رشید قانعی– در بررسی عوامل مهاجرت نخبگان و در ادبیات انتقادی این مساله، که نوعاً دامن گیر کشورهای آسیایی میباشد، عموماً به ناملایمات اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و یا شرایط نامناسب آموزشی برای ادامه ی تحصیل اشاره می کنند. اما به نظر می رسد این مساله در کشور ما بیشتر رنگ و بوی یک عامل فرهنگی دارد تا کمبضاعتی در برخی زمینههای دیگرِ اقتصادی – آموزشی. به بیان بهتر باید عوامل این رویداد را نه در سالهای بعد از انقلاب، که در سالهای قبلتر از آن و بازخوانی برخی مسائل فرهنگی جستجو نمود .
اساساً از آن زمان که شاهان قجری برای تفریح به غرب سفر می کردند و خاطره هایشان از غرب را -برای زنده نگه داشتنش- تبدیل به ساخت عین آن در ایران می نمودند، و از آن زمان که اولین روزنامه ها در ایران چاپ گردید و کافه های انتلکتوئل ها به راه افتاد، -و البته همه این رویدادها طبیعتاً مصادف شده بود با دوران رشد و شکوفایی غرب که هر کسی از فرنگ بر می گشت، گویی از «بهشت» به «خرابه آباد ایران» هبوط کرده بود،- ریشه های فرنگ (بخوانید غرب) دوستی در تاریخ این کشور شکل گرفت. آن زمان دیگر بضاعتی هم درمقابل غرب نداشتیم تا بتوان به آن در مقابل غرب نازید، چه آنکه هنوز دانشگاهی بصورت جدی شکل نگرفته بود و طبیعتاً اکثر افراد برای ادامهی تحصیلات عالیه راهی دیار غرب می شدند و هنگام برگشت از آن به عنوان بهشت یاد می کردند ( تعبیری که شاید در فیلم های سینمایی نیز از غرب دیده ایم).
علاوه بر این تشدید این روند را هم میتوان به زمینههای اجتماعی جامعه ایرانیای نسبت داد که در دوران های زیادی خود را در راس یک قله تمدنی نسبت به دیگر کشورها دیده اند و این حس تفاخر (که تاحدی درست هم می بود) باعث می شد تا میل به کمال جویی در آنها زنده بماند. غرب نیز، از این روحیه بی خبر نبوده است و نیست، چه آنکه هم در آن موقع و هم امروز شرایط را به بهترین نحو ، برای جذب دانشجویان نخبه ایران تسهیل نموده است ( واین را کرارا در سخنان وزیر امورخارجه آمریکا دیده ایم )
شاید کتاب غرب زدگی جلال آل احمد در این تحلیل بیشتر به کمک بیاید، زیرا طبیعی است که این نخبگان در بازگشت به ایران، نه تنها علم غربی، بلکه به ضمیمه آن هویت فرهنگی غرب را هم با خود به ایران می آوردند. اینگونه شد که تا این زمان، نخبگان ما هنوز خود را شاگرد غرب میدانند تا همکلاسی. طبیعتاً شاگرد چشمش فقط به تخته کلاس نیست بلکه به رفتارهای استاد نیز می باشد تا آنها را بیاموزد و تکرار کند.
شاید همین تداعی غربدوستی افراطی دوره مشروطه در فضای دانشگاه باعث میشود که وقتی جملات آن دانشجو را در مستند میراث آلبرتا دیدم که با افتخار و هیجان می گفت: «فردی غیرت کرد و به فرد حامل تابوت شهدا حمله کرد و تابوت آن شهید با سر به زمین خورد»، مدام کف و هورای تماشاچیان راس به دار رفته ی شیخ فضل الله نوری در ذهنم تکرار می شد. تو گویی همانانی که با حرکت نرم و فرهنگی غرب، شیخ فضل الله را به دار آویختند اکنون تابوت شهدا را به زمین می کوبند.
لذا نگارنده بنابر آنچه که سالها اقتضای مشغول به تحصیل در شریف بودن داشته است، و مدت زمانی مشاهده زندگی حقیقی دانشجویان در غرب را از نزدیک دیده و گفتگوهای بسیاری نیز با علاقه مندان به Apply کردن قبل از سفرشان داشته ، این نکته را به خوبی درک نموده ام که، نه همه ی افرادی که به غرب برای تحصیل می روند، بلکه بخش خوبی از آنها دچار یک بی هویتی باقیمانده از مشروطه هستند .چه آنکه حداقل در همدورهای های نگارنده آنها که به غرب سفر نمودند شاید بعضی از آنها جزء دانشجویان رده اول دانشکده نیز نبودند و چندان شور علمی هم در آنها دیده نمی شد، اما در لایه های عمیق تر سخنانشان می شد این سفر را نوعی اقناع بی هویتی خویش دانست.
بی هویتی، شاید اکنون در کشور ما اختصاصاً در دانشگاه ها یافت می شود و در میان دانشگاه ها نیز این در شریف پررنگتر است. به تعبیری دیگر اینطور به نظر میرسد که دانشجویی مشخصه اصلی شریفی بودن را دارد، که همچون نخبهی متعارفی باشد که سالها طوطی وار درس می خواند تا بتواند درنهایت عکسی یادگاری در دانشگاهی در بوستون آمریکا بگیرد.
این بی هویتی صرفا مختص افراد غیرمؤمن و غیرمتدین نیست، چه آنکه نگارنده امثال دکتر بازرگان را که به تفسیر مغشوش قرآن کریم روی می آورند و آن را با زبان علم زده ی غربی تفسیر می نمودند، از همین دسته می پندارم که برای بیان فهم خویش از دین، آن را نیز به ادبیات غربی ترجمه می نمودند.
سخن از این بیهویتی گفتن به درازا می انجامد، و نشانه ها و قرینه های زیادی برای آن وجود دارد، اما هرچه هست برای دوای آن ابتدا باید مساله اش را خوب فهم کرد و بعد برای حل آن کوشید، زیرا این بیهویتی نه فقط در جهتگیری های علم ما، که در مسایل بسیاری نیز خود را نشان می دهد که شاید درک آن بسی مشکل باشد. مسائلی که تأخیر در حل آن موجب خسارت های فرهنگی عیقتری خواهد بود که صرفاً در چارچوبهای دانشگاه محصور نمی ماند.
بی هویتی، فرد را به صورت عنصر ناکارآمدی تبدیل می کند که در بهترین حالت برای گذران زندگی مجبور می شود خود را در دنیای معادلات ریاضی و مساله های علمی غرق نماید، تا بلکه هویت خود را در آنها بیابد، هرچند که چون بالذات این معادلات هویت ساز برای فردی نمی تواند باشد، و فطرتا او را از لحاظ ابعاد فرهنگی و باطنی شخصیتی اغنا نمی کند، او را تبدیل به فردی می نماید که اگرچه در ظاهر شاید به مسلک و منشی پایبند باشد، اما حقیقتا او را به یک نیهیلیست تبدیل می نماید که شاید بتوان علت برخی خودکشی های شریف را نیز در آن دانست .
Sorry. No data so far.