۱۷اردیبهشت سال ۸۴ بود که رهبر معظم انقلاب به جنوب کرمان قدم نهادند، ایشان در جیرفت و در اجتماع بزرگ مردم، با ایراد سخنرانی به بیان، مطالبی در مورد تاریخ انقلاب منطقه، دفاع مقدس، فهالیتهای فرهنگی، استعدادهای طبیعی، فقرغیرطبیعی و اولویتهای برنامه ریزیهای آینده منطقه پرداختند.
یکی از موارد مورد اشاره رهبری در مورد تاریخ انقلاب منطقه است که در قسمتی از سخنرانی خود بیان داشتند.
«بنده لازم مىدانم بخصوص از بانوان شجاع و آگاه و هوشمند جیرفتى یاد کنم. در همان جلساتى که با سایر دوستان تبعیدى در مسجد جامع شرکت مىکردیم و مردم مىآمدند، اولین شعار انقلابى و فریاد اعتراض علیه رژیم طاغوت، از پشت پردهیى که زنها نشسته بودند، بلند شد. زنهاى جیرفتى، آن روز همان شعارهایى را در مسجدِ خودشان با صداى بلند تکرار کردند که مردم قم و تهران و سایر شهرهاى مرکزى کموبیش آن شعارها را مىدادند. مردم این منطقه، مردمى مؤمن، وفادار و از بن دندان معتقد به دین و ولایت بودهاند»
یکی از این بانوان شجاع و آگاه و هوشمند جیرفتی، سرکار خانم مقبلی است که با ایشان مصاحبهای انجام دادهایم که گئشهای از خاطرات آنروزها در ادامه میآید.
تاوان حجاب و سرنخی برای یافتن مبارزین
قبل از انقلاب بدلیل اینکه جزء نیروهای سپاهی دانش بودم، فرم مخصوصی داشتیم اما من همیشه روسری میپوشیدم و حجابم را رعایت میکردم، بخاطر همین مورد عتاب مقامات آموزش و پرورش واقع میشدم، حتی یکبار آقای (س) بدلیل رعایت حجاب، سیلی به گوشم زد و یک درگیری ایجاد نمود. که بخاطر همین قضیه من را به کرمان بردند و در کرمان در حضور ۱۸ نفر مرا مورد سوال قرار دارند و با توجه به اینکه همسرم (حسین مقبلی) از مبارزین بود، حساسیت آنها بیشتر بود و سعی داشتند از نحوه فعالیتهای آقای مقبلی هم اطلاعاتی کسب کنند.
از من میپرسیدند: شما چه کتابهایی میخوانید؟ گفتم؛ رمان و داستان میخوانم و روزنامه میخوانم، وسط حرفهایشان یکی از آن طرف میگفت شما مقلد خمینی هستید، برای رد گم کردن گفتم: نه من مقلد آقای خویی هستم.
دوباره از آن طرف یکی گفت از کتابهای شریعتی کدامها را میخوانید. گفتم؛ من اصلاً نمیدانم کتابهای شریعتی را و ندیدم و نمیشناسم اصلاً چه طور کتابهایی هستند.
دقیقا چندین بار مخصوصاً روی سیدجواد حسینی (رهبر اصلی مبارزات در جیرفت) تکرار داشتند پرسیدند شما میشناسید میگویند در جیرفت جلسه دارند؟ گفتم؛ آقای مقبلی یک خانواده فقیری هستند عشایر و کشاورز با کسی آمد و رفت ندارند. ما خودمان که تو شهر هستیم کسی را نمیشناسیم با کسی آشنایی چندانی نداریم و فقط آدرس روستامون را آنجایی که هنزا خونه مون بود فقط آدرس آنجا را دادم.
مامور پاسگاه تا مرا دید سوره نصر را خواند
بعد از رها شدن از دست بازجوها، مستقیم به ساردو که محل خدمتم بود برگشتم و رفتم پاسگاه تا خودم را معرفی کنم، سرباز پاسگاه تا من از در پاسگاه داخل شدم گفت؛ بسم الله الرحمن الرحیم اذا جاء نصرالله و الفتح تا آخر سوره را خواند چشمهایش را در آورد و گفت: تو دوباره برگشتی؟
گفتم؛ خدا بزرگه کسی وقتی گناهی نکرده باشد، مطمئن باش پای بیگناه هیچوقت بالای دار نمیرود گفت: الله اکبر، گفتم؛ ببخشید نامهای دادند به من گفتند بیاورم اینجا. دیگه همان آقا راهنمایی کرد گفت: برو بده رئیس،
رفتم نامه را دادم به رئیس، یک دفتری آنجا آورده بود یک نگاهی کرد و گفت من نمیدانم شما از این کارها چه گیرتان میآید که این جوری وضع مملکت را بهم ریختید این کارها را میکنید گفتم؛ کدوم کارها ما جز اینکه آب و بابا یاد بچههای مردم میدهیم مگر کاری داریم که شما فکر میکنید ما کاری داریم گفت حالا تا روز آخر به شما گفتم خانم، ولی به چی قسمت بدهم من نمیدانم فقط این را به شما بگویم توی حوزه من سعی کن مشکلی از شماسر نزند اگر مشکلی سر زد خودت میدونی.
صاحبخانهام مرا راه نداد
از پاسگاه بیرون رفتم خانهای که داخلش بودم خانه خانم (آ)، دیدم بیچاره با یک وضعی آمد دم در گفت خانم مقبلیتو را خدا اینجا نیا گفتم چرا؟ گفت: پاسگاه آمده ما را تهدید کرده من دو تا بچه دارم به هر حال ازت عذر میخواهم نمیتوانم توی خانهام باشی گفتند: تو دیگه اینجا تو خانهٔ من نباشی گفتم اشکال نداره حالا اگر اجازه بدهید من امروز را اینجا هستم تا صبح خانهای پیدا میکنم گفت تا صبح نه، شما همین امروز یک فکری کنید من دیگه یک وضعیتی است که نمیتوانم گفتم خیلی خُب اشکال ندارد من الآن میروم تو مدرسه که آمدم ساکم را بگذارم و بروم مدرسه گفتم میروم مدرسه اصلا ظهر اینجا نمیآیم بعدش خانه که پیدا کردم میآیم و وسایلم را میبرم.
هیچ کس بهم خانه نمیداد
هیچ جا نتوانستم خانه پیدا کنم. همکاران چند جا پیش آشنایانشان رفتند ولی نتوانستند برای من خانه بگیرند آقای علی واحدی گفت باشد حالا عصری خانه پیدا میکنیم بنده خدا آقای واحدی هم رفته بودند هر جا گفته بودند هیچ کس دیگه کلا تو مرکز بخش ساردوئیه، پیچیده بود این جریان که اینها جز ء گروه خرابکاران هستند. آمد گفت خانم مقبلی هیچکس تو مرکز بخش به تو خانه نمیدهد فقط یک راه داری آن هم برو پیش قوم و خویش خودت آقای حسینی دبیر فیزیک، و من رفتم آنجا که ۲ تا ۳کیلومتر با مرکز فاصله داشت.
تبعیدیها عامل زنده شدن جیرفت
زنده شدن اولیه جیرفت بستگی داشت به تبعیدیهایی که تو جیرفت آمدند باعث شد یک مقدار قشر مخصوصا جوان جیرفت یک مقدار هوشیار شدند اینها آماده بودند ولی پدر و مادرها خیلی کم مسجد میرفتند یا اصلاً نمیرفتند ساواک خیلی روی آنها اعمال نفوذ داشت حتی مانع بچهها هم بودند.
سنگ پراکنی همسایهها
اواخر خانه ما در کوچه مکتب الزهراء (س) بود، یکی از همسایهها که شوهرش هم ارتشی بود علنا سنگ پرت میکردند علنا بدترین فحشها را میداد این زن صبح که من باید میرفتم دیگه شناسایی کرده بود من را هر چی به زبانش میآمد میگفت فقط منتظر میماند که من از این مسیر رد شوم این بد و بیراه بگوید هر چی آن فحش میداد من هرگز جوابش را نمیدادم هیچ وقت، اصلا ایشان میایستاد علنی میگفت دختر فلانی دارید میروید مسجد الآن پسرها آنجا فلان. بدترین حرفها را میزد هرگز سرم را نگرفتم بالا بگویم تو با من هستی ابداً. همیشه آن هر چه میگفت ما از اینجا رد میشدم میرفتیم تا اینکه بچهها خانهاش را آتش زدند مسببین اصلی مظفر هاشمی بود، محمود فرخی بود، یوسف فرخی. همه اینها شهید شدند چیزی به آن شکل تو آن خانه نبوده، هیچ کس هم توی خانه نبوده.
فریاد مرگ بر شاه در خیابان
توی مهر و آبان که چماق بدستها به خیابان میریختند یک عصری دوستم خانم عربنژاد ماهرخ، معمولا ما دو تا همیشه با هم بودیم این پیله کرد خُب برویم گفتم نه امروز من یک حس بدی نسبت به اینجا دارم میترسم برویم، گفت هیچ طور نمیشود من همیشه یک چاقو هم با خودم داشتم یک چاقوی ضامن داری این همیشه چاقویی تو جیبم بود، گفتم ماهرخ یک چیزی همراه خودت بردار لااقل اگر اتفاقی افتاد تا لحظهای که زنده هستیم از خودمان دفاع کنیم گفت بابا دست بردار حالا همین تو یکی چاقویی همیشه همراهت میبری خیلی استفاده میکنی گفتم حالا بگذار یک چیزی همراهت برای مبادایی خب کارد آشپزخانه خودم را دادم به او، توی کوچه دیدیم یک ماشین شن ریختند، از این سنگهای درشت این شنها یک چندتا توی این جیب و یک چند تا توی آن جیب مانتوها کردیم، چادر گل دار رنگی من پوشیده بودم یک چندتایی هم توی مقنعهام گذاشتم. و مقنعهام را گرفتم. گفت بابا دست بردار این کارها را نکن گفتم من دارم میگویم ممکن است نیاز شود من امروز حس ششم به من میگوید یک اتفاقی برای ما میافتد.
به مسجد که رسیدیم دیدیم یا الله، چماق بدستها ریختند در خیابان، سعی کردیم یواشکی از کنار خیابان رد شویم. اینها همین طور جاوید شاه جاوید شاه میگفتند بودند چوبهایشان هم هر کدام یک میخی سر چوبهایشان کوبیده بودند تو دستشان. همین جور میرسیدند شیشه مغازهها را میشکستند یک مردهای آمد سر چوب را زد تو سینه من گفت بگو جاوید شاه اصلا خودم هم نمیدانم چی شد آنجا دیگه نفهمی کردم جوانی کردم صدایم بلند شد
مرگ بر شاه
همزمان که مرگ بر شاه داشتم میگفتم میگویم تعداد بچهای دیگه آخرا داشتند میرفتند سنگها همراهمان بودند شروع کردیم طرف اینها سنگ زدن. اصلا فکرش هم نمیکردیم تو همین فاصلهای شروع کردیم سنگ میزدیم
یک تعدادی از چماق به دستان برگشتند آنها که برگشتند ما شروع کردیم به دویدن ما سنگها را دیگه زده بودیم شروع کردیم به دویدن. از پشت سر یکی چوبش را زد توی گردن من. چوب را که زدند من به رو افتادم روی موزاییکها. البته یک مقدار هم حقیقتش من پشت گرمیام جلویم برادرم هم بود شهید مظفر هاشمی هم بود شهید محمود فرخی هم بود و پسرخاله بابام کرامت انصاری هم بود. ما یک مقدار پشت گرم بودیم شروع کردیم به مرگ بر شاه گفتن
تعداد زیادی برگشتند دیدم نه دارند توی خیابان لخت میکنند اصلا لباسها را از تنمان میخواستند در بیاورند. چادر خانم عربنژاد را کلا بردند آنجا در آوردند از سرش بردند منم که افتاده بودم داشتند میزدند مرد افتاده بود همین جور روی من. اصلا دهنش من دیدم سرش خیلی نزدیک است کل انگشتهایم را زدم توی دهنش همین جور که روی موزاییکها افتاده بودم کل انگشتهایم را کلا کردم توی دهنش. توی این فاصله یکدفعه دیدم از زیر دست و پا یکی درم آورد بغلم کرد یک لحظه متوجه شدم برادرم بغلم کرد و سریع انداخت تو گاراژ، گفت مرده شور ببره تو را، این وقت بیرون آمدن بود
گفتم؛ ماهرخ. ماهرخ هم همراه من بود دویدند آن را هم آوردند ماهرخ کفشش گم شده بود چادرش هم برده بودند آن هم آوردنددیگه مردم مغازه دارها و اینها خلاصه چماق به دستان رها کردند رفته بودند حالا ما داشتیم میلرزیدیم.
Sorry. No data so far.