شنبه 09 ژوئن 12 | 18:59

داستان کوتاه: آن چشم‌ها

حمزه خوشبخت

راست مي گويد… شراب! شراب مي خواهم، تنها با همين است که همه چيز فراموشم مي شود، فکر يورش هاي علويان، فکر قبر حسين بن علي با آن زائرانش که مثل خوره به جانم افتاده، فکر برادران و فرزنداني که انتظار فرصتي را مي کشند که نفسم بند بيايد، فکر علي بن محمد… فکر علي بن محمد… من امشب علي بن محمد را با تمام خدم و حشم اش مي خواهم…


حمزه خوشبخت– نگاه سنگين اش محاصره ام کرده است، بايد به بلندي کوه بروم… پاهايم تکه تکه شده اند و دارم با عقب باقيمانده پا راه مي روم… راه که نه… مي دوم… دويدن هم نه…! چرک و خون از دست هايم سرريز شده… سنگي را مي گيرم تا به قله برسم، دستم از بازو با سنگ رها مي شود، زير پايم دره اي است پر از باتلاق هاي چرک و خون… مي خواهم داد بزنم، صداي خوک و سگ در هم شده است…!

– يحيي! يحـ…يي! کدام قبرستان مانده اي؟

يحيي بن هرثمه بالاي سرم ايستاده… دارد کنيزکان را بيرون مي کند، به نفس نفس افتاده ام…، دستش را در دستانم مي گيرد…

– چاکران به فداي خورشيد عالم گير! شما را چه شده بود که ناله مي کرديد؟

– دوباره… دوباره همان چشم ها به سراغم آمده بودند… .

احساس مي کنم همين جا هم کسي دارد ما را مي بيند، مي خواهم گريه کنم و بگويم من مي ترسم… حيف که شوکت خلافت اجازه نمي دهد…

– همه اين ها در وهم شماست. دواي اين درد، شرابي است که غصه ها را بر باد دهد و خليفه را دلشاد کند.

راست مي گويد… شراب! شراب مي خواهم، تنها با همين است که همه چيز فراموشم مي شود، فکر يورش هاي علويان، فکر قبر حسين بن علي با آن زائرانش که مثل خوره به جانم افتاده، فکر برادران و فرزنداني که انتظار فرصتي را مي کشند که نفسم بند بيايد، فکر علي بن محمد… فکر علي بن محمد… من امشب علي بن محمد را با تمام خدم و حشم اش مي خواهم… . فرياد مي کشم:

– من امشب علي بن محمد را با تمام خدم و حشم اش مي خواهم…

يحيي مي رود براي اجراي فرمان… سرم دارد گرم مي شود، شرابش هر چه هست، مزه خون گرفته. بوي لحظه هايي را مي دهد که علويان را جلوي چشمم سر مي برند… از لحظه اي که بر اين تخت نشسته ام، احساس مي کنم هميشه دو چشم، خيره به من نگاه مي کنند، گاهي آن چنان مي آيند نزديک که سرگيجه مي گيرم… انگار کسي ارث پدرش را از من بخواهد… هميشه هر چشمي که مي خواست خيره ام شود، از کاسه در مي آوردم… اما آن چشم ها… چيزي از جنس نگاه علي بن محمد است… نافذ و آتشين. نگاه برّنده اش تمام تاج خلافتم را آتش مي زند و خاکستر مي کند. هزار بار خواسته ام جلوي پايش بلند نشوم اما…! من، خليفه تمام ممالک عرب و عجم و ترک، بر زمين کوبنده تمام رقيبان، در هم شکننده گردن همه گردنکشان نبايد کوتاه بيايم… من… .

يحيي لبخند به لب وارد مي شود. از اين که هيچ حال مرا نمي فهمد عصباني ام. مي خواهم به باد فحش بگيرمش… .

– يا اميرالمؤمنين! آورديمش. البته تنها… تمام خانه را گشتيم… جز قرآن و سجاده اي که بر آن نماز مي خواند چيز ديگري نيافتيم… رخصت ديدار مي فرماييد؟…

بعد هم انگاري که با خودش حرف بزند، آرام زمزمه مي کند: من که آخر نفهميدم سلاح هاي او کجاست؟!

عباي زربافم را به دوش مي کشم… سرگيجه دارم… شرابش بدجور حالي به حالي ام کرده. پرده ها کنار مي رود… هر که در تالار است تا کمر خم شده است… سرم را پايين انداخته ام… نمي خواهم چشمم در نگاهش بيفتد… چه قدر مطمئن گام برمي دارد! من چرا بايد از جايم بلند شوم؟ اين عباي لعنتي طلاباف چرا از روي دوشم مي افتد؟ چرا نبايد سرم را بالا بگيرم و بگويم بودن تو، حضور تو، عذاب من است؟ چرا بايد از تخت کنده شوم و او را به بالاي مجلس بخوانم؟ چرا صدايم بوي خوک و سگ مي دهد؟ چرا نبايد همين جام را يک جا بنوشم و اين بو را از دهانم بيرون کنم؟ صدايم را در گلو جمع مي کنم و:

– يک پياله هم براي پسر رسول خدا بريزيد…

صدايي از گلويم بيرون مي رود که نمي دانم صداي چيست؟ به جمع نگاه مي کنم، يحيي دارد مي خندد و شراب مي ريزد… پس آن ها چيز بدي نشنيده اند… دستم به وضوح مي لرزد، جام را به طرفش دراز مي کنم. لبخندي مي زنم و …

– افتخار مي دهيد؟ چيز خوبي است…

به اطراف نگاه مي کنم، تالار شلوغ است، مي خندم، قهقهه مي زنم… حالا همه سالن مي خندند… باز اين بوي خوک و…! مي دانم که حالا دارد مرا نگاه مي کند، شانه هايم سنگيني مي کند.

– گوشت و خون ما با اين چنين چيزهايي آميخته نشده… ما پاک آفريده شده ايم… و از اين آلودگي ها دوريم… دست از من بدار.

هنوز دستم دراز است. مثل گدايي که چيزي در کاسه اش نينداخته اند، دست را برمي گردانم… من خليفه … مي گويم:

– پس بزم ما را بي رنگ مگذار… شراب نشد، شعري بخوان. شعر و شراب همنشين اند…

کسي که درست نمي بينمش، از آخر تالار فرياد مي زند: مرحبا به اميرالمؤمنين… مرحبا… شعر و شراب!

نمي دانم چرا… احساس مي کنم از ادامه حرف زدن نجاتم داد… من، اميرالمؤمنين، متوکل علي الله… امرم امر خداست… نبايد دستورم زمين بماند… به چشمانش نگاه نمي کنم:

– بايد بخواني! بايد…

احساس مي کنم هر چه شراب نوشيده ام، همه را مي خواهم بالا بياورم. کلمات کش مي آيند: بايد… با ا ي د!!

بالاخره به حرف مي آيد… حرف که مي زند انگار همه جا را بوي گل گرفته است… من از هر چه بوي گل است، از هر چه گل است حالم بد مي شود… بوي گل کابوس من است… بايد بدهم همه گل ها را… .

– بر قله هاي کوه بودند، در ميان حصارها و مرداني نيرومند… ولي اين قله ها برايشان امان نبود…

بايد به قله کوه بروم… قله تنها جايي است که مي توانم بي دغدغه بنشينم… امن است… چه کسي گفته؟ من مي روم… رفتن که نه…

– از آن حصارهاي امن به زير کشيده شدند… و جايشان گورها شد. چه بدمنزلي است…

نمي توانم نفس بکشم… کمي هوا لازم دارم… به پاهايم نگاه مي کنم…

– در آن گورها، صدايشان مي زنند: هان! چه شد آن دست بندها و تاج ها و لباس هايتان؟ چه شد آن صورت هاي در ناز و نعمت پرورش يافته، که پرده ها را برايشان کنار مي زدند؟ آري اين گور است که براي پاسخ به زبان مي آيد: کرم ها بر سر خوردن شان در ستيزند!

به صورتم دست مي کشم… احساس مي کنم از درون جويده مي شوم… کرم ها… کرم ها…

– چه بسيار زماني که خوردند و نوشيدند… حالا خورده مي شوند آن خورنده هاي همه چيز…

جام را مي کوبم کف تالار… به پاهايم نگاه مي کنم… انگار فقط قسمت عقبش باقي مانده.

– چه خانه ها ساختند و چه برج ها بالا آوردند… ولي خانه هايشان، گورهايشان است… و اموالشان، آن مال هاي ذخيره شده، براي دشمنان ماند…

در چشمان منتصر، پسرم، انتظار مردنم را مي بينم… چه قدر دوست دارد اين نفس هاي به شماره افتاده ام تمام شود؟…

– آري… آن کاخ نشينان، ساکنان گورهاي تاريک اند…

سنگي را مي گيرم تا به قله برسم، دستان کرم خورده چرک و خوني ام با سنگ رها مي شود… رها مي شوم در دره اي به پهناي تمام سلسله عباسي…، دره اي سرشار از خون و چرک… رها مي شوم…

ثبت نظر

نام:
رایانامه: (اختیاری)

متن:

پربازدیدترین

Sorry. No data so far.

پربحث‌ترین

Sorry. No data so far.