جمعه 19 آگوست 11 | 17:00
خاطراتی از اردوی جهادی دانشگاه تربیت معلم آذربایجان

ده روز سفر به جزیره ناشناخته

بخشدار گفت: شما که دانشجو هستید، شهری هستید، چطور می‌توانید بیایید و با این روستایی‌ها بنشینید؟! من که حتی نمی‌توانم در استکان‌های این روستایی‌ها چایی بخورم. کولر گازی هم بالای سرش داشت کار می‌کرد.


حامد حامدی

قرارمان روز پس از پایان امتحانات بود. با کلی دوندگی، وسایل اولیه را برای اردو آماده کردیم و قرار شد اتوبوس دانشگاه ما را به روستای قوزلوجه از توابع شهرستان عجب‌شیر برساند. ۳۰ دانشجو، ظهر بود که به روستا رسیدیم، بچه‌ها چند روز قبل‌ترش امده بودند و دو مدرسه‌ای را که روستا داشت هماهنگ کرده بودند برای اقامت خانم‌ها و آقایان و بالاخره جهاد ما شروع شد.

پس از خوردن ناهار، فوری بچه‌ها راهی کوچه‌های روستا شدند تا بررسی میدان داشته باشند از مشکلات روستا. این هم از نواقص کار ما بود که یادداشتشان می‌کردیم؛ شناسایی باید قبل از آغاز اردو به طور کامل انجام می‌شود. دومین روز هم در سه روستای مجاور «هرگلان»، «آلمالو» و «یایچی» باز به شناسایی گذشت.

اصلیترین مشکل این روستا‌ها، نداشتن آب آشامیدنی لوله‌کشی است. امکانات ما در حدی نیست که بتوانیم این مشکل را حل کنیم؛ این‌را می‌نویسیم پای آن‌هایی که باید به سمع و نظر بالادست نشینان برسد. مشکلات درمانی هم همین‌طور. اما بچه‌ها گفتند بر اثر ریزش که، بخشی از راه ارتباطی دو تا از روستا‌ها در قسمتی مسدود شده است؛ باز کردن آن از دستمان برمی‌آید؛ در خانه‌های روستا را می‌زنیم و بیل می‌خواهیم تا این را را باز کنیم. بعضی چشم‌ها جور دیگری به بچه‌های جهادی نگاه می‌کنند؛ شاید به چشم غربیه. به سنگ بزرگی برخورد می‌کنیم که کنار کشیدنش کمی مشکل است. چند تن از صاحبان نگاه‌های غربی که تلاش بچه‌ها را شاهد بودند، نزدیک می‌آیند. از یک طرف می‌گیرند و ما را هم راهنمایی می‌کنند: «این‌جور بگیرید بهتر است. یک یا علی می‌گوییم و همگی با هم به صورت هماهنگ به آن طرف می‌بریم.» مایه دلگرمیمان می‌شوند…

به سبب دامدار بودن بیشتر اهلی و عدم توجهی که شده است (و شاید هم به سبب امنیت) طویله‌ها در کنار خانه‌های روستایی بنا شده است که این خود مشکلات بهداشتی زیادی را به وجود می‌آورد.

از سوی دیگر محیط خوبی می‌شوند برای رشد و پرورش حشرات (به خصوص انواع و اقسام پشه) که حسابی خود روستاییان را هم کلافه کرده‌اند. شدنی‌ترین پیشنهاد برای حل این مشکل، سمپاشی بود. هماهنگی‌ها با سپاه ناحیه عجب‌شیر و جهاد و کشاورزی شهرستان انجام شدو دو دستگاه سمپاش دیزلی در اختیار بچه‌های جهادی قرار گرفت.

دو اکیپ سمپاشی تشکیل شد؛ سرگروه یکی از اکیپ‌های سمپاش شد حاج آقای رنجبر (روحانی کاروان) لباس سمپاش‌ها را پوشید و عمامه خودش را هم بر سر گذاشت و همراه بقیه بچه‌ها راهی کوچه‌های روستا شد.

برای اهالی روستا دیدن یک روحانی در حال سمپاشی منازل، عجیب می‌نمود. می‌آمدند و می‌پرسیدند: حاج آقا! شما چرا؟ و ایشان هم با متانت به تعریف خصایص پیامبر و ائمه و کارهای سختی که می‌کردند می‌پرداخت. ده روز سفر به جزیره ناشناخته

پیرزنی به رغم عدم میل ما به اسباب زحمت شدن، ما را به داخل خانه برد و نان داغی را که تازه از تنور بیرون آورده بود، با ماست و پنیر روستایشان را آورد و ما را سر سفره نشاند. در بهترین روستای دنیا گران‌ترین غذا را می‌خوردم، آن‌قدر نمی‌چسبید. ده روز سفر به جزیره ناشناخته

دولت در حال احداث جاده بود به رایشان. دستگاه‌ها مشغول کارند و این کلی مایه امید شده برای روستاییان.

دویارهای روستا پر بود از شعار نوشته در مدح و ذم قرمز و آبی پایتخت. قضیه این همه دیوار نوشته و ادبیاتش را پرسیدم و گفتند سر بازی سال گذشته استقلال و پرسپولیس، دعوایی در روستا شد که منجر به خون و خونریزی شد. مشکل، فرهنگی است…

خانم‌ها رفتند و با اعضای شورا صحبت کردند و کلید مدرسه روستا را گرفتند و پس از آن رفتند پی بچه‌های روستا و جمعشان کردند برای برپایی کلاس‌های تقویتی درسی، قرآنی و هنری. برای خانم‌های روستاه هم کلاس‌های بهداشت خانواده و احکام زندگی تشکیل دادند. خانم‌ها اوایل رغبت چندانی نشان ندادند ولی چند روز که گذشت صف می‌کشیدند برای حضور در کلاس‌ها…

ویدئوپرژکتوری را که با کلی مصیبت از امور فرهنگی دانشگاه گرفته بودیم به مسجد روستا بردیم. همین که تصویر روی دیوار مسجد پدیدار شد، دیدیم صدای خادم مسجد که بلند بلند می‌گفت «جمعش کنید» بلند شد. گفتیم چرا، ما که چیز بدی پخش نمی‌کنیم، گفت دیوار مسجد را تازه سفیدکاری کرده‌ایم و شما می‌خواهید رنگی‌اش کنید؟ بیچاره فکر کرده بود نورهای رنگی تأثیری روی دیوار خواهد گذاشت. تقریبا همه روستا جمع شده بود برای دیدن (به قول خودشان) سینما.

اطمینان دارم که اگر در منزل به خیلی از این بچه‌ها می‌گفتند بیا و این کارتون را جابه‌جا کن، شانه خالی می‌کردند. اما این‌جا کارهایی می‌کردند که وقتی شب به مدرسه برمی‌گشتیم، شام نخورده از شدت خستگی خوابشان می‌برد.

سومین روز بود که رفتیم بخش‌داری که ما بچه‌های جهادی هستیم و دوستانمان هم الان در روستا مشغول این کار‌ها هستند و بیایید شما هم سری بزنید و… بخشدار گفت: شما که دانشجو هستید، شهری هستید، چطور می‌توانید بیایید و با این روستایی‌ها بنشینید؟! من که حتی نمی‌توانم در استکان‌های این روستایی‌ها چایی بخورم. کولر گازی هم بالای سرش داشت کار می‌کرد. در دلم افسوس خوردم که چرا باید چنین مسئول‌هایی وجود داشته باشند و از قضا محرومیت این روستا‌ها از برکات وجود این دست مسئول‌نماهاست.

نه موبایل آنتن می‌داد، نه روزنامه به ده می‌رسید، نه تلویزیون داشتیم برای دیدن و نه اینترنت. ده روز بردین از سیل اخبار و رایانامه و پیامک هم عالمی داشت…

یک مسجد خوب که داشتند، یک مسجد هم در حال احداث بود تازه شنیدم یکی در سرش هست که مسجدی احداث کند. این همه مسجدو بدون برپایی نماز و حتی بدون روحانی فقط از روی تفرقه. عامل اصلی عقب ماندن روستا هم به نظرم همین تفرقه بود…

روز آخر اردو یکی از مسئولانی که با خواهش بچه‌ها برای دیدن کار‌هایشان آمده بود، موقع رفتن گفت این بچه‌ها انقلاب را تا ۲۰ سال در این روستا بیمه کردند…

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.