پس از گذشت ۲۲ سال از جنگ تحمیلی و ایجاد سازمانی دولتی برای حمایت و دفاع از حقوق جانبازان و خانواده شهدا و ایثارگران این پرسش در جامعه مطرح است که چرا هنوز شاهد زندگی رقت بار گروه زیادی از جانبازان جنگ تحمیلی هستیم؟
اخباری همچون زندگی یک جانباز شیمیایی (کارتن خواب) در خیابانهای تهران، هزاران جانباز روستای نسار دیره و سردشت بدون پزشک و کلینیک، عدم پذیرش فرزندان جانبازان زیر ۵۰ درصد در مدارس شاهد، اعتراض جانبازان به کمیسیونهای تعیین درصد جانبازی، ماجراهای واردات خودرو و تحویل خودرو به جانبازان و صدها خبر دیگر در سالهای اخیر تیتر رسانههای کشور بوده است بیآنکه پاسخی از سوی بنیاد شهید و امور ایثارگران داده شود.
شهر ورامین – روستای عباس آباد – انتهای روستا – حمام متروکه آدرس محل زندگی جانباز نابینای جنگ تحمیلی است که اگر روستائیان غدایی به او ندهند شاید از گرسنگی جانش را از دست بدهد.
غلامعلی ظفرعلی جانبازی افغانی است که هفت ماه و ۲۳ روز سابقه حضور در جبهه دارد و حدود دو سالی است که در حمامی متروکه در حاشیه شهر ورامین زندگی میکند. اینجانباز ۴۸ ساله سالهاست که در تاریکی زندگی میکند و از ناحیه دو چشم نابیناست.
رزمنده چالاک گردان مقداد تیپ محمد رسول الله (ص) امروز در سایه سهل انگاری مسئولان زندگی میکند. وقتی از او پرسیدم پدرجان آیا مدرکی داری که ثابت کند در جبهه بودی و جانباز شدی؟ از زیر پتویی که سالها شسته نشده بود کیسه حاوی مدارکش را بیرون آورد و گفت: همین کاغذ پارهها از زندگی من مانده است.
کارت شناسایی سابقه جبهه با مهر بسیج که تمامی سوابقش را ثبت کرده بود همراه با برگهای که بنیاد جانبازان گواهی میداد غلامعلی ظفرعلی دارای ۳۰ درصد از کار افتادگی است.
از این جانباز افغانی پرسیدم چه آرزویی داری گفت: مرگ تنها آرزوی من است. جایی را نمیبینم. کسی را ندارم حتی همسرم هم سالهاست از من جدا شده و فرزندی ندارم و مسئولان هم مرا فراموش کردهاند و در این حمام متروکه بیتوته کردهام و هرشب منتظرم یا درندگان مرا پاره کنند و یا ماری یا گزندهای مرا نیش بزند… آیا مرگ توقع زیادی است؟
به راستی اگر حاج رضا باصری فرمانده گردان مقداد ظفرعلی را پیدا نمیکرد کسی سراغی از اینکهنه سرباز هشت سال دفاع مقدس میگرفت؟ روایت جانبازانی مانند غلامعلی ظفرعلی سالهاست در کشور تکرار میشود. فرماندهاش که پیگیر پرونده اوست میگوید: نهایت پاسخی که به من دادند این بود: باید تحت پوشش کمیته امداد قرار بگیرد.
پیرمرد گوشهایش سنگین شده بود و یک سوال را چند بار تکرار میکردم. برای پاسخ به هر سوال کمی تامل میکرد و بعد پاسخ میداد. پس از هر مرتبه پاسخ دادن به سوالاتم میگفت: حالا چکار میکنند، وضع من تغییر میکند؟ نه میتوانستم قولی بدهم و نه او را امیدوار کنم زیرا گزارشها و گفتگوهایی مانند شرح حال ظفرعلی را بارها نوشتهام اما وضعیت زندگی آنها هیچ تغییری نکرده بود.
پیراهنش را بالا زد و گفت: جوون لاغر شدم… ولی یک روز بدن قوی داشتم و به تنهایی با تیربار یک گردان را حریف بودم. ظفرعلی در حالی که با تیربار از ورود تانکهای عراقی به خط مقدم جلوگیری میکرده بر اثر اصابت گلوله تانک مجروح شده بود.
به او گفتم آقا ظفرعلی چای داری؟ گفت: نه برای چند روز قبل است. بعد از زیر پتو یک کیسه کوچک بیرون آورد و گفت: یک تکه نان و یک عدد گوجه دارم برای شام… بفرمائید شام…
وقتی که از اینجانباز نابینا خداحافظی میکردم غروب شده بود و او با چوب دستی که به دست داشت لنگان لنگان مرا تا درب حمام بدرقه کرد….
Sorry. No data so far.