یکی از متفکران خلاق و خوشتقریر در عرصه علوم اسلامی و انسانی که توانسته با بدنه دانشجویی دانشگاههای کشور، ارتباط جدی و عمیقی برقرار کند و به یکی از حاملان و مبلغان عمده «نهضتِ تولید علم» و «نظریهپردازیِ دینی» تبدیل شود، استاد حسن رحیمپور(ازغدی) است. بیش از یک دهه است که او در محافل فکری و معرفتی گوناگون، به ویژه دانشگاهها، اندیشهها و آرایی را منتشر میسازد که از متن «گفتمان اصیل انقلاب اسلامی» برخاسته، اما در جامعة علمی، حاشیهنشینی و فقر آنها به شدت احساس میشود. «علوم اجتماعی و رودربایستی با عقلانیت»، متن ويراسته سخنراني نسبتاً تفصيلي استاد حسن رحيمپور(ازغدی) در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران (سال1389) است كه به تازگي، در قالب كتاب منتشر شده است. اين اثر، در همین فضای انگیزشی و خط معرفتی، فرصت تولّد یافته است.
استاد رحیمپور(ازغدی) در این اثر، نگاهی انتقادی به علوم انسانیِ غربی و به صورت خاص، علوم اجتماعیِ غربی کرده و نکات و لطایف درخور توجهی را مطرح ساخته که همة آنها برای دانشجویان علوم اجتماعی – و حتی استادان این قلمرو معرفتی- راهگشاست. همچون همیشه، نوع مواجهة ایشان با علوم انسانیِ غربی، از چند خصوصیّت مهم و متمایز برخوردار است؛ نگاه استاد رحیمپور(ازغدی) به علوم انسانیِ غربی، نگاه «انتقادی» و «آسیبشناسانه» است، نه سطحی و قشری؛ رحیمپور(ازغدی)، «مستدل»، «دقیق» و «جزئی» سخن میگوید، نه شعاری و خطابی و کلی و در نهایت اینکه، او در نقد و نفی، متوقّف نمیماند، بلکه به تبیین «گزینة بدیل» نیز میپردازد و رهیافتی «ایجابی» و «اثباتی» را توضیح میدهد که همان علوم انسانیِ اسلامی است.
«علوم اجتماعی و رودربایستی با عقلانیت»، اگرچه دارای مباحث متنوع و مهمی است که هر یک به گونهای مستقل، ارزش گفتوگو و پرداخت تخصصی دارند، اما در اینجا، به تحلیل مسألهای رومیآوریم که از نظر نگارنده، بیش از بقیّة مباحث، هم تعیینکننده است و هم مغفول؛ مسأله «هویت و منزلت مبانی در علوم انسانیِ غربی». نقلقولهایی که در ابتدای این یادداشت آمده است، بیانگر زاویة نگاه استاد رحیمپور(ازغدی) به این مسأله است و نگارنده با این نظر، کاملاً موافق و همسو است.
(یکم). در تصویری که حکمای مسلمان از علم عرضه میکنند، دستکم چند عنصر را برای آن در نظر میگیرند: «موضوع»، «روش» و «غایت». چنانچه علم را مشتمل بر مجموعه «مسألهها» و «پاسخها»یی بدانیم که درباره یک موضوع مطرح میشوند یا ناظر به غایت خاصی هستند، آنگاه نتیجه میگیریم که اثبات هر سه مقولة موضوع، روش و غایت باید در حوزة معرفتیای صورت بپذیرد که نسبت به خود علم موردنظر، «تقدّم منطقی» دارد. این حوزة معرفتی پیشینی را میتوان «فلسفة مضافِ معطوف به آن علم» قلمداد کرد یا «مبانی آن علم» خواند. مبانی یا مبادی، بر دو دستهاند: «مبانی تصوریّه» که به تعریفات زیربنایی یک علم میپردازند و «مبانی تصدیقیه».
مبانی تصدیقیه نیز شامل «اصول متعارفه» یا بدیهیاتاند و «اصول موضوعه» که با وجود اینکه بدیهی نیستند، اما در علم موردنظر به عنوان پیشفرض پذیرفته میشوند تا بتوان به حلّ مسألههای علم پرداخت. در مجموع، فلسفة مضاف معطوف به یک علم یا مبانی یک علم را میتوان دربردارندة مبحث تعریفات و اصول موضوعه قلمداد کرد. بنابراین، اثبات اصلِ موضوع، روش و غایت یک علم، جزء اصول موضوعة آن علم هستند. تأثیر مبانی علم در خود علم، یک تأثیر قطعی و تعیینکننده است؛ به گونهای که باید گفت مبانی علم، روح و هویّت آن را تشکیل میدهند، همچنانکه هر روساختی، متأثّر از زیرساخت است و از آن رنگ می پذیرد. در نظام آموزشي ما در حوزة علوم انساني، از چنين واقعيتي غفلت شده است:
«یکی از مشکلات آموزشی در علوم اجتماعی همین است که بدون بررسی ریشهها، ناگهان به شاخهها پرداخته و میوهها را با یکدیگر مقایسه میکنند. به لحاظ فلسفی، میوهها بر شاخهها و شاخهها بر ساقهها روییدهاند و ساقه از ریشه آبیاری میشود». (علوم اجتماعی و رودربایستی با عقلانیّت، ص 8).
از اين رو، مطرح ساختن چنين پرسشي رواست كه «چرا از بنيادهاي فلسفيِ علوم اجتماعيِ غرب نميپرسيم؟» (همان، ص 34). دانشآموختگانِ علوم انسانيِ سكولار، به دليل غفلت از تأمّل و مداقة در مباني، در مرداب مغالطات سكولار فرو رفتهو از درك تناقضات و كجانديشيها بازماندهاند: «اگر مباني را ندانيد به مغالطات آنان كه اين شعارها را بستهبندي ميكنند و به شما تحويل ميدهند، پِي نميبريد». (همان، ص 59).
(دوم). واقعیت درخور توجهی که در علوم انسانی غربی مشاهده میشود این است که ما کمتر به مبانی «مصرّح» و «مدون» و «مبسوط» روبهرو میشویم: «در متون کلاسیک، به همة بنیادهای نظری و پشتصحنه و پیشفرضها، تصریح نمیشود.»(علوم اجتماعی و رودربایستی با عقلانیّت، ص 8). از اینرو، غالباً ناگزیر به «کشف» و «استخراج» مبانی شاخهها و رشتههای مختلف علوم انسانیِ غربی از گوشه و کنار نوشتههای پدران آنها هستیم. از کنار این واقعیّت به سادگی نباید گذشت؛ چرا علوم انسانیِ غربی چنین خصوصیّتی دارند؟! پاسخ این پرسش هرچه که باشد، یک نتیجة عملی روشن و تجربهشده به دنبال دارد و آن نتیجه این است که ما در مواجهه با علوم انسانیِ غربی، اغلب از شناخت دقیق و تفصیلی مبانی آن غفلت میکنیم و مستقیم، به مطالعة مسألههای شاخههای مختلف آن میپردازیم. البته از تاریخ رشتههای مختلف علوم انسانیِ غربی گفته میشود، اما تاریخ علم مساوی با مبانی علم نیست.
(سوم). جالب اینکه عمدهترین و نخستین «نزاع» ما – به مثابة یک مسلمان- با علوم انسانیِ غربی، درقلمرو همین مبانی و مبادی صورت میپذیرد. به بیان دیگر، مبانی را باید خط مقدم و کانونیترین نقطة «کشمکش» و «تضاد» تفکّر اسلامی با علوم انسانیِ غربی دانست، به گونهای که سایر منازعهها و ستیزها، فرع بر آن و ناشی از آن است: «سنگبنای کج در علوم انسانی غربزده، تعریف سکولار از انسان و جهان و رویکرد صرفاً مادّی به معرفت است.»(علوم اجتماعی و رودربایستی با عقلانیت، ص 61).
این در حالی است که در این «خط مقدم» و «نقطه کانونی» حضور نداریم و آنرا نشناختهایم. به عنوان مثال، اگر «فلسفه علوم اجتماعی» را مبانی «علوم اجتماعی» در نظر بگیریم و مشتمل بر مباحثی از قبیل هستیشناسیِ اجتماعی و معرفتشناسیِ اجتماعی؛ در عمل خواهیم دید که «اساسیترین» و «برجستهترین» تقابلات و انتقادات ما به علوم اجتماعیِ غربی، مربوط به پهنه فلسفه علوم اجتماعی است و از آن جمله، یکی این است که «انسانشناسیِ اجتماعیِ» برخاسته از تفکر اسلامی که از «نظریه فطرت» دفاع میکند، با انسانشناسیِ اجتماعی متفکّران غربی که هوادار «نظریه منفعت» (یا عقلانیت ابزاری) هستند، بسیار فاصله دارد و هر یک به شکلگیری انگاره نظری کاملاً متفاوتی در عرصه علوم اجتماعی منجر میشوند یا در زمینه «معرفتشناسیِ اجتماعی»، چنان چه ملاک صدق و کذب قضایا را تنها «تجربی» لحاظ کنیم یا اینکه استناد به «نقل دینی» (کتاب و سنت) را نیز واجد اعتبار علمی و کاشف از واقع خارجی درنظر بگیریم، مفاد و محتوای علوم اجتماعی دستخوش تحولات شگرفی خواهد شد. این حقایق نشان میدهد که برخلاف مشهورات و مقبولات، علوم انسانیِ غربی، علوم «محض» و «بیطرف» نیستند که بتوان آنها را «جهانشمول» و «عام» تصور کرد، بلکه این علوم، قطعاً با یک سلسله مبانی «ارزشی» و «ایدئولوژیک» اتّصال دارند و از آنها تغذیه میکنند: «نمیتوان تاریخ علوم انسانی در غرب را بدون ارتباط آن با ایدئولوژیهای سکولاری که در قرن نوزدهم با شعار آزادی، برابری و عدالت بر سر کار آمدهاند، بررسی کرد».(همان، ص 28).
(چهارم). نکته دیگر این است که مبانی علوم انسانیِ غربی، اغلب «اثبات نشده» هستند: «میلیونها صفحه بر اساس این پیشفرضهای اثباتنشده، نوشته شد؛ بدینگونه، یکی دو قرن است که دانشگاههای جهان را بر سر کار گذاشتهاند و کسی هم پاسخگو نیست».(علوم اجتماعی و رودربایستی با عقلانیت، ص 57).
به عبارت دیگر، «اصول موضوعه» همچون «اصول متعارفه» به مخاطبان و مصرفکنندگان علوم انسانیِ غربی عرضه میشوند و به این ترتیب، مجال «چون و چرا کردن» و «پرسشهای انتقادی و شالودهشکنانه» به آنها داده نمیشود. در جامعة علمی ما برخي اساتيد حتی از متفکّران غربی نیز به گزارههای علوم انسانیِ غربی، وفادارتر هستند و آنها را به امر قدسی مبدّل كردهاند. به اين ترتيب، راه بر هر گونه گفتوگوی انتقادی بسته و سخن خلاف این مفروضات «اثباتنشده» را رهیافت غیرعلمی و ایدئولوژیک معرفی میكنند. باید اندکی درنگ کنیم که چنانچه این «مبانی»، مخدوش و معیوب باشند، تمام «نظریهها» ـ یا دستکم حجم زیادی از آنها ـ نیز سست و متزلزل خواهند شد و به بافتهها و ساختههای ذهنی تبدیل میشوند که با جهان انسانی و واقعیتهای آن، تناسب و تناظری نخواهند داشت: «چگونه و کجا اثبات شد كه انسان، موجودي خودساخته و خودخواسته و صد در صد مستقل و مالك مطلق خويش است تا سپس نتيجه بگيريد كه انسان به نحو مطلق، حق تعيين هر نوع سرنوشتي را براي خود (و ديگران) – حتي خودكشي، همجنسبازي يا ارتداد – دارد؟ آن پيشفرضكجا اثبات شد كه حال اين نتيجه گرفته شود؟» (علوم اجتماعی و رودربایستی با عقلانیت، ص 58-59).
طلب دلیل کردن درباره این مبانیِ «اثباتنشده»، عین روحیه علمی و جزء جوهر آن است و از آن سو، اصول موضوعه را به جای اصول متعارفه نشاندن و طفره رفتن از پاسخ دادن، ناشی از جمود و تقلّب در قلمرو علم و معرفت است. ما امروز حق داریم که دربارة آنچه که متفکّران و نظریهپردازان غربی نگفتند و رفتند، پرسش کنیم و از گردن نهادن به سخنان اثباتنشده و مفروضات ذهنیشان، پرهیز کنیم.
(پنجم). تا اینجا توضیح داده شده که مبانی علوم انسانیِ غربی، واجد چند خصوصیت هستند: از جنس مباحث فلسفیاند، هویت ارزشی و ایدئولوژیک دارند، نقش کلیدی در شکلگیری علوم انسانیِ غربی داشتهاند، به دلیل سکولار بودن، با تفکّر اسلامی متضّاد و ناسازگار هستند، مصرح و مدون و مبسوط نیستند، اثباتنشده و معلقاند و … . از این گفتهها میتوان نتیجه گرفت که مواجهه «اصلاحی» و «ترمیمی» با علوم انسانیِ غربی، کفایت نمیکند و به شکلگیری علومی متناسب با تفکّر اسلامی نمیانجامد، بلکه مواجهه «انقلابی» و «تأسیسی» ضرورت قطعی و اجتنابناپذیر دارد.
آنگاه که ما نتوانیم مبانی علوم انسانیِ غربی را قبول کنیم و به «مبانی» متفاوتی روآوریم، در واقع به «انقلاب علمی» دست زده و انگاره نظری دیگری را ساخته و پرداخته کردهایم؛ زیرا مبانی یک علم، «مقوم» و «ممیز» آن علماند و تصرف در آنها، به معنی تصرف در عناصر «ذاتی» و «جوهری»اش هستند. دگرگون کردن مبانی علوم انسانیِ غربی، اصلاح علوم انسانیِ غربی نیست، بلکه آشکارا، اعلام انقلاب و ساختارشکنی است و ما به دلیل هویّت سکولاریستی و الحادی علوم انسانیِ غربی، ناگزیر از چنین تجویز و اقدامی هستیم. نمیتوان در عمل، دست به انقلاب زد، اما مدعی اصلاح شد، چون نتايج، بسيار متفاوت خواهند شد: «با يك تعريف از انسان، نظام مطلوب حقوقی، نظام (الف) و با تعريف ديگر از انسان، نظام (ب) خواهد بود.» (علوم اجتماعی و رودربایستی با عقلانیت، ص 54).
(ششم). حاصل دیگری که بر مباحث یاد شده مترتب میشود این است که «نقطه آغاز» تولید علوم انسانیِ اسلامی، تولید یک سلسله «مبانی» معطوف به علوم انسانیِ اسلامی ـ یا همان «فلسفههای مضاف»- است: «هر مكتبي ابتدا بايد موضع فلسفي و معرفتشناختي خود را در حوزه حكمت نظري توضيح دهد تا سپس در حكمت عملي، منطقاً بتواند اظهارنظر كند. بايد ابتدا روشن شودكه فلسفههاي مضاف در عرصة حكمت عملي، بر چه مباحث تئوريك و كدام ريشهها در حوزه حكمت نظري مبتني است؟ منطقاً نميتوانيد ناظر به مكاتب اقتصادي، سياسي و حقوقي، هيچ داوري و اظهارنظر كنيد، مگر ابتدا موضعِ انسانشناختيِ خود را بيان كنيد كه چه تعريفي از انسان داريد؟»(علوم اجتماعی و رودربایستی با عقلانیت، ص 8-9).
به عنوان مثال، تولید «علوم اجتماعیِ اسلامی»، متوقف بر تولید «فلسفة علوم اجتماعیِ اسلامی» است. به بیان دیگر، نقطة آغاز، فلسفة علوم اجتماعی است و نه خود علوم اجتماعی. این در حالی است که در جامعة علمی ما، با این توجیه که انجام مطالعات تجربی و پژوهشهای میدانی فوریّت دارد یا اینکه علوم انسانیِ اسلامی از متن رویارویی مستقیم با واقعیّتهای جهانِ انسانی تولید میشود، از خَلق و ایجاد فلسفههای مضاف معطوف به علوم انسانیِ اسلامی غفلت شده است. این سخن صحیح است که از مطالعه تجربی واقعیتهای انسانی میتوان به دادههای غنی و پُرمایهای دست یافت که به مبانی شکل میدهند، اما ابطال کننده نظر کسانی است که مدّعی مطالعات صرفاً انتزاعی و گسستة از واقعیتهای خارجی و عینی هستند، اما نگارنده مدعی حقانیت و صحت چنین رویکردی نیست و بسیاری از قائلان به رویکرد اصالت و تقدم «مبانی» در تولید علوم انسانیِ اسلامی نیز از این نظر ناپخته دفاع نمیکنند.
ما برای تولید مبانی یا فلسفههای مضاف، هم محتاج تأملات «نظری» و «فلسفی» و «انتزاعی» هستیم، هم رجوع به «واقعیتهای جهان انسانی»، راهگشا و نافع است. در حقیقت، به نوعی «تعامل متقابل» میان مباحث «ذهنی» و «عینی» یا «تجریدی» و «تجربی» حاجت داریم تا در نهایت بتوانیم مبانی علوم انسانیِ اسلامی را ساخته و پرداخته کنیم. به عنوان نمونه، آیا میتوان این حقیقت را انکار کرد که مطالعة تجربی «انقلاب اسلامی» میتواند در «انسانشناسیِ اجتماعی» – که از جمله مبانی علوم اجتماعی است- تحوّل ایجاد کند؟! این قبیل مطالعات تجربی و مصداقی، بصیرتهای ارزشمندی را در ما ایجاد میکند و بسیار بر شتاب و دقّت مطالعات نظری میافزایند.
بنابراین، ایده مبدأیت «مبانی» در تولید علوم انسانیِ اسلامی، «نافی» پژوهشهای تجربی نیستند، بلکه مسأله این است که از یک سو تنها پژوهشهای تجربی کفایت نمیکند و «بسندهکردن» به آنها، خطاست و بیفرجام و از سوی دیگر، پژوهشهای تجربی باید به خدمت برنامة تولید مبانی گمارده شوند و در حکم «مواد خام» برای تولید مبانی قلمداد گردند، نه اینکه به صورت مستقل، لحاظ شوند و موضوعیت متمایز باشند. علوم انسانیِ اسلامی آنگاه به صورت منطقی صورت بندی خواهد شد که «مبانی» (یا «فلسفههای مضاف») آن طراحی شوند، در غیر این صورت، یا به همان گزند و آفتی مبتلا خواهند شد که علوم انسانیِ غربی را به چالش کشیده است، یا اینکه هویت متمایز و غیرالتقاطی نخواهد یافت و به آن همچون زائده و حاشیهای «تئوریزه نشده» و «ناموجه» بر علوم انسانی نگاه خواهد شد.
این نکات و فقرات، دلالتهای مستقیم و غیرمستقیمی از مطالب مندرج در کتاب «علوم اجتماعی و رودربایستی با عقلانیت» است که همگی از اتقان و پُرمغزی اين اثر حکایت میکنند؛ اگرچه اين اثر، تنها به مباحث مطرح شده در يك سخنرانيِ تخصصي محدود ميشود و نميتوان به چشم يك پژوهشِ قلمي و بلندمدّت به آن نگريست و در چنين سطحي از آن توقع محتواييِ مبسوط داشت. با اين حال، استاد رحیمپور(ازغدی) در این متن، اندیشهها و ایدههایی را مطرح کرده که ذهن دانشجوي حسّاس و علاقهمند علوم انساني را به خود مشغول میدارد و او را با پرسشهاي انتقادي بسيار مهم و سرنوشتسازي نسبت به علوم انسانيِ غربي، دست به گريبان ميسازد.*
Sorry. No data so far.