رضا برجي رواي مستند ۱۴ جنگ است. مستندساز و عکاسي که نوجواني و جوانياش را در جنگ گذرانده و با جنگ بزرگ شده است و حالا در پس همه تلاشهايش براي ثبت لحظههاي ناب، خاطرات نابي دارد که شنيدنش خالي از لطف نيست. با او در مورد حال و هواي آن روزها گپ زدهام، حال و هوايي که با اسم مرتضي آويني عجين شده. آقا مرتضاي حاضر در بند بند اين مصاحبه، همان شهيد سيدمرتضي آويني است.
نام؟
رضا
نام خانوادگي؟
برجي
نامتان را چهکسي برايتان انتخاب کرد؟
من بعد از سه تا خواهر و دو برادر به دنيا آمدم. دو برادرم در ايام طفوليت فوت کرده بودند، براي همين پدرم نذر کرده بود، اگر پسردار شود، گوشش را سوراخ ميکند و تا هفت سال موهايش را کوتاه نميکند تا اينکه ببردش پابوس امام رضا (عليهالسلام) و همانجا موهايش را کوتاه کند و به وزن موهايش، طلا بدهد. سه چهار ساعت قبل از به دنيا آمدن من، پدرم خواب حرم امام رضا (عليهالسلام) را ديده بود. براي همين اسم من شد رضا. غلام آقا امام رضا (عليهالسلام) هستم.
نام خانوادگيتان در کجا ريشه دارد؟
پدر من اصغر است، پدرش حنيف است، پدر پدرش ميرزاجاني است، پدر پدر پدرش برجعلي است. اينها از شمال آذربايجان آمدهاند. فکر ميکنم برجي هم به برجعلي برگردد.
سال و محل تولد؟
ششم اسفند ۱۳۴۳ در همدان به دنيا آمدم. پدرم ميگفت آن زمان که به دنيا آمدي اينقدر سرد بود که گنجشکها روي سيم تلگراف يخ ميزدند و ميافتادند.
تحصيلات؟
جنگ شد و نتوانستم تحصيلاتم را ادامه بدهم. اما بعدها به من نشان عالي هنري دادند که معادل دکتراي هنر است.
شغل؟
مستندسازي که در کنار فيلمهايش عکاسي هم ميکند.
همه مشاغلي که تا امروز داشتهايد؟
از اول راهنمايي بعد از مدرسه در مغازه داييام خياطي ميکردم، که تا بعد از انقلاب ادامه داشت. در بحبوحه انقلاب که مردم خيلي روزنامه ميخواندند، با يکي از دوستانم يک ماه و نيم روزنامه ميخريديم و ميفروختيم. بعد هم جنگ شد و در جنگ انواع و اقسام کارها را انجام دادم. فقط در ميانه جنگ هفت ماه به علت موج انفجار شديدي که مرا گرفته بود، هر کاري ميکردم، اعزامم نميکردند. آن موقع رفتم کفاشي ياد گرفتم و چنان پيشرفت کردم که ميگفتند بهترين کفاش ميشوي، ولي باز دوباره برگشتم به جنگ. بعد از جنگ هم يکبار که در افغانستان گير افتاده بودم، تخته سياه جور کردم و يک کتاب فارسي زمان شاه را به بچههاي يک روستا درس دادم.
دورترين تصوير يا خاطره که از کودکي در ذهنتان مانده؟
يکبار زنبور لبم را نيش زده بود و باد کرده بود، گريه ميکردم ميگفتم من زشت شدم. مادرم و زن عمويم و چند زن ديگر دورم را گرفته بودند.
اسباببازي مورد علاقه در کودکي؟
ماشين. ماشينهاي پلاستيکي را از وسط ميبريديم و ميانشان چوب ميگذاشتم که بزرگ شوند!
بچه که بوديد دوستداشتيد چکاره شويد؟
کوهنورد. گرچه ميگفتند کوهنوردي شغل نيست.
اولينبار که دوربين دست گرفتيد؟
سال ۵۵ در مسابقه نقاشي کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان برنده شدم و يک دوربين به من دادند. آن موقع از بچههاي کوچه کلي عکس گرفتم. هنوز هم آن عکسها را دارم.
اولين فيلم مستندي که ديديد؟
خانم معارفي که معلم زبانمان بود فيلمي به من داد که در مورد يک روستاي بهشدت فقير بود و دو دانشجو داشتند مدرسه آن روستا را تجهيز ميکردند.
آخرين عکسي که گرفتيد؟
چندتا عکس گرفتم از نوه همشيرهام، که دختر شيريني است.
آخرين بار که از ته دل خنديد؟
با بچهها دور هم جمع شده بوديم، ياد گذشته کرديم و کلي خنديدم.
دردناکترين تجربه درد؟
يک هفته پيش وسط يک آزمايش يکهو به هوش آمدم.
بزرگترين عيبي که داريد؟
اينکه بعد از اين همه اتفاق هنوز زندهام!
جنگ از چه زماني براي شما شروع شد؟ و مسئوليتهايتان چه بود؟
۲۴ اسفند سال ۱۳۵۹ من رفتم جنگ. چون قبلا آموزش ديده بودم، از جنگهاي نامنظم شروع کردم. تا شهادت شهيد چمران در جنگهاي نامنظم بودم. بعدش به بسيج آمدم در بسيج کارهاي مختلفي کردم. مدتي لودرچي بودم، بعد از اينکه لودرم را زدند، مهره کمرم آسيب ديد، دو ماه نشستم در جزيره مجنون و شربت پخش کردم. بعد هم تکتيرانداز و آرپيچيزن بودم، در اطلاعات پيگيري بودم و…
عکاسي از چه زماني برايتان جدي شد؟
از سال ۶۳ به واحد تبليغات لشکر سيدالشهدا (عليهالسلام) رفتم، آنجا دوربين در اختيارمان بود و عکاسي را شروع کردم.
مستندسازي را از کجا شروع کرديد؟
سال ۶۵ به روايت فتح رفتم و دستيار فيلمبردار بودم. آن زمان اسم «روايت فتح»، «جهاد تلويزيون» بود، در اين مجموعه براي دو موضوع فيلم ساخته ميشد اول جنگ، دوم کارهاي جهاد. من بعد از هشتـ نه ماه دستياري به آقا مرتضي گفتم من دوربين ميخواهم. آقا مرتضي اول مخالفت کرد ولي بعد گفت اگر ميخواهي، بايد بروي براي هفته درختکاري فيلم بگيري. من هم قبول کردم و رفتم. آن زمان بايد فيلمهايمان را ميداديم لابراتوار و يک هفته بعد ميرفتيم جواب ميگرفتيم. من با خودم شرط کردم اگر خوب شده بود که هيچ اگر نشده بود از همان طرف ميروم خانه و ديگر برنميگردم. رفتم و خدابيامرز حاج حسن نثاري، مسئول آنجا، که ما به شوخي بهش ميگفتيم حاج حسن نگاتيو، بهم گفت «رضا خراب کردي». من وا رفتم، آمدم بروم، گفت «کجا؟ تو چطور اين صحنه را گرفتي؟» همه انگشت به دهان ماندند.
چه صحنهاي بود؟
يک جايي بود که پايم ليز خورده بود و از درهاي پايين رفته بودم، درحاليکه فيلم ميگرفتم. بعد پايم را گير دادم به سنگي و ايستادم و يکهو ديدم مقابلم يک دشت پر از درختهاي قطع شده است. براي آقا مرتضي که تعريف کردم، گفت «صدايش را درنيار. همه دارند تعريفت را ميکنند!»
معروف است که هر جا جنگي است، رضا برجي هم هست. ماجراي مستندهاي جنگيتان از کجا شروع شد؟
بعد از جنگِ خودمان، مستندسازي از جنگهاي ديگر را شروع کرديم. با افغانستان هم شروع شد.
چطور شروع شد؟
يک ماه بعد از پذيرفتن قطعنامه به افغانستان رفتيم. بعد از چهارماه فيلمبرداري به کمين نيروهاي دولتي خورديم و اسير شديم. آنها ما را تحويل گروهي که الان اسمش طالبان است، دادند. آنجا شنيدم دارند در مورد کفش من و لباس يکي ديگر از بچهها حرف ميزنند. فهميدم ميخواهند ما را بکشند. به بلدچيمان خبر دادم. او رفت به آنها گفت پسر خان آن يکي روستا همراه ما بوده و الان نيست. آنها فکر کردند ديگر خان باخبر شده که ما را گرفتند و اگر ما را بکشند دمار از روزگارشان درميآوردند. اما وقتي فهميدند من حرفهايشان را به بلدچي منتقل کردهام، چشمهايم را بستند و با سنگي که پيچيده بودند در يک پارچه و به سر طنابي بسته بودند، مرا زدند. يکبار هم داشتيم ميخنديديم، اصرار کردند که بايد گريه کني. گفتم گريه نميکنم. ناخنهاي شست پاهايم را کشيدند. بعد ديدند اثر نکرد ميخواستند انگشت کوچکم را بکنند، که بهشان گفتم «ببين، از درد دارم اشک ميريزيم ولي گريه نميکنم». اما درد اصلي آنجا بود که اينها فکر ميکردند ما بين نگاتيوها پول قايم کردهايم. بازشان ميکردند و ميکشيدندشان بيرون. براي همين از آن سفر نتيجهاي حاصل نشد. البته بعدتر روزنگارهايم را چاپ کردم و کتابي شد به نام «برچههاي سرخ، کوچههاي سبز» بعد از آن تقريبا بيست و چند بار به افغانستان سفر کردم.
چرا اينقدر افغانستان را دوست داريد؟
افغانستان، مردم بهشدت مهماننوازي دارد. اگر يک افغاني دو تا اتاق داشته باشد، يکياش مهمانخانه است. البته گاهي هم افراط ميکنند. يک نفر، يکي را ميکشد و از ترس برادران مقتول به خانه مقتول پناه ميبرد. سه ماه در آنجا امان ميگيرد و بعد از سه ماه پدر مقتول بهترين سلاح و بهترين اسب و توشه راه را به قاتل ميدهد و ميگويد تا ميتواني دور شو چون وقتي مهمان من نيستي، قاتل پسرمي و کشتنت واجب است.
چرا هيچوقت بهسراغ فيلم داستاني نرفتيد؟
آقا مرتضي هميشه روي مستند تاکيد داشت. يک اتفاق باعث شد که من بفهمم دليل اين تاکيد چيست. در تاجيکستان جنگ شده بود و حدود ۲۰۰ هزارنفر به افغانستان پناهنده شده بودند. ما از افغانستان ۲۰۰ کيلومتر را پياده طي کرديم، کوههاي بابا را دور زديم و رسيديم به تاجيکستان. هيچ خبرنگاري نتوانست از جبهه مجاهدين که با دولتيها ميجنگيدند بگذرد، الا ما. گرچه در برگشتمان ماشينمان چپ شد و پايم خرد شد. ولي حاصل آن کار، شد مستند «لعل بدخشان». اين مستند پخش شد تا رسيد به چند قسمت آخر. چون ايران ميانجي شده بود و بيطرف بود، گفتند پخش اين مستند قطع شود. نميدانم چه طور شد که در بخش برونمرزي تلويزيون آن چند قسمت را هم پخش کردند. از طرفي دولت و مجاهدين به رهبري عبدالله نوري داشتند مذاکره ميکردند و مجاهدين ميگفتند دولت جنايت کرده و آنها قبول نميکردند. يکهو مستند ما را ميبينند و اين مستند شاهدي ميشود براي حرفهايشان و روند مذاکره عوض ميشود. يک بار سيدعبدالله نوري به من گفت اين فيلم شما کاري کرد که ۳۰۰ هزار شهيد و جانباز ما نتوانستند بکنند. آن موقع من فهميدم مستند چقدر تاثيرگذار است.
خصيصه فيلمهاي آقا مرتضي چه بود که همه فيلمهايش را دوست داشتند؟
خيلي چيزها بود. مثلا ميگفت ما براي هيجان دادن به مردم و شهيدسازي فيلم نميسازيم. لحظه شهادت يک شهيد عشقبازي او با خداست و ما حق نداريم از آن فيلم بگيريم. هيجان کاذب هم نميخواهيم به مخاطب بدهيم. براي همين وقتي کسي تا چند ثانيه ديگر در فيلم شهيد ميشد، نريشن قبلش به مخاطب خبر ميداد.
وقتي آقا مرتضي شهيد شد شما کجا بوديد؟
ما هر وقت ميخواستيم کاري را شروع کنيم، با آقا مرتضي حرف ميزديم. يکسري مطلب او مينوشت و ما هم يکسري مينوشتيم و کار را شروع ميکرديم. بار آخر که ميخواست برود جنوب، من هم گفتم ميآيم. گفت تو يک هفته ديگر بايد بروي افغانستان. براي کي بليط گرفتي؟ گفتم شنبه شب. گفت من جمعه برميگردم، بيا سوره با هم حرف بزنيم و بعد ميرسانمت فرودگاه. سه شنبه بود که با هم خداحافظي کرديم و عجيب بود که مرا بغل کرد و حلاليت خواست. جمعه ساعت ۹ صبح آقا مرتضي به شهادت رسيد. من ديگر نماندم. نميتوانستم بمانم.
چرا؟
روزهاي آخر آقا مرتضي چهها که نکشيد. به من ميگفت پنج نفر دوست هم برايم نمانده. ولي مطمئن بودم همه براي گرفتن زير جنازهاش ميآيند. من گفتم وقتي داشتمش درست نميتوانستم ازش استفاده کنم. هفت سال استادم بود. براي همين رفتم کاري که گفته بود را انجام بدهم.
روياي معهودتان؟
خواب جنگ.
سه شي که هميشه همراه شماست؟
انگشترهايم، عينک، خودکارم.
اهل شبکههاي اجتماعي هستيد؟
تازگيها اهل شبکههايي که در موبايل هستند، شدهام. دوستان سوالي ميپرسند جواب ميدهم.
فرق عکاس حرفهاي با کساني که دوربين دارند و احساس ميکنند عکاسند، چيست؟
در قديم تجربه کردن خيلي سخت بود. براي همين سعي ميکرديم خيلي عکس ببينيم تا از تجربيات ديگران استفاده کنيم. الان هم تجربه کردن آسان است، هم اينکه نرمافزارهاي اديت عکس زيادند. البته بد نيست که همه لحظاتشان را ثبت کنند، ولي عکاسي اين نيست. عکاسي علم است و تجربه. شما براي عکاسي بايد يک مجموعه علم را بداني. مثلا بايد بداني وقتي نور از فلان زاويه ميتابد، بايد ديافراگمت چطوري باشد و… بد نيست همه عکس بيندازند، ولي بايد به عکاسان حرفهاي هم احترام بگذارند.
مهمترين کليد عکاسي؟
آني که يک عکاس بايد بداند. عکاس بايد از زاويهاي به سوژه نگاه کند که ديگران نميبينند. عکاس بايد چشم ديگران را مديريت کند چون ميداند ذهن و چشم چه چيزهايي ميخواهد.
بهترين شيوه ارائه عکس؟
نمايشگاه. الان هم که نمايشگاههاي مجازي بهوجود آمده است.
جشنوارههاي عکس موجب ترقي عکاسي شدهاند يا تنزل آنها؟
مسلما باعث ترقي شدهاند. وقتي جشنوارهاي برگزار ميشود، همين که مشخص شود کي از کي بهتر دنيا را نگاه ميکند و کي از کي زودتر ميتواند بچکاند، باعث ايجاد انگيزه در عکاسان ميشود.
شيرينترين عکسي که گرفتيد؟
در يک عروسي توي اردوگاه، دختر بچهاي نشسته بود بالاي جايي و نگاه ميکرد. انگار داشت آينده خود را در آن عروس ميديد.
تلخترين عکسي که گرفتيد؟
مسلما عکسهاي جنگ.
کارآمدترين عکسها؟
يک آلبوم از عکسهاي شهرهاي ايران داشتم که وقتي ميرفتم خارج از کشور به خارجيها نشان ميدادم تا تصورشان را در مورد کشورم عوض کنم. آنها معمولا فکر ميکنند ايران خرابه است.
به ديوار منزلتان از عکسهاي خودتان چيزي آويختهايد؟
دخترم يکي از عکسهاي منظرهام را گذاشته است.
نظرتان درباره مرتضي آويني؟
معلم.
کاوه گلستان؟
دوست.
اصغر بيچاره؟
استاد.
بهمن جلالي؟
استاد پير.
نيکول فريدني؟
عکاس خيلي خوب.
آلفرد يعقوب زاده؟
عکسهاي خوبش در خرمشهر.
احمد ناطقي؟
دوست، عکاس و معلم دلسوز عکاسي.
سيدمسعود شجاعي طباطبايي؟
کردستان عراق.
حبيب احمدزاده؟
برجکي که در قصههايش هست.
احمد دهقان؟
مهربان، خوب، خندهرو.
اگر بخواهيد از اين اشخاص عکس بگيريد، پسزمينهشان را چه رنگي انتخاب ميکنيد: امام خميني؟
آبياي که به سبزي بزند.
آيتالله خامنهاي؟
آبي، با سبزي که روي آبي را يک خش مياندازد.
سيدمرتضي آويني؟
نارنجي يا قرمز.
ابراهيم حاتميکيا؟
يک ديوار کاهگلي.
علي معلم؟
چندين رنگ، مثل تذهيبي که اطراف مينياتورها هست.
محمود احمدينژاد؟
برج ميلاد.
حسن روحاني؟
چند نهال که هنوز رشد نکرده است.
فتوژنيک يعني چي؟
تفسير عاشقانه اشيا.
فتوژنيکترين بازيگر؟
حميد فرخنژاد و آتيلا پسياني.
فتوژنيکترين سياستمدار؟
شهيد بهشتي.
فتوژنيکترين شاعر؟
يوسفعلي ميرشکاک.
بهنظرتان چرا مستند در ايران مهجور است؟
بحثش طولاني است. مسئولان فرهنگي ما از اول متوجه تاثير مستند نشدند. زمان جنگ ما در طول روز با اخبارمان حدود يک ساعت و ۳۰ دقيقه در مورد جنگ برنامه داشتيم. طرف مقابل پنج ساعت در تلويزيون خودش برنامه داشت. الان هم نگاه کنيم ميبينيم بيشترين شناخت مردم از جنگ از طريق مستند است. مگر ما چند تا فيلم داستاني خوب در مورد جنگ داريم؟ در فيلم داستاني، مردم از اول ميدانند که دارند، دروغ ميبينند. ولي مستند ميتواند با ارائه مدرک، اعتماد مخاطب را جلب کند. در ايران بهشدت به مستند و مستندسازها ظلم شد و هنوز هم دارد ظلم ميشود. ماجراي مستند و داستاني در ايران مثل ماجراي فوتبال و واليبال است. به فوتبالمان با اينکه بازدهي قابل قبولي ندارد، ميرسند و به واليبالمان با اينکه خوب نتيجه داده، نميرسند.
تا به حال سانسور هم شدهايد؟
بارها. يک بار سر فيلم «نسل گمشده» که در مورد کوزوو بود، خبرم کردند گفتند فيلم مشکل دارد. رفتم ديدم يک صحنهاي بود که دختري در آن گريه ميکرد و ميگفت: «پدرم را کشتند، مادرم را کشتند و خانهمان را به آتش کشيدند». به من گفتند «نگاه کن ببين از پشت سر دختر اتوبوسي رد ميشود و خانمي در آن اتوبوس است که لباسش مناسب نيست!» مانده بودم چه بگويم.
کوتاه در مورد عمق ميدان؟
چشم خود را دوربين قرار دادن.
شاتر؟
قطع زمان.
فولفريم؟
تمام قد.
ضدنور؟
آدم. وقتي ميايستد جلوي خورشيد.
تاريکخانه؟
جايي که لحظههاي خوش جواني در آن گذشت.
مستند شهودي؟
مستند شاهد.
داکيودرام؟
يکي از دستاوردهايي که ميشود مفاهيم را با آن بهتر منتقل کرد.
خرمشهر؟
وقتي خرمشهر آزاد شد، من توي بيمارستان قدس اراک بودم. ياد همانجا ميافتم.
قطعه شهداي بهشت زهرا؟
با آقا مرتضي ميرفتيم بهشت زهرا. بهترين لحظاتش همان موقع غروب آفتاب بود.
بوسني؟
مظلوميت.
لبنان؟
مقاومت.
شخصيت مذهبي مورد علاقهتان؟
امام و آيتالله بهجت.
يک قهرمان جنگ؟
شهيد داوود ابراهيمي.
يک نابغه در عکاسي؟
شهيد جانبزرگي.
يک نابغه در مستندسازي؟
آقا مرتضي آويني.
خواننده مورد علاقهتان؟
حسامالدين سراج.
تفريح مورد علاقهتان؟
کوهنوردي.
نان مورد علاقهتان؟
ما ترکها بربري دوست داريم!
بوي مورد علاقهتان؟
عطر گل محمدي.
شير، چاي يا قهوه؟
چاي.
کوه، دريا يا کوير؟
کوه.
ميانهتان با فوتبال؟
بازي ميکردم. با پسرم هم کرکري دارم!
استقلال يا پرسپوليس؟
قبلترها پرسپوليس؛ ولي الان عرقي ندارم.
ثروت، شهرت يا قدرت؟
هيچکدام. همهشان آدم را زمين ميزنند.
جاودانگي يا تاثيرگذاري؟
تاثيرگذاري.
پيامتان به کسي که صد سال ديگر اثري از شما را ميبيند؟
هيچ چيز مادياي باقي نميماند. ولي روح و ذهن باقي ميماند.
فکر ميکنيد اگر عکاس و مستندساز نميشديد چهکاره ميشديد؟
کوهنورد.
يک مطالبه از رئيسجمهور؟
تو را به خدا يک فکري به حال نان مردم بکند.
يک آرزو براي نسل جوان؟
عاقبت به خيري و يک زندگي آرام و شيرين.
اگر قرار بود بهجز ايران در کشوري زندگي کنيد، چه کشوري را انتخاب ميکرديد؟
افغانستان.
زيباترين نقطه ايران؟
حرم امام رضا (عليهالسلام)، وقتي در گرگ و ميش صبح از توي هواپيما ببينياش. و بعد قله دماوند، وقتي صبح زود از بالا تماشايش کني.
بهترين شهر ايران براي زندگي؟
هر شهري بهجز تهران!
بهترين خيابان تهران؟
خيابان مولوي.
مهمترين کار نکرده؟
يک کار ماندگار براي خوبي و براي انسانيت.
اگر پاککن جادويي داشتيد کدام بخش زندگيتان را پاک ميکرديد؟
هيچ جايش را پاک نميکردم.
اگر سه هزار ميليارد تومان پول داشتيد با آن چه ميکرديد؟
حسابي ولخرجي ميکردم! ولي قبل از همه چند ميليونش را ميدادم به محمود جوانبخت که فيلمهايش را بسازد.
دوست داريد چند سال عمر کنيد؟
۱۵ سال پيش دکتر گفت فوقش سه سال زندهاي! خوشحال شدم. گفتم «تو خودت ميداني تا فردا زنده هستي يا نه؟» گفت «نه!» گفتم «من خوشحالم که کسي به من تضمين داده تا سه سال ديگر زندهام!»
اگر بدانيد ۲۴ ساعت بيشتر زنده نيستيد چه ميکنيد؟
چند تا نکته به مهدي همتي که تدوينگرمان است ميگويم. بعد هم سير زيارت عاشورا ميخوانم.
اگر چراغ جادو در اختيار شما بود چي آرزويي ميکرديد؟
هيچ کس گرسنه سرش را زمين نگذارد.
وقتي به پشت سرتان نگاه ميکنيد، چه ميبينيد؟
من اصلا نوجواني و جواني را نفهميدم. هرجا نگاه ميکردم جنگ بود. الان هم که هرجا نگاه ميکنم ميبينم يک جاي بدنم مريض است! ولي نقطه تاريک نميبينم.
وقتي به پيش رو نگاه ميکنيد؟
پيش روي شيعه هميشه روشن است. شيعه به اميد زنده است؛ اميد همراه با انتظار. اميد به اينکه شايد بالاخره نبيرهات آن اتفاق بزرگ را ببيند.
رضا برجي در يک عبارت؟
دلرحم، با اينکه جنگهاي زيادي را ديده است.
حرف آخر؟
ما بايد به جوانانمان اميد بدهيم. بهشان ميدان بدهيم. بايد بفهميم جوانان ما گناه نکردهاند که جنگ را نديدهاند و با ما توي حلبچه نبودهاند. از طرفي اين بچهها دارند چيزهايي را ميبينند که ما نديدهايم. اوضاع زندگي عوض شده. بايد همانطور که آقا ميگويد به فرهنگ و سبک زندگي بپردازيم.
Sorry. No data so far.