داستان: ولی کلید دست شماست

دور و بری­‌ها که دور او دیوار ­شده بودند، همراه با آهنگ تکانی به خود دادند. از پشت دیوار، مردم دیده نمی­‌شدند. گاه که منفذی از لای تکان­‌ها ایجاد می­‌شد، کلیددار افراد پلیس را می­‌دید. یک بار با تیزی کلید، آن­ها را خطاب کرد و گفت: «باید فقر را از بین برد.»…

داستانک‌های حقیقی و مجازی از دنیای امروز

«من فقط یه سئوال داشتم…ببخشید…خیلی ببخشید…شما تا حالا دوست دختر داشتین؟!»

با لبخندی آرام جواب دادم:«نه! اصلا!»

«حتی تو فیس بوک؟!»

داستانک: در فلسطین عشق متفاوت است

دختری در غزه ، بعلت شدت موشک باران ازدواجش به تعویق می افتد. دوباره مراسم به تعویق می افتد چون خانه شان بمباران میشود و مراسم لغو می‌شود، چون داماد شهید شد.

داستان: بمباران

خودم را در آغوشش می‌بینم که مرا به سمت تاریکی زیرزمین می‌برد. ضربان قلبش از نفس‌های من تند تر است. دست‌های سردش را حس می‌کنم. به چشم‌هایش خیره می‌شوم. چشمانم که به تاریکی عادت می‌کند لب‌هایش را می‌بینم که تند تند باز و بسته می‌شود.

روایت رانت خواری اصحاب جنگ!

«خردل خر است.»
اولین جمله ای که فرزند جانباز شیمیایی در دفتر جمله سازی اش نوشته بود!

داستان: سقا

پرچم‌ها باد را به حرکت وا می‌داشتند. «یا حسین» قرمز که از همه بزرگ‌تر بود را ابوالفضل پسر علی آقا بلند کرده بود و زمین و زمان زیر آن می‌چرخید. همه چیز آماده بود. جمیعیت هم نسبت به همیشه بهتر آمده بودند. بچه‌ها دور طبل زن‌ها حلقه زده و چشمانشان را دوخته بودند به حرکت چوب‌هایی که آرزوی در دست گرفتنش را داشتند.

چند روایت داستانی تلخ از زلزله آذربایجان

«این شب قدر آخری دعا کن وام جور بشه! این خونه گلی را می زنم زمین و با آهن می سازمش!» زن روی سجاده اش «انشاالله» ای گفت و قرآنش را باز کرد. «اذا زلزلت الارض زلزالها…»

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.