سه‌شنبه 15 ژوئن 10 | 18:35

گفتگو با بسیجیان؛ حافظان امنیت و قربانیان خشونت

در درگیرى هاى میدان ونك قمه به دست هایى جلو مى‌آمدند و هر كه را مقابلشان بود، مى زدند. باران سنگ بر سر مردم مى بارید. یاد صحنه اى مى‌افتم كه خیلى ها در حال فرار بودند. جوانى وسط ایستاده بود و فریاد مى زد: كجا؟! برگردید اهل كوفه ! كجا هستند همت ها و باكرى ها… برگردید! با همین فریادهاى ایشان تعداد بسیارى حتى از مردم عادى، حتى كسى كه خودش به میرحسین موسوى راى داده بود، برگشتند و به مقابله با آشوبگران پرداختند و از زن و بچه مردم دفاع كردند.


کبری آسوپار– در درگیرى هاى میدان ونك قمه به دست هایى كه جلو مى‌آمدند، ۸۰ درصدشان مست بودند یا شیشه مصرف كرده بودند و هر كه را مقابلشان بود، مى زدند. باران سنگ و كوكتل مولوتف بر سر مردم مى بارید. یاد صحنه اى مى‌افتم كه خیلى ها در حال فرار بودند. جوانى وسط ایستاده بود و فریاد مى زد: كجا؟! برگردید اهل كوفه ! كجا هستند همت ها و باكرى ها… برگردید! با همین فریادهاى ایشان تعداد بسیارى حتى از مردم عادى، حتى كسى كه خودش به میرحسین موسوى راى داده بود، برگشتند و به مقابله با آشوبگران پرداختند و از زن و بچه مردم دفاع كردند. صحنه دفاع اینها از مردم، بهترین تصویرى بود كه من در این ۱۳ روز دیدم، بخصوص اینكه اكثر بچه هاى بسیج با دستان خالى به صحنه آمده بودند.


تعارف كه نداریم: شهر به هم ریخته بود. انگار كه آتش، به ناگاه بیفتد وسط مردم شهر. بیفتد وسط داشته ها و نداشته هایشان و بخواهد كه همه چیز را بسوزاند. انگار كه یك تلخى بى پایان – چیزى مثل خیانت هاى غفلت آلوده، شاید هم غفلت هاى خیانت زده – بنشیند درست وسط طعم شیرین یك حضور ناب. انگار كه كسى، جشن حضور حداكثرى مردم را عزا بخواهد. انگار كه نه، اصلش خواستند بردلمان داغ بگذارند، خوشى‌مان را بگیرند، خنده هایمان را بغض خواستند، شادى‌مان را اندوه. مردانى از جنس آسمان اما مقابلشان ایستادند و ما باز در جغرافیاى ملكوتى جمهورى اسلامى سرمان را بالا گرفتیم و نفسى تازه كردیم. این میانه، جوانان بسیجى، سهم زیادى داشتند اما یا به مصلحت نادیده گرفته شدند یا به بغض و كینه، خشونت طلب نامیده شدند. كسى هم این میان، گرد خستگى از لحظه هایشان نزدایید. به پاسداشت فداكارى جوانان بسیجى، با سه نفرشان گپ و گفت مفصلى ترتیب دادیم كه آنچه قابل چاپ بود، تقدیم می‌شود.

ما در كشور، نیروى نظامى داریم، حتى نیروهایى كه به طور ویژه براى مقابله با آشوب هاى اینچنینى تربیت شده اند، با چنین احوالى، چرا بسیج وارد صحنه شد ؟!

میثم: بحث كنترل نظامى و امنیتى شهر، یك بحثى است، بحث فرهنگى، بحث دیگر. بحث بسیج، بیشتر فرهنگى است. نظامى ها، با تشكیلات ظاهرى كه دارند، شاید كمى ایجاد رعب كنند، ولى تیپ ساده بسیجى ها، نوعى اعتماد ایجاد مى‌كند. بسیج نیروى نظامى نیست؛ یك نیروى مردمى است و فقط براى دفاع از نظام و دفاع از عقیده اش پا به این عرصه مى گذارد. (بعدتر، در طول مصاحبه كه پیش مى رویم، این وجهه فرهنگى، بیشتر رخ مى نماید).

هادى: حضور بسیج، به علت نیازسایر نیروها به توانایى هاى نیروهاى بسیجى بود. به عبارتى مى توان گفت كه نوعى ضعف یا نقص در نیروهاى مقابله كننده باعث شد كه بسیج قدم به میدان بگذارد. آشوبگران هم از بسیج، بیشتر مى ترسیدند، به محض ورود موتورسوارهاى بسیجى در صحنه، اغتشاشگران متفرق مى شدند.

امیر: شاید فرصت خوبى باشد كه همه به این سؤال فكر كنند كه چرا یك بسیجى كه وقت امتحان حوزه یا دانشگاهش هست یا قرار است كنكور بدهد یا كسى كه متاهل است، باید همه چیز، درس و زندگى و حوزه و دانشگاه را رها كند و شب هاى متعدد را دور از خانه و خانواده باشد؟! كه فقط بیاید به قول برخى آقایان، كتك بزند؟! این چه حرفى است آخر!
بسیج، هدف والایى دارد؛ در چنین مواردى، بسیج حضور دارد تا رهبرش، حتى لحظه اى احساس تنهایى نكند. كوچك ترین موردى كه احساس شود رهبرى دل چركین شده، بسیج احساس وظیفه مى كند. شاید ما باید بپرسیم كه چرا باید كار به جایى برسد كه بسیج وارد شود!

حالا درگیرى و آشوب هست و بسیج هم براى مقابله وارد شده، بسیجى ها در این صحنه ها، مشخصاً چه كارى انجام مى دادند؟

امیر: وقتى تجمعى غیرقانونى برگزار مى شود، خطوط مترو و اتوبوس آن منطقه تعطیل مى شود. این قضیه باعث ماندن مردم عادى در خیابان ها مى شود و اینها، ناخودآگاه و ناخواسته در وسط این تجمع غیرقانونى قرار مى گیرند. بسیج بین مردم و آشوبگران قرار مى گرفت تا مردم صدمه نبینند و ضربات به آنها نخورد. خیلى وقت ها كپسول و سایر تجهیزات را از آتش نشانى تحویل مى گرفتیم و خودمان آتش را مهار مى كردیم.
كار فرهنگى هم انجام مى دادیم؛ با معترضین گفت وگو مى كردیم كه مشكل دقیقاً چیست، چرا كار به اینجا رسیده است كه اینگونه بیرون بیایند؟ اینها بیشترش، ضعف كار فرهنگى است. یعنى صرفاً با یك اختلاف عقیده، كار به اینجا نمى رسد. مردم را نسبت به هم بدبین كرده اند. با دروغ ها و شایعات، دلخورى پیش آوردند.
میثم: یك شب در یكى از درگیرى ها، آشوبگران از میدان ونك كه به سمت پایین مى آمدند، با قمه و چاقو و حتى سلاح گرم. همه – فرقى نمى كرد نیروى نظامى یا مردم عادى – را مى زدند. موتورسوارهاى بسیجى كه ترك هایشان براى مقابله با این جمعیت از موتور پیاده شده بودند، مردم عادى، زن ها و بچه ها را سوار موتور كرده، چند ایستگاه پایین تر پیاده مى كردند. صرف اینكه اینها را از صحنه درگیرى كه هر پیشامدى امكان وقوع داشت، بیرون ببرند. در یكى از همین درگیرى ها، بچه هاى بسیج بعد از تعقیب تعدادى از خط دهنده هاى اصلى آشوب هاى خیابانى، در كوچه پس كوچه هاى اطراف میدان ونك، موفق به دستگیرى تعداد زیادى از آنها شده و تحویل نیروهاى ناجا مى دهند. بعد از اتمام عملیات، مردم از خانه ها بیرون آمده، آب و شربت براى بچه هاى بسیج آوردند، از آنها تشكر كردند و حتى یكى از بچه هاى بسیج را كه پیشاپیش همه، حركت مى كرده، براى تشكر، روى دوش گذاشته و دورادور میدان ونك چرخاندند.
‌‌
امیر: خیلى وقت ها، بسیجى ها حائل بین اغتشاشگران و مردم عادى مى شدند، با دستان خالى، كتك مى خوردند تا فضایى ایجاد شود كه مردم عادى بتوانند فرار كنند. زمان هاى زیادى هم بود كه ما فقط با مردم عادى صحبت مى كردیم…
‌‌
میثم: یك شب، در آرامى فضا، رفتیم مسجد نماز بخوانیم. خانواده‌اى هم از همین معترضین آمده بودند؛ آقا هادى شاید نزدیك به یك ساعت ونیم با اینها صحبت كرد و صحبت هاى آنها را هم شنید تا سرانجام قانعشان كرد و آنها قبول كردند كه تحت تاثیر شایعات قرار گرفتند. خانواده اى هم از معترضین بودند، وقتى برخورد بسیجى ها را دیدند، جلو آمدند و فقط به ما گفتند: خیلى مردید!

برخورد خانواده ها چگونه بود با بیرون بودن شما و حضور در چنین صحنه هایى كه بالاخره خطراتى را در پى دارد؟
‌‌
میثم: آقا هادى، دو ماه دیگر پدر مى شوند. ما خیلى حواسمان به ایشان بود كه حتماً كلاه داشته باشند تا حداقل آقازاده شان را ببینند، بعد شهید شوند! (همه مى خندیم اما نمى شود رد یك نگرانى را كه انگار از همان شب ها هنوز هم مانده در خنده هایشان ندید).
‌‌
هادى: همسرم حتى یك بار هم به من نگفت چرا مى روى؟ گلایه اش از سایرین بود كه چرا ضعیف عمل مى‌كنند. ضمن اینكه بچه‌اى كه با سختى به دنیا مى آید و بزرگ مى شود، مزه دارد! این ناراحتى هاى مقدس، در بچه تاثیر مثبت مى‌گذارد.
‌‌
امیر: همسر من هم هیچ وقت نگفتند نرو یا اوقات تلخى موقع برگشت وجود نداشت. فقط توصیه بابت مراقب بودن بود. وقتى من در روزنامه مى خوانم كه آقایى و همسرش را از موتور پیاده كرده، هر دو را به شدت كتك زده و حتى خانم را كشف حجاب كردند، وظیفه دارم كه براى دفاع از هموطنانم بیایم بیرون. ۴ روز بعد، زن و بچه خود من مى خواهند در همین خیابان ها، رفت و آمد كنند؛ باید آنقدر از امنیت شهر مطمئن باشیم كه خیالمان راحت باشد. شهداى ما اگر قرار بود این فكرها را كنند، ما باید الان به صدام مى گفتیم دایى! شهدایى هم كه رفتند، خانواده هایشان اذیت شدند. خانواده جانبازان، بیشتر؛ جانبازان شیمیایى، اعصاب و روان، قطع نخاعى و…
میثم: تا وقتى به خانه برسم، همسرم و سایر اعضاى خانواده بیدار بودند. خانواده ها كم نمى گذاشتند. شهدا و رزمندگان براى نگهدارى مملكت، از اینجا مى رفتند مناطق جنگى، هرچند ماه، یك بار برمى گشتند خانه. ولى وضعیت الان ما چه جورى است؟! اصلاً كار خاصى نمى كنیم! (قصه، اصلاً قصه تواضع و شكسته نفسى نیست ها؛ این عین اعتقاد یك جوان طلبه بسیجى است.) یك شب، ۳ بامداد رسیدم خانه. همه بیدار بودند. مادرم با اشاره به پدرم گفت، اینقدر این مرد را اذیت نكن؛ كلى دلشوره دارد. گفتم من اذیت نمى كنم تقصیر آنهایى است كه بیرون اند. بعد گفتم: شما تا حالا مسجد رفتى؟ گفت: بله، گفتم: عكس شهدا را دیدید؟ آنها هم پدر و مادر داشتند، خانواده داشتند. تازه، دو شب در تهران گشت زدن را كه نمى شود با منطقه جنگى مقایسه كرد! مادرم دیگر هیچى نگفت.
‌‌‌
نگاه یك بسیجى به كسانى كه مقابلش ایستاده اند و حتى ممكن است به سویش سنگ پرتاب كنند یا به گونه اى دیگر درصدد صدمه زدن به او بربیایند، چگونه است؟
میثم: من، هر بار كه رفتم، نگاهم این بود كه یك عده اى دارند از تعدادى از مردم سوءاستفاده مى كنند و واقعاً اینها را فریب داده اند. هیچوقت احساس نكردم كه حتى یك نفر از اینها كه مقابل من ایستاده دشمن من است. اكثر اینها عمیقاً معتقد بودند كه سرشان كلاه رفته و در انتخابات تقلب شده است. من چون مطمئن بودم این اتفاق نیفتاده و از سویى اینها مغرض نیستند، بلكه مورد فریب واقع شدند، همیشه دلم مى سوخت كه چطور مردم را فریب دادند. دلم مى خواست بروند مطالعه كنند و حقیقت را دریابند. نگاه من، همیشه این بود كه برخى از سیاسیون ما، چقدر بى انصاف هستند كه اینقدر راحت، مردم را ابزار منافع خودشان قرار مى دهند.
‌‌
هادى: روى ذهن برخى از این افراد، به گونه اى كار شده بود كه یكبار من به یكى از این خانم ها كه اتفاقاً محجبه هم بود، بعد از نیم ساعت بحث بى حاصل، گفتم شما حاضر هستید قسم جلاله بخورید كه در این انتخابات تقلب شده است. گفت: بله، و به لفظ جلاله قسم خورد!! قسم جلاله براى وقتى است كه شما با چشم خودت دیده باشى، ولى اینكه فلانى اینجورى گفت، بهمانى آن جورى گفت كه نمى شود قسم خورد! ولى آنقدر روى اذهان اینها كار مى شود كه چنین فردى، حاضر است براى چنین موضوعى قسم بخورد.
‌‌
امیر: به نظر من، اینها چند دسته بودند؛ یك دسته مردم عادى كه اصلاً قصد حضور در تجمعات را نداشتند و به دلیل پیدا نكردن ماشین و بعضاً تعطیلى اتوبوس ها در خیابان مانده و بین جمعیت گیر افتاده بودند. دسته دوم، آدم هاى ساده اى كه به هواى رفیق یا آشنایى به خیابان ها آمده بودند. دسته سوم اراذل و اوباشى كه براى تفریح و لذت خودشان آمده بودند؛ یكى از اینها مى گفت من طرفدار موسوى نیستم؛ طرفدار طرفداراى موسوى ام! یك دسته، كسانى كه براى سرقت آمده بودند، یك دسته، آدم هایى كه با برنامه ریزى دقیق و سازمان یافته براى اغتشاش آمده بودند و منافقین و معاندین نظام كه با سلاح گرم براى ضربه زدن به نظام آمده بودند.
از ظاهر خیلى ها مشخص بود كه اینها به اصطلاح اینكاره نیستند و تحت تاثیر قرار گرفته اند. من یك نمونه براى شما تعریف مى كنم؛ در میدان هفت تیر، نامه اى آورده بودند، نامه محرمانه وزیر كشور، خطاب به مقام معظم رهبرى كه به قول خودشان، نتیجه درست انتخابات در آن آمده بود و مهندس موسوى فرد اول انتخابات بود. نامه «از طرف» امضا شده بود كه این اصلاً امكان ندارد كه وزیر كشور خودش را اینقدر بالا ببیند كه براى رهبرى، اینگونه نامه را امضا كند. بعد اینكه نامه بدون شماره بود! آقایى این را دستش گرفته بود و مى گفت: ببینید! این اسناد مملكتى شماست! من به این بنده خدا گفتم شما چقدر سواد دارى؟ چند سالت است؟ آخر این نامه كه بدیهى است جعل شده! اصلاً اسناد مملكتى ما، دست شما چه مى كند؟! اینها آدم هاى ساده اى بودند كه فریب خورده بودند.
‌‌
میثم: در تجمعاتى كه حامیان آقاى احمدى نژاد ترتیب مى دادند، ستادهاى دیگر به حامیانشان مى گفتند شما بیرون نروید كه جمعیت آنها زیاد به نظر نرسد. از یك منظر شاید این قضیه خوب بود، ولى از منظر دیگر، مشكل این بود كه اینها بیرون نیامدند و در نتیجه، اصلاً طرفداران كاندیداى دیگر را ندیده اند!
‌‌

آقاى موسوى در یكى از بیانیه هایشان(۳۰/۳/۸۸) بسیج و سپاه را برادران ملت ایران دانستند و به طرفدارانشان گفتند كسانى كه مقابل شما ایستاده اند، بسیج و سپاه نیستند؛ چه احساسى دارید كه از یك سو اینگونه گفته مى شود و از سویى خشونت ها و كشته هاى بعضاً خیالى این ماجرا را به پاى شما مى گذارند؟ مثلا تبلیغ مى شود كه ندا آقاسلطان را شماها كشته اید؟!

‌‌
‌هادى: ندا كه قضیه اش مشخص است، از نیم ساعت، ۴۵ دقیقه قبل از حادثه، از ندا فیلم دارند و البته از پشت هم تیر خورده است. شاهدان حادثه مى گویند هیچ گونه نیروى نظامى آنجا نبوده است، اصلاً اگر بوده، چرا از آنها فیلم نگرفتند؟!
خب از آن بسیجى هایى هم كه مى گویند شلیك كرده اند، فیلم مى گرفتند.
‌‌
میثم: من نمى دانم طرفداران آقاى موسوى چقدر به ایشان اعتقاد دارند، ولى ایشان با حرف هایشان دارند مردم را بازى مى دهند. بسیج این حرف ها را نمى خواهد! ما نمى خواهیم با آقاى موسوى نسبت داشته باشیم! اصلاً نیازى نیست كه ایشان طرفدار بسیج باشد! براى ما، آقا هست و دلسوزى و حمایت ولى فقیه براى ما كفایت مى كند. ما نیازى به دلسوزى كسى نداریم! ولى حرف من به ایشان این است كه آقاى موسوى، نیروى انتظامى ارگان نظامى است و اصلاً تامین امنیت شهر با این نیرو است؛ شما اگر واقعاً براى نیروى انتظامى ارزش قائل هستید، چرا جواب نامه  آقاى احمدى مقدم را ندادید؟! مگر آقاى احمدى مقدم نگفت ۴۰۰ نفر از بچه هاى ناجا مجروح شدند؛ چرا یك عذرخواهى از آقاى احمدى مقدم نكردید یا حتى نگفتید كه مجروح كنندگان ناجا طرفداران من نبودند؟! حتى كلامى به حامیانتان نگفتید كه مراعات نیروى انتظامى را بكنند یا حداقل توصیه كنید كه كسانى كه با ما هستند، حرف نیروى انتظامى را گوش كنند. نیروى انتظامى برادر شماست؟! برادرى كه هر جا لازم شد كتكش بزنید؟!
‌‌
هادى: آقاى موسوى همین كه بیانیه ندهند و براى منافع خودشان مردم را در خیابان نریزند و به جان هم نیندازند، كافى است؛ نمى خواهد از بسیج تعریف كنند!
‌‌
این روزها، وقت امتحانات پایان ترم بود؛ چه كردید با امتحانات؟
‌‌
میثم: ندادم! هر روز ظهر تا نیمه هاى شب و نزدیك صبح فردا در خیابان بودیم، زمانى براى درس خواندن نداشتم. البته من یك گله هم بكنم از مسؤولان حوزه و دانشگاه كه على رغم اطلاع از اینكه طلبه ها و دانشجوها در فعالیت هاى سیاسى یا شعب اخذ راى فعال هستند، فرداى انتخابات امتحان پایان ترم مى گذارند! جالب تر این است كه وسط روزهاى شلوغ تهران، سپاه براى نیروهاى خودش كه اغلب آماده  باش بودند، امتحان گذاشته  بود!
‌‌
مجروحین بسیجى الان كجا هستند؟ چه كسى به وضع آنها رسیدگى مى
كند یا اصلاً صریح تر، دوست دارم در مورد شهداى بسیج صحبت كنیم…
‌‌
( سه نفرى كه مقابل من نشسته اند ناگاه سرهایشان پایین مى رود، دیگر نه از عصبانیتِ اندكِ دقایقى پیش خبرى هست، نه از خنده ها و شوخى هاى قبل ترشان، من انگار با چشم هاى خودم، فروریختن كوه را مى بینم. شاید هم حسى مثل حسرت، مى ریزد در رگ ثانیه هایشان…
صدایى آرام و مبهم كه متوجه نمى شوم متعلق به كدامشان است، مى گوید: «من خبرى ندارم!»یادم مى آید كه : «… آن را كه خبر شد، خبرى باز نیامد.»
ثانیه هایى مى گذرد تا برگردیم به جایى كه بشود حرف زد:
‌‌
امیر: شهدا به آن چیزى كه مى خواستند، رسیدند، گرچه خانواده هایشان اذیت شدند. اینها انتخاب شده بودند تا در جریان چنین حوادثى به آنچه مى خواستند، برسند… تا جایى كه من اطلاع دارم اینكه سپاه یا هر ارگان دیگرى بخواهد پیگیرى كند كه این بچه هاى بسیج چه برسرشان آمده، این طور كسى دقیق نشده… تنها كسى كه حرف از شهداى بسیج زد، سردار فضلى بودكه واقعاً اسطوره سپاه است. ایشان هم البته فقط تعداد شهدا را اعلام كردند!
من خودم جوانى بسیجى را دیدم كه با قمه دستش جدا شده و فقط پوستى متصل بود! آنجا، در میدان ونك، من یاد عبدالله بن حسن افتادم…
‌‌
میثم: آنها براى كسانى كه به پایگاه نظامى حمله كرده بودند، چنین برخوردى مى كنند… حمله به پایگاه نظامى، هر كسى كه باشد و در هر كجاى دنیا، واكنش یكسانى دارد؛ فرد، با تیر زده مى شود و اجازه نمى دهندكه به منطقه نظامى وارد شود؛ اینها كه نگهبان هاى پایگاه را شهید كرده و با حمله به پایگاه، حتى دیوار آن را خراب كرده بودند! آنها مى آیند براى چنین كشته هایى مراسم مى گیرند، آن وقت این طرف یك یا دو روزنامه فقط یك گوشه  صفحه شان زدند كه ما این همه شهید داده ایم، دیگر نه صحبتى و نه حرفى!
‌‌
امیر:  چرا نباید براى این شهدا تشییع باشكوه گرفته شود؟! باید اینها همه در مراسمى مشترك تشییع مى شدند. از ۷ نفرى كه در جریان حمله به پایگاه نظامى كشته شدند، بیشترشان بسیجى بودند تا حمله كنندگان! بچه هاى بسیج كلى مصدوم و مجروح دادند، ولى كسى به آنها نرسید. خیلى هایشان همان جا با چفیه اى یا چیز دیگرى كه دم دستشان بود، زخمى را كه نیاز به بخیه و پانسمان داشت، مى بستند و باز در صحنه حضور داشتند!
با دیدن فرزندان برخى از مسؤولان در چنین تجمعاتى، چه احساسى به شما دست مى داد؟
هادى: اینها خط خودشان را مشخص كردند. بعضى از اینها، اصل و چشم فتنه هستند كه متاسفانه به خاطر مصلحت نظام، برخورد لازم با اینها صورت  نمى گیرد.
‌‌
میثم: این «دیدن بعضى ها» چندان احساس خاصى ندارد، «ندیدن بعضى ها»ى دیگر، احساس خاصى دارد! از خیلى آقایانى كه ادعاى نظام و ولایت را دارند، براى دفاع از نظام، توقع این است كه پسرانشان در صحنه حاضر باشند. چرا این آقازاده ها، هیچ كدام براى دفاع از نظام در صحنه نیستند؟! ندیدن اینها، دردناك تر از دیدن سایرین است. چرا مخالفان این جسارت را دارند كه بیایند بیرون و علناً حرف هایشان را بزنند ولى حامیان نظام و ولایت بیرون نمى آیند! این خیلى ضعف است؛ آقایانى كه خیلى ادعاى حامى نظام بودن دارند، آیا فردا كه سرشان را زمین بگذارند، كسى را تربیت كرده اند كه حاضر باشد براى دفاع از نظام، جان خودش را بدهد؟!

اگر قرار باشد از آن شب ها یك قاب عكس تعریف كنید، در آن قاب چه تصویرى را مى گذارید؟
‌‌
امیر:  در درگیرى هاى میدان ونك كه خیلى ها اهل كوفه شدند و رفتند و خیلى ها هم ایستادند و خودشان را سپر قرار دادند تا مردم عادى بتوانند فرار كنند. قمه به دست هایى كه جلو مى آمدند، ۸۰ درصدشان مست بودند یا شیشه مصرف كرده بودند و هر كه را مقابلشان بود، مى زدند. باران سنگ و كوكتل مولوتف بر سر مردم مى بارید. یاد صحنه اى مى‌افتم كه خیلى  ها در حال فرار بودند. جوانى وسط ایستاده بود و فریاد مى زد:  كجا؟! برگردید اهل كوفه ! كجا هستند همت ها و باكرى ها… برگردید! با همین فریادهاى ایشان تعداد بسیارى حتى از مردم عادى، حتى كسى كه خودش به میرحسین موسوى راى داده بود، برگشتند و به مقابله با آشوبگران پرداختند و از زن و بچه مردم دفاع كردند. صحنه دفاع اینها از مردم، بهترین تصویرى بود كه من در این ۱۳ روز دیدم، بخصوص اینكه اكثر بچه هاى بسیج با دستان خالى به صحنه آمده بودند.
‌‌
میثم:  من دو تا تصویر در ذهن دارم: میدان آزادى شلوغ بود، در چمن ها و دور میدان ایستاده بودند. به گمان خودشان جمعیت زیادى بودند؛ من و هادى ۱۰ متر آمدیم بالاتر و لبه چمن ها ایستادیم؛ به راحتى همه میدان را در یك دایره كوچك مى دیدیم. از آنجا فقط لازم بود شما كمى سرت را بچرخانى و این طرف دیگر را نگاه كنى تا كل شهر تهران را ببینى كه آن جمعیت در برابرش هیچ به حساب مى آمد. فقط كافى بود آنها چند متر بیایند بالاتر و ببینند كه در این وسعت بزرگ. اصلاً به حساب نمى آیند؛ همه قدرت  آنها در میدان آزادى جمع شده بود كه در برابر وسعت شهر تهران خیلى كوچك بود.
یك صحنه دیگر كه دلم را خیلى به كارى كه مى كردیم قرص كرد و به من اطمینان داد، جملات آخر خطبه هاى حضرت آقا خطاب به امام زمان- عجل الله فرجه الشریف- بود. درست است كه داشتند با امام زمان صحبت مى كردند، ولى در واقع یك مهر تاییدى بود هم از جانب ایشان و هم از جانب امام زمان- چون ایشان، نایب امام زمان هستند- براى كارهایى كه ما تاكنون كرده ایم. ما به این نتیجه رسیدیم كه كارمان خیلى درست بوده است.
حسن ختام زیبایى مى یابد مصاحبه  مان حتى اگر با یادآورى آن جملات پایانى خطبه هاى پرشكوه ترین نماز جمعه بعد از انقلاب، دلت هواى یك فصل باران ناب كند در جوار مزار پیر جماران و دلت بخواهد سجده شكر كنى براى داشتن رهبرى كه خوب حال تو را مى فهمد و هواى همه نگرانى ها و جوانى ها و دلشوره هایت را دارد…
  1. کامبیز شبانکاره
    21 نوامبر 2010

    دوست عزیز
    این داستانهایی که نوشتی جذابن اما افسانشو کم کن
    من همونجا بودم
    روز 25 خرداد درست در محل و داستان 180 درجه با قصه پری دریایی جنابعالی توفیر داره.
    میتونی تا فردا افسانه سرایی کنی ولی اگه شنیدی دروغ حناق نمیشه متاسفم که خبر بدم میشه

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.