«قلادههای طلا» کمترین بخش گفتوگو با ابوالقاسم طالبی را به خود اختصاص داد. خاطرات بچههای انقلاب کم نمیآورد از آثار دراماتیکشان. و شاید چون در چنین ماجراها و فراز و فرودهایی زیستهاند و تجربه کردهاند، وقتی قصه میگویند یا میسازند هم حس همدلی و همراهی برمیانگیزاند.
از کودکی شروع کنیم …
من ابوالقاسم طالبي طادي هستم. طادی يكي از روستاهاي لنجان است که آقاي پرویز شيخ طادي هم اهل آنجا است. دو فامیل بزرگ در آن روستا ساکن اند که یکی با نام شیخ طادی معروف است و دیگری به نام طالبی. محصول کشاورزی آنجا هم برنج است. پدرم با برادرش اختلاف پیدا کرده بود و به همین دلیل در چهارده سالگی به شهر آمد. بیست سی نفر از هممحلی هایش در كارخانه زاينده رود كار ميكردند. از پدرم خواستند تا به کارخانه برود و برایشان چای و غذا درست کند. پدرم تمیز کار میکرد و خوش سلیقه هم بود. حتی دستپختش از دستپخت مادرم هم بهتر بود. به همین دلیل مورد توجه رئیس کارخانه قرار گرفت. او که ارباب یک روستا هم بود از پدرم خواست تا همراهش به روستا برود. پدرم هم قبول کرد و اول پیشکارش شد و بعد از مدتی نائب ارباب شد. در همان روستا بود که پدرم با مادرم ازدواج کرد. پدر مادرم با ارباب اختلاف پیدا کرد. آن زمان اگر فردی با ارباب اختلاف پیدا میکرد از روستا بیرونش میکردند. ده مال ارباب بود و او به خودش حق میداد که این گونه عمل کند. پدربزرگم هم مجبور به ترک روستا شد. پدرم همراه او رفت و در روستایی به نام استینا اقامت کرد. من سومین فرزند آنها بودم که در پنجم اردیبهشت هزار و سیصدو چهل در استینا به دنیا آمدم و تا کلاس پنجم هم در آنجا درس خواندم. برادرم در خانه عبدالحسين سپنتا کار میکرد. برادرم هم به مدرسه میرفت و هم بچه آنها را نگه ميداشت. ما آنجا ساسان و بهمن سپنتا را ميديديم. در سال پنجاه ودو یا پنجاه و سه بود که همراه دو برادرم به اصفهان آمدم و در مدرسه هدف ثبت نام کردم. مدتی بعد مادر و خواهرم هم به ما ملحق شدند. پدرم در روستا کشاورزی میکرد و حاضر نبود در شهر اقامت کند. معمولا رفت و آمد میکرد. برای رفتن به مدرسه از کنار سینما مهتاب رد میشدیم. روبروی آن پارکینگی بود که هم گاراژ اتوبوسهای روستاهای منطقه بود و هم مرکز توزیع تره بار. اسمش بنگاه شادی بود. دهاتیها وقتی به شهر میآمدند بیلهایشان را هم برای تعمیر همراهشان میآوردند و وقتی هم میخواستند به سینما بروند آنها را در آن پارکینگ میگذاشتند. به همین دلیل به سینما مهتاب میگفتند سینمای دهاتی ها.
غیر از درس به چه کاری میپرداختید؟
نوشتن برایم مهم بود. دوم راهنمايي بودم که اولین قصه ام را نوشتم. آن زمان من خطم خیلی بد بود اما در عوض انشا نوشتنم بسیار خوب بود. حتی یادم هست که یک دفعه درباره یک موضوع برای بیست نفر انشا نوشتم. معلم ادبیات ما که اسمش خانم سیفی نژاد بود تعجب کرد. گفت که اگر تو واقعا میتوانی بنویسی پس قصه بنویس. من هم قصه ای نوشتم و به او دادم. یادم هست که در آن قصه گفته بودم که من آدمی مبارز هستم و به شهر میروم و پولدار میشوم و به روستا برمی گردم و آن را نجات میدهم.
احتمالا متاثر از داستانهاي محمود حكيمي بودید؟
اولين داستاني كه خواندم نوشته ایشان بود. «جوانان چرا»ي آقاي مكارم را هم ميخواندم. برادرم كتابهاي مايك هامر را ميخواند که داستانهای پلیسی داشت. در سالهاي پنجاه و پنج و پنجاه و شش بود که با شريعتي آشنا شدم. چیزی از کتابهاش نمی فهمیدم، اما یادم هست که تکیه بر مذهب را بیش از بیست بار خواندم. میخواستم صفحه هایش را هم از حفظ داشته باشم. قرار بود در جایی صحبت کنم و مجبور بودم از این طریق خودم را آماده کنم. جالب بود که چیزی از آن نمی فهمیدم اما خیلی خوب میتوانستم حرف بزنم!
غير از مطالعات از چه کسانی تاثیر پذیرفتید؟
من بيشترين تأثير را از مادربزرگ مادری ام گرفتم. هنگام تولد من او قابله بود و چون اسم پدرش ابوالقاسم بود اسم من را هم ابوالقاسم گذاشت.
مادربزرگم درباره من میگفت که او بابای من است! معمولا روزها به خانه ما میآمد و شب که میخواست برگردد مرا همراهش میبرد. او خیلی مذهبی بود. به همین دلیل هیچ کس در خانواده ام به اندازه من مذهبی نشد. درباره انقلاب هم هيچ كس مثل من انقلابي نشد. همیشه درباره انقلاب با هم دعوا میکردیم.
اوائل انقلاب سلطنتطلبها يك راديو به نام راديو آزادي راه انداختند. به آن راديو بختيار هم ميگفتند. مادرم رادیو آزادی گوش میداد. سال پنجاه و شش یکی دو نفر از دوستان همفکرم را به خانه میآوردم. یکی از آنها به نام شاکری بود که بعدا شهید شد. عكس جلال آل احمد را به دیوار اتاقم نصب کرده بودم. معمولا كتابهايش را ميخواندم و این مقدار طنزی که در کلام و نوشته هایم هست متاثر از طنزهای اوست. عکسی که نصب کرده بودم در قاب بزرگی بود و همان عکسی هست که جلال دو دستش را روی عصا گذاشته است و ریش سفیدی هم دارد. دوستانم وقتی عکس را دیدند به این تصور که عکس بابابزرگم هست گفتند که آدم عکس بابابزرگش را به این بزرگی روی دیوار نصب نمی کند! هنوز هم وقتی آن خاطره را مرور میکنیم میخندیم. برادرم هم عکس صمد بهرنگی را به اتاقش زده بود. البته من آثار او را هم میخواندم.
اين نوع تفاوتها در گرایش به افراد یا افکار قاعدتا نمی توانست از روستا شکل بگیرد. به نظر شما تحت تاثیر معلمها شکل میگرفت یا از فضای جامعه متاثر میشدید؟
خواهر من در مدرسهاي به نام آناهيتا درس ميخواند. معلم ادبياتشان گروهی از دانش آموزانش ایجاد کرده بود که نود درصد آنها چپ بودند. او هنوز هم زنده است و کتاب مینویسد. در خانهاش هم جلساتي داشت که پنجاه شصت نفر آنجا جمع میشدند. دانشجوها هم میآمدند. من هم چند دفعه به آن جلسات رفتم. آنجا به من ميگفتند «قاسم فالانژه». همیشه با آنها درگیری داشتم.
بحثها ادبي بود یا سياسی؟
همه بحثها سياسي بود. منتها ایشان معلم ادبيات بود و معمولا يك بیت از حافظ ميخواند و ميگفت که حافظ دارد ميگويد كه بايد خرقهها را آتش زد و… . من آن زمان خیلی تند بودم طوری که داشتم به سازمان مجاهدین نزدیک میشدم. آنها هم در مدرسه خیلی روی من کار کردند. در آن جلسات من با شنیدن این نوع حرفها شروع میکردم به انقلابی حرف زدن و هرچه از شریعتی حفظ بودم را تکرار میکردم.
از ایام انقلاب خاطره ای دارید؟
مادرم در را ميبست تا ما بيرون نرويم. بعد از مدتي فهميد وقتی میخوابد من از پشت بام همسایهها بیرون میروم. یکی از همسایهها قضیه را به او گفته بود. البته به قول خودش نمی خواست شکایت کند فقط میگفت که بد است بچه شما نصف شب روی پشت بام ما بیاید. مادرم گفته بود من فکر میکردم او میخوابد. همسایه ما هم گفته بود که بچه ات سردسته است. يك شب از مادرم پول گرفتم تا گوسفند بخرم و جلوی دسته قربانی کنم. وقتی فهمید که دسته ما تظاهرات میکند گفت که من فکر میکردم پول را برای دسته عزاداری امام حسین میخواهی. آن ایام ما شبها دسته را میانداختیم.
در مدرسه بیست سی نفر بودیم که خیلی جنب و جوش داشتیم. کلاسها را تعطیل میکردیم و عکس شاه را پایین میآوردیم. روزی که قرار شد عکس شاه را پایین بیاوریم در کلاس را قفل کرده بودند. من از پنجره وارد کلاس شدم و عکس شاه را بیرون انداختم. همه الله اکبر میگفتیم و شیشهها را شکستیم.
یک شب رفتم جایی که به آن قرار گاه میگفتیم و تظاهرات را از آنجا سامان میدادیم. چند نفر روز بعد به منزل ما آمدند و به مادرم گفتند که پسرت شناسایی شده و میآیند او را دستگیر میکنند. چون از تظاهرات ما عکس گرفته بودند و به راحتی میتوانستند مرا شناسایی کنند. مادرم اصرار کرد که به روستا بروم. من به روستا رفتم. آنجا هم کدخدا پدرم را تهدید کرد. در نهایت من همراه چند نفر سرباز فراری که از جمله آنها برادرم بود به بندرعباس رفتیم. چند روزی آنجا بودم که انقلاب پیروز شد.
اولين بار اسم امام را چه وقت شنیدید؟
وقتی مکلف شدم . از روحانی محلمان خواستم تا یک رساله امام به من بدهد.
مسجد هم ميرفتيد؟
ده ما يك مسجد داشت که من خیلی دوستش داشتم. مردم زمستانها که بیکار بودند معمولا کنار خانه ما مینشستند و در ضمن آفتاب گرفتن چای میخوردند و حرف میزدند. وقتی مسجد ساخته شد قدری فضای نشستن مردم کم شد. همیشه میگفتند باید مسجد را تعمیر و بزرگ کنیم. از اینکه سالها میگذشت و تصمیمشان را عملی نکرده بودند خیلی ناراحت بودم. وقتی انقلاب پیروز شد اولین کارم این بود که مسجد را تعمیر و بزرگ کردم.
در اصفهان هم مسجد میرفتید؟
بله. پدر آقاي مهدوي که الان نماینده مجلس خبرگان است، امام جماعت مسجد ما بود. فرد دیگری هم بود که معلم بود و مسابقه برگزار میکرد و جایزه میداد. من همراه برادرم معمولا به این مسجد رفت و آمد میکردیم. من بازیگوشتر از این بودم که بخواهم در مجموعه ای قرار بگیرم. البته در دبیرستان که بودم جنبشیها خیلی تلاش کردند تا مرا جذب کنند. فردی بود که اسمش حبیب توده ای بود. خیلی اهل مطالعه بود. او مامور شده بود که مرا جذب کند. وقتی از خانه بیرون میآمدم میدیدیم که حبیب ایستاده است یا وقتی به چهارباغ میرفتیم باز هم میدیدم که آنجاست. سینما هم که میرفتم او را میدیدم. او آنقدر بحث کرد که من کم آوردم. گفتم من امام حسینی هستم. او گفت که ما با امام حسین مشکلی نداریم. حتی میگفت ما روحانی داریم که در حوزه درس میدهد اما توده ای است. به من میگفت تو حسینی باش، اما عضو حزب توده هم باش. من قبول نمی کردم و در نهایت از دست من خسته شد و گفت که قاسم متحجر است.
دسته بندیها در دوره دبيرستان چگونه بود؟
به غیر از حزب اللهیها ؛طرفداران مجاهدین خلق به جنبشیها معروف بودند. گروه دیگری هم بودند که به نام امتیها شناخته میشدند که هوادار دکتر پیمان بودند و گروه دیگر هم چریکهای فدایی. در بیرون هم توده ایها بودند.
امتيها یا جنبشيها چكار ميكردند؟
امتيها اساساً از اول سر چهارراه روزنامه ميفروختند. كتكبزن و كتكبخور نبودند. خودشان ميگفتند كه ما پيرو خط امام هستيم. ما با امتيها خيلي مشكل خاصی نداشتيم، اما با منافقين حتی درگيريهای فيزيكي هم داشتیم. وقتی درگيري ميدان انقلاب اصفهان پیش آمد ما در باشگاه در حال تمرین بودیم. از همانجا بدون کفش میدویدم تا خودمان را به صحنه درگیری برسانیم. فکر میکردیم چون باشگاهی هستیم مثلا هر کدام از ما میتوانیم ده نفر را بزنیم. البته وقتی رسیدیم که درگیریها پایان یافته بود.
اسم باشگاه چي بود؟
والعصر.
تكواندو بود؟
بله. اصلاً تكواندو حزب اللهي شده بود! آقاي مجتبی راعي هم مدتی کشتی گیر بود اما بعدا به باشگاه ما آمد. این آقای پولادگر رئیس فدراسیون هم از بچه های باشگاه ماست.البته بیست سی نفر از همان بچهها بعدا شهید شدند.
در درگيريهاي بعد از انقلاب اصفهان شما كدام طرف بوديد؟ با گروه سید مهدي هاشمي بوديد؟
نه. اصلاً مشكل من اين بود و يكي از دلايل مهاجرتم همين بود.
بعضی میگویند تمام خط و خطبازيها با اجازهتان از اصفهان شروع شد.
ما در پادگان غدير بوديم. پادگان غدير ولايي بودند و با آقا هم خوب بودند. طيف آقاي نمازي بودند که الان امام جمعه كاشان است. سپاه اصفهان طيف آقاي طاهري. طاهري به عنوان يك آدم انقلابي و حزباللهي مطرح بود و نمازیها طرفدار سرمايهداري!
پس شما جزو طرفداران سرمايهداري بوديد!
نه. اتفاقاً در همان پادگان هم خيلي حرف ميزدم و سؤال داشتم اما نتوانستند جذبم كنند. ميگفتند كه طالبی نماز جمعه ای است. چون من به نماز جمعه میرفتم.
نماز جمعه آقاي طاهري؟
بله. ميگفتم نماينده امام است و بايد رفت. آنها ميگفتند كه اين مسأله دارد. نهايتاً ما هميشه همين جوري بوديم.
کی جبهه رفتيد؟
اوج دعواهاي بنيصدر بود که با هشت ده نفر از دوستان وارد بسيج شدیم. مدتی بعد هم تصمیم گرفتیم به جبهه برویم. همراه چند نفر از دوستان مدتی در پادگان الغدیر آموزش دیدیم و بعد به جبهه رفتیم. از جمله دوستانم دو برادر به نام شاه زیدیها بودند که در پیرانشهر شهید شدند. دو نفر با نام قربانی هم بودند که تا پایان جنگ در جبهه بودند. یکی از آنها با نام آقای کیوان داریان پانزده ساله بود که شهید شد.
ماجراهای خرداد 60 وعزل بنی صدر و هفت تیر و … کجا بودید؟
وقتی بنيصدر عزل شد، ما در حال گذراندن روزهای آخر دوره آموزشي بودیم. آن روزها هنوز سپاه منسجم نبود و تیپ یا گردان و گروهانها تشکیل نشده بود. اسم میگذاشتند دسته عمار یا مثلا گروه میثم. میخواستیم به صبحگاه برویم که خبر انفجار حزب را شنیدیم. کلاسهای آن روز هم تشکیل نشد و از ما خواستند در نماز خانه جمع شویم. آنجا بود که رسما خبر را به ما گفتند. همان شبی که بنی صدر عزل شد بچه های اصفهان که دارخوین بودند عملیات فرمانده کل قوا خمینی روح خدا را انجام دادند. آقای رحیم صفوی هم مسئولشان بود. ظاهرا دو سه ماهی بود که تونل کنده بودند و توانسته بودند دو سه برابر تعداد خودشان اسیر بگیرند. سردار صفوی در حالی که زخمی بود آمد و قضیه را به ما گفت. چون احتمال میداد که عراق پاتک میکند ما را به آن منطقه بردند. سه چهار روز از آموزش ما مانده بود که به منطقه ای رفتیم که در دارخوین به انرژی اتمی معروف بود. هوا خیلی گرم بود. تعدادی کانکس آنجا بود که کولر گازی هم داشت اما کار نمی کرد. بعد از چهار پنج روز ما را به خط اعزام کردند. شب دوم حضور ما در خط بود که عراق آنجا را کوبید. زمین و زمان را به هم دوخته بودند. من خیلی وحشت کرده بودم. ترس به معنی واقعی کلمه آنجا برایم ملموس شده بود. قبل از شروع درگیری من نگهبان بودم. فرد بعدی آمد و پست نگهبانی را از من تحویل گرفت. من خواستم بخوابم که احساس کردم دیوارهای سنگر دارد کنده میشود. حقیقتا احساس میکردم که مثل فیلمهای وسترن که اسبها با گاری میتاختند، بیست سی تا اسب دارند میتازند. ارتش عراق کلاسیک بود و معمولا در روز عملیات میکرد. ظاهرا آن عملیات اولین عملیاتی بود که عراق در شب انجام داده بود. همان شب برای اولین بار بود که تکاور عراقی را از نزدیک دیده بودم. یکی از آنها که هیکل بسیار گنده ای داشت و تیر هم خورده بود آمد بالای خاکریز و همین طور به ما نگاه میکرد. به هر طریق بود آن شب را مقاومت کردیم. صبح رفتم که چند نفر از دوستانم را ببینم. تعدادی از آنها زخمی و چند نفر هم شهید شده بودند. آقارحیم صفوی و آقای کردآبادی که مسئول خط ما بود آمدند. مدتی در سنگر نشستیم. آنها موقعیتها را بررسی میکردند. جلوی من میگفتند که اگر امشب از این طرف بیایند میتوانند با سیم سر بچهها را ببرند و اگر از آن طرف بیایند و نارنجک بیندازند میتوانند سنگرهای ما را از بین ببرند. من وحشت زده بودم واینها با حرفهایشان ترس مرا بیشتر کردند. بعد به من گفتند که دیشت خیلی شجاعت به خرج دادید! دستتان درد نکند. یک تویوتا آمد و گفت ما به اهواز میرویم تو هم بیا. مثل اینکه وضعیت مرا فهمیده بودند و با هماهنگی خواستند مرا به اهواز ببرند.
در بیمارستان اهواز چند نفر از دوستانم را دیدم و حالم بهتر شد. همانجا تلفن زدم به شهرستان. دوستم گفت بیا امتحان بده وگرنه میافتی. سه چهار تا از امتحاناتم مانده بود. تصمیم گرفتم چند روزه بروم و برگردم. وقتی آمدم سه چهار روز بعد عملیات شد و حصر آبادان شکسته شد. بعد از مدتی من به کردستان رفتم و نزدیک به دو سال آنجا بودم. آنجا گفتند شما باید آمپول زدن را بلد باشی. یک متکا به من دادند و یک آمپول. گفتند بزن تا یاد بگیری! و از این طریق دکتر هم شدم! از آنجا که مطالعه میکردم و خوب هم حرف میزدم مدتی بعد به من گفتند شما باید بروی در گزینش. شدم مسئول پرسنلی بسیج سقز. بعد از مدتی معاون عملیات شدم و گاهی به عملیات هم میرفتم. سردار رادان را آنجا شناختم.
که در ساخت قلادهها به دردت خورد!
بله. یک موتور داشتم که با آن به این طرف و آن طرف میرفتم. منطقه برفی بود و جاده لغزنده. یک بار که خواستم بپیچم زمین خوردم. یکی آمد موتورم را بلند کرد و کلاجش را که شکسته بود با سکه باز کرد و درست کرد. دو سه نوبت دیگر هم او را دیده بودم، اما اسمش را نمی دانستم. چند سال قبل خود آقای رادان این خاطره را برای من تعریف کرد و من تازه فهمیدم که او همان فردی است که به من کمک کرده بود. البته هنوز هم هر وقت موتورم زمین میخورد به کمکم میآید!
هر کدام از بچهها شهید میشد, خیلی اذیت میشدم. نمی توانستم تحمل کنم. یک با ر طاقتم طاق شده بود به هر طریقی بود خودم را به منطقه رساندم. یک تویوتا گرفتم و به طرف پنجوین رفتم. نزدیک خط که شدم نگذاشتند ماشین را جلو ببرم. سوئیچ را به نگهبانی که آنجا بود دادم و گفتم اگر جنازه مرا آوردند ماشین را به بسیج سقز تحویل بده. لباس سپاه تنم بود. گفتند کارت شناسایی ات کو. گفتم همه مرا میشناسند و کارت همراهم ندارم. آنها از ترس اینکه مبادا منافق باشم احتیاط میکردند. حتی یکی از آنها گفت که باید اعدامش کنیم! گفتم یعنی چه که اعدام میکنیم. گفت شما را میکشیم اگر خودی هستی به بهشت میروی و اگر منافق هستی به جهنم! یک بنده خدایی آمد که فکر میکنم یکی از باکریها بود. گفتم برادر گفتیم بیائیم جلو و بجنگیم تا شهید شویم، لااقل دو تا بعثی را بکشم. گفت بهتر است که با ماشین غذا برگردید وگرنه اعدام میشوی. گفتم حالا که این طور است بگذار دو رکعت نماز بخوانم. ماشین غذا هم آمده بود و همین که من به نماز ایستادم سر و صدای خمپارهها شروع شد. اصلا معلوم نبود من چه جوری نماز خواندم.
بلافاصله پریدم پشت ماشین و کنار قابلمه غذا دراز کشیدم. ماشین در تیررس بود و مجبور بودیم خودمان را نجات دهیم. قابلمه هم مرتب بالا و پایین میرفت و میخورد توی سر من. وقتی فهمیدم که قضیه جدی است میگفتم خدایا من تازه میخواهم بروم خواستگاری بهتر است فعلا شهید نشوم.
ودعایتان مستجاب شد….
یکی از دوستان همرزمم اسمش طباطبايي بود. وقتی بيرون ميرفتيم او سنگر را تميز ميكرد و خاكشير يخمال ميآورد. بعدا از ناحیه پا جانباز شد. در یکی از عملیاتها من و ایشان به عنوان نیروی پشتیبانی بودیم. در ماشین کنارم نشسته بود و نامه ای را میخواند. فهمیدم مال خواهرش هست. گفتم خواهرت چند ساله است؟ گفت هفت هشت ساله. دیدم دستخط خیلی زیباست و دختر هفت هشت ساله نمی تواند آنگونه بنویسد. فهمیدم که نمی خواهد اطلاعات بدهد. بعدا که مجروح شد وقتی برای عیادتش رفتم خواهر و مادرش را دیدم. تقریبا دو سال خواستگاری من طول کشید تا توانستم آنها را راضی کنم. مادرم رفت و گفت بچه من شما را میخواهد چرا اینهمه اما و اگر میآورید. خانم من خیلی حجاب داشت طوری که من فقط نوک دماغ و مقداری از پیشانی ایشان را دیده بودم، اما نمی دانم که چگونه به دلم نشست. هر روز هم كه ميگذرد، بيشتر دوستش دارم. تا بيست و دو سالگي هر دفعه که مرخصي ميآمدم به خواستگاري اش ميرفتم. پدرش فهمیده بود که مادر من انقلابی نیست. البته مادر من هم نماز میخواند و چادری هم بود. خانواده خانم من خیلی مذهبی بودند. روي كارت ازدواجمان هم عكس امام بود. متنش این بود: «عالم محضر خداست، در محضر خدا معصيت نكنيد. كنيز حضرت زهرا و سرباز امام زمان جشني بر پا ميكنند و شما را به سلام و صلوات دعوت ميكنند.» من هنوز هم کارتم را دارم. با همان لباس سپاه سر سفره عقد نشستم. آن موقع لباس سپاه خیلی قداست داشت. بعضا بچه هایی که لبنان میرفتند میگفتند که مردم روی لباس دست میکشیدند و دستها را به صورتشان میمالیدند.
بعد از مدتی در اصفهان مربی گردانهای آموزشی شدم. من مربي آتشبار بودم و بچههايي كه در توپخانه بودند پیش من آموزش كلاسيك ميديدند.
برسیم به سینما.
قصه سينما براي شما از كجا شروع شد؟ تلويزيون داشتيد؟
برادرم در هوانيروز بود و ما از سال پنجاه و شش تلويزيون داشتيم. اولین بار که به سینما رفته بودم خیلی کوچک بودم. یادم هست با دوچرخه زمین خوردم و سرم خونریزی کرد. مرا به شهر آوردند و بعد از مطب دکتر بود که به سینما رفتیم. البته از فیلمش چیزی یادم نیست.
کدام فيلمها به یادتان مانده است؟
من به بروس لي خيلي علاقه داشتم. به همین دلیل اگر فیلم رزمی بود حتما میرفتم. اولين ورزشي كه انتخاب كردم هم ورزشی رزمي بود. هم آمادگي جسمي من خيلي خوب بود. نسبت به هیکلم آدم قلدری بودم و دركردستان هم كه بودم، جنگ چريكي میکردم.
مجلات سينمايي را میخواندید؟
آن زمان مردم بیشتر از کارگردانها یا مجلات سینمای به بازیگرها علاقه نشان میدادند. من خودم هم چنین علاقه ای نشان نمی دادم. اما دوستی داشتم که حتی توالت خانه اش هم پر از عکس بود. البته آن روزها برای سینمادار عکس و پوستر خیلی مهم بود. در کوچه ما فردی بود که با سینمادارها رفیق بود و میتوانست عکس هنرپیشهها را گیر بیاورد. از این طریق برای خودش درآمدی درست کرده بود. پول یا بلیط مسابقه فوتبال میگرفت و عکس میداد. بعدا ما به خیابان بزرگمهر منتقل شدیم. البته بیشتر رفقای من ما همان خیابان رکن الدوله هستند و چند نفر از آنها هم شهید شدند. من تا سال 1368 در اصفهان بودم. و و اولین فیلم شانزده میلی متری ام را هم با انجمن سینمای جوان ساختم. در اصفهان که بودم پاسدار بودم و مربی آموزشی.
از چه وقتی ورود شما به سینما جدی شد؟
معمولا قصه مینوشتم اما چون دستخطم بد بود به هیچ کس نشان نمی دادم. در کردستان هم که بودم قصه مینوشتم. برعکس من دست خط همسرم خیلی خوب است. او آنها را پاکنویس میکرد. من بعضا با پنج اسم در مسابقات شرکت میکردم و قصه هایم را میفرستادم. يك سال در مسابقات حرم امن كه بينالمللي بود، شركت كردم و سوم شدم. ولي به اسم پدر خانمم بود. به آن مرکز زنگ زدم و گفتم كه طالبي هستم. گفتند، ما طالبي نداريم ولي از اصفهان يك نفر به نام فلانی برنده شده.
الآن چيزي از آن نوشتهها دارید؟
طالبي- بله. البته الان که آنها را میخوانم احساس میکنم که چندان هم قوی نیستند. یک بار هم نمایشنامه نوشتم. برادرم پرستاری میخواند و قرار بود در انجمن اسلامی یک نمایش به نام مراد را کار کنند. آقای جهانبخش سلطانی قرار بود کارگردانش باشد. او نتوانست برود و به برادرم گفته بودکه شنیدم برادرت اهل قلم است این را به او بده. من نمایشنامه را خواندم و احساس کردم که غلط است. خودم اصلاحش کردم و با نام آن کس که نداند به ایشان دادم. نمایش اجرا شد و سی شب هم اجرا شد. كار بعدي را خودم نوشتم و خودم هم كارگرداني كردم.
برادرتان هم بازي ميكرد؟
بله. یک نمایشی را به نام«درد جامعه ما» به مدت دو شب هم در هلال احمر اجرا گذاشتيم. شب سوم اصفهان موشک خورد. ما هم اجرای نمایش را تعطیل کردیم. بعد از آن با سینمای جوان کار میکردم. اصفهان يك شهر پر خط و خطوط است. اين درگيريها هم خسته كننده بود.
وقتي كه به هنر آمدم بعضی فضاها دست طرفداران مهدي هاشمي بود. زماني كه مخملباف آمد شبهای زاینده رود را کار كند، همه امكانات دست شخصي به نام مرتضي مسائلی بود. سينماي بنياد شهيد دستش بود و سالن و نور هم داشت.
« فرماندار» مخملباف را هم او كارگرداني كرد.
بله. مخملباف دو فيلم بايسيكلران و شبهاي زاينده رود را هم آنجا ساخت. من آنجا با مخملباف يك شب بعد از دیدن فیلم عروسی خوبان يك بحث سه چهار ساعته چالشي داشتم. تازه سيد مهدي هاشمي را دستگير كرده بودند. مخملباف به من گفت، تو با اين انديشهات يك روزي سيد مهدي هاشمي فرهنگي ايران ميشوي. من هم به او گفتم كه شما سيد مهدي هاشمي ميشوي. او تازه باغ بلور را منتشر كرده بود و هنوز دستفروش نيامده بود.
به عروسي خوبان منتقد بوديد؟
بيشتر به باغ بلور منتقد بودم. به نظرم خيلي نكات انحرافي داشت. رمانش را خوانده بودم. مخملباف قبول نمی کرد. حافظه خوبی هم داشتم و حتی شماره صفحات و دیالوگها را هم برایش میخواندم. او حیرت میکرد. كم كم اين گروه با ما فاصلهاي پيدا كردند. يك سري بچهها هم در مسجد انقلاب اصفهان بودند که اگر بخواهیم چپ و راستی محاسبه کنیم آنها چپ بودند. در میان آنها سینماگر هم بودند. آنها ما را قبول نداشتند. جناح راست هميشه متأسفانه نسبت به مسائل تبليغاتي و سينما يك موضوع نفي داشت. برخلاف آنها چپها این جور نبودند. ما میگفتیم فقط امام و آن وسطها کار خودمان را میکردیم.
من بعد از آن با سینمای جوان کار میکردم. مدتی آقای مهدی قاسمی مدیر آنجا بود. او مرا با آقای مسائلی آشتی داد. آقای مسائلی بعد از قهر کردن مخملباف او هم با ما قهر کرده بود. او به من گفت تو بیا و فیلم بساز و من کمکت میکنم. البته شرطی هم گذاشته بود که نگاتیو فیلم را خودم تهیه کنم.
ظاهرا سال شصت وشش بود که من يك سناريو براي سينماي جوان نوشته بودم. به وسيله پست براي وزارت ارشاد فرستاده بودم و اين تصويب شده بود. يك روز براي من نامه آمد كه اين فيلمنامه تصويب شده و شما بيا اينجا، كار كن. آمدم تهران و آقاي مسعودشاهي را ديدم. رئيس سينماي تجربي بود. گفتم، من طالبي هستم كه سناريوام تصويب شده. ايشان آقاي شمقدري را به من معرفي كردند و گفتند اگر آقای شمقدری كارگرداني بكند، ما ميپذيريم.
فيلمنامهتان چه بود؟
آن روز اسمش قطعه سيزده بود. بعدا ویرانگر را از روی آن اقتباس کردم. قبل از آن در سینما جوان « تر و خشک» را که شانزده میلیمتری بود ساختم. آقای مهدی قاسمی فیلمبردارش بود و آقای مسائلی هم تهیه کننده اش. نگاتیو فیلمها را از آقای تخت کشیان گرفته بودم. دوستان پول این نگاتیوها را به من نداده بودند و من مجبور شدم مقداری اثاثیه خانه ام را بفروشم تا بتوان پول نگاتیوها را بدهم. من هميشه از مامورهایی كه ميريزند و دستفروشها را جمع ميكنند، ناراحت بودم. گردن كلفتي و بد خلقي هم ميكردند. من را خيلي اذيت ميكرد. تر و خشک درباره اينها بود. میگفتم که اینها دست فروشها را جمع میکنند و گداها را جمع نمیکنند.
فيلم را داريد؟
نه. ظاهرا نگاتيوها گرين داشته و مشكل پیدا کرد. البته بعداً يكي به من گفت كه نور دادهاند.
در اصفهان هر جايي ميرفتيم، همين مكافات را داشتيم. غیر از گروه مسائلی ارشاديها هم بودند كه ما به آنها میگفتیم طاغوتيها. بعد از اين سناريو من به اين نتيجه رسيدم كه هر كاري كه بايد بكنم، ديگر بايد در تهران انجام بدهم. براي همين به تهران آمدم. درتهران نقدی به نام سجیل نوشتم که برای چند نفر از جمله آقای علی مطهری فرستادم. البته آن زمان من او را نمی شناختم. با عنوان پسر آقای مطهری برای انتشارات صدرا فرستادم. ایشان تماس گرفت و گفت بیا پیش من. به من گفت که قرار است داماد ما آقای لاریجانی وزیر ارشاد شود بهتر است پیش ایشان بروی. آقای لاریجانی هم پنج شش حکم برای من نوشت و من در شوراهای مختلف بودم.
مضمون سجيل چي بود؟
نقدهاي بسيار تند.
نقد عليه سينما؟
عليه نوع فيلمها و نوع نگرش. در آن سی تا فیلم را بررسی کرده بودم. الان آن را دارم و هرازگاهی میخوانم تا یادم نرود چه جور فکر میکردم.
چقدر با افكار امروزتان تفاوت دارد؟
با توجه به اين كه من اصلاً در فضاي سينما نبودم نگاه فقهي و مسلماني ميكردم. مثلاً ميگفتم اين زن يك ذره موهايش بيرون است. اين زن جلوي مرد عشوه آمد. اينجا عليه انقلاب، نماد انقلابي و ضد انقلابي دارند. مفاهيم اينها بود. يك خرده هم از شهيد آويني و سوره متأثر بودم.
سوره را ميخوانديد؟
مشتري سوره بودم. يك شخصي به نام فرهاد گلزار مينوشت كه بعداً فهميديم شهيد آويني است. آويني را هم ديدم. زمانی که در اصفهان بودم سناریویی را نوشتم به نام « راه حل» که در حوزه تصويب شد. پولی هم بابت آن گرفتم. بعد از آن بود که تصميم گرفتم به تهران بيايم. راه حل درباه گداها بود. تحقيق مفصلی هم راجع به آنها كرده بودم. خيلي فيلمنامه قشنگي بود. آن را شصت هزار تومان از من خریدند.
سينمايي نوشته بوديد؟
بله. آن شصت تومان اولين نان سينما بود كه من خوردم. سناريوي من را کس دیگری كار كرد به شهيد آويني شكايت كردم. گفتم اين مال من است. چرا نوشتهاند فلانی . گفت آقاي طالبي هيچ چيز از دست ندادهاي. برو خدا را شكر كن كه اسمت را ننوشتي. کارگردان متن مرا تغییر داده بود.
از جمله طرحهای من در ارشاد آزاد کردن ویدئو بود. يكي هم ممنوع كردن ماهواره. در شوراها كه بودم، خيلي سختگير بودم. آدمهاي بزرگي در شورا بودند ولي فرد سينمايي آنها من بودم. معروف شديم به اين كه يك اصفهاني هست كه خيلي گير میدهد و معلوم نيست پشتش به كجا گرم است. آقاي لاريجاني بعضا ساعت دوازده شب با من جلسه میگذاشت. میگفت سناریوهایی را که لازم است من بخوانم بده تا بخوانم. ایشان هم با جدیت میخواند و نظر میداد.
ظاهرا آن زمان آقاي ضرغامي معاون آقاي لاريجاني بود
آقاي ضرغامي مسؤول دفتر آقاي لاريجاني بود. بعد از مدتي هم معاون پارلماني شد. رفاقت ما با آقاي ضرغامي از همانجا شروع شد.
به ماجراهای دوره معاونت سینمایی اقای ضرغامی و فعالیتهای مطبوعاتی شما در سینما ویدئو و ورودتان به فیلمسازی حرفه ای در فرصت دیگری میپردازیم.برسیم به قلاده های طلا .سال هشتاد و هشت براي شما چگونه گذشت؟
من در چابکسر فيلم ميساختم. همانجا هم رای دادم.
با تيمتان؟
همه را برديم. آقاي رويگري ميگفت، مگر ميشود در فيلم طالبي بازي كنیم و رأي ندهیم؟!
لابد گفتيد كه همه بايد به احمدينژاد رأي بدهند؟
يك ميني بوس گرفتيم و صف ایستادیم و هر کس هم با سلیقه خودش رای داد. يك هفته قبلش يك فيلمنامه کوتاه به نام «به رنگ ريا» نوشته بودم و در اينترنت چاپ كرده بودم.
موضوعش چه بود؟
درباره انتخابات. پيشبيني درگيريها را كردم و اینکه احمدی نژاد بيست و پنج ميليون رأي میآورد.
الآن در اينترنت هست؟
بله. دوره اول هم يك فيلمنامه براي احمدي نژاد نوشتم به نام «سونامي ايراني.»
قبل از انتخابات يا بعد از انتخابات؟
پنج روز قبل از انتخابات در اينترنت بود.
به صورت فيلمنامه نوشتيد؟
بله.
مضمون «به رنگ ريا» چي بود؟
عده ای دارند شادي ميكنند. تصمیم میگیرند يك نفر بخواند. مادر شهيدي سر سجاده نشسته و دارد دعا ميكند. درگيري اتفاق ميافتد. او ميرود با بچهها حرف بزند که ميبينند سبز است. از او میخواهند حرف بزند. او شروع ميكند از تاريخ اسلام گفتن. آنها مخالفت میکنند و او را میزنند. يكي از اين بچههايی که مدل مویش هم دم اسبی است، او را از زير دست و پا نجاتش ميدهد. خيليها وقتی شنیدند که من قصد ساختن قلاده های طلا را دارم فکر میکردند همان را میخواهم بسازم.
مناظرهها را میدیدید؟
ديدم اما نميتوانستم انتخابات را دنبال كنم. شبها خانمم زنگ ميزد كه ما بيرون ميرويم. اول من ميگفتم نرويد. گفتند كه نه ما باید برويم. خانواده ما خيلي حزباللهي اند و از من هم متدین تر.
در تيم شما درباره انتخابات بحثی نمی شد؟
نه. چون از فضا دور بوديم. معمولا روزها داخل جنگل تا زمانی که نور اجازه میداد کار میکردیم. شب هم خستگی اجازه نمی داد که انتخابات را پی گیری کنیم. البته هر کس در اتاق خودش تلوزیون داشت و مناظرهها را نگاه میکرد. علاوه بر آن در شهرستان به اندازه تهران حواشی انتخاباتی داغ نبود. اگر فرصت پیش میآمد دوستان درباره اینکه به چه کسی رای بدهند صحبت میکردند.
بعد از انتخابات چي؟
وقتي نتايج اعلام شد، ما به تهران آمديم. يك چفيه از جبهه داشتم که آن را روی سرم میانداختم و میرفتم در میان سبزها. جالب است كه من هميشه توي سبزها بودم. در یکی از این تظاهراتها يك نفر چفيه من را روي زمين انداخت. به خودم گفته بودم كه عصباني نشوم ولي يك لحظه به هم ريختم. گفتم این را از زمان جنگ تا الان دارم، اگر سرجایش نگذاری گردنت را میشکنم. نزدیک بود دعوا شود. بعضي وقتها من را ميشناختند و شعار ميدادند. یکی از آنها به من اشاره کرد و گفت که این در کهریزک مرا میزد. گفتم مطمئنی؟! حسابي شلوغ کرده بود. بعد يكي آمد و گفت، اين طالبي سينماگر است و کم کم از اطراف من پراكنده شدند. من فقط بيست و دو بهمن نبودم، اما در نه دي بودم. آنجا هم ارزيابي سياسيام را خيلي قوي كردم. پياده از ميدان آزادي تا آن طرف دانشگاه تهران آمدم و برگشتم. عمق جمعيت را از نزدیک ديدم. كساني كه نه دي آمدند با كساني كه بيست و دو بهمن ميآيند، فرق داشتند. تفاوتش هم اين است كه اينها به يك شناخت خاصي رسيدهاند. آنها هم شناخت دارند ولي اين خاصتر از آن است. مثل فرق مسلمان و شيعه است. از آن به بعد متوجه شدم كه به این راحتی نمی شود سر مردم کلاه گذاشت.
در آن هفت هشت ماه با همصنفها و همكارانتان بحث میکردید؟
اکثر افراد صنف ما آن طرفي بودند. دليلش هم اين بود كه خانه سينما تشكلي بود كه رسماً ستاد آنها شده بود. بدتر اینکه متأسفانه خانه سينما بعداً با شورشيها هماهنگ شد. از آن ششصد نفري كه بیانه ای را امضا کردند مبنی بر اینکه اغتشاش نباید باشد، پنجاه نفرش از کسانی بودند که در سریالهای من کار میکردند. خيليها را نگذاشتند امضا بكنند. حتي از خانه سینما زنگ زدند و به دو سه نفر از آنها گفته بودند که چرا امضا کردید. البته خانه سینما خودش مجموعه است، اما چند نفری بودند که خودسر عمل میکردند. صنف ما به دليل اين كه جنبههاي فرهنگي احمدي نژاد را نميشناخت مخالفت میکرد. به نظر من اگر ميدانستند احمدي نژاد چه فكری دارد، حتی به او رای میدادند. یا شاید خیلی از این طرفیها اگر میدانستند ایشان درباره مسائل فرهنگی چه نظری دارد شاید به او رای نمی دادند! نسبت به مسائل فرهنگي، مزاج ايشان خيلي باز است. بلاخره من در آن وقایع با همه تلخی هایش حضور داشتم و احساس کردم باید فیلمی بسازم. میگفتند بگذار زمان بگذرد اما من میخواستم زودتر بسازم تا وقایع تحریف نشود.
قبل از شما آقاي حاتميكيا و كمال تبريزي ساختند. واكنش آنها از شما سريعتر بود.
من میخواستم انگیزه هایم برای ساختن قوی تر شود. علاوه بر آن پیدا کردن سرمایه گذار برای آنها راحت است. ضمن اینکه من میخواستم وجه مستند کار را به حداکثر برسانم.
فيلم آنها را ديديد؟
بله.
با توجه به حضوري كه در حوادث داشتيد و تحقيقاتي هم كه بعداً براي فيلمتان كرديد، اگر بخواهيد درباره آن دو فيلم منصفانه نظر بدهيد، چه ميگوييد؟
نظر کلی من این است که آقای حاتمی کیا خودش به نتیجه نرسیده بود و طبیعتا فیلمش هم به نتیجه نمی رسد. البته صحنه تظاهراتها را خیلی خوب درست کرده بود. در مجموع به نظر من آدم اول باید خودش به یک نتیجه برسد، یعنی یک مبنایی باید در کار باشد. این مبنا در «آژانس شیشهای» هست. در «مهاجر» هم هست اما در این فیلمش نیست. مثلا در آژانس خود آقای حاتمیکیا عباس را قبول دارد. بینابین نیست. حق در آنجا نسبی نیست. عباس برای او مهم است. همه حقایق را میگوید، اما در نهایت معلوم است که طرفدار چه کسی هست. من فكر ميكنم در اينجا آقاي حاتميكيا نتوانسته حق را به كسي بدهد. چند وقت پيش در قم، پيش يكي از فرزانگان بودم. به من توصيهاي كرد كه خيلي مهم بود. گفت، در كارهايت هميشه يادت باشد كه اگر بين حق و باطل درگيري نشود و تو طرف حق را نگيري، ارزش ندارد.
برای من آنچه در این دوره مهم است این است که بچهها وارد میدان شدند و ما دیگر غریب نیستیم. وگرنه تا دلتان بخواهد حرف و حدیث هست که بخواهم بگویم.
فیلم آقای تبریزی چطور ؟
كمال جزو آنهايي است كه افكار و انديشههاي قبلي اش را ظاهراً ندارد يا اگر ته دل دارد در فيلمهایش نميبينيم. او آن آدمي كه از ديوار سفارت بالا رفت، نيست و ظاهرا از نظر او آمريكا ديگر آن شيطان بزرگ نيست. يا ماهيت آمريكا عوض شده يا ماهيت ايشان. نمادگراییاش به گونه ای است که یکی باید بنشیند و توضیح بدهد که منظور از هر کدام از آنها چیست. سمبولیسم و اِلِمان نباید آدم را دور کند، باید نزدیک کند. اینگونه نیست که هرکسی برای خودش یک سمبولی ایجاد بکند و بگوید که من منظورم از این دیوار این بود که مثلاً ایستادگی را نشان بدهم. باید در قصه پرداخته بشود.
با تعمدي كه در اصرار بر يك دروغ مسلم در بعضيها وجود دارد، بايد چكار كرد؟
آدم هستند ديگر. باور دارند.
باورها نبايد بر اساس واقعيتها باشد؟
وقتي كه سازمان يك عده ميگويد، تقلب، ديگران قبول ميكنند كه تقلب است. قطعاً آقاي تبريزي نرفت كه تحقيق بكند كه تقلب شده یا نه.
چرا نرفته است؟
نرسيده. سرش شلوغ است.
دليلش اين نيست كه ميترسند به حقيقت برسند؟!
نه. جايي كه آنها هستند كه خيلي خوب است. ايشان فيلم آقاي هاشمي را ساخته. به چه کسی اجازه ميدادند كه مارمولك بسازد یا در تلويزيون دوران سركشي بسازد؟ الآن بزرگترين پروژه تلويزيون دست ايشان است .طوری که هيچ پروژهاي بزرگتر از پروژهاي كه ایشان روی آن کار میکند نداریم.
بعد از اين كه آن فیلم کذایی را ساخته؟
وسط آن کار رفت. داشتند در فاز دو دكورها را ميزدند. بين فاز يك و فاز دو رفت و آن فيلم را ساخت و آمد. البته من نميتوانم اين كار را بكنم. نوعی بلد بودن را ميخواهد كه آنها بلد هستند.
كسي كه نظام خودش را به تقلب متهم ميكند، بعد از جانب همان نظام بزرگترين پروژه تلويزيون كشور را به او ميدهند؟!
مظلوميت جمهوري اسلامي در همين جاهاست. هيچ كس نميتواند بگويد حضرت علي ضعيف بود، اما با تمام قدرتش مظلوم بود.
نگاه ايشان به انقلاب در فيلم شهريار كه واضح بود. تصویری كه ايشان از شهريار بعد از انقلاب ترسيم ميكند، شهريار روشنفكرها است؛ شهرياری که مشاعرش را از دست داده است.
او كه از جيبش نساخته؟!
درست نیست که فعلا ایشان را نقد کنیم. آنچه مسلم است این است که ایشان ظاهرا باور کرده که تقلب شده است.
چگونه ميشود كه از يك طرف بگويند نظام ديكتاتوری است و در كشور خفقان حاكم است، بعد بزرگترين امكانات رسانهاي نظام در حالي كه نظام در اوج جنگ رسانهاي قرار دارد، در اختيار كساني باشد كه او را متهم به خفقان و تقلب ميكنند؟!
اين را هم به حساب همان مظلومیت جمهوري اسلامي بگذارید. مگر سازمان دهنده اين قصه تقلب ؛آقاي هاشمي رفسنجاني نيست؟ من میتوانم ثابت کنم که هست. با این حال ایشان الان رئيس مجمع تشخيص مصلحت اين نظام نيست؟ زمان خواهد گذشت. ما هم خواهيم مرد. آنها هم ميميرند. پنجاه سال ديگر از خيلي از ماها اصلاً خبري نيست. آنچه ميماند صداقت است. البته میتوان روی این موضوع که چگونه باید نظام خود را پالایش کنیم هم فکر کرد. کما اینکه این هم به نوعی خودش راهی است که سیاست حذف در نظام برای خودیها وجود نداشته باشد. حتی آقای میرحسین هم تا چند روز قبل عضو مجمع تشخیص مصلحت بود. ایشان از سال هشتادوهشت که برای سقوط نظام میجنگید تا مدتی قبل عضو یکی از نهادهای حساس این نظام بود. حتی عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی هم بوده است.
فکر نمی کنید که بعضی احساس یکی یک دانه بودن کردند و فکر کردند انقلاب به آنها محتاج است؟ قلاده های طلا یکی از کارهایی که میکند این توهم را تا حدودی از بین میبرد و نشان میدهد که انقلاب محتاج و درمانده کسی نیست.نکته اینجاست که جریان روشنفکری قبلا از کسانی استفاده کرده که مدتی علمداران سینمای انقلاب بودند. اما الان جریان روشنفکری که نیروهای صددرصدی خودش را پیدا کرده اصلا نیازی به این گروه مذبذب احساس نمی کند.
انسانها در فرایند زندگی امتحان میشوند. ظرفیتهای آدمها متفاوت است. از خصوصیات دوران مدرن این است که آدم را فریب میدهد. به قول حضرت امام حتی بعضا علم توحید هم حجاب اکبر میشود. بر این اساس گاهی سینما یا تحویل گرفتنها خودش حجاب میشود. مثلاً بعد از مدتی میبینم که همه از «قلادههای طلا» تعریف میکنند. یکی میگوید فلانی پیشرو است، دیگر میگوید این اتفاقی جدید است و آرام آرام ممکن است من اگر احمق باشم خودم هم باور کنم. در صورتی که اگر اتفاقی افتاده به خاطر عنایتی بوده که حضرت حق کرده یا دعای شهدا شامل حال من شده است. بنده معتقدم موفقیت «دستهای خالی» هم به خاطر عنایت امام حسین بود. از نظر من حتی فیلم جنگی ساختن هم توفیق میخواهد. صادقانه برای جمهوری اسلامی کار کردن هم توفیق میخواهد. اینگونه نیست که ما از کسی بخواهیم در اینجا بمان یا فلان فیلم را بساز. به این راحتی نمی شود. کسی که اذهان مردم را مشوش میکند یا یک حقیقت را میپوشاند یا یک ملت را مظلوم قرار میدهد یا به یک انقلاب لطمه میزند، به این راحتی نمی تواند برگردد. واقعیت این است که اگر ما بندگی خدا را نکنیم، باید با شیطان دست بدهیم. بالاخره هیچ کس از حوادث زمانه ایمن نیست. مهم این است که خودمان کسی را برای بازیچه های دنیایی به انحراف نکشانیم.
برای بچه وقتی یک ماشین کوچولو میخرید خوشحال میشود. ما هم وقتی بزرگ شدیم یک ماشین بزرگ میخریم و خوشحال میشویم. بچهها وقتی خانه ای با اسباب بازی میسازند خوشحال میشوند، ما هم وقتی بزرگ شدیم و خانه ای خریدیم خوشحال میشویم. با این نگاه دنیا بچه خانه است. به بچه وقتی شعر میخواند بارک الله میگویید چقدر خوشحال میشود. فلان آدم بزرگ هم شعر میخواند و تحسینش میکنند و او خوشحال میشود. اگر همه هم و غمها بشود امور مادی بیشتر از این از آن بیرون نمی آید. مهم این است که انسان افق دیدش را بزرگ کند. آنچه ما باید برایش دغدغه داشته باشیم و به آن فکر کنیم. این است که شهدایی که از خودشان گذشتند و جانشان را فدای این انقلاب و این نظام کردند عند ربهم یرزقوناند.
عجب یکی حرف دل ما رو زد.واقعا از نظرات ایشان و صداقتشون متشکرم.در پناه الهی موفق باشید.