یکشنبه 20 می 12 | 22:25
سیری در زندگی و مبارزات شهید آیت الله سعیدی، دانستنی های انقلاب اسلامی برای جوانان

معرفی کتاب «این آخرین نامه عاشقانه»

شهید عاشق امام خمینی«ره» بود و با دریافت نامه های حضرتش تمام سختی ها را به جان می پذیرفت و شكنجه های قزل حصار كه هیچ، از زندان قصر هم بیمی نداشت چندمین بار بود كه ناخن های پایش را می كشیدند و با وجود درد وحشتناكی كه به استخوانش می زد دائما با لبخندی بر لب، مأموران شكنجه را با فریاد« یا خمینی» زجر می داد.


شهید آیت الله سید محمدرضا سعیدی متولد ۲ اردیبهشت ۱۳۰۸ ش، فرزند حجه الاسلام سید احمد سعیدی می‌باشند. ایشان در دوران طفولیت مادر خود را از دست دادند و تحت نظر پدر درمشهد ادیبات عرب و دروس فقه و اصول را نزد شیخ کاظم دامغانی، هاشم قزوینی و شیخ مجتبی قزوینی فرا گرفتند و پس از ازدواج عازم قم شد و در محضر امام خمینی به درجه اجتهاد رسیده و سخنرانی‌های افشاگرانه و ضد رژیم خود را شروع نمودند.

این آخرین نامه عاشقانه تألیف خانم زهرا زارعی دارای ۱۴۰ صفحه می‌باشد و با تیتراژ ۲۰۰۰ نسخه در پاییز سال ۱۳۹۰ توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی به چاپ رسیده است. در این کتاب نسبتا کوچک می‌توانید بخش‌های مختلفی از جمله: پیشگفتار، مقدمه و مراحل مختلف زندگی این شهید مبارز را بخوانید. ضمنا در ادامه اسناد، نامه‌های امام به شهید سعیدی و تصاویر مختلف در مورد آن شهید خواهد آمد و سرانجام با کتابنامه به پایان می‌رسد.

در پیشگفتار می‌توان از میزان علاقه شهید به حضرت امام که از عبارت «بخدا سوگند اگر مرا بکشید و خونم را بریزید در هر قطره خونم نام مقدس خمینی را خواهید یافت». ضمنا به آثار قلمی نامبرده که عبارتند از: ۱- آیا دین موجب عقب ماندگی است؟ ۲- آزادی زن ۳- اتحاد در اسلام ۴- کار در اسلام ۵- ترجمه‌ای از تحریرالوسیله و… می‌توان آشنا شد. محل تولد شهید نوغان خراسان است، پدر بزرگوارشان سید احمد آقا تصمیم داشت که اگر فرزندش پسر بود نامش را محمدرضا بگذارد و تا چله‌اش تمام نشده او را به پابوس آقا امام رضا ببرد، اما کسی نمی‌دانست که قرار است گوشه‌ای از تاریخ این سرزمین کهن با اعمال و رفتار این کودک تغییر یابد. آیت الله سعیدی هنگام خواستگاری از بی‌بی خدیجه دختر حاج آقا طباطبایی فرمودند: «پس مرا به غلامی این بانو بپذیرید که متعهد می‌شوم تا آنجا که بتوانم بنده خدا باشم و لا غیر…»

شهید عاشق امام خمینی «ره» بود و با دریافت نامه‌های حضرتش تمام سختی‌ها را به جان می‌پذیرفت و شکنجه‌های قزل حصار که هیچ، از زندان قصر هم بیمی نداشت چندمین بار بود که ناخن‌های پایش را می‌کشیدند و با وجود درد وحشتناکی که به استخوانش می‌زد دائما با لبخندی بر لب، مأموران شکنجه را با فریاد «یا خمینی» زجر می‌داد. سید در ایامی که شدیدا تحت تعقیب بود در صحبت با همسرش اظهار می‌دارد که هشت سال پیش وقتی پس از آن همه تلاش و نامه گرفتن از آیت الله بروجردی و علمای دیگر نتوانستم حکم اعدام نواب صفوی و بقیه دوستانم را لغو کنم این زندگی را پایان یافته دیدم ولی وقتی به قم به منزل حضرت آیت الله خمینی رفتم با این چهره منحوس و صورت تراشیده اجازه ملاقات خواستم، ایشان فی الفور پذیرفتند با آنکه هنگام نماز مغرب بود و آماده، نماز را به تأخیر انداختند به عرض رساندم آقا طبق برداشتی که من داشتم از این به بعد شما در مبارزات خود یاران کمتری خواهید داشت، نیروی کلمات مندرج در پاسخ او محمد رضای نا‌امید را چنان دلگرم و امیدوار کرد که روح تازه‌ای گرفت و ایمان بیشتری به قیام حضرت آیت الله خمینی پیدا کرد.

اما پاسخ امام: به خدا قسم اگر تمام جن و انس پشت به پشت هم بدهند و در مقابل من بایستند، من چون این راه را حق یافته‌ام از پای نخواهم نشست. امام در پاسخ یکی از نامه‌های شهید سعیدی که در مورد اوضاع نگران کننده و وضعیت جامعه، فرمودند: لکن اگر انسان در این اوضاع و احوال قیام به وظیفه کند و موفق به خدمت شود نگرانی ندارد، نگرانی آنجاست که به خدمت قیام نکند و خدای ناخواسته از انجام وظیفه شانه خالی کند. در نتیجه آیت الله شهید سعیدی تمام تلاش خود را برای روشنگری علیه رژیم و… به کار برد.

ایشان سرانجام به خاطر نشر اعلامیه‌ای علیه طرح استعماری سرمایه گذاری بیگانگان استثمارگر آمریکایی و یهودی در ایران دستگیر و پس از تحمل شکنجه‌های قرون وسطایی به شهادت رسید.

برش‌هایی از کتاب این آخرین نامه عاشقانه:

در صفحه ۲۳ کتاب در جریان خواستگاری سید می‌خوانیم:

سینی چای را گرفته بود روبه روی محمد رضا، خودش را خیلی خم کرده بود! سید محمدرضا خیال کرد که گرمای چای درست روبه روی قلبش احساس می‌شود. یک استکان کمر باریک را به دست گرفت و با دست دیگرش نعلبکی و قند برداشت. چقدر دوست داشت شیرینی این قندی که معلوم نبود قرار است در دهانش آب شود یا در دلش! تشکر کرد و گفت: «الحمدلله!» صورت خدیجه گل انداخته بود!

در صفحه ۶۴ می‌خوانیم:

سید محمد رضا او را به پشت بام و راه فرارهدایت کرد. اضطراب عجیبی به دباغ وارد شده بود. اما از اینکه این قدر مورد اعتماد آیت الله سعیدی واقع شده بود، احساس افتخار می‌کرد. از اینکه او بی‌خبر اعلامیه‌ها را به او داده تا زیر چادرش حفظ کند و به مقصد برساند. احساس بلوغ می‌کرد اما می‌ترسید؛ خیلی می‌ترسید که با وجود این همه مأمور در کوچه و خیابان نتواند اعلامیه‌ها را سالم رد کند.

در صفحه ۷۸ آمده است که:

نیمه شب بود. نه تنها او بلکه هیچ کس خوابش نمی‌برد! با صدای در به خودش آمد. خوب می‌دانست محمد پشت در است. دوان دوان خودش را به سمت در رساند و در را باز کرد. محمد بود، با چهره‌ای حزن آلود و مبهوت! تا چشمش به چهره پسرش افتاد، با اضطراب پرسید: «محمد چه شد؟!» محمد بی‌درنگ اما آرام، در حالی که از چارچوب در به داخل خانه می‌آمد، از کنار خدیجه عبور کرد و گفت: «مادر، پدرم راحت شد!»

برای خرید این کتاب اینجا کلیک کنید.

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.