مرتضی باقیان – شریعتى ایدئولوژی هاى غربى را از حیث میزان کارآمدى آنها در برآورده ساختن نیازهاى بشر و به ویژه جوامع اسلامى می سنجید و در این مسیر؛ ناسیونالیسم، لیبرالیسم، مارکسیسم، اومانیسم، اگزیستانسیالیسم و… را نقد میکرد. یکى از زوایاى نقد این ایدئولوژىها در اندیشه شریعتى، ناظر بر عدم تطابق این ایدئولوژىها با وضعیت جامعه ما و نیازهاى ماست. در این زمینه یکى از نکاتى که دکتر شریعتى بر آن انگشت نهاد، موقعیت تاریخى جامعه ما و ناهمسنخى نیازهاى آن با ایدئولوژی هاى جدید است. او در این باره چنین گفته است:
«اگر ما خصوصیات و مشخصات جامعه خود را در آسیا و آفریقا با وضع یک جامعه اروپایى بسنجیم، خواهیم دید ـ به عقیده من ـ ما در قرن سیزدهم هستیم. بنابراین باید ببینیم و کشف کنیم جامعه ما در چه قرنى زندگى می کند، بعد بیاییم حرف قرن خودمان را بفهمیم و بیاموزیم و بزنیم. براى قرن سیزدهم حرف قرن نوزدهم را زدن یعنى پا در هوا ماندن، مخاطب نیافتن و بیهوده و بی اثربودن، یعنى همان که روشنفکر ما گرفتار آن است. روشنفکر ما در قرن سیزدهم زندگى می کند. ولى حرفها و افکار و ایدههایش را از روشنفکران قرن نوزدهم و بیستم اروپاى غربى می گیرد و بعدا می بیند که مخاطب پیدا نمی کند» [۱].
در واقع منظور شریعتى، دقت دادن به مخاطبان براى پی بردن به این نکته است که اروپاى قرون سیزدهم و چهاردهم چگونه توانست خود را از رکود و انجماد قرون وسطا نجات بخشد [۲]. زیرا وى بر آن بود که به دلیل وجود شرایط تاریخى مشابه می توان از این تجربه بهره گرفت. همین جا باید خاطر نشان کرد که با توجه به مباحث دیگر شریعتى در خصوص انتقاد از وضعیت فعلى غرب و تصریح او به اینکه هدف ما نباید ساختن یک اروپاى دیگر باشد، تحلیل او با تحلیلهاى خطى متفاوت است. یعنى منظور وى از کشف تاریخ هرگز مفروض پنداشتن اجتناب ناپذیرى پیمودن راه غرب براى همگان و ضرورت تطبیق حرکت جامعه با تحولات تاریخى اروپا و رسیدن به آن نیست، بلکه به نظر می رسد مقصود وى از چنین تحلیلى استفاده مناسب و بهینه از تجربیات تاریخى آن دیار در جهت ترقى جامعه با در نظرگرفتن تفاوتهاى این دو می باشد. چرا که به نظر وى بدون توجه به این تفاوتها، ممکن است سفارش به آنچه براى غرب سودمند است، براى ما زیان به بار آورد [۳].
یکى دیگر از زوایاى نقد ایدئولوژی هاى غربى در تفکر شریعتى، معطوف به ضربه هایى است که جوامع مسلمان از اقتباس ناشیانه و تقلید ایدئولوژی هاى غربى متحمل شده اند. مناسبترین مثال در این باره، پیروى از ایدئولوژى ناسیونالیسم است. شریعتى بر این باور بود که دنباله روى از ایدئولوژى ناسیونالیسم، وحدت اسلامى را تضعیف و «امت اسلامى» را قطعه قطعه کرده است [۴]. چرا که امت، یک جامعه اعتقادى است و ورود اندیشه هاى قومیت مدارانه (ناسیونالیسم، شوونیسم و راسیسم) به تقویت اختلافات قومى بین مسلمانان وابسته به امت منجر شده، وحدت آنها را متزلزل می کند [۵].
و سرانجام، یک زاویه دیگر در نقادى شریعتى از ایدئولوژی هاى مدرن به جنبه معنویت زدایى این ایدئولوژىها و نقش آنها در بازداشتن انسان از رسیدن به اهداف متعالى و حرکت وى در مسیر تکامل خویش مربوط می شود. انتقادات شدید شریعتى از سرمایه دارى که شاخص نظام اقتصادى تفکر لیبرال است بیشتر به این زاویه مربوط می شود. او بر این نظر بود که در سرمایه دارى صنعتى، اقتصاد زیربناى فرهنگ، هنر، ایمان و اخلاق است و انسان ساخته و پرداخته آن [۶]. فرازى از سخنان او در خصوص بورژوازى که طبقه فرادست نظام سرمایه داری محسوب می شود به خوبى چنین دیدگاهى را به تصویر می کشد:
«در چشم ما بورژوازى پلید است، نه تنها نابود می شود، که باید نابودش کرد. نه تنها به این علت که با «تولید جمعى» ـ در نظام صنعتى جدید ـ مغایر است، محکوم است بلکه بیشتر به این علت که ضدانسانى است و جوهر انسان را به تباهى می کشاند و تمامى «ارزشها» را به «سود» بدل می کند و فطرت را به «پول» و انسانى را که در طبیعت جانشین خداست و باید «در جهت خدا ـ که در مجموعه ارزشهاى متعالى مطلق است ـ در دگرگونى و در شدن دائمى باشد»، به گرگ خونخوار بدل می کند یا روباه مکار و یا موش سکه پرست، و اکثریت خلق را گلهاى میش می سازد که باید پوزه در خاک بچرند تا پشمشان را بچینند و شیرشان را بدوشند و پوستشان را بکنند و کار را که تجلى روح خدا در آدمى است، به مزد بفروشند و در نهایت، فلسفه زندگى که بر آگاهى و کمال است ـ و «خدا پرستى» یعنى این ـ به «مصرف پرستى» که فلسفه زندگى خوک است، تغییر می دهد [۷].
شریعتى از همین زاویه از سوسیالیسم تجلیل می کرد. چرا که از نظر او سوسیالیسم، انسان را «از بندگى اقتصادى نظام سرمایه دارى و زندان مالکیت استثمارى و منجلاب بورژوازى، آزاد می کند و روح پست سودجویى فردى و افزون طلبى مادى را که جنون پول پرستى و قدرت ستایى و رقابت و فریبکارى و بهره کشى و سکه اندوزى و خودپرستى و اشرافیت طبقاتىزاده آن است، ریشه کن می سازد و جامعه و زندگى را جولانگاه آزاد و باز و یاری دهندهاى براى تجلى روح حق پرستى و تعالى وجودى و تکامل اجتماعى و رشد نوعى می کند [۸]».
به نظر شریعتى سوسیالیسم وقتى در چارچوب مارکسیسم قرار می گیرد از چنین کارکردى بازمی ماند. به همین لحاظ در ادامه سخن خویش چنین افزوده است «روشن است که به چه معنایى ما مارکسیست نیستیم و به چه معنایى سوسیالیست هستیم، مارکس به عنوان یک اصل علمى و کلى، اقتصاد را زیربناى انسان می گیرد و ما درست برعکس به همین دلیل با سرمایه دارى دشمن ایم و از انسان بورژوازى نفرت داریم و بزرگترین امیدى که به سوسیالیسم داریم این است که در آن؛ انسان، ایمان و اندیشه و ارزشهاى اخلاقى انسان، دیگر روبنا نیست، کالاى ساخته و پرداخته زیربناى اقتصادى نیست، خود علت خویش است، شکل تولید به او شکل نمی دهد، در میان دو دست «آگاهى» و «عشق» آب و گِلش سرشته می شود و خود را خود انتخاب می کند، می آفریند و راه می برد. تکامل تاریخ به سوى «بیدارشدن خدا در انسان است» [۹].
شریعتى بر آن بود که سوسیالیسم تنها تغییر در نظام اقتصادى نیست بلکه تغییر در «بودن» انسان نیز هست. به نظر وى اصلاً انسان سوسیالیست وجود دارد، یعنى «من» سوسیالیست طور دیگرى فکر می کند. زندگى و جهانبینى خاصى دارد و اصلاً بالذات ضدبورژوازى است. والاّ اگر همان آدمها فقط نظام اقتصادیشان عوض شود و انسانها تغییرى نکنند، بدتر می شود. بورژوازى، با همان گنداب، به شکل دیگر دامنگیر خود سوسیالیسم می شود [۱۰]. به همین لحاظ شریعتى، سوسیالیسم مبتنى بر ماتریالیسم را حتى پستتر از سرمایه دارى می داند [۱۱].
نقد شریعتى از اگزیستانسیالیسم، که شاید مهمترین مکتب معطوف به اومانیسم غربى است، نیز برمبناى موضوع تضعیف تعالی گرایى انسان استوار است چرا که به نظر شریعتى هرچند اگزیستانسیالیسم برمبناى اندیشه تقدم وجود انسان بر ماهیت وى، آزادى عمل وسیعى به انسان در جهت ساختن هویت خویش قائل می شود ولى با توجه به نفى هر گونه ملاک فراانسانى براى داورى در خصوص عملکرد وى، انگیزه آدمى را براى تکامل و تعالى وجودى سست می کند. ملاکى که فرضا ژان پل سارتر ـ از برجستهترین فلاسفه اگزیستانسیالیست ـ براى اخلاقی بودن یک عمل معرفى می کند چندان محکم نیست. به نظر سارتر، ملاک اخلاقی بودن عمل این است که شخص بخواهد چنین کارى را همه انجام دهند. ولى باید پرسید آیا به صرف اینکه در زمان جاهلیت برخى، نه تنها دختر خویش را زنده به گور می کردند، بلکه از انجام این عمل راضى هم بودند دیگران نیز چنین کنند، این عمل اخلاقى بوده است [۱۲].
در مجموع از نگاه شریعتى، تمدن جدید، گویى پرستش را از یاد برده است و البته به نظر او این امر نه تنها سودى نداشته بلکه آن را حتى دچار پرستشهاى بی شمار کرده است. به نظر او هیتلرپرستى، استالینپرستى، مائوپرستى، نژادپرستى، خاکپرستى و… بت پرستی هاى جدید است [۱۳]. همچنین ایدئولوژی هاى غربى، انسان غربى را دچار ماشینیسم، پوچى و از خود بیگانگى نموده است [۱۴].
پی نوشتها
[۱] – شریعتی، علی، چه باید کرد، مجموعه آثار، ج۲۰، تهران: دفتر تنظیم و نشر آثار شریعتی، ۱۳۶۰، ص ۴۸۹
[۲] – همان، ص ۴۹۰
[۳] – قریشی، فردین، علی شریعتی و غرب اندیشی از موضع نوگرایی دینی، مجله نامه پژوهش، شماره ۱۸ و۱۹، پاییز و زمستان ۱۳۷۹، ص ۱۷۷
[۴] – شریعتی، علی، تشیع علوی و تشیع صفوی، مجموعه آثار، ج ۹، تهران: تشیع، ۱۳۵۹، ص ۱۳۲ ـ ۱۰۷
[۵] – قریشی، ص ۱۷۸- ۱۷۷
[۶] – شریعتی، علی، جهتگیری طبقاتی در اسلام، مجموعه آثار، جلد ۱۰، تهران: قلم، ۱۳۷۷، ص ۷۸ـ۷۹
[۷] – همان، ص ۷۸ـ۷۹
[۸] – همان، ص ۷۸ـ۷۹
[۹] – همان، جهتگیری طبقاتی در اسلام، ص ۷۸ـ۷۹
[۱۰] – همان، جهانبینی و ایدئولوژی، ص ۳۴۸
[۱۱] – همان، ص ۳۴۸
[۱۲] – قریشی، پیشین، ص ۱۸۰
[۱۳] – همان، ص ۱۸۹
[۱۴] – همان، ص ۱۸۰
Sorry. No data so far.