سایت مشرق به نقل از مجله «زن روز» گفتوگو با فرزند ارشد پدر موشکی ایران و مبتکر «سوخت جامد موشک»، «شهید طهرانی مقدم» را منتشر کرده است.
متن این گفتوگو به این شرح است:
رابطه زینب و پدر آنقدر آسمانی است که گویی در تمام این ۲۶ سال زندگی پدر در کنار او، تنها دانههای عشق در وجودش کاشته شده؛ به طوری که حتی تصور یک لحظه ناراحتی پدر، آرامش را از وجودش میگیرد و زینب به رسم این محبت وصفناپذیر میان فرزند و پدر، دوست دارد زینت پدر باشد و مایه افتخار او؛ درست مثل همان سالهایی که به عشق پدر حافظ قرآن شد و شور و خوشحالی او را مزه مزه میکرد.
و اکنون نبود چنین کوه محبت و مهربانیای برای او و خانواده سخت است؛ آن قدر سخت که به حسین برادرش میگوید: «احساس میکنم شلاقهای زمانه دارد بزرگمان میکند. بهم میخورد و میگوید بزرگ شو… خدا دوست داشت تا آن زمان ما را آنگونه ببیند؛ در رفاه و اوج شادی اما اکنون به گونهای دیگر…»
تصورم از زینب طهرانی مقدم، درست بود؛ آرام و خیلی مؤدب. وقتی جلوی در خانهشان رسیدم قاب سه نفرهای به تو لبخند میزد؛ شهید طهرانی مقدم، شهید مهدی نواب و شهید محمد سلگی. گویی هرسهشان به استقبالت آمده بودند؛ عکسی که بیانگر ارتباطی عمیق میان آنها بود؛ چرا که حتی در آن وادی هم نتوانستند خیلی دور از هم باشند. تمامی شهدای غدیر در قطعه ۵۰ به خاک سپرده شدند اما شهید نواب و شهید سلگی دو محافظ و همراه همیشگی حاج حسن این بار هم در نزدیکی او و با فاصله کمی در همان قطعه ۲۴ در خاک آرمیدند.
مصاحبه زن روز با فرزند شهید مقدم یک مهمان هم داشت، محمدطاهای دو ساله، نوه شهید. البته به قول خودش، آقا محمدطاها؛ چرا که پدربزرگ شهیدش همیشه او را با لفظ آقا خطاب میکرد.
خانواده خیلی سخت اجازه مصاحبه میدهند به خصوص مادر، چرا؟
پدر نسبت به این مسأله خیلی علاقه نداشتند. خودمان هم الگویمان را در گمنامی بابا قرار دادیم. دیدیم که نباید بگذاریم پدر گمنام بماند، این یک رسالت است. پدر پتانسیل الگو شدن را دارد. از طرفی هم اگر ما چیزی نگوییم، خیلیها حرفهایی درباره ایشان میزنند که خیلی موثق نیست، همان طور که بعضی افراد که سد راه کارهای پدر بودند، الان صحبتهایی میکنند که خیلی شبیه حرفهایشان در زمان حیات پدر نیست!
زینب! هیچ فکر میکردی فرزند شهید شوی؟
نه، اصلا! البته بابا، مامان را آماده کرده بود. مادرم میگفت من منتظر چنین روزی بودم. حتی زمانی که بعد از شهادت شهید کاظمی رفته بود منزل شهید، گفته بود میدانم نفر بعدی من هستم! مامان، قشنگ این احساس را داشتند اما من نه! همیشه میگفتم بالأخره یک روز کار بابا تمام میشود و این انتظارهای ما به سر میرسد. الان با خودم میگویم شاید اینکه کمتر در کنارمان حضور داشت برای ما بهتر شد. هنوز هم فکر میکنیم سر کار است. دلم میخواهد همیشه منتظرش باشم و حضورش را درک کنم. دوست ندارم به نبودنش عادت کنم و برایم عادی شود.
به نظرت باید چه کار کنی که برایت عادی نشود؟
به نظرم با گریه و زاری چیزی حل نمیشود. از همان روز اول هم احساس کردم بابا دوست ندارد ما گریه کنیم؛ بابایی که همیشه شاد بود و ما را میخنداند، الان هم دوست ندارد یک گوشه بنشینیم و گریه کنیم. ما باید کاری کنیم که به جای یک حسن مقدم، یک میلیون حسن مقدم داشته باشیم. به نظرم الان وظیفه ما این است که به مردم بگوییم چنین آدمهایی هم در این دوره بودهاند و میشود این گونه هم زندگی کرد.
گفتی کم بودن حضور پدر به تحمل فقدان کنونی او کمک میکند، پس کار پدر طوری بود که کمتر در کنار خانواده حضور داشت.
از همان اول. آن زمان که جنگ بود، هیچ وقت نبود؛ طوری که مادر میگوید «وقتی پدرت به ما سر میزد، تو پدرت را نمیشناختی و غریبی میکردی. بعد هم که جنگ تمام شد مدام در سفرهای خارجی بود تا بتواند فنون تخصصی کارش را یاد بگیرد.» ما در بحث موشکی صفر بودیم. بابا ریز به ریز را خودش با سختیهای بسیار یاد گرفت؛ چون ایران تحریم است این فنون را به ما یاد نمیدادند. دقیقا از هیچ شروع کرد به ساختن، نه مونتاژ؛ همه چیز موشک را بومی کردیم. به همین سبب هم به ایشان میگویند پدر موشکی ایران. با همه مخالفتهای برخی که به پدر میگفتند ما علمش را نداریم، نمیتوانیم چنین کاری بکنیم، همیشه به همکارانش میگفت شما با یک آمریکایی چه فرقی دارید؟! همان هوش و عقل را دارید اما شما یک چیز بیشتر دارید که او ندارد؛ شما شیعه هستید و حضرت زهرا سلام الله علیها و امیرالمؤمنین علیه السلام را دارید که میشود به آنها توسل کرد.
خوب به کارهای پدرت اشراف داری!
به سبب نوشتن کتابی درباره پدر است. این اطلاعات را از دوستان و همکاران پدر به دست آوردم. احساسم این است که این کار وظیفه یکی از اعضای خانواده است؛ چرا که یک سری حرفها را شاید به فرزند شهید راحتتر بزنند تا یک خبرنگار.
در این مدت که شروع به جمعآوری اطلاعات کردی، به نکته و خاطره جالبی هم رسیدی؟
مراحل پرتاب کردن اولین موشک به گمانم خیلی جالب بود. ما یک سری موشک از قذافی گرفته بودیم اما او بعد از آنکه با ما مشکل پیدا میکند، پشیمان میشود و چون موشکها سیستمی بودند، حدود ۱۵۰ تا عیب روی این موشکها میگذارد تا نتوانیم آنها را پرتاب کنیم. فکر کنید! سال ۶۳ یک جوان ۲۵ساله (شهید طهرانی مقدم) به همراه یک گروه، سه ماه میروند سوریه تا بتوانند اصول اولیه موشک را یاد بگیرند. آن زمان عدهای میگویند شما جوانهای خالص و نخبه حیف است، دنبال کاری رفتهاید که صددرصد انجام نمیشود! اما همین جوانها آن ۱۵۰عیب را پیدا و برطرف و موشک را پرتاب کردند!
بابا همیشه میگفت ما چرا باید محتاج دیگران باشیم و به آنها التماس کنیم. باید برای خودمان باشیم و الان کاری کرده که کشورهای اطراف، محتاج موشکهای ما هستند. هیچ وقت نمیگفت این موشکها مال ماست یا حتی بگوید مال ایران است، بلکه همیشه از عزت تشیع میگفتند. این قدر دیدشان بزرگ بود!
خب برگردیم به بحث نبودنهای پدر. خسته نمیشدید از این نبودنها؟
یک وقتهایی خسته میشدیم. میگفتیم، بابا! همه هستند، تو نیستی! بچههای دیگر پدرهایشان همیشه هستند. حتی خواهر کوچکترم میگوید من همیشه آرزو داشتم بابا یک بار با ماشین بیاید مدرسه دنبالم! من هم این آرزو را داشتم. بخصوص وقتی پدر آدم، شیکپوش باشد و مرتب و همیشه اهل بگو و بخند. خب برایمان عزت بود داشتن چنین پدری. اما پدر میگفت من دارم یک کار خیلی مهم برای امام زمان انجام میدهم تا زمانی که ایشان آمد، با سلاحهای ما کار کند. اینها را میگفت و با شوخی و خنده ما را راضی میکرد.
واقعا قانع میشدید؟!
این قدر قشنگ میگفت؛ با شور و نشاط و انرژی. میگفت ما یک روز اسرائیل را نابود میکنیم. با همین سلاحهایی که خودمان میسازیم، اسرائیل را به خواری میکشیم. الان این طوری فکر نکنید که من نیستم و شما تنها هستید، همه این کارها برای امام زمان است. شما هم در اجر این کارها سهیم هستید. خیلی خوشبیان بود. علاوه بر اینها هر زمان پدر منزل بود همیشه ما یا در کوه و دشت بودیم یا میرفتیم خرید. همه جا گروهی میرفتیم و هیچ فرقی بین من که ازدواج کردهام با بقیه نبود.
خواهرت، زهرا چطور؟ او که فقط شش سال دارد هم، با این نبودنها کنار میآمد؟
زمانهایی که پدر در کنارمان بود، آن قدر حضورش کیفیت داشت و آنقدر به ما خوش میگذشت و محبت میکرد که تمام آن نبودنها را جبران میکرد. وقتهایی پدر حدود ۱۱ یا ۱۲ شب میآمد منزل. با آنکه خسته بود، چشمهایش قرمز شده بود، مثل خون و معلوم بود که سرکار چند شب نخوابیده، وقتی میدید محمدطه و زهرا منتظرش هستند، با آنها شروع میکرد به بازی. گاهی حتی فرصت نمیکرد کیفش را زمین بگذارد. می دیدی حدود نیم ساعت، یک ساعت با بچهها بازی میکند. تازه بعد از آن همه بازی به هوای قایم موشک میرفت لباسش را سریع عوض میکرد. پدر فقط منتظر بهانه بود که جشن بگیرد. کوچکترین موفقیت در کارهای ما را بزرگ میکرد، مدام قربان صدقهمان میرفت. اگر مدتی عید یا مناسبتی نبود، خودش جشن میگرفت، طوری که خواهر کوچکترم یاد گرفته بود با هر عیدی خانه پر میشود از بادکنک و کاغذکشی، خانه پر بود از شادی و نشاط.
در مورد مسائل عبادی و تربیتی پدر چطور رفتار میکرد؟
هیچ وقت نمیگفت زینب چادر سرت کن، بیا نماز بخوان. اصلا! آن قدر نماز خواندنش قشنگ بود که همه ما دوست داشتیم نماز بخوانیم. مثلا در مورد حجابمان، آن قدر که بابا را دوست داشتیم همین که میدیدیم او دوست دارد ما کاری را انجام دهیم، بدون آنکه بگوید، انجام میدادیم. حتی کاری نداشتیم که بدانیم دلیل و فلسفهاش چیست! مثلا در ماه رجب و شعبان و رمضان که عبادتهایش خیلی بیشتر میشد، نیمهشبها از صدای نمازخواندنش بیدار میشدیم. آن قدر قشنگ راز و نیاز میکرد که خجالت میکشیدیم، چرا ما خوابیدهایم! یک بار نشد که بگوید شما هم بیدار شوید. آن قدر خالصانه و عاشقانه عبادت میکرد که روی ما اثر میگذاشت.
به بابا میگفتم اگر ما یک کار خوب انجام دهیم، فکر نمیکنم به خود ما ثوابی برسد! چون هنری نکردهایم، همه را تو در وجود ما گذاشتهای. از بس که این رفتارها را درتو دیدهایم؛ به طوری که اگر کسی نماز اول وقتش را نخواند احساس میکنم انگار نمازش قضا شده! به بابا میگفتم اگر ما شبها وضو میگیریم و میخوابیم یا دعای سمات میخوانیم، ثواب همه اینها به شما میرسد. واقعا همه چیز را با رفتارش در وجود ما کاشت، نه با گفتار.
یعنی واقعا هیچ تذکری بهتان نمیداد؟
قطعا شیوه برخورد با دختر و پسر فرق دارد. پدر با حسین به کوه میرفت و با او صحبت میکرد اما با دخترها، نه! خیلی لطیفتر و ملایمتر رفتار میکرد، واقعا احساس میکردی با یک گل برخورد میکند.
از رابطه پدر و مادر با هم، برایمان بگو.
رابطه واقعا عاشقانه داشتند. وقتی همسرم تازه وارد خانواده ما شده بود، تعجب میکرد و میگفت، مامان و بابات چقدر همدیگر را دوست دارند! ادبیات کلامیشان با هم آن قدر زیبا و قشنگ بود؛ در خطابکردن، حرف زدن. هر سال سالگرد ازدواجشان را جشن میگرفتند و (با خنده) دوباره حلقه دست هم میکردند؛ این قدر عاشقانه! حتی در مورد نبودنهای بابا و سختیهای زندگی، مادر یک بار هم گله نکرد.
ما به لحاظ امنیتی هر جایی نمیتوانستیم برویم بخصوص بعد از شهادت شهید صیاد، صد بار جا عوض کردیم چون منافقین دنبال پدر بودند. قشنگ یادم هست که اسبابکشیهایمان یواشکی، نصف شبها بود. تا دبیرستان حدود ۱۰ تا مدرسه عوض کردم، کاملا خانه بدوش بودیم. فکر کنید! پدرم نمیتوانست هر جایی برود، مثل خیلیها دلش میخواست برود کربلا، اما نمیشد، مادرم فقط به عشق بابا، هیچ جا نمیرفت.
سفر تفریحی را آدم یک جوری با خودش کنار میآید که تنها مزه نمیدهد اما سفرهای زیارتی شاید، نه! یعنی مادر حتی آنها را هم اگر بابا نبود، نمیرفت؟
نه! مامان میگفت بدون بابا دلم نمیآید بروم، مزه نمیدهد. همین دو یا سه سال پیش نوبت حج تمتعی که خودشان ثبت نام کرده بودند، شد. هدیهای نبود چون بابا اصلا آدمی نبود که از این موقعیتها و این چیزها استفاده کند. به خاطر کار پدر چند سالی عقب انداختندش به طوری که گفتند اگر امسال نروید، باطل میشود. همه کارهایشان را کردند و ساکشان را هم بستند. درست شب قبل از حرکت به بابا گفتند شما نمیتوانید بروید! چون آن سال چند تا دانشمند را آنجا گرفته بودند. نمیدانید چه حالی شد! بابا گفت اشکال ندارد، قسمت نبود.
مادر خیلی ناراحت بود و با ناراحتی رفت. در مکه وقتی اعمالشان را انجام داد، درست روز آخر خواب آقای خامنهای را میبیند که چند خانم نورانی هم کنارشان ایستاده بود، مادر به ایشان میگوید، حسن آقا این همه سال منتظر بود اما نتوانست بیاد! آقا هم میگویند، نه. او همیشه اینجاست. بعد همان ساکی که بابا برای سفر بسته بود را نشان میدهند و میگویند نگاه کن، این هم ساکش. وقتی مادر این خواب را تعریف کرد، پدر خیلی خوشحال شد.
بابا نسبت به این همه فداکاری مادر، چه واکنشی نشان میداد؟
بابا واقعا از مادرم راضی بود و همیشه این رضایت را ابراز و از مادر قدردانی میکرد که من اکثرا نیستم و شما تمام این سختیها و خانه بدوشیها را تحمل میکنی. کارهای بچهها همیشه به عهده شما بوده است. چون از همان اوایل زندگیشان، بابا سه ماه، سه ماه یا شش ماه، شش ماه نبود و جالب است بدانید مامان یک دفتر دارد که تمام خاطرات آن دوران را در آن یادداشت کرده است. مامان میگوید برای این خاطراتم را یادداشت میکردم که اگر شما بچهها پرسیدید مگر تو بابا را دوست نداشتی که این قدر از او دور بودی، اینها را به عنوان مدرک نشانتان بدهم و بگویم که چقدر دوستش داشتم.
از رابطه پدر و همسرت هم برایمان بگو.
بعضی دامادها، پدرخانمشان مثل کوه میمانند برایشان و زمانی که فوت میکند انگار میشکنند و پشتشان خالی میشود. پدرم فقط پدر همسرش نبود، به قول خودش، اسوهاش بود، مرادش بود. همیشه میگفت دوست دارد مثل پدرم شود و جالب است، الان همه میگویند چقدر شبیه پدرت شده! پدرم هم مثل پسرش دوستش داشت. در مراسم تشییع همه بیشتر حواسشان به او بود، این قدر که حالش بد بود. الان هم خیلی کارها را به عشق بابا انجام میدهد.
کدام ویژگی ازپدرت برای همسرت خیلی خاص بود؟
همت و تخصص پدر و کوتاه نیامدن از هدفش. پدر فردی نبود که همین طوری همه چیزش را به پای کسی بریزد اما اگر میدید او پتانسلیش را دارد، چرا. بابا در محیط کار هر چه جوان بود، دور خودش جمع کرده بود. همیشه میگفت در کشورهای جهان سوم، کار کردن راحت نیست؛ چون یک عده هستند که مدام جلوی پایت سنگ میاندازند و میگویند نمیشود، ما نمیتوانیم، اما او با همه این شرایط کار میکرد. پدر آن قدر به این جوانها که همگی متولد دهه ۶۰ بودند، عزت نفس و میدان داد که الان توانستهاند چنین کارهای عظیمی را انجام دهند؛ کارهایی که به لحاظ مسائل امنیتی نمیتوان آنها را بازگو کرد.
در رابطه با این همت و کوتاه نیامدن از هدف، دوستان بابا خاطرهای برایت تعریف کردهاند؟
برای سوخت موشکها به مشکل برخورد کرده بودند، قرار میشود یک مهندس شیمی برای کمک بیاید. آن مهندس بعد از کلی ناز کردن و گرفتن مبلغ هنگفتی بالأخره میآید. اما وقتی میبیند شرایط خیلی سخت است، کار را رها میکند و میرود.
بابا خیلی از این قضیه ناراحت میشود و میگوید چرا ما باید محتاج چنین افرادی باشیم؟! دوستان بابا میگویند خودش تک و تنها در طول ماهها و ساعتهای پیاپی به آزمایشگاه میرفت و این مواد شیمیایی را با هم ترکیب میکرد! دوستانشان میگویند، آن قدر بوی این مواد شیمیایی بد و وحشتناک بود که کسی اصلا نمیتوانست از کنار سولهای که پدر آنجا کار میکرد، رد شود!
گاهی آن قدر هوای آنجا گرم میشد که ماسکش را هم برمی داشته! دوستانش میگفتند قطعا اگر همین قضیه شهادت برایشان رخ نمیداد، در آینده این مواد شیمیایی اثراتش را میگذاشت. بابا خودش تنها میرفت آنجا کار میکرد تا بالأخره توانست مبتکر سوخت جامد موشک شود! به همین سبب بود که آقا فرمودند، دانشمند برجسته.
از روزی که آقا آمدند منزلتان برایمان میگویی؟
روزی که آقا آمدند منزلمان، آن قدر حس ایشان سنگین بود که گفتند من مصیبت زده هستم. به طوری که خانم شهید مطهری به ما گفتند امام خمینی هم، زمانی که آقای مطهری شهید شدند، به ما گفتند من به شما تسلیت نمیگویم شما باید به من تسلیت بگویید! خانم مطهری گفت: آقا هم آن روز دقیقا همین طوری بودند. ما از این ناراحتی آقا، ناراحت بودیم. اگر یادتان باشد عید غدیر آن سال آقا سخنرانی نکردند. حتی روز سوم هم که باز آمدند منزلمان، باز ناراحتی آقا برایمان خیلی سخت بود. البته من فکر میکنم علاقه بین پدر و آقا کاملا دوطرفه بوده است.
شهید هم از احساسش نسبت به رهبر صحبتی کرده بود؟
بابا خیلی آقا را دوست داشت، خیلی. حتی در قضیه سال۸۸، به ما میگفت، بچهها! فقط ببینید آقا چه میگویند، درست پشت سر آقا حرکت کنید. به حرف هیچ احدالناس دیگری گوش نکنید. حالا میبینیم این احساس عاشقانه که بابا نسبت به آقا داشت، کاملا دوطرفه بوده است.
بابا تعریف میکرد یک بار در جلسهای برای ارائه گزارش کارها خدمت رهبر رفته بود، همه مؤدب و آرام نشسته بودند و گزارش کارها را میدادند. پدرم یک دفعه برمیگردد و میگوید: آقا! میدانی چرا من این قدر دوستت دارم، عاشقتم؟! چون تو فرزند امیرالمؤمنینی، چون راه ایشان را در جامعه دنبال میکنی، به همین خاطر، منم نوکرتم!
دقیقا با همین ادبیات! به قول خودش ادبیات طهرانیها! آقا هم همان وسط پیشانی بابا را میبوسند. پدر آن چیزی را که میگفت واقعا از عشق و درونش بود، برای همین به دل مینشست.
وقتی رهبر به شهید گفتند «پارسای بیادعا»، چه احساسی داشتی؟
ما میدانستیم بابا خیلی مؤمن است، خیلی آدم خوبی است اما اینکه آقای خامنهای بفرمایند «پارسای بیادعا»، خب! خیلی حرف است؛ یعنی این آدم این قدر عبادت و تقوایش کامل است، البته با وجود این ویژگیها اصلا آدم تک بعدی نبود.
یعنی چی آدم تک بعدی نبود؟
ایشان آدمی بود که واقعا از زندگی دنیایی بهره عالی را میبرد، نه اینکه بگویم مادیاتش در حد خیلی عالی بود اما واقعا از زندگیاش لذت میبرد. ما هر چه خاطره در ذهنمان از این فرد داریم، فقط خوشحالی، شادی، تفریح، مهربانی، عشق و محبت است. همین فرد که از دنیا به نحو کامل و کافی استفاده میکند، از آن طرف عبادت و تقوایش را کامل داشت، گریههای شبش را داشت. از آن طرف، یک لحظه خنده از لبش نمیرفت. همین آدم با این همه مشغله و اوج فشار کاری جزوء هیئت رئیسه کوهنوردی بود و برای کوهنوردی به دماوند میرفت، حتی دوست داشت اورست و کلیمانجارو را هم فتح کند اما به لحاظ مسائل امنیتی، اجازه نداشت. ایشان جزو هیئت مدیره فوتبال بود. علاوه بر این پدر در والیبال هم لوح تقدیر زیاد گرفته است.
پس باید بگویم، پدرت در هیچ قالبی نمیگنجید!
دقیقا! پدر آن قدر مهربان و جذاب بود که همه میتوانستند با او ارتباط برقرار کنند. خودش را محدود نمیکرد. بگذارید یک خاطره برایتان تعریف کنم. یک روز در باغ یکی از دوستان بابا، مهمان بودیم. از دوستان قدیمیشان بودند. شاید بتوانم بگویم ۱۸۰ درجه با هم فرق داشتند. من با خنده به بابا میگفتم، کسی باورش میشود شما چنین دوستهایی هم داشته باشی؟! آخه شما چه نقطه اشتراکی با آنها دارید؟! تازه این قدر هم تحویلشان میگیری! حواست بهشان هست، طوری که هر کدام فکر میکنند بهترین و صمیمیترین دوست شما هستند!
باورتان نمیشود با آنکه آنها به لحاظ اعتقادی کاملا با بابا فرق داشتند اما نوع برخورد محترمانه پدر باعث شده بود فوق العاده با احترام با پدر رفتار کنند. همینهایی که شاید بلد نبودند نماز بخوانند، وقتی بابا دعای سمات میخواند، آمده بودند پشت سر بابا نشسته بودند و دعا میخواندند! واقعاً خودش را در هیچ قالبی محدود نمیکرد، چنین آدمهایی در قشر مذهبی کم پیدا میشوند. او روحیه شادی و عشق را به همه میداد به همین خاطر همه عاشقش میشدند.
این تک بعدی نبودن را از شما هم میخواستند؟
من دبیرستانم یک مدرسه فوقالعاده مذهبی بود و علاقه زیادی هم داشتم الهیات بخوانم اما بابا میگفت جامعه فقط اینها نیست. بهتر است قشرهای دیگر را هم ببینی. دوست نداشت یک بعدی بودنمان را؛ آن افرادی که فقط خودشان را قبول دارند. چون وقتی آدم فقط با یک گروه باشد، نگاه درستی به جامعه ندارد. دوست داشت نگاه باز و درستی داشته باشیم. من کارشناسی را جامعهشناسی خواندم که تجربه خوبی بود و بعد در ارشد، علوم قرآنی. الان میبینم چقدر نگاهشان درست بود.
بابا به علم خیلی اهمیت میداد، میگفت فقط دکترا. حتی مادر هم الان استاد حوزه هستند. وقتی ازدواج کردم پدر به همسرم هم تأکید کرد که درسش را ادامه دهد. میگفت نه اینکه فقط مدرک بگیرید بلکه در کارهایتان خلاقیت داشته باشید. همیشه احساس میکرد خیلی نسبت به این کشور مسئولیت دارد. برای همین هم بود که آقای خامنهای گفتند حاج حسن هر قولی به من داد عمل کرد.
با این توضیحات بارزترین ویژگی پدرت چه بود؟
رفتارکریمانه پدر. روزی نبود که در خانه ما بسته باشد. آنقدر نیازمند مراجعه میکرد، نه فقط در باب مسائل مالی، بلکه در خیلی امور از بابا مشورت میگرفتند. به محض اینکه شب پدر میآمدند، زنگ در بود که به صدا در میآمد. انگار کشیک میدادند تا پدر بیاید. بابا با آنکه خسته و کوفته بود اما باز ساعتها دم در بود! مامان میگوید، الان فکر میکنم شاید پدرت راحت شد، چون مواقعی که کاری ازدستش برنمیآمد خیلی اذیت میشد و تحت فشار بود.
جالب است خیلیها به ما میگویند الان میآییم دم درخانهتان اما در نمیزنیم، همان پشت در مینشینیم و به یاد آن وقتهایی که حاجی به حرفهایمان گوش میداد، گریه میکنیم!
به نظرم الان که بابا شهید شده، اتفاقا دستش بیشتر باز شده، خیلیها میگویند ما به حاجی توسل میکنیم و حاجتهایمان را هم میگیریم.
ویژگی بارز دیگر بابا این بود که کوچکترین خوبی فرد را بزرگ میکرد و به دیگران میگفت. این قدر بزرگ میکرد که تو با خودت فکر میکردی، چه کار کردی! تو دنیای الان که آدمها سعی میکنند اصلا خوبیهای تو را به روی خودشان نیاورند یا حتی خیلی کوچک نشان بدهند، این ویژگی بابا خیلی جالب بود.
ویژگی بارز دیگر پدر، احترام بسیار فوقالعاده به مادرش بود. پدربزرگ فوت کرده بود. پدر مدام دست و پای مادرش را میبوسید، قربان صدقهاش میرفت؛ خاکسار بود!
خودت هم در طول این مدت به بابا توسل کردی؟
خیلی. گاهی قشنگ به دلم میافتد که دو رکعت نماز برایش بخوانم. (با خنده) خیلی زمان نمیبرد که به بابا میگویم: بابا! لااقل بگذار ۲۴ ساعت بگذرد بعد کارم را درست کن! کلا بعد از شهادت، بابا کاملا تو زندگیام حضور دارد و احساسش میکنم.
جالبه، خیلی از خانواده شهدا روی این مسأله تأکید میکنند؛ حضور شهیدشان بعد از شهادت. میتوانی برایم یک مصداق بیاوری؟
من خیلی خواب بابا را میبینم. به محض اینکه کاری برایش انجام میدهم، به خوابم میآید و تشکر میکند. حتی گاهی قبل از اینکه آن کار را نجام دهم! (با خنده) روحیهاش را هنوز از دست نداده.
اما مصداق. یک روز، مراسمی دعوت بودیم، بندگان خدا خیلی اصرار کرده بودند که برویم، اما من خیلی سختم بود و نمیتوانستم خودم را راضی کنم که بروم. یک روز سهشنبه عصر رفتم سر مزار بابا. کلی گریه کردم و گفتم من چکار کنم، هم دلم رضا به رفتن نیست و هم از طرفی نرفتنم بد است و آنها ناراحت میشوند. همان شب خواب بابا را دیدم. من گریه میکردم و بابا هم نوازشم میکرد. بهم گفت: زینب! دوست دارم مهمانی را بروی و لباس نو هم بخری!
فکر کنید آن روز برف خیلی سنگینی در تهران آمده بود و من مانده بودم چطور با یک بچه کوچک بروم لباس بخرم! با هر سختی بود رفتم اما نمیدانم چطوری شد که فراموش کرده بودم پول بردارم! به مادر که زنگ زدم، اتفاقا همان نزدیکیها بود. بهم گفت چون امروز عید است من نیت کرده بودم برای همه شما هدیه بخرم! حالا فکر میکنید پولی که مادر با آن برایم لباس خرید چه پولی بود؟ حقوق آن ماه پدر بود! یعنی خود پدر، برایم لباس خرید! به خودم میگفتم چه اتفاق دیگری باید بیفتد که من باور کنم، که هست و واقعا حضور دارد؟!
زینب! دخترها معمولا وقتی ازدواج میکنند و میخواهند از خانه پدرشان بروند، خیلی برایشان سخت است. معمولا حرفهای پدر، چنین مواقعی خیلی آرامش بخش است. تو هم که این قدر بابایی هستی. یادت هست پدرت چی بهت گفت تا دلت آرام شود؟
بابام که بدتر بود! اگر بدانید ما چه مصیبتی داشتیم! قبول نمیکرد، نه اینکه با همسرم مشکل داشته باشد، اصلا کلا هر وقت خواستگار میآمد، بابام عزا میگرفت. اگر ازدواج سنت پیامبر نبود، اصلا نمیگذاشت ازدواج کنم. فاطمه، خواهرم تعریف میکند که بابا تا مدتها بعد از رفتن تو بیقرار و بیشتر تو خودش بود. پدرم تا چند وقت بعد از ازدواجم هنوز با همسرم سرسنگین بود؛ طوری که دیگران هم میگفتند! بعد کم کم خیلی راحت شدند با هم.
وقتی محمدطه به دنیا آمد، واکنش پدرت چه بود؟
خیلی خوشحال شده بود؛ بخصوص که فهمید پسر است، جشن گرفت. بابا خیلی روحانیت را دوست داشت اما ما اصلا روحانی در فامیلمان نداریم. میگفت این باید عالم دین شود؛ مرجع تقلید شود. (باخنده) حتی همیشه میگفت حالت سر محمدطه خیلی برای عمامه خوب است! وقتی هم که آقای خامنهای آمدند منزلمان، به ایشان گفتم خیلی دعا کنید محمدطه عالم دین شود؛ چون پدرم خیلی دوست داشت. وقتی محمدطه به دنیا آمد، جمعه بود و اولین دعای سمات را بابا در گوش او خواند.
آخرین تصویرت از پدرت؟
درست روز قبل از شهادتش، رفته بودیم بیرون. کلی گفتیم و خندیدیم. نزدیکیهای ظهر بابا گفتند میروند نماز جمعه و زود برمیگردد. امکان نداشت نماز جمعهاش ترک شود. ما هرچه اصرار کردیم، به شوخی میگفتیم بابا! حالا که امروز دارد این قدر خوش میگذرد، نرو. ما قول میدهیم به هیچ کس نگوییم اما آخر سر هم قبول نکرد که نرود. قول داد که تا ۳ برگردد که اتفاقا سر ساعت برگشت. ناهار را خوردیم و قرار شد زود برگردیم منزل که پدر برود سر کار.
بابا روی لباس پوشیدنش حساس بود. هرکسی که ایشان را میشناخت، میگوید او خیلی شیک و مرتب بود. آن روز هم حسابی شیک کرده بود؛ شلوار قهوهای، کت خردلی با یک پیراهن آجری و کفشهای قهوهای واکس زده. حالا فکرش را بکنید، داشت میرفت بیابان اما معتقد بود همیشه باید مرتب و شیک باشد. مفاتیحش را هم همراهش برد تا در طول راه دعای سماتش را بخواند.
الان که بیتاب میشوی و دلت خیلی تنگ میشود، چطور خودت را آرام میکنی؟
بیشتر به این خاطر که نتوانستم از ایشان استفاده کنم، بیتاب میشوم. با خودم میگویم چنین آدمی کنار من بوده و من مدام میگفتم بابا! از فلان شهید بگو. هیچ وقت از خودش نپرسیدم. الان موقع کتاب نوشتن چیزهایی را میفهمم که خیلی غبطه میخورم و بیتاب میشوم. اما آن چیزی که آرامم میکند، این آیه است:
«و الّذین آمنوا و اتّبعتهم ذرّ یّتهم ب یمان ألحقنا ب ه م ذرّ یّتهم و ما ألتناهم م ن عمل ه م م ن شی ء کلّ امر ئ ب ما کسب رهیأ» ¤
آنهایی که خیلی جایگاهشان بالاست، فرزندانشان را بهشان ملحق میکنیم با آنکه فرزندانشان خیلی پایینتر از آنها هستند و خداوند در ادامه آیه میفرمایند «به خاطر اینکه فرزندانشان را به آنها ملحق میکنیم از عمل آن فرد کم نخواهیم کرد.» دلم به همین آیه خوش است. یک چیزی از درونم فریاد میزند، اگر الان دلت تنگ شده و نمیتوانی ببینیاش حداقل یک کاری کن که یک روزی بتوانی او را ببینی.
و سوال آخر؛ به نظرت یک فرزند شهید حتما باید مثل پدرش باشد؟ چرا جامعه چنین تصوری دارد، نمیشود خط فکریاش فرق داشته باشد؟
(با خنده) نمیدانم؛ ولی تا حالا که خیلی شده! سنی که پدرش را از دست میدهد مهم است اما به نظرم نقش مادر خیلی مهمتر است. حتی در زمان حیات پدر، این مادر است که با رفتار، نه گفتار خودش، نشان میدهد چقدر بچه باید به پدرش احترام بگذارد. حتی اگر پدر نقصی دارد، مادر باید پوشاننده آن نقص باشد. ما در زندگیمان از مادرم یاد گرفتیم که همه چیز و بهترینها را بابا میداند. البته فرق امثال من با بقیه فرزندان شهدا این است که ما بیشتر توانستیم از وجود پدر استفاده کنیم. پس وظیفه ما خیلی سنگینتر است نسبت به کسانی که یک سال بیشتر نداشتند که پدرشان را از دست دادند! اما من فکر میکنم چون پدرم عاشقانه به ما محبت میکرد، اصلا نمیتوانم راهی غیر از راه ایشان را در پیش بگیرم.
Sorry. No data so far.