تریبون مستضعفین- خبر اقدام گروههای مسلح برای ترور حسن رحیمپور ازغدی، دینپژوه و سخنران بسیاری از نشستهای معرفتی در دانشگاهها و مراکز فرهنگی که هفتهی گذشته منتشر شد، دوباره این سؤال را به ذهن فعالان فرهنگی القا کرد که چرا تیمهای ترور تحت حمایت سرویسهای اطلاعاتی بیگانگان، متفکرین و مبلغین جنبش احیای تفکر اسلام ناب را هدف قرار داده اند؟ از این رو تریبون مستضعفین قصد دارد به بررسی اندیشهها و فعالیتهای استاد رحیمپور ازغدی و به طور کلی جریان احیای تفکر دینی و به تعبیر دیگر روشنفکری متعهد دینی بپردازد.
آنچه در ادامه میخوانید خلاصهی گفتوگویی با سرکار خانم «فاطمه فکور» همسر حاج حیدر رحیمپور و مادر استاد حسن رحیمپور ازغدی است. وی در اینگفتوگو از فعالیتهای جسورانهی خود در ایام انقلاب میگوید و دربارهی زندگی شخصیاش و محیط خانوادهای که حسن رحیمپور ازغدی در آن تربیت شده است را توصیف میکند.
شما از چه سالي فعاليتهاي خودتان را شروع کرديد؟
فعاليت خودم را احتمالاً از سال 42 که عقد کردم شروع کردم. ايشان چیزهایی مثل بيانيه که داشتند من تايپ ميکردم. يک مدتي با دست خط خودم مينوشتم، ولي قدری که گذشت خطم شناخته شده بود و ايشان گفتند که از آن به بعد تايپ کنم.
در همين مشهد فعاليت ميکرديد؟
بله؛ در همین مشهد.
حتما با امثال حضرت امام و مقام معظم رهبري هم ارتباط داشتيد؟
من خودم با امام به آن صورت ارتباطي نداشتم ولي حاج آقا با ايشان ارتباط داشتند. گاهی حاج آقا اعلاميهاي که حضرت امام ميدادند از فرانسه را ضبط ميکردند و بلافاصله در مشهد منتشر میکردند. يعني همين بچهها پخش ميکردند؛ خود حسن آقا و برادرش حسين.
آن موقع چند فرزند داشتيد؟ قبل از انقلاب؟
آن موقع دو تا، سه تا بيشتر نداشتيم.
آن فرزندتان که شهيد شد هم بود؟
بله. او هم بود.
زمان اوجگیری انقلاب چه فضايي بود؟ چه حال و هوايي بود؟
فضاي انقلاب واقعاً خيلي ديدني و خوب بود.
در راهپيمايي و تظاهرات و اينها هم حتماً شرکت ميکرديد؟
بله؛ من در همه راهپيماييها، پشت ماشين مينشستم و رانندگي ميکردم. پشت سر جمعيت رانندگی میکردم و اگر کسي را میخواستند دستگیر کنند ميانداختمش توي ماشين فراریاش ميدادم. ارتشیها و سرهنگهایشان اسمم را گذاشته بودند ملاباجي، چون مقنعه ميزدم، عينک هم ميزدم؛ حاج آقا ميگفت درست خودت را بپوشان که کسي نشناسدت. چون زمان شاه خانمها کمتر رانندگي ميکردند. دستکش دستم ميکردم و عينک هم ميزدم با مقنعه. ارتشیها میگفتند ملا باجي برو کنار اگر نه الان با تانک زیرت ميگیريم. من هم از شما چه پنهان نميدانستم اين تانکها ديد دارند. بچهها را ميگذاشتم توي ماشين و ميبردم. بالاخره بچهدار بودم و بچهها هم کوچک بودند.
کار خطرناکي بوده. برایتان دشوار نبود؟
نه؛ خيلي هم آسان بود. يعني واقعاً ميتوانستم با آن کارها کنار بيايم.
الان جوانها هرچه که میشود ناله میکنند که آه چه قدر سخته، اوضاع مملکت و…
نه! الان هم اگر از نظر بدني سالم بودم حاضر بودم همان کارها را بکنم. ولي من سال 60 بود که سکته کردم.
پس غير از حمايتهايي که از حاج آقا ميکرديد خودتان هم فعاليتهاي زيادي داشتيد.
بله من خودم در همه راهپيماييها بودم. علاوه بر آن ما روضه زنانه هم داشتيم. مقام معظم رهبري فرمودند که زنانه بخوانيد، مردانه نخوانيد. زنانه بخوانيد و بعد هم مثلاً آقاياني را دعوت کنيد. من هم آقايانی که ايشان معرفي ميکردند را دعوت ميکردم که بیایند و در خانهمان روضه بخوانند. يک بار از کلانتري زنگ زدند و پرسیدند که شما روضه داريد؟ گفتم بله، روضه امام حسين است. گفت بگوييد خانمتان تشريف بياورند پای تلفن. گفتم روضهخانمان آقاست. گفت آقايتان را از کجا آوردهاید؟ گفتم من که وارد نيستم، سر کوچه نشسته بودم، حوصلهام سر رفته بود، يک آقايي داشت رد ميشد گفتم بفرماييد ما روضه داريم. روضه ما را بخوانيد. من اصلا اسم اين آقا را هم نميدانم. در حالي که…
هماهنگ شده بوده.
هماهنگ شده بود. از آن آقايان انقلابي بودند که از اينجا که ميرفتند، ميرفتند زندان، تبعيدگاه.
خب اينجا هم يک پايگاه انقلاب بود!
بله، تقريبا. بله از کمونيستها هم بودند، منافقين که آن زمان مجاهدين خلق نامیده میشدند آنها هم بودند. اينها همهشان اين جا بودند. پايگاه بود. اتفاقاً روز قبل از اين که از کلانتري به من زنگ بزنند يک خانمي در مجلس بود؛ آقا که شروع کرد به صحبت از فرح و شاه که مثلاً اينها حمام شير ميگيرند و فلان و بهمان، اين خانم داد و بيداد کرد. من هم رفتم و به او گفتم که خانم اگر شما تحمل اين حرفها را نداريد لطفاً برويد بيرون، اين خانه جاي شما نيست. شما برويد يک خانهاي که جاي شما باشد. او را که از خانه بيرون کردم، گفتم روضه ما را با مشکل مواجه ميکند. فردا ديدم از کلانتري زنگ زدند. از کلانتري که زنگ زدند من هم بدون رو در بايستي گفتم خب بگوييد خانواده تشريف بياورند ما روضهمان خيلي خوب است. اين آقايي که از توي کوچه پيدا کرديم خيلي خوب صحبت ميکند.
پس آن خانم جاسوس بود؟
ساواکي بود. ساواکيها الي ماشاءالله بودند زياد. يک بار هم توي همين روضههايمان (ده روز اول محرم روضه داشتیم)، بچهها نشسته بودند، ميهمانها، همه نشسته بودند. بچهها آمدند که مامان مامان حسن را گرفتند و بردند.
چند سالشان بود حسن آقا؟
راهنمايي بود. خيلي کوچک بود. گفت مامان حسن را گرفتند، بردند. گفتم براي چه مادرجان؟ گفت پرچم دستش بوده بچهها را جمع کرده پشت سرش شعار ميدادند توي خيابان. گرفتند بردند. گفتم خب بردند که بردند مادرجان من الان که نميتوانم کاري بکنم. باشد تا فردا صبح. بگذارند توي کلانتري باشد. بعد فردا صبح که به پدرش گفتم اين حسن را گرفته اند، شما نميرويد بیرون بیاوریدش؟ گفت نه، اگر بروم بدتر ميشود. خودت برو. من رفتم کلانتري. خانمها معمولاً از کلانتري ميترسند. يعني وحشت ناموسي دارد. رفتم کلانتري. گفت آمدي چه کار کني؟ گفتم خب بچهام را گرفتي آوردي بيدلیل، آمده ام بچهام را ببرم. گفت تو ميداني بچهات چه کار کرده؟ چون از همان اول هم دست نوشتن داشت. قلمش خيلي خوب بود. ما هم که نميدانستيم اين چه کار کرده. گفتم لابد يک چيز خيلي بدي نوشته. پرسیدم چه کار کرده؟ پرچم را باز کرد ديدم عکس امام بالاي پرچم است. اين را در دست گرفته، بچهها هم پشت سرش در خیابان راه افتاده بودند. گفتم جناب سرهنگ اين که مرجع تقليد همه است. شما هم بايد از ايشان تقليد کنيد. الان بر شما هم واجب است. بعد از کمی صحبت گفتم جناب سرهنگ من در خانه بچه کوچک. اجازه بدهيد بچهام را بردارم و بروم. بچههايم در خانه اند، میروند در کوچه، اين ور و آنور، از بين ميروند. گفت بلند شو برو، بچهات را هم ببر و به دست هر کدامشان هم يک پرچم بده. گفتم با اجازه شما به دست هر کدامشان دو تا پرچم ميدهم.
همانجا شما را دستگير نکردند؟
الحمدلله نه. البته ميدانيد حاج آقا رفته بود و از خانه یکی از به اصطلاحها آيتاللههاي مشهد زنگ زده بودند به کلانتري. آخرش بود ديگه.
گفت بردار بچهات را ببر و به دست بچههايت یک پرچم بده! گفتم با اجازه شما به دست هر کدامشان اگر بتوانم پنج شش تا پرچم ميدهم جناب سرهنگ. از کلانتري که بيرون آمدم گفتم حسن! بدو برويم چهار راه شهدا تظاهرات است. دربان هم همانجا نشسته بود! جلوي دربان گفتم. گفتم بگذار بفهمند. حسن را بردم و گفتم مادر بيا برويم چهار راه شهدا راهپيمايي است.رفتم آن جا. زماني هم بود که عکس امام خميني را بالاي سر بردند. همين طور ايستاده بودم ديدم يک خانمي با هيکل آن تا عکس امام را بردند بالا -با عرض معذرت- – گفت عکس خر دجال را بردند بالا. تا اينرا گفت من کیفم را که پر از کتاب بود و لبهی آهنی داشت دولا کردم و قايم زدم توي سرش! گفتم اين دفعه آخرت باشد که اين حرف را میزنی! اگر دو باره اين گونه حرف با چاقو ميکشم به پشتت. اين را گفتم ولي ميدانستم ساواکي است. يک آبميوهفروشي در چهار راه شهدا بود. از بین دست و پاي جمعيت خودم را رساندم آنجا و نشستم. حالا هيچ وقت در طول عمرم نکرده بودم که توي کوچه بنشينم و چيزي بخورم! رفتم توي آبميوه فروشي نشستم. گفت چه ميخواهي خانم؟ گفتم يک آبميوه بدهيد. نميخواستم! به زور ميخواستم بخورم که رد گم بکنم. به اصطلاح من آن آدمي نباشم که زدم توي سر آن زن.
خانمهاي ديگری هم بودند که با شما همکاري کنند و سرشناس باشند؟
بله. يکي خانم مقدسيان بودند که از مکتب اسلام شناسي بودند. دختر آيتالله شيرازي که امام جمعه مشهد بودند. در اولين راهپيمايي خانمها هم بودند. خواهر آقا هم در آن راهپیمایی بودند. زن علي تهراني هم بود. راهپيمايي که به چهار راه شهدا رسيد پليسها آمدند. پليس آمد جلوي خانمها را گرفت که چرا آمديد راهپيمايي. من هم از مجاهدین ياد گرفته بودم که چه کنم. يک چادر رنگي توي کيفم بود، تا ديدم که پليس حمله کرد رفتم توي يک کوچه، چادر مشکيام را در آوردم و چادر رنگي سرم کردم. يک آقايي نشسته بود کنار کوچه داشت قندشکن و چاقو و اينها ميفروخت رفتم کنار او نشستم که مثلا از او جنس بخرم. پليسها که رفتند بلند شدم و به خانه آمدم. وقتی به خانه رسیدم، يکي اقوام از پاساژ چهارراه شهدا داشت تلفن زد. میخواست ببیند خانهام يا نه. گفتم من اصلاً جايي نبودم. از او هم ميخواستم پنهان کنم. گفتم من اصلاً جايي نبودم جناب فلاني. خانه بودم، کنار بچههايم بودم.
ماجرا را فهمیده بود؟
بله؛ من را در جمعیت دیده بود و شناخته بود. دلواپس شده بود که ببيند من را گرفتند يا نه. اتفاقاً همانجا عروس برادر حاج آقا را گرفتند. دانشجو بود. اتفاقاً در راهپمایی به او گفته بودم که کنار کنار راه نرو خيلي هم وسط راه نرو. -همانطور که گفتم من اين کارها را از منافقين ياد گرفته بودم. اينجا زیاد رفت و آمد داشتند- گفتم اگر کنار راه بروي اولين پليسي که برسد دستت را ميگيرد ميبرد. وسط هم که راه بروي گير ميافتي. اين طفلک را هم خب گرفتند و به زندان بردند. تقريباً دو سه روز زندان بود. دختر یکی از دوستان حاجآقا را هم گرفته بودند. بعد او رفت و سند گذاشت و اينها را آزاد کرد.
خانمها آن زمان چه فعاليتهاي دیگری جز شرکت در راهپیمایی داشتند؟
ما همان اوائلي که انقلاب پيروز شد در يک شهرکي درمانگاهي ساختيم که خودمان در آن کار ميکرديم.
کار خيريه؟
بله. ما خودمان کارهايش را ميکرديم. يعني کمکهاي اوليه را ياد گرفته بوديم.
تحصيلات شما چیست؟
سيکل هستم، يعني تا کلاس نه بيشتر نخواندم. تحصيلات آن چناني ندارم.
از فعالیتهای درمانی و خیریهتان میگفتید.
بله. قبل از انقلاب آقاي دکتر جعفرزاده ما را به خانه يکي از دوستان ميبرد. ميرفتيم تزريقات را روی یک مثلا عروسک یادمان میداد. بعد میگفت بياييد توي فلان بيمارستان خودتان امتحان کنيد. حق نداريد روي مريضها امتحان کنيد. هر کدام روي خودتان آب مقطری ویتامینی چیزی تزريق کنيد تا ياد بگيريد.
در میان خانمها کسی هم بود که سخنراني کند؟ در اين حد بودند؟
نه. يک خانمي بود که الان منحرف شده. براي همين اسمش را نميبرم. آن زمان کار خودش کرده ولي الان منحرف شده. یک مدت توي همان درمانگاه با ما بود. ولي خيلي دور به او نميداديم چون ميدانستيم منحرف است. يک دخترش از کمونيستهای پيکاري بود. دامن، پيلسه ميزد و پولش را ميداد براي کمونيستها. به مادرش میگفت به مادرش گفت مامان من اين قدر به تو گفتم براي اينها کار نکن، فايده ندارد، اينها کمونيست نميشوند. توقع داشتند که من هم تغيير عقيده بدهيم. ايمانم را زیر پا بگذارم. اسلام را زیر پا بگذارم و کمونيست شوم.
انجمن حجتيه هم آن زمان فعاليت داشت؟
من خیلی نمیدانم .ولي حاج آقا واردند، چون يک کتاب هم نوشتند به نام «از انجمن پيروان قرآن تا انجمن حجتيه».
تربيت انقلابي بچهها سخت نبود؟ وقتی فضا به آن صورت بود.
در این خانه همهاش مقام معظم رهبري تشريف ميآوردند، دکتر علي شريعتي ميآمد، استاد محمدتقي شريعتي ميآمد، اينها همه رفتوآمد داشتند. بچهها ناخودآگاه خودشان تربيت ميشدند. خودشان ياد ميگرفتند. اینها همه الگو بودند.
خيليها هستند از مسئولین و فرزندان مسئولین که در همین فضای انقلابی بزرگ شده اند و مثلاً بچههايشان با همين آدمها ارتباط داشتند، پدرانشان با همين آدمها ارتباط داشتند ولي خودتان ميبينيد که مثلاً در جریان فتنه چه کارها و سوء استفادههايي کردند.
آن آقايان خودشان آنکاره هستند. آن مسئول اصلاً نبايد اجازه بدهد به دخترش که در کلاردشت ويلا داشته باشد. يا روز عاشورا دخترش برود آنجا بايستيد اينها دست بزنند و مسجد را بسوزانند او هم بخندد.
شما با خانم مقام معظم رهبري هم ارتباط داشتيد؟
نه. ايشان را در مجالس میدیدیم ولي رفتوآمد خانوادگي نداشتیم. البته هم ايشان من را ميشناختند و من هم ايشان را ميشناختم. ولی با خواهر مقام معظم رهبری رفتوآمد خانواده داشتيم. ولي با خانم آقا نداشتيم نه. وقتی که يکي از خواهرهاي ناتنی آقا فوت کرد رفتم مجلس ختماش. اتفاقا خانم تهراني آمده بود نشسته بود. نزديک خانم آقا هم بود من هم عمدا رفتم جلوي خانم تهراني نشستم و گفتم خانم تهراني شما کجا بوديد؟ دو سه سال بود شما را نميديدم. دلم هم تنگ شده بود. او هم اصلا به روي خودش نياورد. گفت همين دور و برها بودم. من که ميدانستم کجاست ولی میخواستم ببينم چه ميگويد. نميخواستم ناراحتش کنم. ديدم خانم اقا نشسته اند گفتم خب معنا ندارد بگويم دخترهايت را به پشت کوملهها دادي. ولی نيت داشتم به او بگويم.
شما با اين کارهايي که ميگوييد انجام ميداديد دستگير که نشديد؟
نه. البته يک بار ماشينمان را گرفتند. پشت فرمان بودم رانندگي ميکردم؛ خانم زندي، خانم مقدسيان و يک خانم ديگر هم بودند که اسمشان را يادم نمیآید. مکتب اسلام شناسي که خانم مقدسيان آنجا فعال بودند در چهار راه استانداري بود. خانم مقدسيان به من گفتند بپيچ دست راست ببينم بچههاي مکتب چه کار میکنند. من تا پيچيدم دست راست پليس آمد گفت براي چه پيچيدي به این سمت؟ گفتم خانهمان اين جاست، ميخواهم بروم خانهمان. گفت بیا کنار و ماشين را نگهدار. من هم ماشين را کنار کشيدم و نگه داشتم. سوئيچ را برداشتم ولي عمدا طوري گرفتم که آن پلیس در دستم ببیند. چون با خودم گفتم اينها بيشعور و بيدين هستند يک وقت دست توي يقه و چار من نيندازند. گفت سوئيچ را بده به من. گفتم سوئيچ روي ماشين است بردار. بعد يک طوري دست من را فشار داد که من که اينجا بودم سوئيچ ماشين از دست من پرت شد توي حياط. احتمالاً عصب دستم را فشار داده بود. گفتم جناب سرهنگ ماشين را چه کار کنم؟ گفت بياور شهرباني تا به تو بگويم. من هم ميدانستم اگر بروم شهرباني من را دستگیر میکند، برای همین نرفتم.
توي خود بحث پيروزي انقلاب و اينها از آن موقع خاطراتي چيزي هست که حضور ذهن داشته باشيد. زماني که امام آمدند ايران.
بله، وقتي امام تشريف آوردند ايران.
شما رفتيد تهران؟
نه، تهران نرفتم. چون من ديگر سکته کرده بودم. بچهها را گذاشتم توي ماشين، گفتم بياييد برويم فرودگاه. ما که تهران نيستيم بياييد برويم فرودگاه مشهد! بچهها، همين حسن و برادرش حسين، هر کدام دو تا عکس امام را به دست گرفته بودند و جلوي ماشين روی کاپوت نشسته بودند، من هم خودم رانندگي ميکردم. در راه که بودیم ناگهان يک آقايي آمد عکس اين بچهها را چنگ زد و گرفت. گفتم ول کن مادر من توي ماشين عکس دارم بهت ميدهم. رفتيم فرودگاه چراغ ماشين را هم روشن کرده بوديم و بوق میزديم ميرفتيم. خوشحال بودیم که امام تشريف آوردند.
ایام انقلاب فرهنگي را هم خاطرتان هست که ميگفتند دانشگاهها را ببنديد و تغيير و تحولاتي اتفاق بيفتد؟
نه من از آن خاطرهاي ندارم. من چون نه دانشجو بودم نه دانشگاهي…
درخانوادهتان حوزوي هم داريد؟
خود حسن آقا. پدرشان هم هست. حوزهی مشهد ميخواندند. خود حسن آقا هم يک مدت حوزه مشهد خواند، بعد رفت قم. آيت الله فاضل لنکراني استاد ايشان بودند.
شما بعد از اين که انقلاب پيروز شد همان فعاليتهايتان را ادامه ميداديد؟
بله ديگه همان فعاليت يعني همان درمانگاه بود. درمانگاه بود، بنياد مستضعفان ميرفتم. من صبحها ميرفتم بنياد مستضعفان که خانه به اصطلاح فقرا و مستضعفان بود. عصر هم که درمانگاه بود. دکترها هم بندههاي خدا افتخاري ميآمدند کار ميکردند. يکيشان خانم دکتر پروين راجينيا بود که الان خارج است. آقاي دکتر جاويداني بود که الان نميدانم کجاست. ايشان حزب اللهي بود.
فامیل و اقوام نزديکتان هم با شما هم عقيده بودند؟
بله. خواهر کوچک حاجآقا، برادر بزرگ حاجآقا بچههايشان مرتب جبهه بودند، مرتب در راهپيمايي بودند. الان پسرخاله حاج آقا چهار تا شهيد داده، سه تا پسرش و دامادش. به نام غفوري شهرباف.
يعني کسي که مخالف انقلاب باشد دور و برتان نيست؟ ميخواهم ببينم که به نظر شما با چنین افرادي چگونه ميشود برخورد کرد؟
راستش را ميخواهيد، يک علت سکتهام دعوا با همینها بود. اتفاقا سه روز قبل از سکتهام رفتم يک جايي يکي از اقوام بود، گفت من که به هيچ وجهي بچهام را به جبهه نميفرستم. حالا اين بندهخدا هم که ميگويم از اينجا تا آنجايش النگوي طلا به دستش بود. گفتم والله قربانت اگر تو بچهات را بفرستي جبهه که آن طلاها را دستت نميکني. بچههاي آن کسي ميروند جبهه که مستضعف هستند و نان شبشان را ندارند. تو اگر بچهات برود جبهه اين طلاهايت کم ميشود. يکي دیگر هم که از دوستهاي خودم بود گفت هر وقت خامنهاي ـ به همين صورت ـ بچهاش را فرستاد جبهه، من هم ميفرستم. گفتم وقتي بچه تو نميدانم شکلات آن چناني ميخورد، يکي 70 تومان و 80 تومان، آقاي خامنهاي خودش و بچهاش و خانمش گرسنگي ميکشيدند. الان بچه آقاي خامنهاي توي جبهه است ولی تو در ناز و نعمت هستي.
پس با آنهايي که مخالف بودند صريح برخورد ميکرديد؟
بله؛ صريح برخورد ميکردم. اصلا دوستهاي خودم بودند. همين خانمي که الان منحرف شده يک بار راجع به حزب جمهوري حرف ميزد. ميخواست من ببرد در گروه منافقين. گفتم خانم فلاني تو ميخواهي ما را به آن راه بکشي. حزب جمهوري دين و ايمان دارد ولي آنها… . ميدانيد، آنها خيلي جذاب بودند. واقعا جاذبهشان زياد بود.
چه چیزشان جذاب بود؟
خيلي جاذبه داشتند. خدا شاهد است که همين منافقين چه قدر افراد را طرف خودشان ميکشيدند. من خودم ميگويم، خودم اگر حاج آقا نبودند ممکن بود سر از آن جا در بياورم.
يعني روابط عمومي خيلي خوب داشتند؟
خيلي روابط عمومي خوبي داشتند. خانه تيميشان همين نزديک به چهار راه دکترها بود. خانه تيميشان را که پاسدارها گرفتند من خودم آن جا بودم، حسن آقا هم بود اتفاقاً، خدا شاهد است قرص جلوگيري از بارداری و لباس زير زنانه و اینها پیدا شده بود. وقتي که اينها را گرفتند و دستهايشان را گذاشتند پشت سرشان، خيلي اظهار مظلوميت ميکردند و يک سرودي هم ميخواندند.
جاذبهشان خيلي زياد بود. تفريح و ورزش و کوهنوردی داشتند. آموزش استفاده از اسلحه هم میدادند. جوان هم جذب آن کارها ميشود. من خودم آن زمان جوان بودم، ميگويم من خودم اگر حاجآقا نبودند واقعا ممکن بود سر از آن خانه در بياورم.
از فضاي جنگ تحميلي و اينها هم يادتان هست؟
ما که نزديک جبهه نبودیم. حسن آقا چهار پنج بار مجروح شد. اين قدر مجروحيتش سخت بود که دور از جان جنازهاش را آوردند. یک بار که مجروح شده بود در بیمارستانی در مشهد بستری شده بود ولی من اصلا خبر نداشتم که بيمارستان است. هر وقت که میخواستم جایی بروم و به برادرش میگفتم همراه من بیا نمیآمد، نميگفت حسن مجروح شده است. ميگفت يکي از دوستانم مجروح شده و در بيمارستان است بايد کنار او باشم. من هم بدون رودربايستي ميگفتم خب مردهشور آن دوستت را ببرد که او را ترجيح ميدهي به اين که من را ببري و بياوري. نميدانستم حسن است. اطفلک هم نگفت که طرف کیست. حالا همه فاميل ميدانستند. همه فاميل به عیادتش رفته بودند.
***
برايتان به عنوان یک مادر سخت نبود که بچههايتان را بفرستيد در جریان انقلاب و جنگ؟
نه. همين پسرم که شهيد شد، روز ده دی سیزده چهارده ساله بود. صبح به من گفت مامان من بروم راهپيمايي. گفتم برو مادر جان مگر خون تو از بقيه رنگينتر است؟ برو قربانت. اين هم رفت. ديدم ظهر شد و نیامد. بعد يک خانمي زنگ زد. يک خانمي زنگ زد و گفت که بچه شما خانه ماست، نگران نشويد. حکومت نظامي هم بود نميشد از خانه بیرون رفت. آن خانم گفت ديدم بچه شما از همه افرادي که سر کوچه هستند کوچکتر است من بچه شما را به داخل خانه خود آوردم. فکرتان ناراحت نباشد. حکومت نظامي که تمام شد بياييد و او را ببرید. من هم گفتم باشد. بوديم تا شب بود که حکومت نظامي تمام شد، بعد رفتم و او را آوردم.
آن پسر دیگرتان چه طور شهيد شد؟
حميد. سال 65 در عمليات کربلاي ۴ شهيد شد. سه سال مفقود بود. سال 68 جنازهاش را آوردند.
اگر فقط یک پسر داشتيد باز هم ميگذاشتيد به جبهه برود؟
بله. با کمال ميل ميفرستادم. مگر نبودند کساني که فقط یک فرزند داشتند و به جبهه فرستادند و شهید شدند؟ يکي از فاميلهاي حاج آقا فقط يک پسر داشت. حامله نميشد اين قدر دوا و درمان کرد که حامله شد. او را هم به جبهه فرستاد. ولي الحمدلله. سالم ماند.
شما هم اگر مثل آن خانمهايی که میگفتید بوديد، بچههايتان اين طوري بار نميآمدند، میآمدند؟
اصلا نميخواستم از اول اینگونه باشم. ما از همان اول زندگيمان ساده بوده است. از همان اول زندگي.
هيچ وقت به خودتان نگفتيد که فلاني فلان چيز را دارد و ما نداريم؟
اصلا؛ خدا شاهد است. خوب هر کسي اول زندگياش کمتر دارد. نه اين که بگوييم آن وقت. الان هم آرزو ندارم، نميخواهم، دوست ندارم چيزي داشته باشم. من اصلا يک تکه طلا ندارم. يعني اصلا دوست ندارم که داشته باشم. خوشم نميآيد.
فکر ميکنيد اين چيزها اگر زياد باشد واقعا جلوي فعاليتهاي انقلابي را ميگيرد؟
صد درصد ميگيرد! خاطرتان جمع! چون همه حواس آدم به تجملات ميرود. هر چي زندگي آدم سادهتر باشد بهتر و راحتتر است. يعني راحتتر آدم زندگي ميکند.
برای مثال دختر خانمتان -چون يکي هم بودند- نشد که لباس آنچناني بخواهد يا…
باور کنيد نخواست! خدا شاهد است. هيچ وقت نخواست. چون ميديد من خودم سادهام. چون ميديد من هر وقت هر جا ميرفتم، بهترين مجالس هم که باشد همين جور ميروم. چون ميديد که من خودم همين طور هستم، واقعا همين طور تربيت شد. يعني خريد عقدش خیلی ساده بود. اصلا شما باور نميکنيد که تمام خريد لباس عقد و عروسياش شد دوازده هزار تومان، سيزده هزار تومان. لباس خیلی مناسب و ارزانی برداشت. لباس سفيد هم برنداشت، رنگي برداشت که بعد هم بتواند بپوشد.
چه سالي؟
يادم نيست. الان بچهاش نه ساله يا ده ساله است.
شما زمان انقلاب يادتان هست؛ اقشار مختلف مردم، کارگرها، بازاريها هر کدام چه قدر فعاليت داشتند؟
من فکر ميکنم تمام اقشار مردم بودند. همه اقشار بودند.
برای این پرسیدم که بازاريها بیشتر از باقی اقشار در فضای مادی و ثروت هستند…
خب ما بازاري نبوديم.
منظورم این است که آنها چه طور با وجود انسشان با ثروت در فضای انقلابي بودند و خیلیهایشان فعالیتهای انقلابی میکردند؟
بيشتر قشر مستضعف بودند. یادم هست که ما خانهمان خيلي ديگه کهنه بود. ديوارها نم ميداد و خراب ميشد. به ديوارها موکت زديم. منافقين ميگفتند اينها از بس ثروت دارند ديوارهايشان را موکت کرده اند!
یادم هست که یک مراسمی در خانهای در احمدآباد رفته بودم. بعد که بيرون آمدم، دو تا خانم آن چناني -از اين پاشنه بلندها و چادر توريها- بودند. گفتند ببخشيد خانه حاج آقا فلانی کجاست؟ گفتم همينجور که مستقيم برويد شيکترين و مجللترين خانهاي که ديديد خانه فلاني است!
Sorry. No data so far.