یکی از حاضران در سفر جهادی اخیر بسیج به مناطق محروم استان سیستان و بلوچستان، خاطره ای از این سفر را روایت کرده است که متن آن به شرح زیر است:
بعد حضور در کاروان رسانهای اردوی جهادی در مشهد مقدس و مازندران، به این باور رسیده بودم که برای همگان تجربه حضور در این اردوها، لازم است و حتی بعد از از این سفرها به دوستانی که درباره اردوهای جهادی میپرسیدند، میگفتم که تنها باید بروید و ببینید همین.
دعا میکردم که حضور مجدد در اردوهای جهادی به مناطق محروم که نگین تمامی سفرها در رسالت رسانه ایام بود، نصیبم گردد. ۲هفته قبل بود که تلفن همراهم زنگ زد: «سلام برادر، از خاکریز خبرنگاران جبهه جهادی منتظران خورشید تماس میگیرم. ما داریم میرویم سیستان و بلوچستان»
ازآنجا که میدانست قطعا پاسخم منفی نیست- ادامه داد: «فردا (چهارشنبه) ساعت چهار صبح ترمینال ۲، خواب نمونی. یک شنبه هم برمی گریم».
خوشحالیم واقعا قابل توصیف نبود، ساعت یک شب رسیدم خونه، میخواستم بخوابم، دلم نیامد که سری به کتابخانهام نزنم، داستان سیستان رضا امیرخانی را از لای کتابها بیرون کشیدم و یکبار دیگر ورق زدنهایش را تکرار کردم تا اینکه در راس ساعت و البته با موتور از میدان شوش تا فرودگاه، راهی ترمینال ۲ شدم.
۱۶ نفری بودیم. دمای هوا در چابهار چیزی در حدود ۴۸ درجه بالای صفر بود. روی اولین پله هواپیما برای پیاده شدن که رسیدم حساب کار دستم آمد، باد گرمی در حال وزیدن بود که یک سفر طاقت فرسا را نوید میداد.
سوار اتومبیلهای از پیش آماده شده، شدیم و رفتیم به سمت سپاه نیک شهر که قرار بود محل استراحت رسانهایها باشد. گرمای هوا امانمان را بریده بود. رسیدیم به محل اسکان موقت، تا دراز کشیدیم بخوابیم برقها قطع و کولرها خاموش شد.
قطعی برق!!! شاید اگر وزیر نیرو بشنود، تکذیب میکند!
ساعت نزدیک ۴ عصر بود که حرکت به سمت روستاها آغاز شد. مسیر بعدی روستای «کجک دردپ» (جک نام درخت محلی که به صورت کج و خودرو از زمین میروید و دپ به معنای کنار رود) بود. قسمتی از جاده خاکی بود و چهارساعت طول کشید، تا با تویوتا رسیدیم.
ساکنان این روستا اگر اتومبیل شاسی بلند و کمک فنر دار نداشته باشند، راهی جز پیاده روی ۱۰ ساعته از روستا به شهر ندارند. بالاخره رسیدیم. ساکنان مهربان روستا با لهجه شیرین بلوچی برای استقبال آمده بودند. محل استراحتمان را نشان دادند، مدرسه کوچک روستا برای استراحت خانمهای خبرنگار و مقابل مدرسه که در حقیقت کف قبرستان روستا بود سهم آقایان.
صدای شغال و سگ و… قطع شدنی نبود، چایی پونه دم کرده و شام حسابی برایمان آماده کرده بودند. بعد از شام، خستگی، شوقمان را به خواب تشدید کرده بود. پتوها کف قبرستان پهن شد. به یکی از دوستان گفتم میخوای بریم تو یکی از این کپرها (خانههای بلوچی که از نی و نیزار ساخته شده بود) گفت، بریم.
آن هموطن ما را برد به اتاق خواب و یا شاید هم پذیراییشان. اتاق را که دیدم، گفتم، حاجی دستت درد نکنه قبرستان خنک تره. به زبان بلوچی گفت، بگیر بخواب اینجا جوون. گفتم اینجا یه کم گرمه، همون پیش بچهها بهتره. برگشتیم پیش بچهها.
آن شبمان همراه با ستارهها و همگام با انواع و اقسام حشرات، به صبح رسید.
صدای دلنشین اذان در روستا که مسجدی نداشت برای نماز بیدارمان کرد و بعد از آن، خورشید نسبتا نامهربان ۸صبح بیخوابمان کرد. بعد از صبحانه به داخل روستا رفتیم. شاید که چشممان به جمال اکثر دویست ساکن این روستا که متشکل از ۵۴ خانواده بودند، روشن شود.
ایوب بلوچی که پسرش به عنوان باسوادترین جوان روستا برای تحصیل آنهم در مقطع راهنمایی مجبور به ترک روستا و سکونت در شهرستان نیک شهر شده بود، میگفت که ده درصد از ساکنان کجک در سال ۹۰ درجاده خاکی این روستا دارفانی را وداع گفتهاند! یعنی ۲۰ نفر! در این روستا که قدم میزدم مدام یاد تاکیدات حضرت امام (ره) و حضرت آقا برای کمک به محرومان بودم و البته فکرش را هم نمیکردم که روزی چنین محرومیتهایی را ببینم.
با اجازه صاحب خانه وارد یکی از کپرها شدم. یک خانواده ۵ نفره آنجا بودند. یک کاسه غذا که فکر کنم صبحانه و نهارشان بود برای کل خانواده. تعارف کردند، یک لقمه را برای تبرک رد نکردم. نمیدانم چرا درآن وضعیت احساس شادمانی غیرقابل توصیفی داشتم.
رفتم بیرون؛ پیرزنی تنها نشسته بود، سلام عرض کرده و روبه رویش نشستم.
سلام مادر حالتون خوبه؟
الحمدالله، شما کی هستید از کجا آمدید؟ اینجا چکار دارید؟
توضیح دادم اما نمیدانستم چرا سرش را بالا نمیآورد. یکی از اهالی به آرامی گفت آقا این خانم (درانه شاکری) یکسال است که به دلیل بیماری آب مروارید نابینا شده؟ به ایشون گفتم، حاج خانم چرا دکتر نمیری آب مروارید علاج داره. گفت برم دکتر چیکار؟ با کدوم پول؟ تو این روستا نیازهای مهمتری از چشمان یک پیرزن وجود داره.
حرفش آنقدر دقیق بود که سکوت راهی برایم نگذاشت. وقت نوشیدن آب خنک بود، راستش بدجوری تشنم شده بود، از زهرا خانم شیش ساله خواستم زحمتشو بکشه. یک لیوان آب ولرم آورد که البته مقداری هم بدمزه بود. خنک نبودنش را گفت یخچال نداریم، با تعجب گفتم مگه میشه؟ مادر زهرا که پشت سر دخترش بود گفت، نه اینکه ما یخچال نداشته باشیم در این روستا هیچ خانوادهای یخچال ندارد.
یاد اختلاس سه هزار میلیاردی افتادم و البته وعده آقای اژهای برای برخورد بدون اغماض با متخلفان که انشاالله و به حق محرومان با درایت حضرت آقا محقق خواهد شد.
بدمزه بودنش را پرسیدم، گفت آب همان چشمهای است که چند دقیقه پیش از کنارش رد شدید، گفتم نکنه همونیه که قورباغه مرده، ماهی و دیگر آبزیانها میهمانش بودند؟!
احساس کردم ناراحت شد، بهم دلداری داد و گفت نگران نباش مریض نمیشی ما سالهاست از این آب استفاده میکنیم. البته شرمندگی حق مسئولان و مدیران و خبرنگاران بیتفاوت بود نه این خانم.
ناگفته نماند بضاعت مسئولان این شهرها در حد مقابله به وسعت محرومیتها نبود و مسئولان در حد توانشان برای کمک به محرومان دریغ نکرده بودند.
بگذریم، جهادگران گروه جهادی محمد امین (ص) از قرارگاه محرومیت زدایی شهید شوشتری نوروز امسال همراه این روستایها بودند و اهالی روستا دلتنگشان شده بودند چرا که آنها علاوه بر چند سرویس نسبتا بهداشتی، یک مدرسه که یک اتاق ۲۰ متری بود، برای اهالی روستا ساخته بودند.
مهر دانشجویان جهادی در دل روستاییها قابل توجه بود. به عبدالحمید ۲۵ ساله گفتم، مگر این جهادگرها چه کار کردند که همتون دلتنگشون شدید؟ جز اینکه چندتا کار عمرانی براتون کردن. گفت: آنها جوانهای مومنی بودند که زندگی شیرینشان را در نوروز در کنار محرومان سپری کردند رفتار آنها همچون پیامبر اسلام (ص) و علی (ع) بود.
بالاخره وقت رفتن رسید و ما بعد از صرف صبحانه با ساکنان کجک دردپ که تمامی ساکنان آن از برادران و خواهران اهل سنت بودند، خداحافظی کرده و راهی روستای محمدآباد که دهستان و از توابع شالیر بود شدیم.
این روستا وضعیت بهتری نسبت به روستای قبلی داشت. در این روستا مهمان نمایندهاش بودیم. مهمان نوازیشان هم در حد توانشان شایسته بود، بعد از ناهار، مسئولان کاروان گفتند که قرار است به روستایی برویم که نیم ساعت پیاده روی دارد. نماینده روستا یک نفر آشنا را همراه ما راهی کرد. آقای بلد با ۲ سه تن از بچهها جلوتر رفتند و ما هم پشت سرشان.
۴ خانم، هفت آقا از داخل یک دره نسبتا عمیق به سمت روستای «جهانی دردپ» راهی شدیم.
نیم ساعت گذشت راه همچنان ادامه داشت؛ نیم ساعت شد یک ساعت! نفسمان گرفت، بلد هم جلوتر رفته بود میخواستیم برگردیم. برخی دوستان میگفتند که دیگر نمیتوانند مسیر را ادامه بدهند تشنگی و خستگی دیگر اجازه ادامه راه را نمیداد. تصمیم نهایی در کف دره این بود که ادامه بدهیم.
نیم ساعت دیگر رفتیم و هیچ خبری از جهانی دردپ نبود. احساس همه ما این شد که راه را گم کردیم. به مزاح به دوستان گفتم ما مسیر را اشتباهی آمدیم و اگر مقداری جلوتر برویم باید گذرنامه داشته باشیم چرا که احتمالا وارد یکی از کشورهای مرزی خواهیم شد. بعد ازچند دقیقه، دیگر از کف دره با صدای بلند فریاد میزدیم کمک- کمک- کمک!
جلوتر که رفتیم یک باغ بالای دره بود که حکایت از نزدیک شدن ما به یک روستا داشت. انار کال که میتوانست بخشی از تشنگیمان را رفع کند روی زمین افتاده بود. طبق فتوای حضرت آقا و دیگر مراجع خوردنش حلال بود، برداشتمش، یکی از همراهان انار را گرفت و با تعجب گفت انار بلوچستانه؟ به شوخی گفتم پ ن پ انار ساوه اس. همه شواهد و قرائن حاکی از این بود که روستای جهانی دردپ در نزدیکیهای ماست.
بالاخره بعد از دقایقی یک خانه روستایی در بالایی دره رویت شد، با سرعت سربالایی را طی کرده و وارد کپر شدیم. با صدای بلند داد میزدیم یا بهتر بگویم میزدم، آب آب آب. بنده خدا صاحب خونه ترسیده بود آب خنک و یک فلاکس بزرگ چای دارچین. تا چند دقیقهای کار ما آب خوردن بود و تلاش صاحب خانه پرکردن پارچ آب.
باور کنید اگر بگویم بعد چند دقیقه حالمان طوری بود که انگار بهوش آمده بودیم، دروغ نگفتهام. آنجا منزل رسول بخش بلوچی نماینده روستا بود، چرایی تابلوی کوچکی که نام پنج تن آل عبا منزل آقای بلوچی را مزین کرده بود، سوال اولم بود که گفت: «تعجب نداره تمام اهل سنت امام حسین (ع) را دوست دارند. عشق به حسین (ع) برای همه مسلمانان است. محرم که میشود برای امام حسین عزداری میکنیم. اگر کسی خلاف این را میگوید مسلمان نیست، وهابی است. وهابیها هیچ سنخیتی با اسلام و اهل سنت ندارند».
روستای جهانی دردپ متشکل از ۲۴ خانواده و ۴۷ خانوار بود، اکثر ساکنان این روستا نسبت به اینکه از نعمت برق محروم هستند، به مسئولان شهرستان و استان گلایه داشتند.
وارد یک کپر که مدرسه کوچک دانش آموزان روستایی بود، شدم، عبدالرحیم قرآن میخواند، انا اعطیناک الکوثر… خستگی شدید حاصل از پیاده روی تقریبا ۲ ساعت و ۲۰ دقیقهای این سوال را در ذهنم تداعی میکرد که اگر کسی بیمار شد، تکلیفش چه میشود، یکی از روستاییها در جواب گفت: ابتدا باید بگویم ما سعی میکنیم که مریض نشویم! و اگرهم شدیم زود خوب شویم! اما اگر بدشانس بودیم باید تا روستای محمدآباد که یک خانه بهداشت دارد، تابوت سواری کنیم. گفتم یعنی چی؟، گفت: یعنی در تابوت دراز بکشیم و چند نفرهم زیر تابوت بروند تا روستای محمدآباد.
خبری از حاصلخیزی اندک زمینهای کشاورزی هم نبود، به آن روستایی گفتم خرج و مخارج از کجا تامین میشود، دست نوشتهای روی دیوار را نشانم داد که نوشته شده بود، و من یتق اللّه یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لایحتسب و من یتوکل على اللّه فهو حسبه ان اللّه بالغ آمره قد جعل اللّه لکل شى.
آماده برگشت شده بودیم گرچه فکر پیاده روی ۲ ساعته هم عذاب آور بود اما چارهٔ دیگری نبود، برگشتیم و در طول پیاده روی به آنچه بر ما در پیاده روی مسیر رفت گذشته بود، خندیدیم.
به روستای محمدآباد رسیدیم. مسول کاروان به بچهها گفت باید سریع به سمت بخش فنوج و روستای زبرینگ که به چهارده معصوم مشهور بود، حرکت کنیم. سوار ماشینها شده و حرکت کردیم تا اینکه حوالی ساعت۲۳ تازه به بخش فنوج رسیدیم. شب را با خستگی به صبح رساندیم. بعد از نماز صبح به سمت مجتمع روستایی پیامبراعظم (ص) حرکت کردیم. ساعت ۷: ۳۰ صبح رسیدیم به روستای زبرینگ. مسجد روستا برای استراحت آقایان و خانه یکی از اهالی برای اسکان خواهران در نظر گرفته شده بود.
به همت بخشدار فنوج که حالا خود یک جهادگر است شامی تهیه شده بود جای شما خالی بعد از صرف شام، از فرط خستگی فقط خوابیدیم. بعد از صبحانه به داخل روستا برگشتم، دانشجویان جهادی آنجا نبودند اما همه جا حرفشان بود چرا که ۳ سال است ایام نوروز را در کنار روستاییان این ۳ روستا گذرانده و برایشان خانه، سرویس بهداشتی و… ساخته بودند.
زبرینگ ۲۴ خانواده داشت ۲ خانواده آن اهل سنت بودند. جالب اینکه دانشجویان در این روستا ۲ خانه از ۴ خانهای که ساخته بودند را به خانوادههای اهل سنت هدیه کرده بودند.
مراد علیزاده با تقدیر از دانشجویان جهادی میگفت، وقتی شنیدم دانشجویان ۴ خانه ساختهاند باورم نمیشد ۲ خانه از چهارخانه سهم ماکه در بین ۲۴ خانواده این روستا، اهل سنت هستم باشد اما این کار دانشجویان به ما دلگرمی داد. دانشجویان در این روستا سد کوچکی برای ذخیره آب ساخته بودند که تمام تلاششان این است که بخشی از مشکلات کشاورزان را رفع کنند. سدی که البته به استخر کودکان تبدیل شده.
به روستای بعدی (کوردان) که چند دقیقه بیشتر با چهارده معصوم زبرینگ فاصله داشت رفتیم. ۲۵ خانواده این روستا نیز ضمن ابراز رضایت از طرح هدفمندکردن یارانهها که البته وجه اشتراک تمامی روستاها بود، از تلاش دانشجویان جهادی ابراز رضایت میکردند.
و اما آخرین روستا، مجتمع روستایی پیامبر اعظم (ص) چیل کنار بود، روستایی که آخرین خانهاش با اولین تیربرق کمتر از چهل قدم به قدم نگارنده فاصله نداشت اما با کمال تاسف ساکنان این روستا از برق محروم بودند.
به بهانه دریافت آب، با یکی از ساکنان این روستا آشنا شدم، او که از دولت به دلیل وام بدون بهره برای ساخت خانه روستایی ابراز رضایت میکرد، گفت: گفتهاند ده میلیون وام به طور مرحله به مرحله برای ساخت خانه به ساکنان این روستا میدهند اما واقعیت این است که ما توان کافی برای بازگرداندن این پول را نداریم مگر اینکه دولت شرایط ما را در دریافت اقساط وام در نظر بگیرد.
روستای چیل کنار را به مقصد زبرینگ و این روستا را به مقصد ایرانشهر ترک کردیم، بعد از ۳: ۳۰ ساعت آنهم با سرعت ۱۲۰ کیلومتری و با ماشینهای سرحال!!! ساعت ۱۲ شب به ایرانشهر رسیدیم شب را میهمان سپاه ایرانشهر بودیم و صبح زود با پرواز ده و چهل دقیقه، ایرانشهر را به مقصد تهران ترک کردیم. اما وقتی به تهران رسیدم، این اردو برایم درس زندگی بود، به یکی از دوستان میگفتم اگر ساکنان شمال، غرب، شرق و حتی جنوب تهران زندگی محرومان را از نزدیک ببینند شاید تا به آخر عمر دیگر ناشکری نکنند و باشد این حکایت برای همه ما درس عبرت. این بود داستان بلوچستان…
Sorry. No data so far.