بحث انتخاب رشته، بحث تغییر رشته از مقطع لیسانس به فوق لیسانس یا حتی بحث تحصیل در یک رشته و اشتغال در یک حوزه کاری کاملاً متفاوت و غیر مرتبط؛ اینها مواردی است که ما زیاد میبینیم و در این زمینه سؤالهای ما خیلی زیاد است. معمولاً هم نسل جوان ما به این قضایا که میرسند حقیقتاً در میمانند. یعنی این چند سؤال را در مقابل خودشان میبینند که:
یک آیا اصلاً تحصیل دانشگاهی مفید هست که ما ادامه بدهیم؟ این سؤالی است که بچههایی که در مقطع کارشناسی هستند عمدتاً از خودشان میپرسند چون وقتی وارد دانشگاه میشوند متوجه میشوند دانشگاه اصلاً آنی نبوده که اینها انتظارش را داشتند. عمدتاً اینجوری است و به این نتیجه میرسند و حتی احساس میکنند سرشان کلاه رفته و دانشگاه اینقدر ارزش کنکور دادن و زحمت کشیدن و درس خواندن را نداشت. به همین خاطر میپرسند که آیا تحصیل در دانشگاه کار مفیدی است و میارزد برای آن اینقدر عمر و انرژی بگذاریم؟ آیا این رشتهای که ما قبول شدیم و معمولاً آن رشتهای که قبول شدهایم، آنی نبوده که ما دوست داشتیم و به واسطهی انتخاب رشتهی کامپیوتری و نمرهای که آوردیم و سؤالی که در کنکور اشتباه فهمیدیم، رتبهام یک عددی شده است و بعدش حالا ما یک رشتهای را زدیم و یک چیزی را قبول شدهایم. یعنی کمتر کسی را پیدا میکنی که در رشتهای که مورد علاقهاش بوده، قبول شده باشد. به همین خاطر این بچهها این سؤال را میپرسند که آیا در این رشتهای که هستیم اگر ادامه تحصیل بدهیم میارزد؟ یا رشتهمان را عوض کنیم؟ و چون عمدتاً ناراضیاند از کیفیت دروس، از رشتهی خودشان ناراضیاند، رشتههاشان ارضایشان نمیکند، به سؤالات جدیاشان جواب نمیدهد، با آن رشته راحت نیستند، از آن لذت نمیبرند، حس میکنند که باید تغییر رشته بدهند و بروند در یک دروس دیگری احساس رضایت و لذت و ارضا شدن علمی را جستجو کنند و متأسفانه از آنجایی که اکثریت بچههای درسخوان ما، بچههایی که معدلهای بالایی دارند در دورهی راهنمایی، به صِرف معدل بالا، راهنمایی میشوند به رشتهی ریاضی و فنی و بعداً علوم تجربی و عمدهی تمایل به تغییر رشته در فارغالتحصیلان و دانشجویان رشتههای فنی و بعداً تجربی مشاهده میشود. من هنوز کسی را ندیدم که بخواهد از علوم انسانی به علوم فنی تغییر رشته بدهد. حتی اگر از لحاظ قانونی این کار شدنی باشد، تمایلی نیست. اما تمایل اینکه دانشجوی فنی بخواهد علوم انسانی بخواند، فوقالعاده زیاد است.
* علت اصلی تمایل دانشجویان برای انتخاب رشته
این مشکل یک علت اساسی دارد، آن این است که آن فردی که مثلاً فارغالتحصیل رشتهی فنی است یا دانشجوی سالهای آخر دورهی مباحث فنی و علوم پایه است، یک ویژگی دارد. ویژگیاش این است که تا آن لحظه در هیچ بعدی از ابعاد زندگیاش خودش تصمیم گیر نبوده است. یعنی خیلی ساده اینطور میشود مثال زد: عمدهی دانشجویان فنی و علوم پایهی ما حتی کسانی که در رشتههای جذاب تحصیل میکنند – برق، عمران و امثال آن- اینها را جریان روزگار آورده است به اینجایی که هستند، خودشان اصلاً هیچ نقشی نداشتهاند. دیگران برای آنها تصمیم گرفتهاند که بروند رشتهی ریاضی را در دبیرستان بخوانند، دیگران برای آنها تصمیم گرفتهاند که بروند کنکور بدهند، دیگران برای آنها تصمیم گرفتهاند که بروند دانشگاه و اینها به خاطر جو موجود و فضای موجود مثل یک قطعه چوب که در رودخانهای قرار بگیرد، حتی رودخانه رفته، اینها را با خودش برده، اینها تصمیم گیر نبودهاند. در یک جریان شناور شدهاند و این جریان آنها را یک جایی برده. حالا این جایی که هست ممکن است برای یک عدهی بسیار قلیلی جای مطلوبی باشد.
خوب، حالا برای اینکه این وضعیت را کاملاً درک کنیم چند مقدمه لازم است:
۱- در مقدمهی اول ما یک تقسیم بندی سهگانهای داریم در بحث اشتغال. این تقسیمبندی سهگانه در زبانهای فرنگی بیشتر دقیق است. فرقی که در زبان انگلیسی ببین job و work وجود دارد در زبان فارسی اینقدر دقیق نیست بین کار و اشتغال. این تقسیمبندی این را میگوید که:
دستهی اول آدمی است که اگر کاری را انجام دهد، برای امرار معاش فقط، برای اینکه پولی بدست آورد و زندگیاش را بچرخاند، رابطهی این آدم با این کار، رابطهی نفرت است، رابطهی گریز. از باب مجبوری آمده، این کار میتواند هر چیزی باشد، حتی کار بسیار شیک و پر درآمدی باشد اما این فرد در این کار عمرفروشی میکند. عمرش را میگذارد و فقط پول میگیرد. ممکن است این کار خیلی پر درآمد باشد، ممکن است این کار خیلی برای بقیه جذاب باشد، اما برای این آدم هیچ جذابیتی ندارد. چرا و چون با توانمندیها و اعتقاداتش سازگاری ندارد. مثلاً فرض کنید یک آدم مسلمان توانایی خوشنویسی دارد، اصلاً علاقه به خوشنویسی دارد، بعد این آدم به خاطر دغدغهی مالی مجبور میشود برود در ساختن یک بنای ساختمان کلیسا کارگری کند. این آدم هیچ انگیزهای ندارد و اصلاً مدام ساعتش را نگاه میکند، منتظر است پایان ساعت کار بیاید، دستمزدش را بگیرد و برود. خوب این آدم همیشه میگردد دنبال اینکه از این زندان نجات پیدا کند. این کار برای این آدم زندان است. نه لذتی در آن دارد، نه ابتکاری، نه ذوقی، نه خلاقیتی. چون آن کار نه با تواناییهایش سازگار است و نه با اعتقاداتش. این آدم در واقع دارد مردهشویی میکند. این آدم بیعلاقه بیعلاقه است. بیانگیزه است.
دستهی دوم – که اکثر آدمهای روزگار ما از این دستهاند – برای جمعه میمیرند. چون جمعه روز استراحت است و از شنبه متنفرند چون شنبه روزیست که یک هفته کار پیش رویشان است. دوباره باید یک هفته محل کار و کار را تحمل کنند. کاری که اگر جای دیگر پیدا شود و با درصدی مزد بیشتر، لحظهای برای این کار باقی نمیمانند.
دستهی سوم فضایی است که در آن فضا تواناییهای فرد با کارش یکی شوند. یعنی یک خوشنویس، که خوشنویسی هنرش است، و تواناییاش در خوشنویسی است بیاید و ازش بخواهیم خوشنویسی کن و پول بگیر. یا مثلاً آدمی از کار صنعتی لذت میبرد، تواناییاش در کار صنعتی است، خلاقیتش در حوزهی صنعت است بگوییم بیا یک کار صنعتی بکن و پولش را بگیر. خوب این آدم هم راحتتر است، هم لذت میبرد و احساس میکند که مفید واقع شدهاست. به همین خاطر به کارش دلبستهتر است و کارش کیفیت بالاتری دارد. اگر به این آدم بگوییم خیلی خوب، شما بیا یک کار دیگری بکن – که در آن توانمندی ندارد – و حقوق بیشتری بگیر، حاضر نیست برود. کار این آدم عمرفروشی نیست. امرار معاش هست ولی عمر فروشی نیست. این آدم چون در این کار توانمندی و استعداد دارد، به کارش علاقهمند میشود و خودش را نشان میدهد، خلاقیت نشان میدهد، ابتکار نشان میدهد، تحول ایجاد میکند. به همین خاطر کارش او را راضی میکند، یعنی برایش رضایت روحی – روانی پدید میآورد. ما شاهدیم خیلیها هستند در کشور ما، مثلاً مشغول صنایع دستیاند. این کار درآمد زیادی هم ندارد ولی کارش را ترک نمیکند. یک امرار معاش مختصر است. میگوییم چرا؟ میگوید: ببین، من با این کار زندگی میکنم، از این کار لذت میبرم، در این کار خلاقیتم را نشان میدهم، هنرم را نشان میدهم، تواناییهایم را نشان میدهم. من حاضر نیستم این کار را با یک کار پر درآمد که در آن توانایی ندارم عوض کنم.
دستهی چهارم کسانی هستند که کارشان، معاششان، تواناییها و اعتقاداتشان یکی است. اینها کسانی هستند که بهترین تفریحشان کارشان است، معنای زندگی برای آنها کار است، اینها همه چیزشان کارشان است. اینها اگر ثانیهای از کارشان جدا باشند، این ثانیهی بیمعنای زندگیشان است. مثل اینکه ما به خوشنویسی که مسلمان معتقدی است بگوییم بیا قرآن را خوشنویسی کن و دستمزد بگیر. این آدم خستگی نمیشناسد، صبح و شب نمیشناسد. ما به یک صنعتگر مسلمان بگوییم بیا در راه تقویت دینت این کار صنعتی را انجام بده که باعث تقویت حکومت دینی باشد. یکی که توانمندی نظامی دارد بگوییم بیا و در راه اعتقاداتت بجنگ، این آدم همهی خلاقیت، هنر و همه چیزش را پای این کار میگذاردو از ثانیه ثانیهی کار کردنش لذت میبرد.
ولی متأسفانه در جوامع مختلف، خصوصاً ایران ما تعداد آدمهایی که اعتقادات، توانمندیها، و کارشان در یک راستا است خیلی کم است و به همین خاطر آدمهایی که از کارشان راضی باشند، خشنود باشند و احساس خوشبختی کنند کم است. این یک مقدمه است.
۲- مقدمهی بعدی اینکه هر آدم طبیعی و نرمال یک مجموعه توانمندیهایی دارد که یکی از آن تواناییها و توانمندیها، استعداد اصلی و محوری اوست. ما اینجوری تعریف میکنیم که انسان در واقع مجموعهایست از تواناییها ، بعد این تواناییها شکلهای مختلف دارد یعنی بر اثر وراثت، بر اثر تربیت خانوادگی و بر اثر محیط و فضایی که شخصیت آدم در آن شکل میگیرد شکل پیدا میکند، این توانایی یک شکلی پیدا میکند. شکلی که با توانایی افراد دیگر متفاوت است. این توانایی را که شکل خاص گرفته میگوییم استعداد. و آدمها استعدادهای متفاوتی دارند و علتش هم منطقی است چون جامعه نیازهای متفاوتی دارد؛ استعدادها هم متفاوتند تا بتوانند نیازهای متفاوت و متنوع را پاسخ دهند. آدم بیاستعداد وجود ندارد. هر آدمی ذر یک عرصهای استعداد دارد و توانمندی اصلیاش در آن عرصه است و در چند عرصه هم توانمندی فرعی یا حاشیهای دارد، اما اینگونه نیست که یک آدم بتواند در همهی کارها وارد شود و با موفقیت. اصلاً امکانپذیر نیست. یعنی اگر کسی بگوید من هم نویسندهی خوبی هستم، هم دانشمند خوبی هستم، هم آوازخوان خوبی هستم، هم صنعتگر خوبی هستم، هم کشاورز خوبی هستم، اصلاً امکانپذیر نیست. هر آدمی یک استعداد محوری دارد و البته ممکن است یکی دو استعداد حاشیهای هم داشته باشد. وقتی میگوییم استعداد دارد یعنی اگر در آن زمینه این آدم که استعداد دارد اگر وارد شود میتواند با حداقل تلاش بیشترین بهرهوری را بدست آورد، بیشترین ثمره را بدست آورد. و اگر در عرصهای که استعداد دارد تلاش کند و زحمت بکشد اصلاً نابغه خواهد شد. گُل میکند. در دنیا، در سطح بشریت گُل میکند.
اما عمدهی آدمها نتوانستهاند استعدادهایشان را بشناسند، به همین خاطر در عرصههایی مشغولند که استعداد ندارند و به همین خاطر آدمهایی که نابغه هستند و در کارشان شاخص هستند تعدادشان همیشه کم است. عرصهی خلقت خدا طوری است که همهی آدمها بتوانند نابغه شوند، اما شرطش این است که این آدمها استعدادهای خودشان را بشناسند و در آن عرصه قدم بگذارند و تلاش کنند تا به بیشترین میزان موفقیت دست پیدا کنند و در فرهنگ دینی، خدا فقط در حوزهی استعداد افراد از آنها تکلیف میخواهد و نه بیشتر، یعنی خدا هر توانایی که به فرد داده در آن حوزه از فرد بازخواست میکند نه غیر از آن. میتوانیم ببینیم که خیلی از اوقات، مخصوصاً دانشجویان مذهبی با توجه به نیازی که جامعه دارد، نیازی که نظام دارد، نیازی که انقلاب دارد، در یک کاری وراد میشوند بدون توجه به استعداد خودشان و در آن کار زحمت هم زیادی میکشند اما به نتیجهی خاصی نمیرسند، به همین خاطر از آن کار سرخورده میشوند. حتی اگر سرخورده هم نشوند، مقاومت هم بکنند آن کار فایدهای نخواهد داشت. یعنی ببینید، بسیاری از بچههای فنی هستند که وارد کارهای فرهنگی میشوند، خیلی بودجه هزینه میکنند، عمرشان را هزینه میکنند، زحمت میکشند، خواب و خوراک را به خودشان حرام میکنند اما یا کارشان به نتیجه نمیرسد و سرد میشوند یا کارشان به نتیجه نمیرسد که اینها کماکان به کارشان ادامه میدهند که نتیجهی کارشان اتلاف عمر و اتلاف منابع و اسراف است و یا اینکه در مجموع یک محصولات متوسط، با کیفیت فرهنگی بدست میآید. محصول که میگویم اعم از محصولات فرهنگی را میگویم. یعنی حتی کسی که تدریس میکند را هم شامل میشود. یعنی وقتی میگوییم تلاش منظور همه جور تلاش است، وقتی میگوییم محصول منظور همه جور محصول است. فقط کالا نیست. یک دانشجوی فنی میرود مثلاً مربی تربیتی میشود، میرود در یک مسجدی برای بچهها کار تربیتی میکند، خودش را هم میکُشد اما کارش خروجی ندارد. به او میگوییم چرا این کار را کردی، تو که استعداد نداشتی، میگوید استعداد مهم نیست. نظام نیاز دارد، انقلاب نیاز دارد، اسلام نیاز دارد. میگویم اسلام به کسی که بتواند کاری را درست انجام دهد نیاز دارد. تو این کار را نتوانستی درست انجام دهی، اسلام به تو نیاز ندارد. تو در این زمینه تکلیفی نداری. خدا در حوزهای از تو تکلیف میخواهد که به تو استعداد داده است. خدا میخواهد آدم مسلمان در هر حوزهای وارد شد، کار را با کیفیت انجام دهد. تو که آمدی کلی بودجه، هزینه، وقت و عمر تلف کردی و یک کار متوسط انجام دادی، کار تو به درد اسلام نمیخورد، کار تو آبروی دین را میبرد. به همین خاطر اینکه نظام به چی نیاز دارد به کی مربوط نیست، اینکه انقلاب به چی نیاز دارد به کی مربوط نیست اما اینکه هر فردی چه استعدادی دارد کاملاً به آن فرد مربوط است. این چند تا مقدمه است.
قدم اول هم در انتخاب رشته چه در مقطع لیسانس چه بالاتر از آن، در انتخاب شغل و بقیهی انتخابهایی که یک فرد در جامعهی ما انجام میدهد این است که استعدادهای خودش را بشناسد. بدون شناخت استعداد هر تلاشی محکوم به شکست و بیفایدگی و بیعاقبتی است. هر تلاشی. و به همین خاطر ما متأسفانه میبینیم خیلی تلاش در کشور ما صورت میگیرد اما حداقل آنها به جواب میرسد. چرا؟ چون تلاشها دارد در عرصههایی صورت میگیرد که افراد در آن عرصهها استعداد ندارند و دارند تلاش بیهوده و بیحاصل میکنند. آب در هاون میکوبند. کارشان خروجی ندارد. من تمام دوستانی را که میخواهند تغییر رشته بدهند را درک میکنم. چرا؟ چون رشته خیلی راضیاشان نکرده، اینطور نیست که این بچهها در درسهایشان نمره نیاورند. حتی این بچهها میتوانند در همان رشته خودشان، در امتحان کارشناسی ارشد هم قبول شوند ولی میشوند یک مهندس متوسط به پایین. اما نکته اینجاست که چون استعداد اینها را ندارند در نتیجه به آن علاقهمند هم نمیشوند. اصلاً نمیتوانند خودشان را نشان دهند لذا نمیتوانند مفید واقع شوند. احساس بیخاصیتی و بدرد نخور بودن میکنند و همین باعث آن میشود که برای فرار از این مشکلات عجیب و غریب، تنها راه چارهاشان را تغییر رشته بدانند و چون تعلقات مذهبی یا سیاسی و غیره دارند میروند سراغ رشتههایی خاص مثل تاریخ و فلسفه و علوم سیاسی و علوم اجتماعی و در کنکور این رشتهها هم میتوانند قبول شوند اما مشکل بعدی این است که این افراد چون بدون توجه به استعداد رفتند در آن رشتهی بعدی در کارشناسی ارشد هم عمدتاً موفق نخواهند شد. باز هم با همان مشکلاتی که در مقطع لیسانس با آنها روبهرو بودند، به شکلی دیگر روبهرو میشوند. مگر کسانی که با آگاهی و شناخت و استعداد بروند جلو که وضعیت آنها فرق میکند.
قدم اول برای انتخاب رشتهی کارشناسی ارشد، برای تغییر رشته، برای حفظ رشته، اینکه اصلاً من کارشناسی ارشد بروم یا نه، اینکه بروم دکتری یا نه، اینکه بروم مشغول کار دولتی شوم یا کار آزاد، که اصلاً چه کار کنم. اینها همگی بستگی دارد به اینکه شما چه استعدادی داری؟ اینکه چگونه وظایف شرعیام را انجام دهم، اینکه چگونه کار کنم خدا از من راضی باشد، تکالیفم را انجام دهم، کاملاً بستگی به شناخت استعداد دارد. تصور کنید یک نفر استعداد معلمی دارد و به عنوان یک توانایی همین آدم استعداد دارد که مثلاً شیمی بخواند، با شیمی راحت است، شیمی را خوب میفهمد، سؤالاتی که به ذهنش میآید در حوزه علم شیمی است. همیشه ذهنش مشغول است که چگونه میتوان یک ابتکاری، خلاقیتی، تحولی در علم شیمی انجام داد. خوب این آدم اگر استعداد معلمی هم داشته باشد وظیفهاش آن است که برود یک استاد شیمی در دانشگاه بشود و شیمی را خوب تدریس کند. ممکن است آدم بگوید استعداد تدریس ندارم اما استعداد تحقیق دارم، خوب باید یک پژوهشگر شیمی شود. ممکن است این آدم بگوید که من استعداد کار فنی دارم. میگوییم برو صنعتگری شو که از شیمی استفاده میکند. حالا این آقا اگر بخواهد صنعتگری شود که از شیمی استفاده کند، اصلاً لازم نیست ادامه تحصیل دهد، اگر میخواهد محققی در در رشتهی شیمی بشود ادامه تحصیل برایش لازم است. اگر بخواهد استاد دانشگاه بشود و شیمی را تدریس کند باز هم ادامهی تحصیل به فرم دیگری لازم است. یکدفعه میبینیم که نه، درست است این آدم لیسانس شیمی دارد ولی استعدادش ادبیات فارسی است، علوم انسانی است، علوم سیاسی است، علوم اجتماعی است، فلسفه است یا هر چیز دیگر. این آدم در هر حوزهای در شیمی کار کند ضرر کرده، عمرش را به باد داده است.
*اما استعدادمان را چگونه کشف کنیم؟
بهترین زمان کشف استعداد زمانی است که یک بچه چهار، پنج، شش ساله ، پدر و مادر دقت کنند در زندگیش و استعداد این بچه را شناسایی کنند و به تدریج او را در مسیر استعدادش قرار دهند. چون در سنین کودکی بچه خیلی مصلحتاندیش نیست اما هر چه بزرگتر شود تأثیر محیط بیشتر میشود و به همان میزان بچه دیگر خودش و استعدادهایش نیست بلکه القائات محیط است.
خوب حالا ممکن است بگویید که از ما گذشته. خیلی خوب هر چند زمان گذشته ولی هنوز برای شناختن استعداد خیلی دیر نشده است. خودتان باید زحمت بکشید و استعدادتان را بشناسید.
جمعبندی چند راهکار متفاوت میتواند شما را به نتیجه برساند:
۱- در کودکیهایتان تحقیق کنید و ببینید در کودکی چه کاره بودید؟ روحیه جمعی داشتید یا فردی و کنارهگیر از جمع بودید، بیشتر مدیریت میکردید یا تابع خوبی بودید یا هیچکدام؟ یعنی مستقل بودید!
۲- شما ببینید در دورهی راهنمایی و دبیرستان با چه درسهایی راحت بودید، صرف نظر از اینکه معلمش خوب بود یا نه یا حتی آن درس را دوست داشتید یا نه.
۳- در دوران دانشگاه کدام درسها بود که ما با کمترین زحمت بهترین نتیجه را در آن درسها میگرفتیم؟
۴- دغدغههایی که الان دارید از چه جنس است؟ سؤالهایی که به ذهنتان میرسد از چه جنسی است؟ در ایام بیکاری و فراغت چه تیپ سؤالهایی به ذهنتان میرسد؟ سؤالهای اجتماعی، سؤالهای سیاسی، سؤالهایی در مورد رشتهی خودت، کدام بیشتر ذهنت را مشغول میکند؟
حال باید ببینی برای کدام یک از این سؤالات جواب پیدا میکنی؟ کدام یک از این جواب را خودت نقد میکنی؟
این سؤالها و سؤالهای مربوط به این چند مورد مراجعه کنید، مجموعاً پنجاه، شصت سؤال میشود. و بعد با بررسی این جوابها و حذف یک سری از آنها، کمکم میتوانی برسی به اینکه استعدادت در چه زمینه یا زمینههایی است.
Sorry. No data so far.