيدمرتضي آويني؟ 

نارنجي يا قرمز.

ابراهيم حاتمي‎کيا؟ 

يک ديوار کاه‎گلي.

علي معلم؟ 

چندين رنگ، مثل تذهيبي که اطراف مينياتور‎ها هست.

محمود احمدي‎نژاد؟ 

برج ميلاد.

حسن روحاني
؟
چند نهال که هنوز رشد نکرده است.

فتوژنيک يعني چي
؟
تفسير عاشقانه اشيا.

فتوژنيک‎ترين بازيگر
؟
حميد فرخ‎نژاد و آتيلا پسياني.

فتوژنيک‎ترين سياستمدار
؟
شهيد بهشتي.

فتوژنيک‎ترين شاعر
؟
يوسفعلي ميرشکاک.

به‎نظرتان چرا مستند در ايران مهجور است
؟
بحثش طولاني است. مسئولان فرهنگي ما از اول متوجه تاثير مستند نشدند. زمان جنگ ما در طول روز با اخبارمان حدود يک ساعت و ۳۰ دقيقه در مورد جنگ برنامه داشتيم. طرف مقابل پنج ساعت در تلويزيون خودش برنامه داشت. الان هم نگاه کنيم مي‎بينيم بيشترين شناخت مردم از جنگ از طريق مستند است. مگر ما چند تا فيلم داستاني خوب در مورد جنگ داريم؟ در فيلم داستاني، مردم از اول مي‎دانند که دارند، دروغ مي‎بينند. ولي مستند مي‎تواند با ارائه مدرک، اعتماد مخاطب را جلب کند. در ايران به‎شدت به مستند و مستندساز‎ها ظلم شد و هنوز هم دارد ظلم مي‎شود. ماجراي مستند و داستاني در ايران مثل ماجراي فوتبال و واليبال است. به فوتبالمان با اينکه بازدهي قابل قبولي ندارد، مي‎رسند و به واليبالمان با اينکه خوب نتيجه داده، نمي‎رسند.

تا به حال سانسور هم شده‎ايد
؟
بارها. يک بار سر فيلم «نسل گمشده» که در مورد کوزوو بود، خبرم کردند گفتند فيلم مشکل دارد. رفتم ديدم يک صحنه‎اي بود که دختري در آن گريه مي‎کرد و مي‎گفت: «پدرم را کشتند، مادرم را کشتند و خانه‎مان را به آتش کشيدند». به من گفتند «نگاه کن ببين از پشت سر دختر اتوبوسي رد مي‎شود و خانمي در آن اتوبوس است که لباسش مناسب نيست!» مانده بودم چه بگويم.

کوتاه در مورد عمق ميدان
؟
چشم خود را دوربين قرار دادن.

شاتر
؟
قطع زمان.

فول‎فريم
؟
تمام قد.

ضدنور؟ 

آدم. وقتي مي‎ايستد جلوي خورشيد.

تاريکخانه؟ 

جايي که لحظه‎‎هاي خوش جواني در آن گذشت.

مستند شهودي؟ 

مستند شاهد.

داکيودرام
؟
يکي از دستاورد‎هايي که مي‎شود مفاهيم را با آن بهتر منتقل کرد.

خرمشهر
؟
وقتي خرمشهر آزاد شد، من توي بيمارستان قدس اراک بودم. ياد همانجا مي‎افتم.

قطعه شهداي بهشت زهرا؟ 

با آقا مرتضي مي‎رفتيم بهشت زهرا. بهترين لحظاتش همان موقع غروب آفتاب بود.

بوسني؟ 

مظلوميت.

لبنان
؟
مقاومت.

شخصيت مذهبي مورد علاقه‎تان؟ 

امام و آيت‎الله بهجت.

يک قهرمان جنگ؟ 

شهيد داوود ابراهيمي.

يک نابغه در عکاسي؟ 

شهيد جان‎بزرگي.

يک نابغه در مستندسازي؟ 

آقا مرتضي آويني.

خواننده مورد علاقه‎تان؟ 

حسام‎الدين سراج.

تفريح مورد علاقه‎تان؟ 

کوهنوردي.

نان مورد علاقه‎تان؟ 

ما ترک‎‎ها بربري دوست داريم!

بوي مورد علاقه‎تان؟ 

عطر گل محمدي.

شير، چاي يا قهوه؟ 

چاي.

کوه، دريا يا کوير؟ 

کوه.

ميانه‎تان با فوتبال؟ 

بازي مي‎کردم. با پسرم هم کرکري دارم!

استقلال يا پرسپوليس؟ 

قبل‎تر‎ها پرسپوليس؛ ولي الان عرقي ندارم.

ثروت، شهرت يا قدرت؟ 

هيچ‎کدام. همه‎شان آدم را زمين مي‎زنند.

جاودانگي يا تاثيرگذاري؟ 

تاثيرگذاري.

پيامتان به کسي که صد سال ديگر اثري از شما را مي‎بيند؟ 

هيچ چيز مادي‎اي باقي نمي‎ماند. ولي روح و ذهن باقي مي‎ماند.

فکر مي‎کنيد اگر عکاس و مستندساز نمي‎شديد چه‎کاره مي‎شديد؟ 

کوهنورد.

يک مطالبه از رئيس‎جمهور؟ 

تو را به خدا يک فکري به حال نان مردم بکند.

يک آرزو براي نسل جوان؟

عاقبت به خيري و يک زندگي آرام و شيرين.

اگر قرار بود به‎جز ايران در کشوري زندگي کنيد، چه کشوري را انتخاب مي‎کرديد؟ 

افغانستان.

زيباترين نقطه ايران؟ 

حرم امام رضا (عليه‎السلام)، وقتي در گرگ و ميش صبح از توي هواپيما ببيني‎اش. و بعد قله دماوند، وقتي صبح زود از بالا تماشايش کني.

بهترين شهر ايران براي زندگي؟ 

هر شهري به‎جز تهران!

بهترين خيابان تهران؟

خيابان مولوي.

مهم‎ترين کار نکرده؟ 

يک کار ماندگار براي خوبي و براي انسانيت.

اگر پاک‎کن جادويي داشتيد کدام بخش زندگي‎تان را پاک مي‎کرديد؟ 

هيچ جايش را پاک نمي‎کردم.

اگر سه‎ هزار ميليارد تومان پول داشتيد با آن چه مي‎کرديد
؟
حسابي ولخرجي مي‎کردم! ولي قبل از همه چند ميليونش را مي‎دادم به محمود جوانبخت که فيلم‎هايش را بسازد.

دوست داريد چند سال عمر کنيد
؟
۱۵ سال پيش دکتر گفت فوقش سه سال زنده‎اي! خوشحال شدم. گفتم «تو خودت مي‎داني تا فردا زنده هستي يا نه؟» گفت «نه!» گفتم «من خوشحالم که کسي به من تضمين داده تا سه سال ديگر زنده‎ام!»

اگر بدانيد ۲۴ ساعت بيشتر زنده نيستيد چه مي‎کنيد
؟
چند تا نکته به مهدي همتي که تدوينگرمان است مي‎گويم. بعد هم سير زيارت عاشورا مي‎خوانم.

اگر چراغ جادو در اختيار شما بود چي آرزويي مي‎کرديد
؟
هيچ کس گرسنه سرش را زمين نگذارد.

وقتي به پشت سرتان نگاه مي‎کنيد، چه مي‎بينيد
؟
من اصلا نوجواني و جواني را نفهميدم. هرجا نگاه مي‎کردم جنگ بود. الان هم که هرجا نگاه مي‎کنم مي‎بينم يک جاي بدنم مريض است! ولي نقطه تاريک نمي‎بينم.

وقتي به پيش‎ رو نگاه مي‎کنيد
؟
پيش ‎روي شيعه هميشه روشن است. شيعه به اميد زنده است؛ اميد همراه با انتظار. اميد به اينکه شايد بالاخره نبيره‎ات آن اتفاق بزرگ را ببيند.

رضا برجي در يک عبارت
؟
دلرحم، با اينکه جنگ‎‎هاي زيادي را ديده است.

حرف آخر
؟
ما بايد به جوانانمان اميد بدهيم. بهشان ميدان بدهيم. بايد بفهميم جوانان ما گناه نکرده‎اند که جنگ را نديده‎اند و با ما توي حلبچه نبوده‎اند. از طرفي اين بچه‎‎ها دارند چيز‎هايي را مي‎بينند که ما نديده‎ايم. اوضاع زندگي عوض شده. بايد همان‎طور که آقا مي‎گويد به فرهنگ و سبک زندگي بپردازيم.

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.