یکشنبه 06 می 12 | 17:51

ناگفته‌های نورالدین از روزگار بعد از جنگ

راوی کتاب «نورالدین پسر ایران» گفت: برخی دوستان به خاطر نقل بعضی خاطرات مرا مورد نقد قرار می‌دادند و می‌گفتند چرا قضا شدن نماز یا قضیه «حسن پاتک» و سایر مسائل را مطرح کردی و آن را توهین به رزمنده‌ها می‌دانستند اما خوشبختانه آقا کتاب را خواندند و با نظری که دادند همه این مسائل را تمام کردند.


مراسم پاسداشت گردآورندگان کتاب «نورالدین پسر ایران» روز گذشته با حضور «سیدنورالدین عافی» راوی و همسرش «معصومه اشرفی» و «معصومه سپهری» نویسنده کتاب، محمد حمزه‌زاده مدیرعامل انتشارات سوره مهر و جمعی از مدیران  برگزار شد.

 همکارانم طوری با من رفتار می‌کردند که گویی جنایت کرده‌ام!

سیدنورالدین عافی در این نشست ضمن بیان خاطراتی که در کتاب به آن‌ها نپرداخته است، یادآور شد: من بعد از جنگ یک جانباز ۷۰ درصد بودم؛ اگر ۶-۵ دقیقه دیر‌تر به اداره می‌رسیدم، نیم ساعت بعد مدیر مرا باز‌خواست می‌کرد؛ به همه کارمندان سرویس ایاب و ذهاب می‌دادند اما به من نمی‌دادند! من هم در سرما و گرما با خط واحد رفت و آمد می‌کردم؛ اغلب همکاران طوری با من برخورد می‌کردند که انگار جنایت کرده‌ام! اما وقتی دو سه نفر برای بازدید به اداره می‌آمدند، مرا پیش آن‌ها می‌بردند و می‌گفتند «آقای عافی، برادر شهید است و خودش هم جانباز ۷۰ درصد است»!

وی بیان داشت: دراین لحظات وقتی به خودم نگاه می‌کردم و به دوره جنگ برمی‌گشتم، گویی بعد از جنگ، مرا از بهشت بیرون انداخته بودند؛ از سویی دیگر می‌دیدم بعضی بچه‌های رزمنده درجه گرفته‌اند و افرادی که روزی در جبهه نیروی من بوده‌اند وقتی می‌خواستم به دیدن آن‌ها بروم باید وقت قبلی می‌گرفتم.

 آدم‌ها، جبهه را دوست‌داشتنی کرده بودند

راوی کتاب «نورالدین پسر ایران» یادآور شد: در طول هشت سال جنگ تحمیلی، درست است جنگ بود و امکانات نبود؛ اما جبهه‌ها بهشت بود؛ ما بعد از عملیات «خیبر» نان برای خوردن نداشتیم و مجبور شدیم حدود ۳۵ ـ ۴۰ روز نان‌های خشکی را که داخل گونی‌ها برای حیوانات نگه داشته بودند، بخوریم؛ نان‌هایی که گاهی اگر ۲۰ دقیقه هم در آب می‌‌ماندند برای خوردن نرم نمی‌شدند و نمی‌توانستیم سیر بخوریم؛ اما با همه این‌ها جبهه‌ را خیلی دوست داشتیم، آدم‌ها، آنجا را دوست داشتنی کرده بودند. وقتی از جنگ به شهر‌ها آمدیم با آنکه ظاهراً بهشت بود، اما برای ما جهنم بود.

 می‌شود از بخش خاطرات کردستان یک کتاب دیگر نوشت

وی ادامه داد: ۱۴ ماه در کردستان ماندم، نمی‌دانم در کتاب خاطرات چند صفحه به موضوع کردستان اختصاص دارد اما باید بگویم می‌شود از خاطرات کردستان یک کتاب دیگر نوشت؛ مهاباد در سال ۱۳۶۱ یک شهر کوچک بود که ۲۸ پایگاه داشت که هر یک با دیگری ۱۰۰ متر فاصله داشت؛ اما هر پایگاهی که درگیر می‌شد، پایگاه دیگر نمی‌توانست به دیگری کمک کند لذا آن پایگاه یا سقوط می‌کرد یا اینکه نیرو‌ها تا صبح مقاومت می‌کردند.

عافی خاطرنشان کرد: هیچ یک از نیرو‌ها به دلخواه خودشان به کردستان نمی‌آمدند؛ بچه‌ها را به تهران می‌آورند، می‌گرداندند و بعد به کردستان می‌بردند؛ اگر ۵۰ نفر نیرو به کردستان می‌بردند، ۳۰ نفرشان فرار می‌کرد؛ خیلی سخت بود؛ باید ۲۴ ساعته درگیر می‌شدیم؛ اگر شب می‌خوابیدیم نمی‌دانستیم صبح بیدار می‌شویم یا خیر. آنقدر در کردستان سختی کشیدیم که بعد از اینکه از کردستان به جنوب رفتم، جبهه جنوب برایم حالت شوخی و مزاح داشت.

 ضدانقلاب در کردستان پوست زخمی‌ها را زنده زنده می‌کندند

وی یادآور شد: کومله‌ها و دموکرات‌ها در کردستان، نیروهای ورزیده‌ای بودند. همه جا آشنا داشتند و همه جا را می‌شناختند؛ به قدری قساوت قلب داشتند که وقتی می‌خواستند یک زخمی را بکشند، پوست او را می‌کندند، گوشش را می‌بریدند، چشمش را درمی‌آورند. این‌ها را نمی‌شد در کتاب روایت کرد و شاید باید ناگفته‌هایی از جنگ در این کتاب باقی می‌ماند.

 همسرم نمی‌خواست معامله با خدا را در کتاب بیان کند

راوی کتاب «نورالدین پسر ایران» درخصوص نپرداختن به نقش فداکارانه همسرش در این کتاب، گفت: حاج خانم، با خدا معامله کرده بود و نمی‌خواست کسی از نیت وی و معامله‌ای که با خدا کرده بود، باخبر شود. من واقعاً شرمنده همسرم هستم. یک وقت‌هایی بوده که من در جبهه بودم و در خانه هیچ چیزی نداشتیم و گاهی ۲ تومان نداشتیم که پول کرایه تاکسی بدهد و خودش را به خانه برساند.

وی با بیان اینکه هیچ جنگی در دنیا مانند جنگ ما نبوده است، اظهار داشت: در جنگ بقیه اعضای خانواده و شهر‌ها به اندازه ایران درگیر نبودند. بعد از جنگ هم به خانه‌هایمان آمدیم و علاوه بر مشکلات جسمی، اذیت‌های دیگری را تحمل کردیم.

 با امیر مارالباش یک کیف پول داشتیم که دوتایی پول‌هایش را خرج می‌کردیم

وی در خصوص آغازین روزهای آشنایی با شهید «امیر مارالباش» و هدیه این کتاب به این شهید، گفت: زمان آشنایی من با امیر مارالباش به هنگام بازگشت از منطقه به تبریز با قطار برمی‌گردد. وقتی به شهر رسیدیم ارتباطمان ادامه یافت.

راوی کتاب «نورالدین پسر ایران» افزود: یک روز امیر مرا به خانه‌شان برد، آنجا بود که از زندگی‌اش برایم گفت، گفت که پدر و مادرش فامیل بودند، اما دایی‌اش ساواکی بوده و مادرش با سوءاستفاده از موقعیت او تمام دارایی و اموال پدرش را تصاحب کرده و از پدرش و بچه‌ها جدا می‌شود.

عافی یادآور شد: امیر که آن روز‌ها پنج ساله بود، روزهای سخت زندگی به همراه پدر و برادرش را خوب به یاد داشت و می‌گفت، پس از آن اتفاق، اتاقی اجاره کردیم. یک تخت چهارگوش در اتاقمان بود که شب‌ها کف آن چیزی پهن می‌کردیم و سه نفری روی آن می‌خوابیدیم و زیر سرمان کفش‌هایمان را متکا می‌کردیم. پدرم برای امرار معاش قالیبافی می‌کرد و با پول کمی که می‌گرفت زندگی‌مان می‌گذشت. شنیدن خاطرات کودکی امیر منقلبم کرد.

وی با اشاره به اینکه همسرش نیز با امیر مارال‌باش یک رابطه فامیلی دور داشته است، گفت: من و امیر یک کیف پول مشترک داشتیم که دوتایی از آن بر می‌داشتیم. امیر آدمی شجاع و دوست‌داشتنی بود و زندگی تلخی داشت؛ اگر امروز امیر می‌ماند، یک فرمانده شجاع می‌شد.

 رؤیای صادقانه؛ زیارت محل شهادت امیر

راوی کتاب «نورالدین پسر ایران» افزود: دوسه ماه بعد از شهادت امیر شنیده بودم که اگر نماز و دعایی خوانده شود، فرد مورد نظر را درخواب می‌بینی. این اعمال را به نیت خواب دیدن امیر، انجام دادم. یک شب خواب «امیر مارالباش» را دیدم که به من گفت «۱۵ روز دیگر پیش ما می‌آیی!». دو سه روز از این موضوع گذشته بود که به مشهد رفتم؛ از آنجا با لشکر تماس گرفتم که به من گفتند «گوشی را که زمین گذاشتی، بیا لشکر».

وی ادامه داد: به لشکر رسیدیم و آن موقع سیزدهمین روز بعد از دیدن آن خواب بود. شب پانزدهم، قرار بود یک عملیات انجام دهیم. بچه‌ها برای اعزام می‌ترسیدند و کسی حاضر نبود جلوی می‌نی‌بوس بنشیند. من جلو نشستم. بچه‌ها می‌گفتند «الان یک خمپاره می‌خورد و شهید می‌شوی و بقیه هم باید زنده بمانند دیگر». دقیقاً در پانزدهمین شب در منطقه کارخانه نمک یعنی نقطه‌ای که امیر مارالباش شهید شده بود، عملیات کردیم.

عافی یادآور شد: بنده کتاب «نورالدین پسرایران» را به امیر مارالباش تقدیم کردم؛ شبی که قرار بود کتاب منتشر شود، او را در خواب دیدم که خیلی از این بایت خوشحال بود.

نظر حضرت آقا تمام مسائل را تمام کرد

وی در پاسخ به این سؤال که آیا دوستان و همرزمانتان نگفتند چرا اسم ما را بردید یا چرا برخی کارهای درست یا خطا‌ها را روایت کردید، گفت: اتفاقاً برخی دوستان به خاطر نقل بعضی خاطرات مرا مورد نقد قرار می‌دادند و می‌گفتند چرا مسائلی مانند قضا شدن نماز یا قضیه «حسن پاتک» و سایر مسائل را مطرح کردی و آن را توهین به رزمنده‌ها می‌دانستند اما خوشبختانه آقا [رهبر معظم انقلاب] کتاب را خواندند و با نظری که دادند همه این مسائل را تمام کردند..

راوی کتاب «نورالدین پسر ایران» در پایان اظهار داشت: آن موقع که به جبهه می‌رفتم، فکر نمی‌کردم این خاطرات را بگویم و جوانان بخوانند و قدر شهدا را بدانند؛ اما الان خوشحالم از اینکه جوانان این کتاب را ‌خواندند و برخی که به انقلاب بدبین بودند، به انقلاب وابسته شدند.

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.