به مناسبت سالروز شهادت امیر صیاد شیرازی گوشه هایی از خاطرات این اسوه رشادت و ایمان را یاد آور می شویم:
این پسره بیچاره نداره، منم نمی پوشم
پدرش براى بچّه ها بارانى خريده بود. على نمى پوشيد. هركارى مى كردم، نمى پوشيد مى گفت «اين پسره، بى چاره نداره. منم نمى پوشم.»
پسر همسايه ما پدرش رفتگر بود. نداشت براى بچّه هايش بخرد
الان ماه رمضونه، صياد روزه ميگيره
دوره تكاورى بين شيراز و پل خان به سمت مرودشت. دانشجوها را برده بودم راهپيمايى استقامت. از آسمان آتش مى باريد. خيلى ها خسته شده بودند. نگاهم افتاد به صياد; عرق بدنش بخار مى شد و مى رفت هوا. يك لحظه حس كردم دارد آب مى شود. آتش مى گيرد و ذوب مى شود.
شنيده بودم قدرت بدنى بالايى دارد. با خودم گفتم «اين هم كه داره مى بُره».
رفتم نزديكش. گفتم «اگه برات مقدور نيست، ميتونى آروم تر ادامه بدى».
هنوز صياد چيزى نگفته بود كه يكى از دانشجوها خودش رو رساند به ما.
– استاد ببخشيد! ايشون روزه ان. شونزده – هفده روزه.
– روزه است؟
– بله. الان ماه رمضونه، صياد روزه ميگيره.
ايستادم. جا ماندم. صياد رفت، ازم فاصله گرفت.
قبول نکرد با پول ستاد برود، پیکانش را فروخت
اوايل انقلاب ژيان داشت. بهش مى گفتم «بابا، اين همه ماشين توى پاركينگ موتوريه، چرا يكيش رو برنمى دارى، سوار شى؟»
مى گفت «همين هم از سرم زياده»
از استاندارى دو تا حواله پيكان فرستادند. هر پيكان، چهل و پنج هزار تومان; يكى براى صياد، يكى براى من. صدايش را در نياوردم. نود هزار تومان جور كردم و ريختم به حساب ناسيونال.
تلخ شد. گفت «كى پيكان خواسته بود؟»
ماجرا را گفتم.
گفت «پولم كجا بود؟»
ژيانش را گرفتم. فروختم بيست هزار تومان. بيست و پنج هزار تومان هم براش وام گرفتم، تا خيالش راحت شد.
چند سال بعد، ستاد مشترك ارتش بهش حواله حج داد. قبول نكرد با پول ستاد برود.
پيكانش رو فروخت. خرج مكه اش كرد.
همیشه بود، حتی بعد از خلع درجه
هميشه بود; هيچ وقت خودش را كنار نكشيد. حتّى وقتى به تهران احضار شد و درجه هاى سرهنگيش را گرفتند; وقتى بنى صدر خلع درجه اش كرد. با لباس بسيجى مى رفت سپاه، طرح مى داد و برنامه ريزى ستاد مى كرد. هميشه بود. حىّ و حاضر. هيچ وقت خودش را كنار نكشيد; چه زمان جنگ، چه بعد از جنگ
صیاد که آمد وضعیت فرق کرد
وضع سنندج خراب بود. ارتباطمان با بيرون قطع شده بود. فشار ضدّ انقلاب روز به روز، ساعت به ساعت بيشتر مى شد; آتششان سنگين تر. وصيت نامه ام را نوشتم و دادم به خلبان هليكوپتر كه وقتى رفت كرمانشاه، بيندازد صندوق پست. ديگر اميدى نبود.
صياد كه آمد، وضع فرق كرد. با همان امكاناتى كه بود. فوراً عمليات پيشروى و پاكسازى را شروع كرد; از پادگان تا استاندارى. يك بلدوزر راه انداخته بود جلو و يك تانك عقب. بينشان نيروها موضع گرفته بودند و حركت مى كردند.
يكى – دو روز بعد، رسيدند به باشگاه افسران. بلافاصله نيرو با هلى كوپتر رساند فرودگاه. كار بازسازى و تأمين سنندج از فرودگاه شروع شد. حالا ديگر وضع سنندج فرق مى كرد.
دانشگاه جنگ را آورد جبهه
خيلى جوان بود كه شد فرمانده نيروى زمينى ارتش. اوّلين كارى كه كرد، دانشگاه جنگ را از تهران منتقل كرد جبهه. اساتيد دانشگاه جنگ را برداشت آورد منطقه. كه «بسم اللّه. اين گوى اين ميدان. هم فاله و هم تماشا. هم آموزش. هم عمليات. طرح از شما، جان از نيروها. ديگر چه مى خواهيد؟»
آنها هم كم نگذاشتند
بشین یک بار دیگه شام بخور
پيغام داده بود «بيا قرارگاه.»
رفتم. پيغام گذاشته بود «كارى پيش آمده، صبر كن تابيايم.»
صبركردم; آن قدر كه ساعت از دوازده شب گذشت. آمد. از دور ديدمش.
با لباس خاكى، خاكِ خالى، خرد و خمير; عين سربازهاى صفر. رسيد.
خوش وبش كرد و گفت «شام خوردى كه؟»
گفتم «پس فكركردى تا اين وقت شب گرسنه مى مونم؟»
گفت «خب، پس بشين. هم حرفامون رو مى زنيم، هم يك بار ديگه شام بخور.»
– باشه .كى از شام بدش مى آد.
صدا زد «اون پرچم ما رو بياريد.»
پرچمش را آوردند; خيار و گوجه و پنير. تكيه كلامش بود. اين طورى تعارف مى كرد.
شناکنان آمد سمت ساحل!
عمليات بدر; شرق دجله، پنج كيلومترى دشمن.
صداى همه درآمده بود; فرمان ده هاى ارتش، فرمان ده هاى سپاه، كه «چرا صياد آمده اين جا؟ ببريدش عقب. اين جا هر آن احتمال خطر هست. بيخ گوش دشمن كه جاى فرمان ده نيروى زمينى ارتش نيست.»
خودش گوشش بدهكار نبود. فرمان ده ها و نيروها هم ول كن نبودند.
دست آخر بغلش كردند و به زور انداختندش توى قايق.
پريد بيرون;با همان لباس نظامى و كلاه آهنى و قمقمه و تجهيزات.
شناكنان، آمد سمت ساحل.
ازنو! فرمان ده نيروى زمينى تشريف مى آرن
آخر شب بود. يك دفعه متوجه سر و صدا شدم. چند نفر مى آمدند طرفم.
ايست دادم. كسى داد زد «ازنو! فرمان ده نيروى زمينى تشريف مى آرن.»
شك كردم .يك درصد هم احتمال نمى دادم آن وقت شب، فرمان ده نيرو بيايد از خط بازديد كند.
همين طور جلو مى آمدند. نمى شد صبركرد. بايد كارى مى كردم. ضامن نارنجك را كشيدم و پرت كردم طرفشان.
توى بازداشتگاه فهميديم كه فرمان ده نيروى زمينى ارتش و همراهانش مجروح شده اند.
صياد گفته بود «اون سرباز بايد تشويق بشه. چون سر پست هواسش بوده، هوشيار بوده. مقصر فرمان ده گردانه كه بى موقع داد كشيده از نو.»
نمى دانستم بخندم ياگريه كنم.
اين پيشونى بوسيدن داره، تو امروز از من به ولايت نزديك تر بودى
نبوديم. رفته بودم ملاقات آقاى خامنه اى.
عصر كه برگشتيم دفتر، پرسيد «نبودى. كجابودى؟»
گفتم «خدمت آقا بوديم.»
از جايش بلند شد. آمد جلو. پيشانيم را بوسيد.
تعجب كردم. پرسيدم «طورى شده؟»
گفت «اين پيشونى بوسيدن داره. تو امروز از من به ولايت نزديك تر بودى.»
وقتى ايشون راضى باشن، امام عصر هم راضين
قرار بود بهش درجه سرلشگرى بدهند.
«گفتيم به سلامتى مباركه بابا.»
خنديد. تند و سريع گفت «خوش بحالم. امّا درجه گرفتن، فقط ارتقاى سازمانى نيست.
وقتى آقا درجه رو بذارن رو دوشم، حس مى كنم ازم راضيَن.
وقتى ايشون راضى باشن، امام عصر هم راضين.
همين برام بسه.
قوم و خويش من بابچه هاى مردم چه فرقى دارن؟
مادر صياد شده بود واسطه. تلفن زده بود به فرمانده نيروى انتظامى خراسان كه «پسرخاله صياد، سرباز شماست، توى نهبندان. اگه مى شه، جاشو عوض كنين. داغ داره، تازه برادرش را از دست داده.»
صياد فهميده بود. ناراحت شده بود.
مادرش دست بردار نبود; من را واسطه كرد.
– حرف من كه بى تأثير بود، تو يه كارى بكن. تو كه دوستشى، رفيقشى. شايد به حرفت گوش داد.
هنوز حرفم رانزده بودم كه گفت «مى دونم چى مى خواى بگى. امّا خودت بگو، قوم و خويش من بابچه هاى مردم چه فرقى دارن؟ اون اگه بياد، يكى ديگه رو مى فرستن جاش. اين درسته؟ خدا رو خوش مى آد؟»
نباید ارز رو از کشور خارج کنی
راهى مكه بودم. مسافر حج بودم. آمد گفت «عزيزجون، رفتى مكه، فقط كارت عبادت باشه، زيارت باشه. نرى خريد كنى.»
گفتم «من كه نمى خوام برم تجارت. امّا نمى شه دست خالى برگردم. يك سوغاتى كوچيك براى هركدوم ازبچه ها كه ديگه اين حرفا رو نداره.»
گفت «راضى نيستم حتابرام يه زيرپوش بيارى. من كه پسربزرگتم نمى خوام. نبايد ارز رو از كشور خارج كنى، برى اون جا خرجش كنى.
عكسش رو از تلوزيون ديديم
كمك به آدمهاى مستحق، كار هميشگيش بود. يك سوم حقوقش رابه من مى داد براى خرجى، بقيه اش را صرف اين جور كارها مى كرد.
چهل ـ پنجاه روزى از شهادش مى گذشت كه چند نفرى آمدند خانه مان. مى گفتند «ما نمى دونستيم ايشون فرمانده بوده. نمى شناختيمش. فقط مى اومد بهمان كمك مى كرد و مى رفت. عكسش رو از تلوزيون ديديم.»
لباس آبی تنش بود، ماسک زده بود…
لباس آبى تنش بود. ماسك زده بود و داشت خيابان را جارو مى كرد. تعجب كردم.
– رفتگرها كه لباسشون نارنجيه؟
درِ حياط را تا آخر باز كردم. بابا گاز داد و رفت بيرون. يك لنگه در رابستم. چفت بالا را انداختم. جارويش را گذاشت كنار و رفت جلو. يك نامه از جيبش درآورد. پدر تا ديدش، به جاى اين كه شيشه را بكشد پايين، در ماشين را باز كرد. نامه را ازش گرفت كه بخواند. دولاّ شدم، چفت پايين را ببندم. صداى تير بلند شد. ديدم يكى دارد مى دود به طرف پايين خيابان; همان كه لباس آبى تنش بود. شوكه شدم. چسبيده بودم به زمين. نتوانستم از جام تكان بخورم. كنده شدم، دويدم به طرف بابا. رسيدم بالاى سرش. همان طور، مثل هميشه، نشسته بود پشت فرمان. كمربند ايمنيش را هم بسته بود. سرش افتاده بود پايين; انگار خوابيده باشد، امّا غرق خون.
دلم براى صيادم تنگ شده
سحر است. نماز را در حرم امام مى خوانيم و راه مى افتيم. رسممان است كه صبح روز اوّل برويم سر خاك. مى رسيم. هنوز آفتاب نزده، امّا همه جا روشن است. آقا [رهبر معظم انقلاب] آمده اند; زودتر از بقيّه، زودتر از ما.
– شما چرا اين موقع صبح خودتون روبه زحمت انداختيد؟
– دلم براى صيادم تنگ شده. مدتيه ازش دور شده ام.
تازه ديروز به خاك سپرده ايمش.
Sorry. No data so far.