شعر: بوی گل محمدی از دشت می‌وزد

شب‌های بی‌ستاره‌ی تاریخ را درید | برق شهابی از لبه‌ی ذوالفقارها || کعبه، میان رقص دلاویز پرده‌هاش |‌ شهری‌ست در جزیره‌ای از آبشارها || از چشم‌ها دخترکان نور می‌چکید | هر سو، صدای هلهله‌ی گوشوارها || بوی گل محمدی از دشت می‌وزد | باریده عطر فاتحه‌ای بر مزارها…

شعر: یعقوبیان خون‌جگرت را گریستم

وقتی که بوی پیرهنت شهر را وزید | یعقوبیان خون‌جگرت را گریستم || آن‌روز، شهر، حال و هوایی گرفته داشت | یک عمر، آخرین سفرت را گریستم

معاذی مهربانی؛ از نجواهای نجیب تا فریادهای زخم‌دار

معاذی همان شاعری است که انقلاب می‌خواهد؛ نه تحجری که عشق را خاموش بخواهد و نه بی‌بندوباری‌ای که عشق‌اش همیشه عجین تصویرسازی‌های جنسی باشد؛ نه انزواطلبی‌ای که از کنار دردهای جامعه بی‌تفاوت عبور کند و نه حیرانی و وحشی‌گری‌ای که همه چیز را به ناسزا بگیرد و خود نا امید به الکل و سیگار رو بیاورد.

شعر: غزلی تقدیم به غربت نگاه کودکان افغان

قلم امان دلم را برید تا بنویسد | که فصل تازه‌ی این زخم کهنه را بنویسد || کجاست کودک مکتب‌گریز خاطره‌هایت؟ | که روی خاک تنت آب، نان، خدا بنویسد || به دست آرش رؤیایی‌اش کمان بگذارد | محیط زخم تو را مرز ناکجا بنویسد

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.