شنبه 12 می 12 | 10:14
مصاحبه با خانواده شهيد محمد شهسواري

شهسواری؛ الگویی که در دل دشمن مرگ بر صدام میگفت

مشکات اندیشه

لحظه اي كه چشمم به شهدا خورد گفتم خون من كه رنگين تر از اينها نيست، عزيزتر از اينها هم نيستم، خوب است من هم به اينها ملحق شوم، بخاطر همين هركاركردند من بين شهدا نخوابيدم، ‌و شروع كردم به شعار دادن. مرگ بر صدام ضد اسلام


اردیبهشت سال ۸۴ بود که رهبر معظم انقلاب به جنوب کرمان قدم نهادند، ایشان در جیرفت و در اجتماع بزرگ مردم، با ایراد سخنرانی به بیان، مطالبی در مورد تاریخ انقلاب منطقه، دفاع مقدس، فهالیتهای فرهنگی، استعدادهای طبیعی، فقرغیرطبیعی و اولویت‌های برنامه ریزی‌های آینده منطقه پرداختند

یکی از موارد مورد اشاره رهبری در مورد شهدای منطقه است که در قسمتی از سخنرانی خود بیان داشتند.

«یکى مثل شهید محمد شهسوارى – آزاده‌ى سرافراز جیرفتى – به یک چهره‌ى ماندگار در کشور تبدیل مى‌شود؛ نه به خاطر این‌که وابسته‌ى به یک قشر بر‌تر است؛ نه، او یک رعیت‌زاده و یک جوان برخاسته‌ى از قشرهاى پایین اجتماع است؛ اما آگاهى و شجاعت او، او را در چشم مردم ایران عزیز مى‌کند»

هفته گذشته موفق شدیم با خانواده این شهید سرافراز و چهره ماندگار کشور گفتگوی مفصلی داشته باشیم . متن این گفتگو را در زیر می خوانید:

بی‌خبری از عقب نشینی

ایشان در اواخر اسفند (۲۷/۱۲/۱۳۶۳) در یکی از عملیات‌ها با یکی از همرزمانش به نام آقای رشیدی در جلوی نیرو‌ها در سنگر کمین قرار داشتند، ‌ بعد از درگیری‌ها از فرماندهی به نیرو‌ها دستور عقب نشینی داده بودند و آن‌ها فراموش کرده بودند که به این‌ها خبر بدهند.

شهید، تیربارچی بود، یک مدتی که مشغول فعالیت بودند که خمپاره می‌خورد کنار پای شهسواری و ایشان از ناحیه پا مجروح می‌شود، به آقای رشیدی می‌گوید برو به فرمانده بگو که من مجروح شدم، آقای رشیدی که برمی گردد می‌بیند که هیچ کس نیست کلاً عقب نشینی شده و آن‌ها خبر نداشتند، گفت اومدیم برگردیم که دیدیم کسی نیست، اومدیم لب دجله یک بلمی پیدا کردیم و سوار آن شدیم، رفتیم وسط، بلم چپ شد افتادیم داخل آب، با یک بدبختی شنا کردیم تا اومدیم و شب با‌‌ همان حالت و لباسهای خیس در نخلستان عراق بسر بردیم، صبح یک قایقی خودی وسط دجله دیدیم، سوار شدیم و آمدیم این طرف دجله دیدیم همه جا تانکه، نگاه کردم دیدم پرچم عراق روی تانکهاست، دیگه راه برگشتی نبود، اومدند جلو و دستهای ما را بستند و دست در جیب پیراهن ما کردند که این کارت پاسدار‌ها که عکس امام روی آن بود در جیب ما بود. تا کارت را دید به زبان عربی گفت: انت حرس الخمینی؟

ما که عربی هم نمی‌دانستیم همینطور گردنمان را تکان می‌دادیم. این بار دست کرد زیر گلوی من گفت می‌کشمت. گفت؛ فهمیدم چه میگه، ‌ در عین حال چند تا از این منافق‌ها هم بودند که حرفهاشون را ترجمه می‌کردند.

شعار مرگ بر صدام در قلب عراق

بخاطر شکست عملیات خیلی‌ها شهید شده بودند و کسانی هم که اسیر کرده بودند می‌گفتند وسط شهدا بخوابید و چشم هاتون را هم ببندید. بعد چند تا از این خبرنگارهای خارجی هم بودند که البته نمی‌فهمیدیم که این‌ها خارجی‌اند، فقط دیدیم که دارند از این شهدا و اسرا عکس و فیلم می‌گیرند. گفت لحظه‌ای که چشمم به شهدا خورد گفتم خون من که رنگین‌تر از این‌ها نیست، عزیز‌تر از این‌ها هم نیستم، خوب است من هم به این‌ها ملحق شوم، بخاطر همین هرکارکردند من بین شهدا نخوابیدم، ‌و شروع کردم به شعار دادن. مرگ بر صدام ضد اسلام، که البته شعارهای دیگه‌ای هم مثل «ارتش بیست میلیونی آماده قیام است» و «مرگ بر آمریکا» در ذهنم بود که بگویم، اما نشد ولی تا گفتم «مرگ بر صدام ضد اسلام» یکمرتبه خبرنگار‌ها به طرفم دویدند و به نزدیکم آمدند و با وجود خبرنگار‌ها نتونستند مرا بکشند چون یکیشون می‌خواست تیر بزند که درجه داری گفت: لا، لا، چون بالاخره این تصویر پخش می‌شد و براشون گران تمام می‌شد.

شهید می‌گفت لحظه‌ای که این شعار را دادم، دیگه عکس العمل‌های متفاوتی را شاهد بودم، ‌ یکی می‌زد توی سرم، یکی می‌خواست تیربارانم کند و…

من را سوار تانک کردند و البته موقعی شعار می‌دادم کسانی که کنارم بودندمی گفتند نگو نگو مگه از جون خودت سیر شدی؟ در صورتی که اون لحظه من اصلاً فکر می‌کردم در کرمان و در راهپیمائی دارم شعار می‌دهم. اصلاً فکر نمی‌کردم در دل دشمن دارم این شعار را می‌دم .

آغاز شکنجه‌ها

من را که سوار تانک کردند و بردند، از آنجا بود که شکنجه‌ها شروع شد. فکر می‌کردند من از اون چهره‌های اصلی و دیگه حداقل فرمانده گردان هستم. شروع کردند به اذیت و آزار من، ‌ که چقدر نیرو اونور داری؟ گفتم؛ بابا نیروئی نیست همه عقب نشینی کردند، اما باورشان نمی‌شد. ‌

می‌پرسیدند؛ مسئول کدام گردان هستی؟ گفتم؛ من هیچ کاره‌ام، یک تدارکاتچی بیشتر نیستم.

دیدم بیشتر دارند مرا اذیت می‌کنند، یکی همانجا بود گفت؛ راستش نگو، دروغ بهشون بگو.

من هم شروع به دروغ گفتن کردم که بله ما نیرو زیاد داریم، اینقدر نیرو اونجا داریم، ‌ آنقدر نیرو فلان جا داریم، ‌اینقدر تانک داریم، ‌اون‌ها هم شروع کردن به نوشتن.

بعد مرا که از اونجا آوردند بیرون، ‌تا سه روز به من فقط یک لیوان آب دادند.

بعد از سه روز که بیرونم آوردند مثلاً یک قاشق برنج می‌دادند، چهار تا سیلی پشت سرش و شروع کردن به شکنجه، اتو و سوزن و…

امتناع از خوردن پوتین‌ها

بعد من را آوردند بیرون در کنار اسرای دیگه فرمانده هانشون هم اونجا بودند به من گفتند پوتین هات را در بیار، من هم در آوردم، بعد گفتند پوتین هات را بخور، گفتم؛ من چنین کاری نمی‌کنم، که دیگه با باتوم شروع به زدن کردند، ‌بخاطر‌‌ همان ضربات بیهوش شدم. و چند هفته حالت بیهوشی را داشتم و هر روز من را به بیمارستان می‌بردند. در یکی از درمانگاه‌ها، یک پرستار شیعه‌ای بود گفت من دوای درد تو را دارم، گفتم چیه، دیدم یک مقدار از تربت امام حسین (ع) را برام آورد. و‌‌ همان تربت را که خورده بود این حالت غش کردن از من رفت.

بعد که به آسایشگاه منتقل شدم صلیب سرخ پیگیر وضعیت من بود. که اون اسیری که شعار داده وضعیتش چی شده، ‌می گفت البته من فکر نمی‌کردم تصویرم پخش شده،

به هر حال صلیب سرخ که آمد و اسم من در لیست اسرا قرار گرفت، ‌برخوردشون نسبت به من بهتر شد.

البته همین تلویزیون و رسانه‌های خارجی بودند که باعث شد بابا زنده بماند چون صلیب سرخ فرداش پیگیر شده بود تا ببیند وضعیت این اسیر چه شده،

بابا خیلی اذیت شده بود خیلی او را شکنجه داده بودند سال‌ها بعد که برگشت جای اتو روی بدنش بود، ‌ جای سوزن خیاطی بود.

فکر کنم بنیاد کتاب خاطراتش را چاپ کرده ولی دست ما که نرسیده .

شهسواری الگو نوجوان ایرانی

می‌گفت یکبار یک بچه ۱۵، ۱۶ ساله اسیر شده بود رفتم کنارش گفتم تو چرا اومدی، بهم گفت: بابا ما یکی را داریم به اسم شهسواری که تو دل دشمن شعار داده مرگ بر صدام، ما که از اون عزیز‌تر نیستم.

بابا می‌گفت اون من را نشناخت و من هم چیزی بهش نگفتم که اون شهسواری منم.

نحوه اطلاع خانواده از اسارت

زمانی که جبهه می‌رفت و سالم برمی گشت، بعضی از همسایه‌ها می‌گفتند که چه جوریه این همه عملیات می‌شه رزمنده‌ها کشته و مجروح می‌شوند ولی، محمد شهسواری سالم می‌ره و سالم برمیگرده معلوم نیست اصلاً کجا می‌ره.

تا اینکه نزدیکهای عید سال ۶۴ تو خونه نشسته بودیم، اون زمان تلفنی هم که در کار نبود، ‌نامه هم خیلی کم می‌دادند، ‌ یکی از اقوام آمد خونه مون و گفت از محمد چه خبر؟ از کجا اون ساعت ۷ دیشب اخبار را دیده بود و از اسارت محمد خبر داشت و دید ما خبر نداریم به ما چیزی نگفت و رفت بعد یکی از همسایه‌ها اومد، گفت از محمد چه خبر؟ اخبار دیشب را دیدی؟ عملیات شروع شده بود، محمد را نشون داده که چند تا عراقی را اسیر گرفته و دستاشون را بسته بوده ولی داشته بهشون محبت می‌کرده و آب می‌داده (کلاً قضیه را داشت برای ما برعکس می‌گفت) این هم رفت بعد یکی از اقوام اومد، گفت نه حقیقت ماجرا چیزه دیگه‌ای و محمد اسیر شده، دیگه ما هم منتظر شدیم تا اخبار ساعت ۲ را نگاه کردیم و دیگه همه اقوام اومدند خونه مون.

آزادی از اسارت بعد از حدود ۶ سال

می‌گفت اصلاً فکر نمی‌کردم روزی آزاد بشوم، بعد پیش خودم می‌گفتم آزاد که شدم با اتوبوس می‌رم کرمان و از اونجا دست بالا می‌رم کهنوج و اول می‌رم گلزار شهدا تا ببینم از دوستام کدومشون شهید شدند، می‌گفت اصلاً فکر هم نمی‌کردم چنین استقبالی از من بشه.

دعای امام (ره) برای شهید شهسواری

زمانی که از اسارت آزاد شدند، ‌ حاج احمد آقا ایشان را به جماران دعوت کرد و در آن سفر هم به دیدار ایشان رفت و هم به دیدار مقام معظم رهبری و هم رئیس جمهور وقت آقای هاشمی رفسنجانی.در آن دیدار حاج احمد گفته بود آقای شهسواری زمانی که شما این شعار را دادید و تلویزیون تصاویر را نشان داد، امام دستش را بالا گرفت و گفت خدایا این را برایم نگهش دار.

شهید به حاج احمدآقا گفته دعای ایشان بود که مرا نگه داشت، چون اون شرایطی که من داشتم کسی فکر نمی‌کرد که برگردم. از خانواده ما هم کسی فکر نمی‌کرد که ایشون زنده برگردند.

عکس‌های روز استقبال

از مراسم استقبال فکر کنم فقط عکس گرفتیم که‌‌ همان را هم عموم زرنگی کرده بود و گرفته بود، ولی آن شب یادمه که از صداوسیما اومده بودند و با ایشان مصاحبه گرفتند.

بی‌رغبتی به دنیا

از ویژگیهای اخلاقی بابا این بود که اصلاً دنبال دنیا نیودند یک بار که رفته بود پیش آقای رفسنجانی (رئیس جمهور وقت) گفته بود؛ آقای شهسواری امکانات چی می‌خواهی؟ شهسواری گفته بود: من هیچی نمی‌خواهم، فقط‌‌ همان کاری که قبل از اسارت داشتم را بهم بدید، گفته بود: آقای شهسواری مگه شما نیروی رسمی آموزش و پرورش نیستید، گفته بود: چرا گفته بود: خوب اون که هست، به غیر از اون چی می‌خواهید؟ گفته بود: هیچی

این خونه را هم که می‌بینید با هزار تا قرض و قوله ساخت، ۴، ۵ میلیون هم وام گرفته بود و تا سال ۷۳ ساخت، ‌بعد هم که شهید شد ما هم نمی‌دونستیم سه چهارسالی قسط‌های وام عقب افتاده بود دیگه وقتی خبرمون شد، نزدیک ۱۰، ۱۲ میلیون بدهکار بانک بودیم، ما هم که نداشتیم بپردازیم از طریق آموزش و پرورش و ریاست جمهوری پرداخت شد.

نحوه شهادت

روز پاسدار بود که سپاه زاهدان با راننده فرستاده بودند دنبالش راننده هم آقای بهبودی بچه فسای شیراز بود که روزهای آخر خدمتش بود، ۲۰ روز به پایان خدمتش مانده بود، ‌ شب هم همینجا توی خانه خوابیدند

صبحی که رفتند زاهدان، ‌شب خوابی دیده بود که می‌گفت من که دارم می‌رم می‌دونم چی خواهد بشه. موقع رفتن هم ماشین خیلی اذیتشون کرد تا دوساعت اصلاً روشن نمی‌شد.

افراد نا‌شناس ماشینشان را چندبار از مسیرش منحرف کردند تا ماشین واژگون بشود که شد و هر دونفر شهید شدند. و خدا خواست که در بستر نمی‌ره و با شهادت و در لباس مقدس خدمت در تاریخ ۲۰/۹/۷۵ به شهادت برسه.

بعد از شهادتش مدال درجه سوم شجاعت را به شهید دادند.

قناعت و ساده زیستی شهید شهسواری

بابا اصلاً دنبال دنیا نبود، شاید باورتان نشود بعد از آزادی تا ۴ سال سوار دوچرخه می‌شد و با آن رفت و آمد می‌کرد، فقط سال آخر موتور ۱۰۰ خرید، یعنی ‌‌نهایت زندگیش موتور ۱۰۰ بود.

و یک خاطره‌ای که یادم است، یکی از اقوام را در بین راه سوار کرد او گفت آقای شهسواری شما افتخار ایرانید زشته که سوار موتور می‌شوید، همه ماشین دارند، گفت، نه نیازی نیست مگه توی این دنیا آدم چی می‌خواهد یک سقفی که بالای سرش باشد و یک نون خشکی که شکمش را سیر کنه. حالا من دنبال بهترین ماشین باشم، آخرش هم که باید‌‌ رها کنم برم، بگو من چی دارم برای آخرتم؟ این حرفش هنوز در ذهنم هست.

آقای عسکری که بمی بود و آنموقع رئیس آموزش و پرورش کهنوج بود به شهید خیلی لطف داشت، حتی آنروز که شهید رفت زاهدان می‌خواست همراهش بره و بعد از شهادت هم خیلی ناراحت بود و خلاصه خیلی لطف داشت.

شهید شهسواری، در جاده جیرفت و کهنوج کارگری می‌کرد، بعد هم مدتی در پمپ بنزین کار می‌کرد قبل از اسارت هم انباردار آموزش و پرورش بود، هنگام شهادت هم بالا‌ترین سمتی که داشت متصدی حراست بود، ایشان اصلاً دنبال دنیا نبود..

مشکلات ما هم با نیت پاک و عقیده صاف ایشان همیشه حل می‌شود، شاید حضور فیزیکی نداشته باشه اما ما اون را همیشه حس می‌کنیم.

خصوصیات اخلاقی خاصی نداشت، مثل بقیه پدر‌ها، عادی و طبیعی، اینکه ما یک چیز غیرطبیعی بسازیم، نه همچین چیزی نبود.

متن کامل بیانات مقام معظم رهبری در جیرفت

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.